سال ۱۳۳۷ در تهران در خانواده ای مذهبی به دنیا اومدم و اولین فرزند خانواده بودم ☺️
سال ۱۳۵۵ بود که راهی سربازی شدم بعد فرمان امام عزیرمون که فرمودند پادگانها رو خالی کنید منم پوتینامو پام کردم و الفرار🏃🏃🏃به جمع انقلابیون پیوستم👌
سال ۵۸بود که به عضویت سپاه در اومدم و شدم مامور حراست بیت امام عزیرمون ☺️ عجب سعادتی بود دیدن چهره پر نور اقا و در جوارشون بودن 😍بعداز مدتی عازم جبهه و نبرد با دشمن بعثی شدم 💪
بعد از عملیات بازی دراز دلمکلی شکست و نشستم با خدا کلی رازو نیاز کردم ☺️گقتم خدا جون من که توفیق شهادت نداشتم😭قسمتم کن توهمین جوئنیم کعبه رو ببینم همینجور مشغول دعا بودم شهید پیچک اومد دستی زد 👋رو شونموگفت (حاج علی مکه میری )منم که از تعجب اینجور 😳شده بودم پرسیدم چطور ؟ خندید و گفت برام یه سفر جور شده اما به خاطر تدارکات عملیات نمیتونم برم 🚶گفتم شاید شما دوسداشته باشی بری منم از خدا خواسته کلی ذوق کردم و فقط دوسداشتم داد🗣بزنم بگم خدایا شکرت
کوله مو برداشتم رفتم تا زمینه سفرو فراهم کنم☺️ منم که پرجنبو جوش و عاشق کار تبلیغاتی برای اسلام بودم فرصت و غنیمت شمردمو کلی عکس و پوستر انقلابی داخل دست مصنوعیم جاساز کردم 😅هیچکسم متوجه نشد خداروشکر رسیدیم رفتیم داخل کمپ دیدم عکس فهد هست یه نگاه به اینور 👀یه نگاه به اونور عکسو کندمو عکسی که داشتمو چسبوندم مامورای عربستانی که همون نزدیکی بودن بهم شک کردن بردنم بازجویی اما چیزی پیدا نکردن 💪✌️
سال ۶۱بود و تعدادی از نیروها برای کمکبه مردم مظلوم لبنان که مورد حمله اسرائیل قرار گرفته بودن😡 عازم لبنان شدن منم یکی از فرماندهان 😎نیروهای اعزامی بودم عصر رفتیم فرودگاه تا اول بریم سوریه بعد از اونجا بریم لبنان 🚶🚶سرلشکر زهیر نژاد برای بدرقه رو بوسی بچها اومده بودن منم که شیطون و شوخ بودم 😅وقتی رسیدن به من تا دست بدن دست مصنوعیمودر اوردمو تودست سرلشکر گذاشتم 😂یهو یه تکونی خوردو همه بلند خندیدیم من با دستم زیاد شوخی میکردم مثلا گاهی موقع خداحافظی با دوستام دستمو در میاوردم میذاشتم تو دستشون و میگفتم دست علی یارتون
یه شب یه فکری به سرم زدو دوتا از بچهارو برداشتم و با کلی پوستر امام خمینی و پرچم کشور عزیزمون رفتیم 🚶🚶سمت پادگان اسرایل غاصب 👊👊اصلا فکرشم نمیکردن کسی به پادگانشون نزدیک بشه تخت خوابیده بودن 😴تعدادشونکم بود به سرعت خلع سلاحشون کردیمو پرچم اسرائیل اوردیم پایین و پرچم جمهوری اسلامی بالابردیم عکس امام عزیزو چند تا پرچم دیگه روهم روماشینا تانکهاشون چسبوندیم و برگشتیم ✌️روز بعد با دوربین یه نگاهی کردیم 👀دیدیم بله کلی وحشت کردن از کار دیشبمون 👊
عملیات والفجر ۲بود وباز پس گیری ارتفاعات ۲۵۱۹ با گردان علی اصغر رفتم جلو و وارد عمل شدیم تسبیح سبزی دستم.داشتم و دایما ذکر میگفتم درگیری لحظه به لحظه بیشتر میشد نزدیک ارتفاعات رسیدیم محسن شفق فرمانده عملیات گفت حاجی پاهات نمیسوزه این گزنه ها بدجور میزنن گفتم نه حاجی سوختنم از جایی دیگه هستش محسن شفقی با تعجب نگام کرد میخواست معنی حرفمومتوجه بشه که دشمن بعثی با تیری 🔫منو هدف قرار دادو در حالی که ذکر میگفتم شهید شدم 😇محسن شفقی بسیم و برداشت و به قرار گاه اعلام کرد حاج علی موحد ۱۶۶☺️کد شهادتم بود ان شاالله شهادت نصیب همتون بشه رفقا