eitaa logo
خط ولایت
188 دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
23.7هزار ویدیو
91 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬خرد کردن افراد گناهِ بزرگیه! 👈 شکستن شخصیت دیگران گناهِ سنگینیه! 🎙️حجت الاسلام
هدایت شده از شاخص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظریف: اگر در خیابان های تهران قدم بزنید، می‌بینید که برخی خانم ها حجاب بر سر ندارند و علیرغم اینکه این اقدام غیرقانونی است اما حکومت تصمیم گرفته است که به زنان فشار وارد نکند معاون راهبردی رئیس‌جمهور در اجلاس داووس: باید بگویم این امر با تلاش آقای پزشکیان و با رضایت مسئولان عالی ایران انجام گرفته است. 👇 🌎@Shakhes3 💠@Shakhes_2 🇮🇷 @shakhes_enghelab
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😱 فلسطینیها بشر نیستند پس حقوق بشر ندارند گیدئون لوی ، روزنامه نگار برجسته یهودی روزنامه هاآرتص از سه تفکر خطرناک یهودیان صهیونیست سخن می گوید 🇮🇷 | حتماعضوشوید👇 @ostad_aliakbarraefipour
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خانه ی استثنایی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ یک ساعت طول نکشید که یکیشان برگشت آمده بود دنبال آقای برونسی گفتم:« ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین» «ما خودمون با ماشین می بریمشون» حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟ نه آقای غزالی کار ضروری دارن سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.... وقتی از سپاه برگشت چهره اش تو هم .بود کنجکاوی ام گل کرد دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم. چند دقیقه ای که گذشت پرسیدم :«جریان چی بود؟ چکارت داشت آقای غزالی؟» آهی از ته دل کشید. هیچی به من گفت :«دیگه حق نداری بری جبهه» چشم هام گرد شد حیرت زده گفتم:« دیگه حق نداری بری جبهه؟!» سری تکان داد آهسته گفت:« آره تا خونه رو درست نکنم،،حق ندارم برم جبهه.» «آقای غزالی دیگه چی گفت؟» لبخند معنی داری زد. گفت:«زن شما هیچی نمی گه که این قدر آب میریزه توی خونه وقتی که بارون میآد؟ منم بهش گفتم نه زن من راضيه.» پاورقی ۱- فرمانده وقت سپاه خراسان
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خانه ی استثنایی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه. «آخرش چی گفت؟» گفت: «خونه ات رو تکمیل کن و برنامه ی زندگی رو جور کن بعد اگر خواستی بری جبهه، برو.» ساکت شد. انگار رفت توی فکر کمی بعد گفت:« اگه از سپاه اومدن شما بگو وضع ما همین جوری خوبه، بگو این خونه رو من خودم خریدم دوست دارم همین جا باشم اصلاً هم خونه ی خوب نمی خوام» با ناراحتی گفتم:«برای چی این حرف ها رو بزنم؟!» ناراحت تر از من جواب داد:« اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم من هم نمی خوام این کارو بکنم.» دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم تو طول زندگی ،شناخته بودمش؛ سعی می کرد هیچ وقت کاری خلاف رضای حق نکند. وقتی از سپاه آمدند آوردشان توی خانه یکیشان ساک دستش بود همه که نشستند، بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد گذاشت جلوی عبدالحسین طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم. نمی دانستم چکار می کند. کمی خیره ی پول ها شد از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدی گرفته است، یکدفعه بسته های اسکناس را جمع کرد همه را دوباره ریخت توی ساک نگاه بچه های سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود محکم و جدی گفت: «این پول مال بیت الماله من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی تو رفاه باشن» «ولی!...» «ولی نداره بچه های من با همین وضع زندگی می کنن.» «جواب آقای غزالی رو چی بدیم؟!» «بهش بگین خودم یک فکری برای خونه. بر می دارم.»
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خانه ی استثنایی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ هر چه اصرار کردند پول را قبول کند، فایده ای نداشت که نداشت. چند روزی گذشت حالش بهتر شده بود ولی اصلاً مساعد کار بنایی نبود، روزی که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کندباورم نشد. «حتماً دارین شوخی می کنین؟» «اتفاقا تصمیمی که ،گرفتم خیلی هم جدیه» «با این وضعی که شما داری اسم بنایی رو هم نمی شه آورد!» «به یاری امام زمان (عج) هم اسمش رو می آرم، هم بهش عمل می کنم.» اصرار من اثری نداشت. از همان روز دست به کار شد یک طرف خانه را خراب کرد. کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر دو تا اتاق ساخت. دو سه شب بعد باران شدیدی گرفت بچه ها سرشان را گرفته بودندبالا ،چشم از سقف بر نمی داشتند. من هم کمی از آنها نمی آوردم مدتی بعد، همه خاطر جمع شدیم حتی یک قطره هم آب نچکید از همان اول هم می دانستم که مولای در زکارهای او نمی رود رو کردم به اش و گفتم:« حالا که حالت خوب شده و فردا می خوای بری جبهه ان شاء الله دفعه ی بعد که ،اومدی اون طرف دیگه ی خونه رو هم درست کن.» «ان شاء الله» هنوز شیرینی اتاق های جدید تو وجودم بود که یکهو سرو صدایی از تو حیاط بلند شد. سریع دویدیم .بیرون، از چیزی که ،دیدم کم مانده بود سکته کنم یک گوشه ی دیوار گلی حیاط، ریخته بود! برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم خندید،گفت:« ان شاء الله دفعه ی بعد که اومدم این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجری می سازم» گفتم با اون ،پنج شش روزی که شما مرخصی می گیری هیچ کاری نمیشه کرد.
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خانه ی استثنایی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ گفت: «دفعه ی بعد بیست روز مرخصی می گیرم خاطرت جمع باشه» صبح زود راهی جبهه شد. نزدیک دو ماه گذشت روزی که آمد بعد از سلام و احوال پرسی گفت:« بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.» خیلی زود شروع کرد روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد می خواست بقیه ی کار را شروع کند که یکی از بچه های سپاه آمددنبالش، به اش گفت: «بفرما تو.» گفت: «نه، اگه یک لحظه بیای بیرون بهتره» رفت و زود آمد خیره شد به چشم های من، «کار مهمی پیش اومده باید برم.» طبیعی و خونسرد :گفتم خب عیبی نداره برو ولی زود برگرد. صداش مهربان تر ،شدگفت:« تو شهر کارم ندارن» «پس کجا؟!» «می خوام برم جبهه.» یک آن داغی صورتم را حس کردم حسابی ناراحت شدم «تو کوچه که می آمدی، خانه ی ما با آن وضعش انگشت نما بود به قول معروف شده بود نقل مجلس!» دور و برم را نگاه کردم گفتم:« شما می خوای منو با چند تا بچه ی کوچیک، تو این خونه ی بی در و پیکر بگذاری و بری؟!» چیزی نگفت. @khatevelayat
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خانه ی استثنایی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ اقلاً همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمی کردی طبق معمول این طور ،وقت ها خندید گفت: «خودت رو ناراحت نکن به ات قول میدم که حتی یک گربه روی پشت بام خونه نیاد.» صورتم گرفته تر شد و ناراحتی ام بیشتر، گفت:« حالا دیوار حیاط خرابه که خراب ،باشه این که عیبی نداره» دلم می خواست گریه کنم :«گفتم یعنی همین درسته که من تو این خونه ی بی در و پیکر باشم اونم با چند تا بچه ی قدونیم قد؟» باز هم سعی کرد آرامم ،کند فایده نداشت دلخوری ام هر لحظه بیشتر می شد خنده از لبهایش رفت. قیافه اش جدی شد تو صداش ولی مهربانی موج می زد. «نگاه کن، من از همون اول بچگی، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم نه از دیوار کسی بالا رفتم نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم.» حرف های آخرش حواسم را جمع کرد هر چند که ناراحت بودم ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم. الان هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمی کنه خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای تو این خونه مزاحم شما نمی ،شه چون من مزاحم کسی نشدم هیچ ناراحت نباش...» مطمئن و خاطر جمع حرف میزد به خودم که ،آمدم از این رو به آن رو شده بودم حرف هاش آب بود روی آتش وقتی ساکش را بست و راه افتاد انگار اندازه ی سر سوزن هم نگرانی نداشتم. چند وقت بعد آمد. نگاهش مهربانی همیشه را داشت بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته بود که رو کرد به من یک« خوب» کشیده و معنی داری گفت ،پرسید :«تو این چند وقته دزدی، چیزی اومد؟» با خنده گفتم: «نه.»
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی نذر في سبيل الله 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ خندید، ادامه دادم:« اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم اگر بگی یک ذره هم دلم تکون خورده دروغ گفتی.».. خدا رحمتش کند هنوز که هنوز است اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده به قول خودش، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است "۱". همسر شهید همیشه از این نذر و نیازها داشتم آن دفعه هم یک گوسفند نذر کرده بودم نذر زنده برگشتن عبدالحسین. وقتی از جبهه برگشت جریان را به اش گفتم خودش دنبال کار را گرفت؛ یک گوسفند زنده خرید و آورد تو حیاط بست. مادرم و چند تا از در و همسایه هم گوسفند را دیده بودند کنجکاو قضیه .شدند علتش را که می پرسیدند می گفتم «نذر داشتم.» بالاخره گوسفند را کشتیم خودش نشست و با حوصله همه گوشت ها را تقسیم کرد. هر قسمت را تو یک پلاستیک می گذاشت حتی جگر و پوست و چیزهای دیگرش را هم ،جداجدا تو چند تا پلاستیک گذاشت. کارش که تمام شد دست ها را شست و گفت:« یه کیسه گونی بزرگ برام بیار» «گونی می خواین چکار؟» پاورقی -۱- شهید برونسی کم کم به وضع آن خانه سر و سامان داد.
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی نذر في سبيل الله 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ اشاره کرد به پلاستیکها و گفت:« می خوام اینارو بگذارم توش» فکر کردم خودش می خواهد سهم فک و فامیل و همسایه ها را ببرد درخانه هاشان گفتم:« شما نمی خواد زحمت بکشین من خودم با بچه ها می برم.» لبخند زد انگار فکرم را خواند با لحن معنی داری پرسید:«مگر شما این گوسفند رو فی سبیل الله نذر نکردی؟» «خوب چرا.» «پس برو یک گونی بیار» رفتم آوردم. همه ی پلاستیک ها را که قسمت کرده بود ریخت توی گونی حتی یک سیر گوشت هم برای خودمان نگه نداشت کیسه را گذاشت پشت موتورش، گفت:«تو فامیل و همسایه های ما الحمدلله کسی نیست که به نون شبش محتاج باشه.» خداحافظی کرد و رفت نمی دانم گوشت ها را کجا برد و به کی ها داد ولی می دانم که یک ذره از آن گوشت ها را نه ما دیدیم و نه هیچ کدام از فامیل و در و همسایه چندتایی شان می خواستند ته و توی قضیه را در بیاورند. گوسفند رو کشتین؟ «آره.» وقتی این را می شنیدند چشم هاشان گرد می شد. «چه بی سروصدا!» حتما انتظار داشتند سهمی هم به آنها برسد شنیدم بعضی شان با کنایه می گفتند:« گوسفند رو برای خودشون کشتن!»
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی نمره ی تک 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ بعدها هم اگر گوسفندی نذر داشتم، همین کار را می کرد هرچی هم می پرسیدم:«گوشت ها روکجا می برین؟» نمی گفت، هیچ وقت هم نگذاشت کسی بفهمد. ابوالحسن برونسی (فرزند ارشد شهید) از درس ما هیچ وقت غافل نمی شد هر بار می آمد مرخصی از مدرسه ی همه مان خبر می گرفت، قبل از بقیه . می آمد مدرسه ی من، خاطره ی آن روز هنوز مثل روشنایی خورشید توی ذهنم می درخشد. نشسته بودیم سر کلاس معلم دیکته گفته بود و حالا داشت ورقه ها را تصحیح می کرد ورقه ای را برداشت و نگاهی به من انداخت پیش خودم گفتم: «حتماً مال منه!» دلم شروع کرد به تند زدن می دانستم خیط کاشتم هر چه قیافه اش تو هم تر می رفت حال و اوضاع من بدتر می شد یکهو صدای در کلاس حواس همه را پرت کرد معلم با صدای بلندی گفت: «بفرمایید.» در باز شد. از چیزی که دیدم قلبم می خواست از جا کنده شود پدرم درست دم در ایستاده بود! معلم به خودش تکانی داد و زود بلند شد پدرم آمد جلو با هم احوالپرسی کردند. «اتفاقاً خیلی به موقع رسیدین حاج آقای برونسی» پدرم لبخندی زد پرسید: «چطور؟»
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی نمره ی تک 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ همین حالا داشتم دیکته ی حسن رو صحیح می کردم یعنی پیش پای شما کارش تموم شد.» با هم رفتند پای میز ورقه ی مرا نشان پدرم داد یکدفعه چهره اش گرفت نگاه ناراحتش آمد تو نگام کمی خودم را جمع و جور کردم دهانم خشک شده بود و تنم داغ سرم را انداختم پایین و چشم دوختم به کفش هام. حواسم ولی نه به کفش هام بود و نه به هیچ جای دیگر .فقط خجالت می کشیدم از لابلای حرف های معلم فهمیدم نمره ی دیکته ام هفت شده. این چه نمره ایه که شما گرفتی؟» صدای پدرم مرا به خود آورد سرم را گرفتم بالا ولی به اش نگاه نکردم« چرا درس نمی خونی؟ آقای معلم میگن درسات ضعیفه.» حرفی نداشتم بگویم انگار حال و احوال مرا فهمید لحنش آرامتر شد گفت :«حالا بیا خونه تا ببینم چی میشه.» با معلم خداحافظی کرد و رفت. زنگ تفریح بچه ها دورم را گرفتند. هر کدام چیزی می گفتندیکیشان گفت: «اگر بری خونه حتماً یکدست کتک مفصل می خوری» به اش خندیدم،گفتم:« بابام اهل زدن نیست ،دیگه خیلی ناراحت باشه دعوام . کنه حالا کتک هم بزنه عیبی نداره، چون خیلی دوستش دارم» زنگ تعطیلی مدرسه خورد دوست داشتم از کلاس بیرون نروم یاد قیافه ی ناراحت پدر مرا به هزار فکر و خیال می انداخت هر جور بود راهی خانه شدم. بالاخره رسیدم خانه پیش بقیه نرفتم تو اتاق دیگری نشستم و کز کردم همه اش قیافه ی ناراحت پدرم تو ذهنم می آمد که دارد دعوام می کند.