eitaa logo
خط دوست
65 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
675 ویدیو
6 فایل
یک کانال خاص ☺️برا دخترای خاص😁 هنر، طنز، موسيقى🎶 مطالب علمی 🤩 رمان 📚 💢 مشاوران خوب👇 🔸مشاورخانواده @mpaknejad 🔸مشاورنوجوان و جوان 09191600459 🔸مشاور نوجوان @m_jahazi 🔸سوالات احکام ‏‪0912 452 5766 🔸شبهات اعتقادی @R_Jebreeilzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمانش را باز می کند و لبخندی که صورت زردش را کمی از بی حالی درمی آورد: - سلام، چه عجب. مگه من بیفتم که تو پاشی بیای. دستش را آرام می گیرم. می دانم وقتی که این درد به بدنش می افتد طاقت کمترین فشار را ندارد. - تو بلند بشی که دنیا رو به هم می ریزی. من انقدر بی خاصیتم که بلند شدنم هیچ کاری جلو نمی بره. خوبی؟ - می بینی که... - این دکترا بایـد مدرکشـون رو بنـدازن تـو رودخونـه. یـه سـاله این طور می شی و نمی فهمن... چشمانش را می بندد و آرام می گوید: - مهـم خودمـم کـه می دونم چیـه؟ اونـا هـم نـه درد رو می فهمـن نـه درمانـش رو. فقـط دعـا کـن بتونـم ایـن پـروژه رو به آخر برسـونم. تحویل بدم برم. دستش را می گیرم و آرام آرام کف دستم را رویش می کشم. چشم باز می کند: - مهدی! - داداش... بـا یکـی از اسـاتید صحبت کـردم، می گفت داداش تو اولین نفر نبوده که وقتی می خواسته برگرده این طور شده... بغض نمی گذارد حرف بزنم. چشمانش می خندد: - ده بار دیگه هم برم، برمی گردم، با همین حال و روز هم... - مژده کجاست؟ رو می گیرد از من و می خواهد که بنشیند. کمکش می کنم. به هر جایش دست می زنم می گوید: - وای... سوختم مهدی... سوختم... آروم... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
جواد حتی نگاه هم به فرید نکرد. فقط کتش را برداشت و چنان رفت طرف در که وقتی به خودمان آمدیم شیشه های در ریخته بود... آرشام مات مانده بود به رفتن جواد، اما بعد طوری بلند شد که من هم ناخودآگاه جفت پا ایستادم. آرشام کلا خیلی بدون جواد دوام نمی آورد، هرچند گاهی هم میشد که حاضر نبود به جواد آوانس بدهد. آن شب تا ساعت دوی شب هرچه زنگ زدیم جواب نداد. راه افتادیم به اصرار آرشام دم خانه شان! خیابان اندرزگو این موقع شب هم، روشن بود. من کنار جوب های اندرزگو روحم تازه می شود، چه برسد به خیابانش. کنار کاخشان ایستاده بودیم. چراغ اتاق جواد روشن بود. آرشام پیام داد: - اگر تا دو مین دیگه پایین نباشی زنگ خونه رو می زنم! می دانستیم آرشام همین قدر دیوانه است. جواد آمد با کلید ماشین پدرش. سوار شدیم بی حرف. ابرو و چشمش پیوستگی پیدا کرده بود. تا خود بام تهران خفه رفتیم. ترمز که کرد پرت شدم جلو. سرم توی موبایل بود. داشتم خواهرم را توجیه می کردم که بابا و مامان را بسازد برای این بیرون ماندن شبانه! فقط صدای جیغ ترمز و... جواد پیاده شد و در را به هم کوبید. آرشام هم. من هم. من سکوت را ترجیح می دادم، اما آرشام غرید: - تو چه مرگته جواد؟ چرخشش به سمت آرشام، یک قدم عقب نشینی من را داشت. - بعدی؟ - بعدی و درد. چته؟ برای چی جلوی فرید وایسادی؟ - بعدی؟ - اصلا به تو چه که اون دخترا میخوان چه کار کنن. منجی شدی؟ - بعدی؟ هوار آرشام مقابل جواد هم تاثیری نداشت. می دانستم الآن سیگار اگر باشد دو سه دقیقه می شود عربده ها را کنترل کرد. از توی داشبورد ماشین برداشتم، روشن کردم دادم دست جواد؛ گرفت و پک زد و راهش را کشید تا مقابل درّه. یکی دیگر آتش زدم و دادم دست آرشام؛ گرفت و پرت کرد و پا کشید تا کنار جواد و صدای فریادش در درّه پیچید. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 🍃 🌺 : مادر تمام دانسته‌های مطالعاتی و معلمی‌اش را ندید می‌گیرد و جواب عوامانه‌ای می‌دهد بی‌نظیر: – پس لطفاً اول شما شبیه ما بشید، چند شکم بچه به دنیا بیارید. بعد حرف بزنید. سعید و علی چنان می‌خندند که مسعود کم می‌آورد. چند لحظه با چشمان گرد و ابروهای بالا رفته آن‌ها را نگاه می‌کند: – واقعاً که! این استاد عزیز به جنس مرد توهین کرد، شما می‌خندید. حقتونه هر چی این زن‌ها سرتون می‌آرن. می‌گویم: – مسعودخان بالاخره ما مظلومیم و توسری‌خور و کلفت یا قلدریم که سر شما بلا می‌آریم؟ مسعود دو زانو می‌شیند و گلویی صاف می‌کند: – خدمتتون عرض کنم که شما فردا به دنیا می‌آی، پس الآن موجودیت نداری که حرف بزنی. مادر خم می‌شود و ظرف کیک را مقابلم می‌گذارد و می‌گوید: – نیاز زن‌ها احترام به شخصیت‌شونه، نه این‌کار و اون‌کار با روابط عمومی بالا. عشق مادری رو ببینن. پدر بحث را جمع می‌کند و می‌گوید: شمعش کو؟ همه نگاه می‌کنند به پدر که وسط این بحث داغ چه سؤالی بود. سعید می‌گوید: – من نذاشتم بخرند. – بابا ما نفهمیدیم شمع برای مُرده‌هاست یا زنده‌ها؟ برای هر دو تاش روشن می‌کنند منتها یکی روی قبرش و ختمش. یکی روی کیکش. با تشر می‌گویم: – ای نمیری مسعود با این مثال زدنت. مادر می‌گوید: – اِ دور از جون، مسعود خجالت بکش. چاقو را برمی‌دارم و اشاره می‌کنم به سه‌تایی‌شان و می‌گویم: – دوتاتون دست بزنه و یکی‌تون هم بره چایی بریزه تا ببُرم. قیافه‌هاشان دیدنی می‌شود. کم نمی‌آورم: – اِ مگه نشنیدید؛ و الا کلاً کیک رو حذف می‌کنیم و فقط به کادو می‌پردازیم. علی دو تا دستش را روی زانوی چپ و راست آن‌ها می‌گذارد و همزمان که بلند می‌شود، می‌گوید: – باشه؛ باشه لیلی خانوم. نوبت ما هم می‌رسه. و می‌رود تا چایی بیاورد. سعید و مسعود هم با حرص شروع می‌کنند به دست زدن. چاقو را می‌برم سمت کیک و نگه می‌‌دارم: – نه فایده نداره محکم‌تر بزنید. مسعود چشمک می‌زند: – ضرب المثل آدم و کوه بود، نامردی اگه فکر کنی من آدم نیستم! سعید با مبینا تماس می‌‌گیرد و دوباره تمام شعر‌ها و شیطنت‌ها را تکرار می‌‌کنند. مخصوصا مسعود که از پایه‌های میز و استکان خالی و مورچه کنار کیک هم عکس می‌‌گیرد و برای مبینا می‌‌فرستد. احساس همیشگی تنها بودن بدون مبینا می‌‌آید سراغم. کیک و چایی را خورده‌ نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز می‌کنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق می‌افتد. مکث می‌کنم. چیزی از اعماق قلبم تیر می‌کشد و تا انگشتان دستم می‌رسد. تمام تلاشم را می‌کنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا می‌آورد و انگشتر را دستم می‌کند و می‌گوید: – مبارکت باشه. نیمچه‌لبخندی می‌زنم و دستم را روی پایم می‌گذارم و سکوت می‌کنم. وقتی مادر کادویش را مقابلم می‌گیرد به خودم می‌آیم. عقلم به یادم می‌آورد که تشکر نکرده‌ای. رو می‌کنم سمت پدر، نگاهم را شکار می‌کند. به لبخندی اکتفا می‌کنم و می‌گویم: – خیلی دوست داشتم که یکی بخرم. – می‌دونم بابا. من هم خیلی وقت بود دلم می‌خواست برات بخرم که خُب الآن جور شد عزیزم. تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار می‌مانیم. وقتی که می‌رود، ناخواسته ابروهای همه درهم می‌رود، جز مادر که همیشه همه رفتن‌ها را ظاهراً به هیچ می‌گیرد. اخم‌های سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم می‌کند. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdos 🍃 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃