هدایت شده از نمازشب ۳۱۳
جهت دیدن گزارش دقیق ۵۱ عدد سبد کالا در روز عید غدیر خم (۱۸ مرداد سال ۹۹)به کانال زیر مراجعه بفرمایید👇
@kheyriiyeh_313
✅علت عطر مزار شهید
در 13 سالگی تا به هنگام شهادت 23 سالگی نماز شبش ترک نگردیده بود.
شبهای بسیاری سر بر سجده عبادت با خدای خود نجوا میکرد و اشک می ریخت.
اشکهای شهید سید احمد پلارک امروز رایحه معطری است که انسانها را تسلیم محض اراده و قدرت آفریدگارش میکند.
وی در عمرش نماز شب،
غسل روز جمعه،
زیارت عاشورای هر صبح،
ذکر 100صلوات در هرروز
و100 بار لعن بنی امیه،
خواندن مداوم سوره واقعه
را هرگز ترک نکرد.
شهید پلارک از دید دوستان👇
آخرین مسئولیت شهید پلارک فرمانده دسته بود.
در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد اما کمتر کسی میدانست که او مجروح شده است.
اگر کسی درباره حضورش در جبهه سوال میکرد طفره میرفت و چیزی نمیگفت یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود، شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: اگر یکنفر مریض بشه بهتر از اینه که همه مریض بشن. بعد یکییکی بچهها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخزده بود و پاهاش خونی شده بود.
🔴ادرس مزارشهید:قطعه ی 26 بهشت زهرا تهران
@khatme_quran313
⬅روح ایثار شهید پلارک
آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرمانده دسته بود. در عملیات والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه از او سوال می کرد، طفره می رفت و چیزی نمی گفت. یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم، زمستان بود و هوا به شدت سرد. پلارک رو به بقیه کرد و گفت: «اگر یک نفر مریض بشه، بهتر از اینه که همه مریض بشن.» یکی یکی بچه ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود.
⬅شب عاشورا
شب عاشورا بود. احمد تعدادی از بچه ها را جمع کرد و گفت: «حُر در شب عاشورا توبه کرد و امام حسین هم او را بخشید و به جمع خودشان راه داد. بیایید ما هم امشب همین کار را بکنیم.»
🔶نیمه شب وقتی بچه ها از خواب بیدار شدند، سید احمد گفت: «پوتین هایتان را دربیاورید.» سپس همه بند پوتین ها را به هم گره زد و داخل آن را پر از خاک کرد و روی دوش ها انداخت. بعد، چند ساعتی را در بیابان ه ای «کوزران» در حین پیاده روی، گریه و عزاداری کردیم. هر کس زیر لب چیزی زمزمه می کرد، ولی احمد چیزهایی بر زبان جاری می ساخت که تا به حال نشنیده بودم.
⬅همسایه بهشتی
🌹قبل از عملیات کربلای 8، با گردان رفته بودیم مشهد. یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده، ولی تمام بدنش می لرزید. گفتم:«چی شده؟» گفت: «فک می کنم تب و لرز کردم.»
بعد از یکی دوساعت، به من گفت: «امروز حتماً باید بریم بهشت رضا.» اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا علیه السلام بود. از احمد پرسیدم:«چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا؟» با اصرار من، تعریف کرد: «دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت: «تو در بهشت همسایه منی! من خیلی تعجب کردم، تا به حال او را ندیده بودم. گفتم: تو کی هستی و الان کجایی؟ گفت: من در بهشت رضا هستم.»
🕊احمد آن روز آن قدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی دانست، پیدا کرد و بالای مزار آن شهید با او حرف ها زد.
منبع: الف جامعه خبری تحلیلی
@khatme_quran313