با شوهرجان رفته بودیم روستا دوری بزنیم برگشت دو تا خانم داشتن می رفتن سر جاده دست بلند کردند فکر کردیم ماشین🚘 نیست برای ثواب سوارشان کردیم. همان لحظه آقایی از داخل یک ماشین سرش را درآورد و مظلومانه و با اعتراض گفت من ماشین خطی هستم یک ساعت هست اینجا هستم.خانم ها در حال سوار شدن بودند و قبل از این که ما عذرخواهی کنیم آقا شیشه را بالا کشید. قیافه اش به نظرم آشنا آمد بعد یادم افتاد که چند وقت پیش رفته بودم نانوایی 5 تا نان سنگک می خواستم نوبتم که شد هزار نفر یک نانی پیدا شدن و من هم با صبوری تماشایشان کردم که دیدم همین آقا سه تا نان برداشت وقتی گفتم نوبت من بود ایشون با خونسردی گفت شما همینطور وایسادی و هیچی نمیگی چه می دونم که نوبت تو هست. منتظر بودم عذرخواهی کنه و نانها رو به من بده که با خونسردی نانها را برداشت و رفت. حالا سرجاده ما ناخواسته و ندانسته مسافرهای او را برداشته بودیم.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
20.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«همه» امیدوارند حتّی «نیامده» ها...!
سمِعَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ سلام الله علیه يَوْمَ عَرَفَةَ سَائِلًا يَسْأَلُ النَّاسَ فَقَالَ لَهُ وَيْحَكَ أَ غَيْرَ اللَّهِ تَسْأَلُ فِي هَذَا الْيَوْمِ إِنَّهُ لَيُرْجَى لِمَا فِي بُطُونِ الْحَبَالَى فِي هَذَا الْيَوْمِ أَنْ يَكُونَ سَعِيداً؛ امام زین العابدین علیهالسلام در روز عرفه صدای گدایی را شنید که در حال درخواست از مردم بود، به او فرمود:
وای بر تو آیا در چنین روزی از غیر خدا درخواست میکنی، همانا امید است که جنینهایی که امروز در شکم زنان باردار است خوشبخت (عاقبت به خیر) شوند.
📚منلایحضرهالفقیه، ج۲، ص۲۱۱.
🎬@khaterehay_shirin
سلام کوچیکتر که بودم مهمون داشتیم مامانم گفت برو بشقاب میوه ها رو جمع کن، آقا رفتم بشقاب میوه مهمون که هنوز نخورده بود با چاقوش برداشتم میوه هاش هم گذاشتم رو زمین جلوی پاش😁برگشتم مامانم رو دیدم تمام آلات کشتار یه لحظه تو چهرش دیدم😱😓
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
یه بار خاله ها و دایی ها دور هم جمع بودیم شبش هم یه جا خوابیدیم خواهرم نصف شبی بلند شد داد زد فرار کنید فرار کنید آقا ما هم با یه وضعیتی خودمون رو رسوندیم تا حیاط خالم بالشتش رو هم آورده بود زنداییم نینیش رو زودی گرفته بود بغلش آورده بود یه وضعیتی بود نفس نفس میزدیم داییم گفت مهناز کجاست؟ (خواهرم) مامانم گفت نمیدونم پس خودش کجاست 🤔رفتیم دیدیم خانم گرفته خوابیده اون هم که داد زده بود تو خواب بوده آخه خواهرم تو خواب حرف میزنه ما هم فکر کردیم دزدی، زلزله ای چیزی هست😆😀
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
الان صدای آمبولانس آمد یاد حرف آقا معلّم، حدود چهل سال پیش افتادم. کلّاً هروقت صدای آمبولانس می شنوم یادش می افتم. هروقت صدای آمبولانس می آمد و ما نگران می شدیم، آقای سمیعی که عینک داشت و سرش به زیر بود، از بالای شیشه های عینکش نیم نگاهی به همه می کرد و می گفت ان شاء ا... که زائو هست😍و ما از نگرانی در می آمدیم و لبخند به لبمان می نشست. هرجا هستی آقا معلّم پاینده باشی. ❤️🌹
یکی از شاگردان قدیمت که الان دبیر بازنشسته است☺️
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
الان تو شهر ما رعد و برق میزد یاد یه خاطره قشنگ افتادم اینکه یه بار وقتی رعد و برق میزد بلند شدم از جام از ترس هر چی می دیدم تو برقه می کشیدم یعنی یخچال و تلویزیون و حتی تلفن خونه😐 همه رو از برق کشیدم چیکار کنم خب ترسیدم بسوزه، یه بار هم شب چهارشنبه سوری معمولا آخه چراغ روشن میذارن من هم تموم چراغ های خونه با دستشویی و حموم و اتاق ها همه رو روشن کردم 😄😄
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام دوست عزیزمون یه خاطره از آمبولانس گفتن
یادم افتاد که دوران دبیرستان یه معلم دین و زندگی داشتیم هروقت صدا آمبولانس میومد حتی وقتی تو دل درس بودن درس رو قطع می کردن می گفتن برای مریض داخل آمبولانس حمد بخونیم که شفا بگیره
خیلی این حرکت رو دوست داشتم الان که 3تا بچه دارم هر وقت آمبولانس تو خیابون می بینیم بهشون یاد دادم به نیت شفا برای اون مریض حمد بخونن حتما، یه فرهنگ عالی هست، ان شاء الله کسی مریض نشه هیچوقت
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام ،خواهرم ۵ سالش بود، رفته بود خونه عمهام و گفته بود که امروز تولدم هست، عمهام هم به همه فامیل خبر داده بود همه دسته جمعی اومدن خونه ما تولد، ما هم از همه جا بی خبر خوابیده بودیم بیدار شدیم دیدیم کلی مهمون اومده برای تولد... تازه پدرم فرستادیم بره بیرون خرید کنه، و خواهر بزرگترم کلی با خواهر کوچیکم دعوا کرد که این چه کاری بود کردی... ولی بهترین تولد بود و کلی خوش گذشت.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام من هم می خواستم خاطره ام که مربوط به هفت سالگیم هست رو بگم
اون موقع خونه ما نزدیک خونه عمم بود حدود یک خیابون با هم فاصله داشتیم
عمهام حامله بود یه روز من رفته بودم پیشش شوهر عمهام داشت باهاش درمورد اسم بچه حرف میزد که بالاخره تصمیم گرفتن اسمش رو بذارن آرش من هم از بس هول شده بودم با سرعت اومدم خونه و به مامانم گفتم عمه اسم بچش رو میخواد بذاره آشِ کشک
#خاطرات_شیرین
چند روز پیش رفته بودم یه مجلس ختم یه خانم مسن هم بود سلام و احوال پرسی کرد اومدم بگم زنده باشید اشتباهی گفتم زنده ای؟ گفت آره هنوز نتونستم بمیرم همه غش غش خندیدن و من که پودر شدم رفتم تو اتمسفر زمین قرار گرفتم 😭
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin