هدایت شده از « مـٰاهلین »
از همان شب که کشیدم به بغل روحِ تو را
تا کنون عطرِ دل انگیزِ تو دارد بدنم!
به که گویم که در آغوشِ تو بودم ای ماه!
نرود یادِ تو از ذهنِ من و پیرهنم :)
#حمیدرضا_آب_روان
- من آدما رو دوست ندارم، بدم میاد از همهشون.
+ نه، من میدونم اینطور نیست..
- چرا واقعا، از همهشون بدم میاد
+ پس چرا آبمیوهت رو دادی به اون مرده؟
- ...
+ تو آدما رو دوست داری، از بعضی آدما به سبب رفتاری که باهات داشتن فراریای:)
- ببین، دیگه جرعت نداری بگی دیدمش ولی تو چشمام نگاه نکرد! این سری زل زدم تو چشات.
+ [ با خندهی دلبرانهش ] آره اتفاقا حواسم بود، ولی اولاش برات سخت بود، نبود؟
- [ نگفتم که همون دو تا تیلهی روشنِ چشاش، جونمو گرفت ]..
+ خیلی خنگی
- هنوز روت میشه به من بگی خنگ؟
+ [ با همون خندهی نفس گیر ] آره چرا نشه؟
- کی کفشاشو جا گذاشت؟ کی وقتی چراغا رو خاموش کردن، گفت دارن حرمو میبندن؟
+ [ امون از خندههاش ] کی لیوان آبو برعکس کرد؟
- [ سعی میکنم نخندم ] ربطی نداره، تو خنگی..
[ جعبهای که بهش هدیه دادم رو باز میکنه، کاغذِ رو کادو رو میخونه - مرا در آغوش بگیر، هیچ کجا خانهی خود آدم نمیشود - نگاه غرق شده تو لبخندش رو میدوزه بهم، خم میشه سمتم و محکم بغلم میکنه، امون از عطرش ]..
همهی این نوشتهها، شاید مبهم باشه براتون..
شاید بعد خوندنش، هی با خودتون تکرار کنید که آیه چی میگه؟ خوبه حالش؟ توهم زده؟
ولی همهی این واژهها و ترکیبش و حس پنهون شده لابلای حروفش، هزارهزار خاطره داره برام، یا بهتره بگم برامون:)
طوریکه بارها و بارها مرورشون میکنم با خودم و دلتنگتر میشم..
[ از اثرات دلتنگیِ بعد از وصال ]