چند روز قبل از شهادت یه ترکش خورده بود. میگفت ناصر(اسم مستعار فرمانده گردان) ببین باز من لایق نبودم.😔
حقیقتا عاشق شهادت بود. نه به حرف باشه! نه! به عمل😇
خان طومان کمین خوردیم. جنگ سختی شد. آتش بسیار مهیب🔫💣
علیرضا صدام زد ناصر، حبیب مجروح شده🤕آنقدر آتش دشمن سنگین و در تیررس دشمن بودیم که نمیتونستم بلند شم برم بالای سرش😔
از همون پایین پا، مچ پای حبيب رو گرفتم، دیدم هنوز بدنش گرمه.
علیرضا گفت ناصر اگه چند متر بريم عقب یه ساختمان هست. میتونیم موضع امنی بگیریم و مجروح رو درمان کنیم.
گاز استریل و باند رو گذاشتم رو زخم حبیب. عليرضام یکی از بچههای زخمی فاطميون رو که خیلی هم وضعش مساعد نبود گرفت راه افتادیم
یه چند متری که اومدیم دیدم علیرضا صدام میزنه ناصر ناصر، کابلی و کلی از بچهها اينجا افتادن رو خاک.😔
گفتم وضعیتشون چطوره. گفت کابلی هنوز نفس میکشه.
علیرضا گفت ناصر من میمونم تو برو.
من مثل علیرضا حقیقتا کم دیدم. یکی علیرضا، یکی شهید سالخورده. این دوتا بینظیر بودن. هم از نظر ایمان و هم از نظر شجاعت.
علیرضا گفت برو ماشین بفرست ما شهدا و مجروحان رو بیاریم. اصرار اصرار...
چاره ای نبود ارتباط با عقبه نداشتیم.😔
راه افتادم، یه گردنه کوچيک بین ما فاصله بود. اومدم عقب کل فاصله ما باهم صد تا دویست مترهم نبود.
محمدبلباسی و رجاییفر واقعا شجاع بودن👌 ماشین و بیسيم روگرفتن راه بیفتن. يک بار دیگه از پشت بیسیم با علیرضا هماهنگ کردم. گفت بفرست ماشین بیاد وضعیت آرومه، راه افتادن.
از پشت بیسیم صداشونو میشنیدم. علیرضا میگفت محمد گردنه رو رد کن. اونجا بیا. حتی گفت ماشین رو سروته کن، دنده عقب بگیر.
یک دفعه تو همین حین دوباره آتیش دشمن شروع شد🔫💣. آتش واقعا مهیب بود و وسيع. یکی یکی دیگه صدای بیسیمها قطع میشد. علیرضا، محمد و رجایی فر...
ساعت یک نیمه شب 17 ارديبهشت علیرضا، محمد و رجاییفر به آرزوشون رسيدن.
تحمل نکردم. راه افتادم اومدم نزديکشون رو بلندی. اما نمیشد کاری کرد. نمیشد حتی پيکرشون رو برگردوند. تا چهار و نيم صبح هر چه تلاش کردیم نشد.😔
اول صبح دوباره نیروهای دیگه اومدن وارد عمل شدن، نشد. تا غروب... اما نشد...
و شرمندهام که من برگشتم و زندهام اما بچههای شما پر پر شدن و نتونستيم حتی پيکرشون رو برگردونيم😭
VID_20190101_123622.mp3
7.48M
خوش اومدی مسافر من
قدم رو چشم ما گذاشتی
میخوام ببوسمت ، سرت کو
کجا سرت روجا کذاشتی
خوش اومدی مسافر من
برای غربتت بمیرم به طعنه اهل کوچه میگن
که پول خونتو میگیرم
یه حرفایی میگن یه عده
که بدجوری دلم میلرزه
تن بدون سر تو تابوت یکی بگه چقدر می ارزه😭
کربلایی حسین طاهری
خوش اومدی شهید بریری از کربلای خان طومان
هدایت شده از كانال رسمي ( مجمع جهاني خادمين شهدا)
⏪گزارش شاهد خبر :
به گزارش روابط عمومي مجمع خادمين شهدا:
مدير اين مجمع به اظهار نظر برخي نااگاهان و مغرضان نظام اسلامي ، به مسائل دفاع مقدس واكنش نشان داد.
همداني :
هوشياري و درايت سردار محسن رضايي و سردار قاسم سليماني بهانه و نقشه دشمن براي تخريب ارزشهاي دفاع مقدس را نقش بر اب كرد.
ايشان در ادامه تاكيد كرد: تحليل و توضيحات اين دو فرمانده پيشكسوت براي دوستان حجت است و از اين لحظه هر اظهار نظر غير منطقي را بايد قاطعانه پاسخ داد.
مشروح گفتگو⬇️
http://martyrsofislamicworld.blog.ir/1397/10/11/%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%B4-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%AE%D8%A8%D8%B1-%D9%88%D8%A7%DA%A9%D9%86%D8%B4-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1-%D9%85%D8%AC%D9%85%D8%B9
🌐جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي _مجمع جهاني خادمين شهدا
eitaa.com/joinchat/shahid_110
#شهید_خرازی:
من اهمیتی نمیدهم،
دربارهٔ ما چہ میگویند...
من میخواهم دل #ولایت را راضی ڪنم...
✍ این روزها، چندشهید خرازی داریم ڪہ برای زمین نماندن حرفِ ولایت، ڪاری کنند کارستان🤔
جبهه عملیات شناسایی سال۶۳یه پامو از دست دادم و جانباز شدماما باز مجدد با داداشم اقا حمید که اون زمان ۱۴سال داشت با پای مصنوعی راهی جبهه شدم تا اینکه کربلای چهار به ارزوم رسیدم و شربت شیرین شهادت نوشیدم و ۳۱سال مهمان حضرت زهرا(س) بودم و سال ۹۶به اغوش مادرم برگشتم 😍داداش حمیدم راهشو ادامه دادو سرانجام در نبرد با تکفیرهای داعش اردیبهشت سال۹۴تدمر سوریه اسمونی شدو مهمان حضرت زهرا (س) و جاویدالاثر 🌷
💠رهــبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنهای "حفظه الله تعالی" فرمودهاند:
🌺نمازشب بخوانید و آن هم نمازشب با #توجــه، نماز شبی که می فهمید چه می کنید، نه نمازی که در آن توجه نباشــد!
نماز شــب باید با توجه و عنایت باشد✌️
اثـر نـماز شـب در شما جوانان بسیار زیادتر از نماز شـبی است که من میخوانم
📚درس اخلاق مقام معظم رهبری
التماس دعا✋
پدرم توسط متفقین وقتی ۷سالم بودآسمونی شدنو از اون زمان مسولیت خانواده بر دوش من افتاد زمان انقلاب فعال بودم بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ راهی جبهه شدم🚶برادرم سال ۶۱عملیات رمضان شربت شهادت نوشید
پسرم رضا توقصر شیرین آسمونی شد😇 و عباس فاو و علیرضا همجانباز اعصاب و روان شد که پسر کوچیکم هستش☺️عکس عباس کنار من⬆️⬆️⬆️
دامادم شهید نادر نادری لیسانس حقوق والهیات داشت و دادستان دادگاه انقلاب سردشت بود😎سال ۵۹عضو گروه چریکی شهید چمران شد و در کردستان پای چپشو از دست داد
همرزمش می گفت
وقتی توپ به محلی که نادر ایستاده بود خورد پای چپش قطع شد منم زخمی شدم رو زمین افتادم وقتی غبار خوابید دیدم نادر پای قطع شدشو زده زیر بغلش و داره میاد سمتم 🚶و به من میگفت چیزیت نشده من بهش گفتم نادر پات قطع شده?گفت خدا منتی به من گذاشتو پای منو گرفت
بعد از اینکه پاشون قطع شد اومد خواستکاری دخترم و شدن داماد خانواده☺️یه روز گفتم دارم میرم جبهه بچها تو محاصرن گفت منم میام گفتم بمون بچه کوچیک داری و هم شیمیایی هم یه پات قطع گفت نه منم حتما باید بیام خلاصه قرار شد با هم بریم تو راه شهید رسول زاده دیدم گفتم منم مبام گفتم نه همسرت باردار گفت اگه منو نبرید با یه ماشین دیگه میام خلاصه همه راهی شدیم🚙کربلای پنج بود حدود صد متر از سه راهی شهادت عبور کرده بودیم که یه گلوله توپ💣 از جلوی ماشین خورد بهمون موج انفجار منو پرت کرد بیرون😔وماشین اتیش کرفت موجی شده بودم تو همین حال رفتم دنبال پتو شروع کردم به خاموش کردن که فایده ای نداشت همه شهید شده بودن و دامادمم اسمونی شد😇