eitaa logo
ختم و چله
1.1هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
25 فایل
ایدی مدیر👈 🆔 @Baghani ایدی کانال👈 🆔 @khatm_chele لینک پیام ناشناس به مدیر کانال👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17013351538880
مشاهده در ایتا
دانلود
برای جاری شدن اشک هم اولین کار ترک گناه بود که ما چهل روز قبل محرم چله ترک گناه گذاشتیم برای جاری شدن اشک اعمالی مثل خواندن قران گفتن ذکر خدا و مخصوصا استعفار بود که ما ختم قران و ختم ذکرهای مختلف الخصوص ختم استغفار بود که چهل روز قبل محرم ختم استغفار داشتیم
مطالب بالا حتما مطالعه شود 👆👆👆 🙏🙏🙏
✋🌹 ❣️عطر سیبی از نفسهای دعایم می وزد می دهم بر تو سلام این بار هم از پشت بام ❣️دود اسفند محرم، شال مشکی، پیرهن خوب شد آورده ام یک سال دیگر هم دوام 💔 🌷 ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
مداحی آنلاین - خدارو شکر به آرزوم رسیدم - بنی فاطمه.mp3
8.44M
🔳 استقبال 🌴خدارو شکر به آرزوم رسیدم 🌴نمردم و ات رو دیدم 🎤 👌بسیار دلنشین ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
◾️شب اول محرم◾️👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای امام زمانم چه کنم؟ 📽 دانلود کلیپ 📝 زندگی تو خیلی سخته... 👤 استاد ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️شست و شوی گنبد حرم امام حسین به مناسبت فرا رسیدن همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستے که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستے ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
سید رضا نریمانی_محرم98-شب اول-بخش اول مناجات- آن که از عالم ذر روزی ما را غم داد-1567425367.mp3
27.74M
آنکه در عالم ذر روزی ما را غم داد ▪️سبک مناجات 🎤 با نوای کربلایی سیدرضا نریمانی محرم 98 شب اول بخش اول مناجات ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
سید رضا نریمانی_محرم98-شب اول-بخش دوم زمزمه - اگهِ سردِ اگه تاریکِ دنیا-1567425397.mp3
14.41M
اگه سرده اگه تاریکه دنیا ▪️سبک زمزمه 🎤با نوای کربلایی سیدرضا نریمانی شب اول بخش دوم زمزمه ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
سید رضا نریمانی_محرم98-شب اول-بخش سوم روضه -دل مسلم پر از عشق حسینِ-1567425454.mp3
19.57M
📋دل مسلم پر از عشق حسینه ▪️روضه مسلم (ع) گریز به روضه حضرت زهرا (س) 🎤با نوای کربلایی سیدرضا نریمانی شب اول بخش سوم روضه ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
سید رضا نریمانی - ای جانم به بیرق و پرچم کتیبه-.mp3
14.06M
ای جانم به بیرق و پرچم و کتیبه ▪️سبک زمینه 🎤با نوای کربلایی سیدرضا نریمانی شب اول بخش چهارم ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
سید رضا نریمانی_محرم98-شب اول- واحد - هلال ماه ماتم اومد محرم رسیده-1567425768.mp3
11.83M
هلال ماه ماتم اومد ▪️سبک واحد 🎤با نوای کربلایی سیدرضا نریمانی شب اول واحد ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
سید رضا نریمانی_محرم98-شب اول- دودمه - جان ما مست از عطر ایمان است-1567425852.mp3
18.93M
جان ما مست از عطر ایمان است ▪️سبک دودمه 🎤با نوای کربلایی سیدرضا نریمانی شب اول دودمه ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 فرارسیدن مام محرم ایام سوگواری حضرت امام حسین علیه السلام و شهدای کربلا تسلیت باد.
برنامه ◾️شب اول محرم◾️👇👇👇 کانال ختم و چله کپی با ذکر یاحسین حلال استفاده با لینک خودتون ازاد ✅ سختی زندگی در اخر زمان👇 https://eitaa.com/khatm_chele/2597 شستشو گنبد حرم👇 https://eitaa.com/khatm_chele/2598 مناجات شب اول بخش اول 👇 https://eitaa.com/khatm_chele/2599 شب اول بخش دوم زمزمه اگه تاریک دنیا👇 https://eitaa.com/khatm_chele/2600 شب اول بخش سوم روضه👇 https://eitaa.com/khatm_chele/2601 ای جانم به بیرق و پرچم کتیبه شب اول. بخش چهارم( زمینه)👇 https://eitaa.com/khatm_chele/2602 هلال ماه ماتم امد👇 واحد https://eitaa.com/khatm_chele/2603 جان ما مست از ایمان است دودمه شب اول 👇 https://eitaa.com/khatm_chele/2604 ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
ختپ استغفار و صلوات مهلت تا 24 امشب مهلت دارید شرکت کنید ختم یونسیه تا فردا ساعت 24 مهلت دارید شرکت کنید طرح نماز شب مهلت ثبت نام تا 24 امشب
⬛️برنامه شب اول محرم کانال ختم وچله
🔹 ساعت ۲۱ دعا فرج فراموش نشود التماس دعا فرج
4_5850726870064037924.mp3
4.74M
56 پیغمبر (ص): 💟خداوند فرمودند اگر بنده من یک شب احیاء بگیره ،،،پاداشش فردوسه . اگر ی شب از دلتنگی خدا خوابت نبره ، فقط تو باشی و خدا ، 👈یعنی عشق توی رگهای قلبت جوونه زده 😍 ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
AUD-20200801-WA0006.mp3
4.21M
57 ✍ از ۲۴ ساعتِ روز لحظه نماز، کلیدی ترین لحظه، تویِ سعادت و شقاوت دنیا و آخرتتـــــه‼️ حواست باشـه اگه نمازت بالا نَـــرِه : تموم أعمال دیگه ات نابود میشن. ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
✍️ 💠 مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان ، از وحشت هجوم به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 💠 دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و ضجه می‌زد. 💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط را صدا می‌زدم بلکه شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 💠 خودش هم بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 💠 یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« هستی؟» یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»... ✍️نویسنده: ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
✍️ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ✍️نویسنده: ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
❌حکم حضور‌ فرد مبتلا به ، در مراسمات عزاداری امام حسین (ع) ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele