📚 #خاطرات_کتابخواران😋
عصر روز عید فطر وقتی توی اتاق نشسته بودم،
صدای در آمد، در همسایه پایین!
گفتم: کیه؟
🏃چند تا بچه گفتند: توپمون افتاده تو حیاط می خواهیم، ⛹⚽️
بهشون گفتم پایین کسی نیست . 😒
دیدم چسبیدن به در و دارن میان بالا.😳از پنجره گفتم: بچه ها صبر کنید .
گفت: خانم تو حیاط شما افتاده.
آیفون رو زدم و توپشون رو برداشتن . ⛹⛹♀⛹⚽️
هنوز نشسسته بودم که باز صدای زنگ آمد. با لحن خاصی گفتم: بله؟ که یعنی باز چی کار دارید؟ 😠
صدای پسر بچه ای رو شنیدم که گفت : خانم دستت درد نکنه. 👦
پیش خودم گفتم چه با فرهنگ و فهمیده !!!!!😮
اومدم نشستم و با خودم گفتم کاشکی به اینها کتاب می دادم . 📚
یاد کتاب های اضافی که تعدادشان کم نبود و تو انبار داشت خاک می خورد افتادم . نزدیک شصت، هفتاد جلد کتاب کودک. 📚👶
با همسرم صحبت کردم، اولش کمی مخالفت کرد اما وقتی گفتم همش با خودم قبول کرد،
بیست تا کتاب گذاشتم زیر چادر و رفتم دم در. 📚💁
چند تایی پسر بچه داشتن توپ بازی می کردند. با اشاره دستم به یکی از بچه ها گفتم بیا. 🙋
پرسیدم کلاس چندمی ؟
گفت : دوم و میرم سوم.
👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆
گفتم : این کتاب ها خونه ما اضافیه چندتاشو می تونی ببری بخونی و هفته بعد بیاری و باز هم کتاب بگیری . ☺️📚
خیلی خوشحال شد و گفت سه تا بهم بده . 👶💪🏻
گفتم اگه دوستات هم کتاب می خوان بگو بیان بگیرن. مثل برق رفت و دو تا از دوستاش رو آورد به اون ها هم کتاب دادم..📗💚
هنوز نرفته بودن که یکیشون رفت و دست خواهرش که کوچک تر هم بود گرفت و آورد و گفت :
خانم برای خواهرم هم میدی؟ 👧
گفتم : بله ☺️📕
از اینکه روز عیدی به چهار تا کودک کتاب دادم خیلی خوشحال بودم.😍📚
@khat_bee_khat
#حرفهای_من_و_مادرم ❤️
دوست داشتنَت ؛
نه فلسفه ست و نه منطق و ریاضیات ڪه قانون داشته باشد !
دوست داشتنِ تو ،
بهانه گیرے هاے ڪودڪیست چند ساله
دلتنگِ #مادر
ڪه هیچ نبودن سَرَش نمے شود ...
#مادر بالاخره آمد😍😍😍
📚 @khat_bee_khat
#بسم_الله
.
#شب_و_قلندر؛ روایتگر زندگی راهزنی ست که قلب سنگی خود را از ورود هر گونه عشق محبتی دور کرده است، اما یک قالیچه که ثمره ی یکی از غارت های او و دار و دسته اش است مسیر زندگی او را تغییر می دهد؛ افراسیاب دل به نوای کمانچه زن درون قالیچه می دهد و همراه آن نوا راهی کوه و صحرا میشود تا گمشده ی کودکی خود را بیابد.
در مسیر خود با آدم های مختلف برخورد می کند و همه نشانی قبیله ی آفتاب نشین را برای یافتن گمشده اش به او میدهند. افراسیاب در زمستانی سوزناک به خموشان، محل قبیله ی آفتاب نشین، میرسد زمانی که قبیله کوچ کرده است اما در آن کوهستان زنی شولاپوش را میبیند که خورشیدی می شود بر سرمای زمستان زندگی افراسیاب راهزن...
ادامه ی این داستان تاریخی و عاشقانه را در کتاب #شب_و_قلندر بخوانید و لذت ببرید.
پ.ن1: قلم روان و داستان فوق العاده ی خانم #منیژه_آرمین کتاب #شب_و_قلندر را در دسته ی کتاب های به یادماندنی که خوانده ام قرار داد.
پ.ن2: رشد یک انسان را می توانیم در طول داستان ببینیم و لذت ببریم؛ افراسیاب در طول داستان پخته میشود و تکیه گاه...
@khat_bee_khat
*خط به خط...
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 📚 #معرفی_کتاب_ناب📚 📘شب و قلندر📘 ✍منیژه آرمین
✂️برشی از کتاب 👇
✔ شیرین نگار گفت: دلم میخواست برای بچه ها قصه ای ❤️ #عاشقانه❤️ تعریف کنم؛ قصه ی مردی که ابتدا چون غولی بی شاخ و دم به چشمم آمد ولی بعد ها مهرش به دل من نشست. 💚
افراسیاب گفت:
انگار همین دیروز بود، نومیدانه از بالای کوه پایین را نگاه کردم که آن موجود مرموز شولاپوش را دیدم و بعدها بارها از خودم پرسیدم چرا این زن سراپای خود را می پوشاند؟
دربازار شیراز به زن های ایلیاتی که رویشان باز بود نگاه می کردم
و با خودم می گفتم:
شیرین نگار به کدام یک از این ها شبیه است؟!
_به کدام شبیه بودم؟
+به هیچ کدام!شیرین نگار فقط به شیرین نگار شبیه است.❤️
#khat_bee_khat
#حرف_های_منو_مادر❤️
زندگی یک باره ی دنیارا که با
درهم
و دینار
و طلا
و نقره
معاوضه نمی کنند...
دوبارکه زندگی نمی کنی تابخواهی روی زندگی ات قیمت بگذاری...
قیمت:بی نهایت.💫
کسی اگر میتواند قدم جلوبگذارد...
📚 @khat_bee_khat
تازهترین کتاب نشر عهدمانا
قطرههایی از دریای بیکران زندگی امیرالمؤمنین علیه السلام
زندگی گذر تکرارها است
اما علی علیه السلام
تمام زندگی را پر از شور و هیجان میکند
شعوری میدهد که جانت را تازه میکند
و فکرت را آسمانی
علی تکرار لحظات ناب بینظیر است...
#عهدمانا
#کتاب
#امیرالمومنین
#کتاب_خوب
#نرجس_شکوریان_فرد
#پدر
@khat_bee_khat
📚 کتاب : #پدر
📝 نویسنده : #نرجس_شکوریان_فرد
🗂 نشر : #عهدمانا
✨موضوع: #جوان_اهل_بیت
#امام_علی علیه السلام
پدر سایهی سر است...
خصوصا اینکه پدر،
علی باشد...
همسر فاطمه...
من فرزند علی، امیرمومنان هستم....
📚 @khat_bee_khat
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚 #معرفی_کتاب
#جستجو_گران_شمشیر_عدالت
📇انتشارات: #عهد_مانا
✍🏻نویسنده: #داوود_امیریان
📚برشی ازکتاب✂️
سادیا آهی کشید و گفت:
چهارده سال پیش اژدهاک
که اورا #آبادیس می نامیدند، توانست باحیله وخدعه انگشتر جادویی #جی_جم سلطان جینجات ها را به چنگ آورد.
آبادیس پس از به دست آوردن انگشتر به طور ناگهانی تغییر کرد و اژدهاک شد.
اومی خواست جی جم رانابود کند..
اما....
📚 @khat_bee_khat
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
عشق گاهی یک اجابت نزد حاجتمندهاست
عشق گاهی بین باباها و تک فرزندهاست
عشق می آید که بعد از شب سحر پیدا شود
عشق گاهی می رسد تا یک نفر بابا شود
یک نفر امّا دو عالم بنده ی سلطانی اش
بنده نه ، قربانی قربانی قربانی اش
مهربانی که تمام مهربانان فانی اش
دعوتند امشب همه افلاک در مهمانی اش
با حضور انبیاء و اولیاء و ابر و باد
آدرس : مشهد ؛ حرم ؛ پشت درِ باب الجواد
عرشیان هستند در مهمان سرای حضرتی
در صف خدمت گذاری با غذای حضرتی
آب سقاخانه جام کاسه های حضرتی
بعد از آن هم شاعرانند و ردای حضرتی
جبرئیل از میهمانان میزبانی می کند
بعد دعبل میرسد اُرجوزه خوانی می کند
ای زمین از عرش بر فرش آسمانت را ببین
ای پرستوی مهاجر آشیانت را ببین
ای دل غمگین امام شادمانت را ببین
امشب ای سلطان ولیعهد جوانت را ببین
ای امام مهربان باب المرادت آمده
میوه ی قلبت دل آرامت جوادت آمده
مزد چل سال انتظار و چل شب احیای سحر
می شود طفلی که از او نیست طفلی خوب تر
سیب سرخ احمد است و باز هم داده ثمر
کوثری دیگر عطا کرده به قرآن این پسر
کوثر و یاس است جاری در رگ و در خون تو
مردمان ری فدای روی گندمگون تو
سبط موسی هستی و کار مسیحا می کنی
مثل عیسایی که در گهواره لب وا می کنی
با عصایت معجزه مانند موسی می کنی
دیده ی کور منافق را تو بینا می کنی
بر حقیری بنی عباس دامن می زنی
پور اکثم را به تیغ عِلم گردن می زنی
آن خدایی که به تقدیرم گدایی را نوشت
در مرام نام تو مشکل گشایی را نوشت
ذیل اوصاف تو در بخشش خدایی را نوشت
مهربانی علی موسی الرضایی را نوشت
در میان تیرگی ها آفتاب من شدی
تو قسم های همیشه مستجاب من شدی
چون به سائل می دهی از هرچه بهتر ، بیشتر
می خورد باب المراد خانه ات در ، بیشتر
گرچه نام تو شده حاجت بر آور بیشتر
لیک حساس است بابایت به مادر بیشتر
پس قسم خوردیم بعد از تو به حق فاطمه
تا که امضا گردد امشب کربلای ما همه
محمد بیابانی
.📚 @khat_bee_khat
#امام_علی_علیه_السلام
پدر است دیگر...
دوست داشتنی♥️
مومن است وپدرش...
بنشینی زیرناودان طلایش وفقط دعا کنی آمدن فرزندش را...
آن که همه دلتنگش هستند..
آرام است حرمش ...
جایی که می خواهی کسی پیدایت نکند، جایی که می خواهی روی زمین نباشی، فقط میتواندحرم مولایت باشد🕌
🌹السلام علیک یاامیرالمومنین🌹
⚜ولادت باسعادت پدرعالمیان برهمه مومنین مبارک باد⚜
#پدرعالم
📚 @khat_bee_khat
هدایت شده از Mim Noori
4_5803213394920080526.mp3
6.89M
زهد امیرالمومنین علی علیه السلام❤
@khat_bee_khat
📚 کتاب : #پدر
📝 نویسنده : #نرجس_شکوریان_فرد
🗂 نشر : #عهدمانا
✨موضوع: #جوان_اهل_بیت
#امام_علی علیه السلام
✍🏻باور کنید بعد از سال ها گشتن و همه را دیدن و دل سپردن و دل کندن و امیدوار شدن و ناامیدی ها...
تنها جایی که او را یافتم؛
#نجف بود... نجف اشرف.
در خیابان مقابل #حرم که راه می روی، گنبد طلایی تمام عرض چشمانت را پر می کند و دلت شروع به ارتفاع گرفتن از زمین می کند... ❤️🕌
وقتی که اول ورودی کنار در می ایستی و مقابلت او است. فقط یک جمله می توانی زمزمه کنی:
السلام علیک یا #بابا ،❤️
السلام علیک یا #علی.❤️
معنی علی را تازه دلت درک می کند.
علی،
بلندت می کند از زمینِ چسبناک تا خدا. زمینی شدن و دل به دنیا بستن، خسته ات کرده بود.
دلت آسمان می خواست و همه ی خدا را...
علی تو را می کَند از زمین و وصل می کند به خدا...
علی حکم پدریش از جانب خدا آمده... راحت بگو: سلام بابا 😍👋🏻
💫و در آغوشش خودت را رها کن.💫
@khat_bee_khat
#بسم_الله
#شباویز؛ جلد دوم کتاب دلچسب #شب_و_قلندر است که در فصلی جدید و باگذشت چند سال به زندگی افراسیاب و شیرین نگار می پردازد.
افراسیاب و شیرین نگار چارچوب های قصه اند و روایت زندگی سیاسی و اجتماعی و عاشقانه ی فرزندانشان متن داستان است.
.
برشی از کتاب 👇
✔ شیرین نگار کنار پنجره نشسته حالش بهتر شده بود. آفتاب پاییزی روی شاخه های درخت بود. رضاداد گوشه اتاق ایستاده و از مادر عکس می گرفت. توی دوربین به دقت به چین های دور لب و پیشانی مادر که حکایت های بسیار در خود داشت، نگاه می کرد.
- مادر، به دوربین نگاه کن.
ولی منظورش این بود که به او نگاه کند. از نگاه دوربین میخواست ببیندش. انگار واهمه داشت رودررو چشم های او را بکاود. چشمهایی که زندگی انسانهایی پشتش پنهان بود
شیرین نگار می گفت: «جوری از من عکس میگیری که حس می کنم می خواهم بمیرم.»
رضاداد، دوربین را رها می کرد. پیشانی مادر را می بوسید و گفت: «نه مادر جون عکست را می گیرم چون خوشگل هستی. خوشگل ترین زن دنیا.»
افراسیاب از راه رسید و کنار او نشست و گفت: «حالا عکس درست میشود. »
رضاداد دوربین را بالا می گیرد و دکمه را فشار میدهد تیلیک» و زیر لب می گوید: «مرغان عشق! »
____♡♢♡____
#پ.ن1: اگر از خواندن#شب_و_قلندر لذت بردید جلد دم آن یعنی #شباویز را از دست ندهید.
#پ.ن2: داستان در دوره ی تاریخی گذر از قاجار به پهلوی روایت شده است،
شما می توانید گوشه ای از اتفاقات آن دوره را با حضور استاد کمال الملک،فرخی یزدی، دهخدا آقای مدرس در داستان ببینید.
📚 @khat_bee_khat