افراد استرسی زودتر پیر می شوند!👨🦳
◽️ اگر همیشه استرس دارید یا از خواب مناسب بیبهرهاید، بدنتان هورمون استرس بیشتری تولید میکند که باعث پیری زودرس میشود
+هورمون استرس باعث تخریب کلاژنهای پوست میشود
💞@delbrak1💞
🌸🍃 زینب شدی که زینت شیر خدا شوی
یعنی کسی شبیه تو زیور نبود و نیست
در دفتر ثنای تو ای یاس مریمی
این بس بُوَد که عالمه بی معلمی 🍃🌸
🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺
فرا رسیدن ولادت باسعادت اسوه صبر و استقامت حضرت زینب کبری سلاماللهعلیها و روز پرستار تبریک و تهنیت باد.
#اللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌹
💛@delbrak1💛
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
یکسری از اختلافات خواهر_برادری در خانه خوب است....
بچهها را مقاوم میکند که اگر فردا ازدواج کردند، با هر حرفی به آنها بَر نخورد و سریع بر نگردد خانه پدرش!
پس بخشی از آن خوب است که تابآوری بچهها را افزایش میدهد. ولی اگر شدید شود به نحوی که احساس شود به اعتماد به نفس، اعصاب و روان طرف مقابل خدشه وارد شده و آسیب میرساند؛ اینجا به صورت جدی باید مادر و پدر فرزند را دعوت کنند، مثلاً بگویند: مادرجان! امشب با تو حرف داریم با جدیت هم بگویند.
به او بگویند ما اصلاً بر نمیتابیم تو اینقدر برادر یا خواهرت را مسخره کنی! اگر بعداً دیدی یک برخوردی با شما کردیم ناراحت نشو! در حد یک هشدار.
البته قبل از آن هم میشود حرف او را شنید.بپرسید چرا این کار را میکنی؟! شاید از نگاه او شوخی است. ولی وقتی برای او توضیح بدهیم که با شوخی مخالف نیستیم ولی تو داری او را مسخره میکنی، متوجه رفتار غلطش میشود. لذا گفتگو میتواند یک بخشی کمک کند.
یک نکته مهم دیگر این است که یک بخشی از این اختلافات بین فرزندان در خانه، از سر بیکاری است. معمولا در بیکاریها بیشتر اتفاق میافتد. هر وقت دیدید میزان مسخره کردن در محیط خانه در حال افزایش است، بدانید که الان بیکار هستند، برای آنها کار تراشی کنید.
🔅@delbrak1🔅
هدایت شده از 🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان زندگی عاطفه
دخترکی که مجبور به ازدواج با مردی میشه که چندتا زن داره و بچه های شوهرش بزرگن و عاطفه رو آزار میدن👇👇👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃🌼🍃 #عاطفه میگفت تو کاری به این کارانداشته باش مهم اینه ک بتووفادارم،،،،،،من یک دفتر داش
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃🍃
باورم نمیشدخونه باغ رفته بودیم
مثل رویا بود انگارنقاشی کشیده بودن همه جا سرسبزکوه اطرافمون پوشیده ازپوشیده ازدرخت اطراف خونه انقدزیبابود که حیرت زده
شده بودم صدای آب از رودی که به سمت درختها میرفت صدای پرنده ها
لاب لای شاخه های درختا هرچی از زیباییش بگم کم گفتم ولی هرچقدر بیرونش زیبا بود داخل ویلا که دوطبقه بود
افتضاح زن اولش اومده بود وبه گندکشیده بود اونجارو ازطرفی موش اومده بود توخونه وکل پرده های سلطنتی پتوها
ریشه فرشهاروزده بود و همه چیو خراب کرده بود اون روز هم نهاردرست کردم هم شروع به تمیزی ویلا البته صدیقه هم کمکم کرد تاشب خونه ویلایی رو برق انداختم حتی آلاچیق
وسکوی بیرون رو با شوینده قوی
برق انداختم از اونجایی ک چهارماهم بود اون شب تاصبح کمردرد گرفته بودم فردای اون روز هم پرده هارو درآوردم شستم حتی لباسشویی رو زنش خراب کرده بود شستن پرده ها
که تموم شد موقع پهن کردن وقتی تشت پرده رو بلندکردم کمرم تیرکشید
دوساعت نگذشته بود که خونریزی کردم تاظهرصبرکردم وبه کسی نگفتم
وقتی دیدم دردمم شدید شد همراه خونریزی به شوهرم گفتم سریع منو برد پیش دکترزنان سونو گرفت وگفت خداروشکر مشکل جدی نیست قرص داد وتاکید کرد
که استراحت کنم ولی استراحتی درکارنبودپنج صبح بیدارمیشدم صبحونه و چایی آماده میکردم و شروع ب تمیزی خونه تا هشت صبح که شوهرم از پیاده روی
میومد همه جاروبرق مینداختم و تو تراس براش پتو پهن میکردم وصبحونشو که یک صبحونه مفصل بود آماده میکردم بعد میگفت بچه هامو از طبقه پایین بیدارکن.
شوهرم یک چهارطبقه توشهرزده بود که فقط اسکلتشو زده بودن اونجا
پسراش با کارگرها مشغول بکاربودن خودشم مدیریت میکرد،،،اینجا دیگه مسئولیته من خیلی زیادشده بود
⛱@delbrak1⛱
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃🍃 باورم نمیشدخونه باغ رفته بودیم مثل رویا بود انگارنقاشی کشیده بودن همه جا سرسب
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
،،اینجا دیگه مسئولیته من خیلی زیادشده بود،،،لباسشویی خراب بود هرروز لباس بادست میشستم اونم پره گچ وسیمان،،،واسه کارگرا نهاردرست میکردم ،،،خیلی پشیمون بودم از اومدنم به شمال اصلا تصور نمیکردم وضعم اینجا اینطور بشه
.شوهرم بندرعباس دادگاه داشت مجبور بود بره ولی مارو باخودش نبرد با امیررفتن وقتی برگشتن دیدم از اونور همه وسیله هامو با یک خاور پر آورده هرچیزیم نتونسته گذاشته همونجا ،،،کلاجا خوردم گفتم چرا بهم نگفتی گفت دیگه نمیشه بندرزندگی کرد تمام کاروبارم اینجاست دیگه مجبوریم همین شمال زندگی کنیم . منم دیگه چاره ایی نداشتم قبول کردم،،،وبدبختی های منم شروع شد شوهرم همش یاسرزمینهاش بود یاسر ساختمون چهارطبقه. منم فقط نهارواسه کارگرا
درست میکردم وبه بچه هاش میرسیدم کل دلخوشیم اون دفتر خاطراتم
بود که واسه دخترم که حالا هفت ماهه بارداربودم مینوشتم تویک باغ بزرگ تنها بودیم روزا منو صدیقه وفاطمه ،،،
یک روز شوهرم اومد خونه دستاش پر خون بود گفتم چی شده اول نگفت بعد اینکه یکم عصبانیتش خوابید گفت رفتم
خونه زن بزرگم اینم بگم زن اولش اصالتا افغان بود به اسم رخشان . ک از بس به شوهرم بدی کرده بود واین بچه هارو
بی مادر کرده بود باعث طلاق همه زن هاش هم همین بود شوهرم حتی ازش میترسید اسمش رو گذاشته بود انگل
این ،زن خیلی حیله گر بود و بعد رفتن
من به شمال هرکاری میکرد که زندگی رو برام زهرکنه وهمش بین اون وشوهرم دعوا بود تاحدی ک تو باغ با اسلحه میومدن وشوهرمو تهدید میکردن،،،روزها سپری میشد وزندگیمان میگذشت درسته که با بچه هاش و با کارهای زیادی که انجام میدادم سخت میگذشت ولی تمام دلخوشیم دخترم وحرف های دلگرم شوهرم بود خیلی بهش وابسته شده بودم اونم همینطور خیلی دوستم داشت
همیشه میگفت با سن کمت از پس همه چی براومدی من ۱۷ساله شده بودم و دخترم الهه چندماهه بود که دوباره باردار شدم البته به اجبار شوهرم اون خیلی دوست داشت بچه پسر بدنیا بیارم تو اون سن کم مهمان دعوت میکرد چهل نفر یک نفره براشون
غذاهای مفصلی درست میکردم و از پس همه کارها برمیومدم از این بابت شوهرم خیلی به خودش میبالید وهمیشه بهم میگفت بهت افتخار میکنم. توی این بارداری هگ باکارهای زیادی که انجام میدادم کمرم عجیب درد میکرد ولی به روی خودم نمیاوردم
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 ،،اینجا دیگه مسئولیته من خیلی زیادشده بود،،،لباسشویی خراب بود هرروز لباس بادست می
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
کمرم عجیب درد میکرد ولی به روی خودم نمیاوردم روز به روز ترسم از زن بزرگش با پسراش بیشتر میشد
حتی تا حدی اینا برامون آرامش نزاشته بودن که وقتی شوهرم میرفت بیرون درها رو قفل میکرد همیشه دعوا و چاقو کشی وغیره،،،،،بعدازاون دیگه صدیقه هم بعداز عروسی با داداشم رفتن به یک شهر دیگه . بودن صدیقه تو خونه برام
خوب بود یک همدمی بودو تتهاییام رو پر میکرد حداقل تحمل خیلی چیزها برام راحت تر میشد . روزها سپری میشد و بچه دومم هم بدنیا اومد اسمش رو گزاشتم النا تمام وجودم بود خیلی شیرین و دوست داشتنی ،،، همچنان من با امیرو میلاد فاطمه ودوتا بچه خودم توی باغ زندگی میکردیم تا اینکه
ساخت اون چهارطبقه تموم شد شوهرم منو برد که اونجا زندگی کنیم . دوتا واحد آخر مال من بود یکی مهمان خانه بود یکیم
خودم وبچه هام و فاطمه بودیم میلاد دیگه رفت سربازی و امیر هم باغ میموند ،،،چند وقت گذشت وشدت دعواها وتهدید زن بزرگش باپسراش بیشتر و بیشتر شد هیچ ارامشی نداشتیم احمدو محسن و مهران و رضا خیلی طرف مادرشون بودن وباشوهرم بی نهایت بد رفتاری میکردن طوری
که وقت وبی وقت به آپارتمان
حمله میکردن دعوا راه مینداختن ،شوهرم چون از خودش اسم و رسمی داشت نمیخواست هیچ کس از این آبروریزی ها باخبر شودبرای همین همیشه من توخونه حبس بودم طوری شده بود که جلوی دوتا
واحدهاهم یک در بزرگ آهنی درست کرد که کسی نتونه وارد بشه یک سالی را به سختی اینجا گذروندیم ومجبور شدیم
باز برگردیم باغ حداقل خوبیش این بود که وقتی زنش با پسراش واسه دعوا میومدن کسی شاهد آبروریزی نبود شوهرم
خیلی از اون زن نفرت داشت ولی نمیخواست بهانه به دستش بده واسه همین
خرجش را چند برابر میداد،،،ولی زنش باز هم برای بردن آبروش پیش هرکس
میگفت هیچی به ما نمیده رضا واحمد رو سروسامون داده بود وشوهرم
از هیچ چیزی براشون دریغ نمیکرد از خونه تا ماشین و حتی اگه لباسی
برای من میگرفت واسه زن های اون ها هم میگرفت ،
🔅@delbrak1🔅
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
تلنگرررررر
دعابکنولۍاگراجابتنشد
با خدادعوانکن،
میانہاتباخدایتبھمنخورد
چونتوجاهلۍواوعالمخبیر
"راضۍباشبہرضاۍخدا"💚🕊
💛@delbrak1💛
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
هیچ وقت با همسرتون نجنگید
🌿🌿🌿
👈هم به خاطر غرور شوهرتون و هم به خاطرحفظ شأن و منزلت خودتون
👈شما باید از قدرت زنانگی و سیاست خودتون استفاده کنید نه قدرت نیش زبانتون
🔅@delbrak1🔅
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یکی از اصول مهم در زندگی مشترک این است که:
زن و شوهر مثل یک ساعت شنی بارِ مشکلات و سختیها را از دوش همسر خود بردارند و پذیرای احساسات و عواطف یکدیگر باشند.
زن یا مرد در مواقعی نیاز به کمک جسمی، روحی و یا فکری همسر پیدا میکنند و مشکلات و گرفتاریهای زندگی، آنها را خسته و کلافه میکند در اینگونه مواقع باید مثل سیستم ساعت شنی، برای یکدیگر وقت بگذاریم و شانه به زیر بار مشکلات همسر بدهیم و مانند ساعت شنی که به نوبت ظرفیت خود را در اختیار ظرف دیگر قرار میدهد ظرفیت بالای خود را در اختیار همسر قرار دهیم تا ذهن او را از افکار آشفته و پریشان خالی کرده و با دیدن پشتیبانی و حمایت ما به آرامش، آسودگی خاطر و امنیت روانی برسد.
❣@delbrak1❣
روزی پدر و پسری بالای تپهای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا میکردند با هم صحبت میکردند.
پدر میگفت: اون خونه را میبینی؟
اون دومین خونهایه که من تو این شهر ساختم.
زمانی که اومدم تو این کار فکر میکردم کاری که میکنم تا آخر باقی میمونه...
دل به ساختن هر خانه میبستم و چنان محکم درست میکردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه...
خیالم این بود که خونه مستحکمترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونههای من بعد از من هم همینطور میمونن.!!
اما حالا میدونی چی شده؟
صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم...
این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...!
این حرف صاحبخونه دل منو شکست ولی خوب شد...
خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم....
درسی که به تو هم میگم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفقتر باشی...
پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت.
چرا که هیچچیز ارزش این را نداره و هیچکس هم چنین ارزشی به تو نمیتونه بده...
"فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را میدونه و اگر دل میخوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه 👌"
🌱@delbrak1🌱