🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃💕💕💕🍃 رسوایی من روستامون کوچیک بود...👇👇👇👇
قسمت اول
سلام ادمین جان...من مینویسمتا عبرتی بشه برای دختران نوجوان کانالتون..قلبم درد میکنه وقتی بهش فکر میکنم....
ما توی یک روستای کوچیک زندگی میکنیم...من دختری سربه هوا بودم...ما خودمون معلم مرد نداشتیم از شهر نزدیک روستامون میومد...
یه روز دخترهای روستا گفتند یه معلم مرد اومد خیلی جذاب و خوش هیکله....
ایشون معلم کلاس دوم دبیرستان بودند منم اول دبیرستان بودم...
متاسفانه برخلاف ظاهرشون باطن زشتی داشتند و سادگی و بچگی خودم کار دستم داد و از طریق نامه باهاش در ارتباط بودم..😔
من دختری زیبا بودم و آروزی هر مردی بودم....
اینقدر داخل نامه حرفهای قشنگ میزد که دلمو آب میکرد و در آرزوی عروسی و عروس شدن بودم...
من دوتا داداش داشتم بی نهایت غیرتی که اگر میفهمیدن منو میکشتن...
خلاصه توی نامه هاش میگفت کی میشه بیای پیشم و از این صحبتها....منم میگفتم تو کی میای خواستگاریم...
میگفت تا با مادرم صحبت کنم میام...
خونشون آخر روستا بود...گذشت تا اینکه یه روز ازم خواست برم خونش...
ادامه دارد....
🎀@delbrak1🎀
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
نامهای به تو ِ دوست داشتنی :
اگه یه روزی فک کردی کسی دوستت نداره و کسی نمیخوادت بدون من هستم
بیشتر از همه بیشتر از هر وقتی دوستت دارم
اگه هروقت فکر کردی داری از یاد میری بدون من توی همون لحظه بیادتم
اگه یه شب قبل خواب با خودت فکر کردی آرزویکسیهستییانهبدونمنهرروزوشبتوروآرزومیکنم
🎀@delbrak1🎀
🌸🍃
#خانوما_بدونن
#عشق_مراقبت_میخواد...
🔵یکی از مهم ترین مهارتهایی که یه خانوم متاهل باید بلد باشه چیه؟
حفظ معشوقه بودن و معشوقه موندن😍
❌چطور یعنی؟
🔵یعنی ترو تازگی خودمونو حفظ کنیم!
یعنی بعد زایمان یه عااالمه شکم نیاریم و عین خیالمونم نباشه!یعنی اگر بیست سال هم از ازدواجمون میگذره همون دختر شاد و سبک و خوش روحیه و ناز😊 باشیم.یعنی حواسمون به حااال زندگی دونفره مون دایما باشه.
🔵یعنی بچه که میاد جای خواب جدا نشه😔
اینا مهارته. حواس جمعی میخواد.
خانوم های بهتر از گل؛زندگی مثل یه گلدونه دایم باید آبش بدیم؛مراقبش باشیم؛هواشو داشته باشیم...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎀@delbrak1🎀
🍃🍃🍃🍃💕
#بانوي_باكلاس
به همون اندازه که شما از تعریفهای شوهرتون اعم از اینکه
"چه دستپخت خوبی داری"
یا
"تا حالا به خوشگلی تو ندیدم"
خوشحال و ذوق زده میشید
مطمئن باشید به همون اندازه هم شوهرتون از چنین تعریفهای خوشحال میشه
👈پس گاهی به او بگید:
"چقدر قوی هستی"
، "تو همون مردی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم" ،
"این هنره توئه که در اوج قدرت این همه مهربونی"
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
بازم تجربه ای از بی دقتی و سوار ماشین اشتباهی شدن...👇👇👇👇
سلام خانوما راستش خواستم یه قضیه که برمیگرده به دو ماه پیشو براتون تعریف کنم که شما هم حواستون جمع باشه دمه غروب بود دو تا بچه 6 و 3 ساله دارم بردم پارک بازیی کنن هوا تاریک شد بچه ها گفتن یکم پیاده روی کنیم بریم خونه وسط راه خسته شدن گفتن مامان بریم با تاکسی خونه ، بعد منم همش 12 هزار تومان دستم بود اینجا آژانس 15 ، تاریک هم بود زیره یه درخت وایستادیم کنار خیابون بعد یه آژانس رد شد چون پولم کم بود دست تکون ندادم گفتم بزار تاکسی بیاد همش حواسم رو پول و تاکسی بود که یه پراید نگه داشت گفت خانوم مسیرتون کجاست برسونمتون منم هنگ کرده بودم 😏 که آژانسه پولم که خودش گفته سوار شدن بهش پول کم میدم تاریک بود ندیدم تابلو آژانس نداره سوار شدیم یکم که رفتیم گفت به دخترم عمو اونجا نشین کثیفه منم سریع دخترم و بغل گرفتم بعد گفت ببخشید یه چیزی رو براتون تعریف کنم گفتم بفرمایید چون شده بود آژانس سوار شم اعصابش از مشتری خورد شده باشه تعریف کنه گفت من امروز یه خانومو سوار کردم اندام کاملا زنونه ولی انگار مرد بود بعد چون شهر ما کوچیکه منم گفتم چه چیزا شهر ما و همچین آدمایی بعد مرده گفت ببخشید این و میگم این خانومه دو جنسه یهو تو ماشینم شلوارشو در آورده و داشته جرق میزده همینو گفت من سریع گرفتم که این آقا برا چی من و سوار کرد شروع کردم به جیغ زدن و به در کوبیدن بچه هام کلی ترسیدن مرده هم دید جایه شلوغیه سریع نگه داشت همین که پیاده شدم گفتم شماره پلاکتو برمیدارم یهو چشمم به سقف ماشین افتاد که پلاک نداره🙊 بهش گفتم من فک کردم آژانسژ سوار شدم خجالت نمیکشی جلو دو تا بچه اونم گازو گرفت و در رفت 😔 خانوما خواهش میکنم دقت کنید سواره چه ماشینی میشید من خیلی خیلی ترسیدم به بچه هام هم سپردم به باباشون نگن که چی شده چون اگه میفهمید منو میکشت من فقط حواسم به پول نداشتن پرت شد و این اشتباه و کردم ولی خودمو هزار بار لعنت کردم اگه به کسی زنگ میزد و مارو میبردن جایی من به خاطر یه لحظه بی دقتی زندگیمو نابود میکردم 😭😭
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و دو 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 اینطوری که حبیب ول کرده و رفته دیگه راه برگشتی توی کار نیست.طلع
#ماهچهره
قسمت سی و سوم
🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹
احسان به هیچی غیر از خواسته هاش فکر نمیکرد و اصلا براش مهم نبود که من ماه های اخر بارداریمه و نمیتونم مقل بقیهی وقت ها همه ی کارهارو انجام بدم. طلعت اخرین باری که به دیدنم اومد وقتی وضعیتو دید گفت ابجی شوهرت که وضع مالیش خوبه بگویكیو بگیره کمک دستت باشه پس فردا با یه بچه ی کوچیک وضعیتت از این هم بدتر میشه ها. در جوابش گفتم اخه ابجی ما که اصلا با هم حرف نمیزنیم من چطوری ازش بخوام که برام خدمتکار بگیره. طلعت گفت به خاطر راحتی جونت باهاش حرف بزن به طوری هم بگو که مخالفت نکنه مثلا بگو خدمتکار بگیریم که به کارها برسه پس فردا مراقب بچه باشه من بیشتر بتونم به تو برسم ببین اینطوری سریع قبول میکنه.بعد از رفتن طلعت کمی با خودم فکر کردم و دیدم بد نمیگه حداقل از شر کارهای خونه راحت میشم و میتونم در نبود احسان استراحت کنم. شب سر سفره ی شام گفتم احسان من ماه های اخر بارداریمه و کار کردن برام سخت شده بچه که به دنیا بیاد کارهای اون هم هست و دیگه نمیتونم مثل قبل حواسم فقط جمع تو باشه.احسان با تموم شدن حرفم سرشو از بشقاب بیرون آورد و گفت خب که چی؟ خیلی بیخود میکنی حواست به من نباشه. من که دیدم موقعیت برای مطرح کردن خواستم خوبه گفتم خب همین دیگه يكيو اگه بگیری کارهای خونه رو بکنه و یه کم مراقب بچه باشه منم همه حواسمو میدم به تو اینطوری بهتر نیست؟ احسان که خرکیف شده بود نیشش باز شد و گفت چرا خوبه که همه حواست به من باشه یکیو پیدا میکنم. دو روز از حرفم نگذشته بود که عمه یکی از اشناهای خدمتکارهای خودشو فرستاد و مریم توی خونه ی ما شروع به کار کرد. دختر جوون و خوشگلی بود. زرنگ بود و خیلی زود کار هارو انجام میداد و وقتی کارهاش تموم میشد کنار من می نشست و باهام درد و دل میکرد.
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و سوم 🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹 احسان به هیچی غیر از خواسته هاش فکر نمیکرد و اصلا براش مهم نب
#ماهچهره
قسمت سی و چهارم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
کس و کار نداشت و با خالش زندگی می کرد و به خاطر در اوردن خرج زندگیش مجبور بود کار کنه. مریم هم مثل من خیلی از احسان خوشش نمی اومد و با من هم عقیده بود که مرد چشم چرون و عوضیه و فقط دنبال برطرف کردن نیاز هاشه.بلاخره نه ماه بارداری تموم شد و پسرم به دنیا اومد. خداروشکر میکردم که مریم کنارم بود بهم کمک کنه چون مادرم که انگار بویی از انسانیت نبرده بود مثل بقیه ی مهمون ها و فقط برای رفع تکلیف به دیدن بچم اومد و حتی یک روز هم کنارم نموند. طلعت هم بخاطر برگشتن شوهرش از ماموریت دیگه مثل سابق نمیتونست کنارم باشه و تنها همدم من مریم بود. اسم پسرمو به درخواست من نادر گذاشتیم و اون بچه تمام زندگی من شده بود. از وقتی پسرم به دنیا اومده بود کمتر به حبیب فکر میکردم و کمتر غصه میخوردم.دیگه حالا تنها چیزی که ازارم میداد حضور احسان و رفتارهای حال بهم زنش بود.نادر روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشد و عشق و وابستگی من هم بهش بیشتر میشد. با اینکه کوچیک بود ک چیزی نمیفهمید ولی از پدرش غریبی میکرد و زیاد احسانو نمیشناخت. بیشتر وقتشو با من میگذروند و زیاد پدرشو نمیدید .احسان هم علاقه ای نشون نمیداد و گاهی فقط یه نگاه سرسری بهش می انداخت. با اینکه بچه حسابی وقتمو گرفته بود ولی هنوز هم به حبیب فکر میکردم و با خودم میگفتم چی میشد اگه نادر پسر منو حبیب بود.نادر بیشتر شبیه خودم بود و شباهت زیادی به احسان نداشت. همیشه به خاطر این موضوع خدارو شکر میکردم که با نگاه کردن به پسرم تصویر احسان جلوی چشم هام نقش نمیبنده.پسرم هنوز یک سالش نشده بود که دوباره باردار شدم. با این که بچه شیرین بود و تموم زندگیم میشد ولی این بار هم مثل قبلی دلم نمیخواست که بچه ی توی شکمم از احسان باشه و بارداریم با ناراحتی سپری میشد.
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و چهارم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 کس و کار نداشت و با خالش زندگی می کرد و به خاطر در اوردن خرج
#ماهچهره
قسمت سی و پنجم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃
ماه های اول مثل زمانی که نادر و باردار بودم همه چیز خوب بود و فقط به ویار جزئی داشتم ولی همه چیز خوب پیش نرفت و به خاطر این که احسان رعایت نمیکرد حالم بد شد. دکتر دستور داده بود که تا زمان زایمانم استراحت کنم و هیچ رابطه ای با احسان نداشته باشم ولی اون زبون نفهم تر از این حرف ها بود و باز هم کار خودشو میکرد. نه جون من براش مهم بود نه بچه ای که از خون خودشه و فقط میخواست به خواسته هاش برسه. گذشت تا پنج ماهگی که خون ریزی پیدا کردم و این بار عمه دخالت کرد و با احسان به برخورد جدی کرد.اون بار هم به خیر گذشت و نه اتفاقی برای من و نه برای بچه افتاد ولی بارداریم پر خطر شده بود و تمام روز باید استراحت میکردم. نادرنا ارومی میکرد و همش بهونه ی منو میگرفت. مریم مثل یه مادر بالای سرش بود ولی خب اون بچه منو به عنوان مادر میشناخت و مریم هر چه قدر هم که باهاش بازی میکرد بازهم بهونه میگرفت.احسان از روزی که عمه باهاش دعوا کرده بود خودشو جمع و جور کرده بود و زیاد کاری به کارم نداشت ولی شب ها دیرتر به خونه می اومد و رفته رفته گاهی وقتها شب ها اصلا به خونه نمی اومد. مشکلی نداشتم و همین که نبود بلای جونم بشه خداروشکر میکردم.هر روز خونه نیومدن هاش بیشتر میشد و همه دقیقا میدونستن که دلیل این کار احسان چیه. وقت هایی که خونه بود هم نگاه های نفرت انگیزشو روی مریم میدیدم و همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سر دختر بیچاره بیاره.برای من که مهم نبود ولی مدام نگران مریم بودم.شب هایی که احسان خونه بود چندین بار از خواب بیدار میشدم و مطمئن میشدم کنارم خوابیده. زندگیم پر از ترس و دلهره شده بود. از طرفی نگران بچه ی توی شکمم بودم دکتر بهم گفته بود باید اروم باشی ولی با این زندگی پر تنشی که من داشتم نمیدونستم چه بلایی قراره سر بچم بیاد.
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و پنجم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃 ماه های اول مثل زمانی که نادر و باردار بودم همه چیز خوب بود
#ماهچهره
قسمت سی و ششم
احسان هر روز به کارهاش اضافه میشد و یه شب بوی سیگار میداد شب بعد بوی.... گاهی لباسهاشو که برای شستن جدا میکردم عطر زن های دیگه به مشامم میرسید و موهایی که رنگ موهای خودم نبود رو لباسش پیدا میکردم.با اینکه ازش متنفر بودم و دلم نمیخواست لحظه ای نزدیکم بشه ولی باز هم به غرورم بر میخورد. بلاخره من زنش بودم و کاملا متوجه خیانت هاش میشدم.نه ماه بارداری دومم هم با همه ی سختی هاش گذشت و این بار دخترم به دنیا اومد. مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت.طلعت کمتر از قبل بهم سر میزدو مامان بابام مثل دفعه قبل فقط برا دیدن بچه اومدن و رفتن. بعد از به دنیا اومدن نرگس کارای خونه بیشتر شده بود و مریم به تنهایی از پس کارها برنمیومد.دو تا بچه کوچیک و پخت و پز و تمیز کردن خونه کار کمی نبود. من اونقدرحال روحیم خراب بود که حتی به زور روزی چند نوبت به نرگس شیر میدادم.طلعت میگفت بعضی زنها بعد از زایمانشون همینطوری میشن و بعد از یه مدت کوتاه هم خوب میشن. دوباره مدتی بود بدجور به فکر حبیب افتاده بودم و یه چیزی مثل خوره مغزمو میخورد که یه جوری پیداش کنم.
🎀@delbrak1🎀