سلام خانوم شجاعی خوبین
من برای خودم الحمدلله سمی پیش نیومده جز اینکه تا وقتی شوهر کردم هیچکس از خودم خواستگاری نمیکرد از وقتی با مادرشوهرم میرم بیرون ازم خواستگاری میکنن😂😭
ولی یه موردیم بود برای داداشم معرفی کردن چون معرف به خودم گفته بودن خودم تماس گرفتم
اولش که زنگ زدم گفتم جهت امر خیره برای برادرم و خانوم فلانی معرفی کردن
مامان دختر خانوم برگشت گفت
خب؟😒
منم قفل کردم انقدر طلب کار بودن ولی باز گفتم خب بیزحمت اول شما شرایطتون رو بفرمایید
گفت چی بگم حالا ؟ خونمون فلان جاعه ، شغل باباش فلانه بعد تمام اینا با غیض😒😢منم گفتم حاج خانوم منظورم شرایط دختر خانومتون بود 😆
اخرش منم شرایط برادرم رو گفتم
و گفتم خب کی تماس بگیرم تا شما مشورت کرده باشید؟ گفت نه شما زنگ نزن خودم فردا پس فردا زنگ میزنم
منم گفتم باشه
بازم گفتم بزار قضاوت نکنم شاید موقعیتشون مناسب نبوده از من طلب کار بودن بزار همو ببینیم شاید خوب بود ، اون بنده خدا هنوز که هنوزه زنگ نزدن😕
واقعا نمیدونم اگه خودشون شماره دادن به معرف دیگه چرا ناراحت شدن من تماس گرفتم؟ بعد چرا اینطوری صحبت کردن ،انگار ارث پدریشونو بالا کشیدم؟ بدتر اینکه چرا زنگ نزدن یه خبر بدن😂
منم یه خاطره سمی بگم😑
ترم اول دانشگاه بودم اخرای ترم و جلسه اخر استادم که خانم بود منو کشوند کنار گف باهات کار دارم
تا خواستیم بریم تو سالن یه هو بابامو دیدم و با استادم احوال پرسی کردن و استادم نصف اطلاعات و از بابام کشید بیرون و منو برد یه گوشه😶😶
گف برنامه ت برای ایندت چیه
گفتم هیچی فعلا
گف ازدواج چی👀🚶🏻♀️🚶🏻♀️
گفتم جان
گف من چندساله استاد دانشگاهم و اولین باره خواستگاری میکنم از کسی👀
از همون جلسه اولم چشمم تورو گرفته بود😎😎😎😌😌😂
گفتم لطف دارید و ... و کلی اطلاعات از خودم گرفت و گفت چند سالته راستی عزیزم
گفتم ۱۹☹️
گفت ای وای
من فک کردم ۲۰یا۲۲هستی
اختلاف سنیتون خیلی زیاد و ... حالا با مادرتم بعدا حرف میزنم
هیچی آقا
گذشت تا چند روز بعد ک پیام دادم اگه خواستید با مادرم صحبت کنید
سین زد هیچی نگف
تو تلگرام سوال امتحان ترم پرسیدم
ب بقیه جواب داد
ب من هیچی نگفت😐😐😐
خو لعنتی نمیخوای بگو نمیخوام
چرا درس و با ازدواج قاطی میکنی
بعدشم نمیگی عزیزم دختر سن بالاتر میخوام😐😐😐
بی ادب
مثلا استاد دانشگاهه🙄
سلام
من یه خاطره از یه معرفی عجیب دارم که بعد از اون هیچ وقت پیشنهاد هیچ معرفی رو نپذیرفتم البته شاید برا بعضیا که خاطرات سمیتری دارن خیلی عادی باشه ولی این خاطره برا من وحشتناکه
من با یه مجموعهی مشاوره که بعضی مشاورین و طلابی ک مشاورهی ازدواج میدادن اونجا آشنا بودم، حتی صمیمیترین دوستمم منشی همون موسسه بود، یه روز یه هئیت خودمونی داشتن از قضا منم بودم، دیدم وسط جلسه مسئول موسسه که یکی از اساتید حوزه و بحساب مشاور هم بود بهم گفت بیا کارت دارم منم رفتم تو سالن کناری ازم پرسید فلان کار تا کجا پیش رفته من گفتم همه چی اوکیه شما تموم شده بدونید، دیدم یه آقا پسر شدیدا مذهبی هم روبروی من وایسادن(حالا جلسهی هئیت کلا زنونه بود من شک کردم این آقا چرا اون روز و اون ساعت اومده موسسه ولی اصلا یه درصد هم فکر نکردم که داستان چیه و فقط حضورشو روبه روی خودم حس کردم بدون توجه خاصی به ایشون) خلاصه گذشت من دو روز بعد مجدد رفتم موسسه دیدم دوستم که منشی بود منو گرفت ک نه حق رفتن نداری یه خواستگاره ک نزدیکه الان میرسه و باید بری باهاش صحبت کنی😐😐😐😐 یا خدااااا چی میگی دختر خواستگار چیه از کی تا حالا اینطوری میرن خواستگاری چرا با من هماهنگ نکردین شاید من تمایل نداشته باشم، خلاصه که کار از کار گذشته و در لحظه دیدم یه آقایی اومدن تو، حس کردم من ایشونو جایی دیدم دوستم آروم گفت خودشه این همونه دو روز پیش فلان جا تو رو دیده و پسندیده😑😐 عجایب داستان که به اینجا ختم نشد دیدم پشتش همون استاد حوزه که گفتم مشاور ازدواج هم بود اونم اومد داخل، آقا رو تعارف کرد رفتن تو یکی از اتاقای مشاوره، منو هم گرفت که با هم میریم داخل شما و آقاپسرحرفاتونو بزنید🥴😳😲 منم گفتم آخه چرا این شکلی من اصلا آمادگیشو ندارم حالا شما چرا تشریف میارید تو و فلان... که گفتن میخوام ببینم باتوجه به ملاک و معیارهاتون شما بهم میخورید یا نه😳😳😰 روز بد نبینید منو و استاده رفتیم تو و جلسه شروع شد آقا پسر شدیدا معذب بودن ولی بیشتر سعی کردن راجب دیدگاهم نسبت به رشتهم سوال بپرسن (....) اینکه نظرتون به خانه داری صرف و ادامه ندادن تحصیلات و همچین مواردی چیه منم گفتم خب خانم فلانی احتمالا قبل از جلسه بهتون گفتن ک من حداقل ده سالی هست که فعالیت اجتماعی دارم و قاعدتا اگه موقعیت شغلی خوبی به جز کار فعلیم پیش بیاد بهش فکر میکنم و برا تحصیل هم ک نمیتونم و نمیخوام نصفه رهاش کنم هر چند قطعا اولویتم خانواده هست. همین حرفم آخرین تیری بود که مشخص شد آقاپسر که طلبه هم هستن کلا زن خانهدار میخوان و نه کسی ک به درس و کار فکر کنه، خلاصه که دیگه خبری از ایشون نشد اما نگرانیم ک به خاطر این نیست چه بسا حقیقتا هیچ وقت خودم رو در قامت یه همسر طلبه نمیبینم، نگرانیم بخاطر اینه که آخه این چه جووووور معرف بودنه که دختر رو تو شرایط بد قرار میدین!!!!!
#نهبهمعرفیکهمشاورباشه😑😒😒
#نهبهمشاوریکهمعرفباشه!!
برای کانال خاطرات سمی خواستگاری
سلام به همگی
میخوام خاطرات سمی اولین خواستگار رسمی که اجازه پیدا کردن قدم به منزل ما گذاشتن رو براتون تعریف کنم😅
خدمتتون که عرض کنم تا سن 22سالگی خانواده اجازه نمیدادن هیچ خواستگاری بیاد، هرکی هم میگفت بدون اینکه از من نظر بخوان جواب منفی میدادن
کلا دلشون میخواست ترشیمو بندازن😂
و من روح ازدواجی که چقد حرص میخورم، ولی خجالت میکشیدم چیزی بگم🤕
القصه بریم سراغ اولین خواستگار بنده، که من با خواهرشون تو بیمارستان آشنا شدم هردومون ، همراه بیمار بودیم
مامانم با مریض ای بنده خدا تو یه اتاق هم اتاقی بودن وخواهر آقای خواستگار به مدت یک هفته که اونجا بودیم مارو زیر نظر داشت 👀وهمه جوره مارو میپایید😂 همش باهم درمورد ازدواج صحبت میکرد که اره ازدواج خوبه واز این حرفا...
حقیقتا من تا وقتی که به صراحت خواستگاری نکردن هنوز نگرفته بودم چه خبره ومنظورشون از ای حرفا چیه😂یه خورده گیراییم در این موارد پایینه 🤣
نماز خونه ی بیمارستان کنار بخش کرونا بود ومیترسیدم برم اونجا نماز بخونم
به خاطر همین یه ملافه کوچیک پهن میکردم گوشه ی اتاق کنار تخت مامانم نماز میخوندم ، همش چادر سرم بود چون خدماتیای مرد ونگهبان ها هرزگاهی میومدن ومیرفتن...
خلاصه گذشت تا ای بنده خدا شروع کرد از برادرشون تعریف کردن که اره خیلی مومنه، همیشه سجاده وقرآنش یه گوشه ی اتاق پهنه
خیلی به نمازوروزه اهمیت میده ، اهل حلال وحروم، تو محلمون همه دخترا بهش پیشنها ازدواج میدن ازبس خوبه☹️
ما هم که بی تجربه گفتیم اوه چه آدم خوبی
خلاصه شماره ی مامانمو گرفتن یه هفته بعداز مرخص شدن مامانم از بیمارستان زنگ زدن که بیان خواستگاری حالا اواسط ماه رمضونم بود
جلسه اول فقط میخواستن بیان ببین و فقط جهت آشنایی اینا اومدنبا دوتا خواهرشون، دادمادشون، پدر وخود آقای داماد، یعنی از لحظه ای که وارد شدن استرس سراسر وجود منو گرفت من در برابرش فنچ بودم، هیکلش فک کنم سه برابر من بودن😕
البته که واقعا به دلم ننشستن اصلا همون اول که تیپشون رو دیدم بااون تصوری که ازیه بچه مذهبی تو ذهنم بود زمین تا آسمون فرق میکرد
یه پیراهن به شدت جذب آستین کوتاه پوشیده بودن با یه شلوار جین کوتاه و جواب ساق کوتاه، جوری که مچ پاشون درنگاه اول تو چشم بود😣
بازم پیش خودم گفتم از روی ظاهر نباید قضاوت کرد حالا یه کم صحبت کنن ببینیم چه طورین....
حالا بریم سراغ سوتیای خودم 😂
ماه رمضون بود ولی خوب گفتیم شاید بعضیا روزه نباشن برا همین وسایل پذیرایی رو آماده کرده بودیم
خلاصه بعداز سلام واحوال پرسی وکوتاهی با اون همه استرس رفتم تو آشپزخونه
مامانم وداداشم من وبا 9استکان چای تو آشپزخونه رها کردن به امون خدا ورفتن پیش مهمونا 😢
من دستام میلرزید، استکانا هام نو بودن یه سریاشون تازه اولین بار از توجعبه درآورده بودم هی چایی میریختم هی میگفت تق استکانا از وسط نصف میشدن 😤😥
سینی کثیف شده بود😩😅
اصن دریایی از چایی تو آشپزخونه راه افتاده بود
هیشکیم نبود به دادم برسه
دیگه به هربدبختی بود 9تا استکان سالم ازتوشون دراومد ومن رفتم عمل خطیر چای گرفتن رو به جا بیارم با چادر😱
همین که چای رو گرفتم جلو اولین نفر که خواهر داماد بودن چادرم ول شد
حالا نمیدونستم چیکارکنم
مامانم سرپا وایساده بودن سینی سنگین رو دادم دستش چادرمو جمع کردم زیر بغلم 😂به کارم ادامه دادم... بماند که کمرم از استرس خیس خیس بود 😣
خلاصه چایی رو گرفتم از شانس من هیشکیم روزه نبود به جز یکی از خواهراشون
وبرام عجیب تر این بود که چرا آقای داماد با اون همه تعریفی که خواهرشون از اعتقادات برادرشون کردن روزه نبود
جلو همه چایی گرفتم تا آخرین نفر رسیدم به داماد دیگه استرسم رسیده بود به نهایتش فقط دعا دعا میکردم زود چاییشو برداره که پام رفت تو بشقاب میوه ای که جلوش بود🤣🤣🤣🤣🤣
البته کسی ندید هم سخت مشغول تعریف بودن
اون بنده خداهم که داشت ریلکس به بهانه ی چایی برداشتن منو برنداز میکرد
اصلا متوجه نشد
خداشکر به خیر گذشت
خندمم گرفته بود
فقط دلم براش سوخت که میوه های جورابیمو خورد🤣🤣🤣🤣
البته بگم جورابم نونو بودا😌تازه اولین بار بود پوشیده بودمش 😎
این که گذشت منم آرتروز گردن گرفتم ازبس ازخجالت سرم پایین بود یعنی اون بنده خدا فرصت نمیدادن منم نگا کنم همش روم زوم بودن 😁🧐
ولی خوب بعداز جواب منفی به خاطر عدم تناسب اعتقادی ، ظاهری، وتفاوت سنی خیلی زیاد( ۱۶سال) مامانم یه چیزایی رو که از خواهرشون بعداز خواستگاری شنیده بودن رو برام تعریف کردن که دلم میخواست زار بزنم
اینکه برادر38سالشون عاشق یه دختر 16ساله شده به خاطر همین اینا میخواستن یه دختر مومنه ووخوب پیدا کنن زود زنش بدن تا اون از سرش بیفته
واینکه یه زن مطلقه ی دیگه عاشق برادرشونه ودست از سرش برنمیداره
و خیلی چیزای دیگه، خلاصه یه جوری میخواستن داداششون رو سر به راه کنن😟
اینارو همشو
خانوم شجاعی سلام .از دیشب که شروع کردم پیامای همه کانالا از خاطرات خواستگاری و درددل و ....خوندن تا صبح خواب روح و ازدواج دیدم😂🤣😐
فقط یه سوال برام پیش اومد .چجوری به ننه ابراهیم پیام میدن ؟چون هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم غیر از کانال ☺️
من مانتوییم و اخلاقمم مانتوییه و یه آدم معمولیم از هر لحاظ.
یکی از همسایههامون خیلی اصرار داشت که من چادری بشم. اگه برای مراسمی چیزی چادر میپوشیدم و میرفتم مسجد هی بهم میگفت وای چقدر توی چادر خوشکل شدی چقدر ماه شدی 🙄 و من حس میکردم به چشم یک بچه دو ساله که با عزیزم و خوشکل شدی و اینا میخوان گولش بزنن باهام رفتار میشه.
خلاصه این خانم من رو از مادرم خواستگاری کرد و مادرمم به پدر و برادرام جریان رو گفت.
حالا ما منتظر که زنگ بزنن چه روزی بریم باهم صحبت کنیم که مادره دراومد گفت شرط پسرم اینه که چادری بشی تا رسما بیاد خواستگاریت😑
یعنی چنان من رو جلو خانواده سنگ رو یخ کردن که نگو 🤦🏻♀️
از اون طرفم خانواده منو انداختن به جونم که آدم به خاطر یه چادر خواستگار خوب رو رد نمیکنه 🙄
یبار دوستم گفت یه معرفی از دوستام هست بیا بریم مغازه لباس فروشیش.اونجا یه مادر میاد تورو ببینه.مثلا تو درجریان نیستی.به بهانه لباس خریدن میریم.منم گفتم باشه مثلا ازهیچی خبر ندارم خیالت راحت😂 منم خوراکم اینجور کاراس 😃گفتم یجوری خودمو میزنم به اون راه شک نکنن🤫
حالا من ماسک داشتم بادوستم رفتیم تومغازه.یهو دوتا خانم وارد شدن.صاحب مغازه جلوی من گفت این یکی این یکیه.مثلا همه تونقش بودیم که من نمیدونم😂
صاحب مغازه گفت خب ماسکتو دربیار ببینم تغییر کردی یانه.منم خندم گرفته بود😂
یهو یکی از خانم باسرعت جت اومد پیشم وایستاد.دلم ترکید😑 یعنی ترسیده بودم هنگ کرده بودم انگار مجرم گرفته😶گفت :بگو ملاک معیارات چین😐من گفتم چرا میپرسین؟😊😁🤫
گفت برای پسرمون میخوایم شما بگو.گفتم خب شما اول بگید کیه چیه.گفت ۲۶سال شغل پاسدار و.... ازمنم یکم پرسید و رفت کنار اون خانم همراهش روی صندلی نشست.
.
نگو اون خانم که کنارش نشسته بود وسکوت کرده بود مادره پسره بود.فقط نگاه میکرد ایشون.
همون خانم که اومده بود پیشم باصدای بلند بدوستم گفت شما معلمید؟ گفت بله.گفت خب معلم سراغ ندارید؟ 😏 دوستم گفت نه.همین دوستمه که مدرسه خصوصیه.گفت نه واسه یکی از خواهر زاده هام میخوام.🤐
صاحب مغازه گفت شما فعلا ایشون رو ببینید. اون مورد رو بعدا پیدا می کنیم.
دیگه هیچی نگفتن و ماخداحافظی کردیم واومدیم بیرون.
بمعرف زنگ زدیم اینا معلم میخواستن مشخص بود، گفت بمنم گفتن معلم رو برای شخص دیگه میخوان و...
هیچی دیگه، هیچ وقت بعد این قضیه از اون خانواده ومعرف خبری نشد
فقط موندم چطوری جلوی خود دختر میگید معلم میخواید؟ یعنی هیچ چیز دخترو نمیبینید؟
پس فردا، بنا به هر دلایلی ازکارش اخراج بشه شما طلاقش میدید؟
انصافه معلم های رسمی ودانشجو معلما گروه گروه خواستگار....
بعد ما یه گوشه سکنی گزینیم؟؟!
برم درسامو بخونم شاید با ۲۷ سال رسمی بشم یکی منو بگیره😏
سلام از وقتی که خاطرات میخونم، فهمیدم من تنها نیستم
خاطره ای که میخوام بگم یک هفته اخیر اتفاق افتاده
🌺یه بنده خدایی زنگ زد به گوشی مامانم و شرایط گفت اینا طی زنگ زدن های دیگر قرار شد، مادر آقاپسر بیاد خونمون و من رو ببینه😌
مامان آقاپسر اومد و ما رو دید و رفت من و خانواده فکر کردیم نپسنیدین(اخه باید یکروز بعدش تماس بگیرن دیگه) بعد از ۴روز زنگ زدن که یک وقت بدهید که ما با آقا پسر بیایم(خدایی وقتی دختر و خانوم با آقاپسر حرف نزدن و همدیگر ندیدن اینقدر فکر کردن می خواد که طولش میدن؟🤨)
خب ماهم یکروز براشون تعیین کردیم حالا مادر آقا پسر خیلی اصرار داشتن که همون روزی که زنگ زدن بیان خب ما آمادگی نداشتیم که قبول نکردیم؛ قرار شد ساعت ۷ شب بیان منو و مامانم خونه سابیدیم و تمیز کردیم🧹 میوه خریدیم🍊🍏🥝 قشنگ روی میز چیدیم و اینا داشتیم حاضر میشدیم که نیم ساعت قبل مانده به امدنشون زنگ زدن که دل پسرم درد گرفته رفتیم بیمارستان از اون روز ۱هفته ای میگذره و دیگه زنگنزدن
اگر پسرشون مریض شدن انشاله بهتر بشم در غیر اینصورت درست نیست که خانواده دختر به زحمت بیندازن، دقیقا یک روز معطل تمیز کردن و خرید می شوند اگر پشیمون شدید خب زودتر خبر بدهید
🌺چندروز بعدش یک بنده خدای دیگه ای زنگ زدن و اینا دیدم شرایط آقا پسر و خانواده به مامیخوره گفتیم فلانروز مامان آقاپسر بیان ایشون حالا بماند که دیر آمدن
خانم از پسرش تعریف کرد که اره پسرم ورزشکار و اهل کوهنوردی و فوتبال و .. هستش شما هم هیکلتون ورزشیه بهپسرممیخوره اینا
بعد می خواست عکس پسرشو به ما نشون بده اندازه ۱۰ دقیقه گشت دید عکس خوب نداره از آقازاده😐
هیچی دیگه از ما کلی تعریف کرد و ملاکای منو در مورد همسر آینده پرسید گفت بگید که من بیینم به پسرم میخوره یا نه من گفتم ،هیچی مامان رفته که زنگ بزنه از نظر من تقریبا از روی شرایط بهم میومدیم راستش من خیلی کنجکاو شده بودم که آقاپسر ببینم که چطوره ولی خب مثل اینکه قسمت نبوده .
لطف کنید اگر دختر خانوم نپسندید اصلا ازش خیلی تعریف نکنید که طرف فکرایی کنه.
#دخترک_دهه_هفتادی
#بیبی_فیس
سلام خلاصه ما رفتیم از یکی از شهرهای جنوبی خواستگاری
صحبت ها شد و دو جلسه هم رفته و امد داشتیم و صحبت کردیم بنده روی پدر و مادرم حساس هستم گفتم حتی اگر به منم احترام نمیذاری باید احترام پدر و مادرم نگه داری
همه چی اوکی بود و ازمایش خون و.... صیغه محرمیت ۳ ماهه خوندیم
هنوز ماه دوم نشده بود یادم نیست سر چی دختر خانم و مادر ما صحبتشون شد یکهو جلو همه برگشت به مادر ما گفت به شما هیچ ربطی نداره از الان بخوای مادر شوهر بازی در بیاری برام 😒
پدرم 😳
مادرم 😒
من 😔
ما گفتیم بذاریم پای جوانی و خامی و... دوبار دیگه این صحنه تکرار شد بار چهارم نشده مدت زمان صیغه رو حلال کردیم و تمام شد
پ.ن: خواهرم همینطور که تو روی پدر و مادرت حساس هستی یا حتی اگر نیستی مطمئنن طرف حساس هست حداقل تو خواستگاری اعلام کنید که چطور هستید
#العبد_الحقیر
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
آقو بنده قرار گذاشتم دیگه خاطره نگم
ولی یکی از خاطرات رو خوندم که یه دختر رفته پیش برادر طرف گفته بود من صیغه اقا پسر هستم و ازدواج کنسل شده بود یاد خودم افتادم
ما با یک دختر حافظ قران اشنا شدیم ازمایش هم رفتیم سه ماه هم صیغه محرمیت خوندیم رفت و امد داشتیم یهو دختره گفت یک نفر یک خبری بهمون داده و جوابش منفی شد 😔
هر چی گفتم چی گفته و کی گفته هیچی نگفت و رفت کامل
پ.ن 1: سوره مسد رو بخوانید طرف عموی پیامبر هست داره بد پیامبر رو میگه حتی زن عموش
پ.ن 2: حداقل از طرف توضیح بخواهید شاید اشتباهی صورت گرفته یا طرف باهاش دشمنی داشته
#العبد_الحقیر
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
ی مورد بود آقا شهر دیگه بودن
خانمی ایشونو معرفی کرد
مادرش زنگ زد عکس پسرش رو فرستاد
ت عکس نرمال بودن تقریبا
منو این آقا یکی دو هفته حرف می زدیم مجازی
ایشون با واتساپ تماس صوتی می گرفتن
و میگفتن اگر من با گوشیم تماس بگیرم دفعه بعد شما باید تماس بگیرین و این آشنایی هزینه بر میشع
خلاصه حرف زدیم
اینم بگم مادرشون سر هفته اول گیر داد که بیایم خواستگاری رسمی هفته بعد نشون بیاریم...
این هفته اومدیم یه حاج آقا بیاریم صیغه محرمیت بخونیم آقا پسرم معذب داره با نا محرم حرف میزنه
ک وایسادم گفتم ن اگر ناراحته تموم کنیم که کوتاه اومدن
خلاصه بعد دو هفته اومدن
از اول تا آخر جلسه مادرشون حرف میزد امون به کسی نمیداد
و بدتر اینکه عکس اون آقا با این یکی خیلیییی فرق داشت
این یکی خیلییییی لاغر بود وحشتناک موهای کم پشت و روی لپاشون خط لاغری بود
نپسندیدیم
قرار بود بریم شهر اونا زندگی کنیم من دیدم مادرشون الان کل خونه ما رو گرفته تو دستش امون نمیده کسی حرف بزنه من برم اونجا چی
به آقا پسر گفتم حاضری شما یکی دو سال بیای اینجا شهر ما
و دروغ های بزرگ و شاخداری در رابطه با انتقالی و کارشون گفتن
منم بلافاصله گفتم من چند سال کارمندم و با قوانین انتقالی آشنام اینطور ک شما میگین نیست
که گفتن نه نمی تونم
درمورد سرمایه که اصلا حرف نزدن و برادرم پرسیدن گفتن خدا میرسونه مام هیچی نداشتیم الانم همین پراید یه خونه ۶۰ متری داریم مهم دل خوشه
خلاصه رفتن
مادرشون فردا زنگ زده بود چون راه دور ما الان میریم حلقه و نشون رو خودمون می خریم چند روز دیگه میایم
ک مادرم گفتن نه اصلا اینا تناسب ندارن باهم
مادرشون انقدر بد رفتار کردن ک حد نداشت
دل من خیلی شکست خیلی حرفایی ک به پسرشون گفتم از شرایطم و اتفاقات روزمره بهم گفت و خیلی زد تو سرم
ب من گفتن بهت میخوام یه چیز بگم بسوزی پسر من پراید داره یخچال دوقلو داره خونم خودم نذاشتم بخره بهت میگم بدونی چی از دست دادی ما شرایط مالی داریم که تو خواب نمیبینی پسرمم خیلی پولداره
این شد که مجبور شدم بلاکشون کنم
و اون معرف دیگه هیچکس رو به من معرفی نکردن
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
برای خاطرات سمی
من یه خواستگار شیرازی داشتم اینا خیلی کلا خانوادگی اهل محبت و خونگرم بودن...ما دو سه جلسه آشنایی داشتیم و خلاصه تا حدودی پسندیده شده بودن...به پیشنهاد پدرم یه صیغه محرمیت خونده شد برای رفت و آمد و آشنایی بیشتر
بعد من از پسرای لوس و اصطلاحا پسرایی که خیلی مردونگی و جذبه ندارن خوشم نمیاد ...خلاصه آقا ما تا محرم شدیم این آقا شروع کرد به گرفتن دست من، تو ماشین سرشو میذاشت رو شونم🤢 منم سنم کم بود و واقعا نمیتونستم بهشون بگم نکن آقا ما میخوایم آشنا شیم فقط... الان ک فک میکنم میبینم ازونا بود ک خیلی فانتزیای رمانتیک داشت برعکس من... دیگه من داشت حالم بهم میخورد جوری ک نمیخواستم اصن پیشش باشم و به بابام گفتم و ایشونم قضیه رو منتفی کرد...بماند ک چ داستانایی داشتیم آقا گفتن دلمو شکوندی و مادرشون زنگ زدن چقد حرف بارمون کردن و خلاصه تجربه تلخی بود
ولی آقایون باید بدونن صیغه محرمیت برای آشنایی به این معنی نیست که خودشونو ول بدن دیگه فک کنن میتونن حتی دست دختر خانومو بگیرن😒
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2