از ۱۶سالگی شروع کردم به گرفتن روزه هام مقلد حضرت اقا بودم☺️ یادمه سال اول مامان بابام نمیذاستن روزه بگیرم میگفتن ضعیفی😢 اما من بدون سحری هم روزه میرفتم هم میرفتم گچ کاری تا دیگه کوتاه اومدن✌️💪
۱۶سالم بود با پسر خالم تابستونا میرفتم کچ کاری و رنگ کاری وسایل چوبی 💪نذر کرده بودم اولین حقوقم گرفتم مامانمو بفرستم مشهد😍 مامانم قبول نمیکرد اما پسر خالمم واسه خالم گرفت و خلاصه چهارتایی رفتیم تا مامانم راضی شد 😊
کتاب زیاد میخوندم 📚خصوصا کتابای شهید بابایی😇 از وقتی رفیقم شد دنیام عوض شد دایما قزوین سر مزارشون میرفتم 🚶دنبال خلبانی هم رفتم اما چون پام یه کم مشکل داشت نشد ادامه بدم حتما حکمتی بوده اخه ارزوم بود مثل شهید بابایی بشم و با هواپیمایی پر مهمات به قلب تل اویو بزنم✌️
به شهید اوینی و چمران هم علاقه خاصی داشتم واتاقم پر بود از جملات دو شهید😊 تمامی خبرهارو دنبال میکردم و اگه حضرت اقا سخنرانی داشتن 😍بارها از شبکه های مختلف با عشق نگاه میکردم چون میخواستم تمامی کلمات حضرت اقا ملکه ذهنم بشه👌
گفتم مامان هر چه قدر مخالفت کنی بازم من میخوام برم و بعد به عراق و یمن و نهایت کرانه باختری هدفم نابودی اسرائیل غده سرطانی 👊👊
خیلی سختی کشیدم تا مامانم راضی شه😊 یه بار یه هفته توجمع بچهایی که قرار بود برن پیششون شبا میخوابیدموگریه میکردم😭 تا منم ببرن اما میگفتن تا رضایت نامه نیاری نمیشه
رضایت نامه رونوشتم بردم تو اتاق بابام امضا کنه که مامانم مچمون گرفت وخیلی ناراحت شد منم پارش کردم 😔بابام اما راضی بود گفت منم این همه سال جبهه بودم شهید نشدم پسر ما که از علی اصغروعلی اکبر امامحسین (ع)مهمتر نیست☺️راضی باش به رضای خدا وتوکل کن
به مامانم گفتم جواب خانم فاطمه زهرا (س)خانم زینب چی میدی شیطان در کمینمون چه تضمینی میدی چند سال دیگه من همینی باشم که الانم اخه مامانم میگفت یه کم بزرگتر شوبعد برو😢
خلاصه مامانم راضی شدومنم پیروز✌️همون سال رشته مکانیک دانشگاه ازاد تهران قبول شدم البته دولتی دامغانم فیزیک مهندسی قبول شده بودمو سال قبلشم فیزیک هسته ای دولتی قبول شدم اما عاشق مکانیک بودم 😎
وقتی مامانم راضی شد گفتم مامان اون دنیارو برات اباد میکنم😍یه روز گفتممامان از دنیا چی میخوای مامانم گفت هیچی دنیارو با تومیخوام گفتم وقتی من نبودم کیوداشتی گفت خدا ☺️گفتم مامان خدا همون خداست فرقی نداره منم نباشم خدارو داری 😊گفتممامان سعی کن دل بکنی و ببخشی تا دل نکنی به معرفت نمیرسی 👌
سه مرحله عملیات انجام دادیم🔫 که همه رو شرکت کردم اخری خواستم برم🚶 که فرمانده اجازه نمیدادومیگفت باید عقب بمونی اما من رفتم جلو ستون اول☺️در حین عملیات تیر به گلو ،قلب و پهلوم خوردو به ارزومرسیدم ۲۱ابان ۹۴ به رفیق شهیدم شهید بابایی پیوستم و اسمونی شدم😇