مشق مادری
▪️خورشید وسط آسمان بود. آفتاب چنان بیرحمانه میتابید که هر جنبندهای را بیجان میکرد.
دست دخترک در دستم، تشنه بودیم و دنبال آب.
فکر گرمازدگی دخترک چهارسالنشدهام، مثل مور و ملخ از دیوارههای مغزم بالا میرفت و تمامی نورونهایم را میجوید و باقیماندههایش را میریخت توی قلبم و سنگینش میکرد.
◾️به موکبی کوچک پناه بردیم. با اضطرار گفتم: مای بارد؟
سیرابمان کردند. نشستم تا در خنکای موکب، رمق به جان و پاهایم برگردد و دخترک نفس تازه کند.
◾️از مطبخ موکب بیرون آمد، آب دستانش را چکاند و چادرش را بر سر کرد.
صدایش میزدند اُمِّ علی.
صدا زد: علی، نور عینی... علی، ولدی...
علی را برایش پیدا کردند.
علی که آمد، رقیه را هم آورده بود.
دستار دور کمرش را باز کرد، دور سر علی پیچید. سینی مای بارد را گذاشت روی سر پسرکی که بهگمانم ده سال هم نداشت. چادر رقیه را که حالا بهزور شش، هفتساله بود، محکم کرد و سربند «یا زینب»ش را بست و سبد مای بارد را به او داد.
نشاندشان کف مسیر مشایهای که کفشهای آدم مثل کوکوی چسبیده به ماهیتابه، بهزور از زمین ور میآمد! به عربی چیزهایی گفت که بفهمینفهمی دریافتم نگران تشنگی زوار حسین است.
بعد هم رهایشان کرد و رفت به مطبخ. بیآنکه نگران فرزندانش باشد! انگار از امنبودن جای فرزندانش مطمئن بود.
◾️مرامش مرا برگرداند به سالیان دور در تاریخ شیعه، در همین جغرافیا، زیر خیمهٔ زنی که فرزندانش را آمادۀ رزم در رکاب برادر میکرد.
آنجا هم حتما مادر، فرزندانش را هول داده بهسمت در خیمه و گفته بروید سوار کشتی نجات حسین شوید. عجله کنید تا جا نمانید و انقدر مطمئن بود که برادر راهبلد است و میرساندشان به مقصد که حتی وقتی خبر شهادت فرزندانش را شنید، از خیمه بیرون نیامد.
◾️دستم را از زیر سر دخترک آرام برداشتم تا سرش روی زمین مقدس موکبی قرار بگیرد که زنانش، زینبوار فرزندانشان را وقف زوار حسین میکنند.
◾️بالای نوت گوشی بولد نوشتم: مشق مادری.
و زیرتیترش خطاب به دشمنان جبهۀ حق اضافه کردم: بترسید از مادران شیعه! بترسید از فرزندانی که میپرورند!
✍ مهدیه نقشزن
📝 روایت ۴۰۲
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
خُرده_روایت
قسمت_۳
نامحرم
همکارم بود. برای «زیارت قبول گفتن» رفتم پیشاش. چهرهاش کمی آفتاب سوخته شده بود. کلمات را مزهمزه کردم. داشتم سبکسنگین میکردم کدامشان را بگویم که با چشم نمدارش پرسید: «تا حالا رفتی؟»
انگار دکمه توقفام را زده باشند؛ نفسام حبس شد؛ خون در رگهایم غلیظ شد. به سختی روی صندلی جابجا شدم. کلمات در دهانم زنجیر شده بودند. تنها توانستم سری تکان بدهم یعنی «نه!»
اشکهایش جاری شدند. سرش را از سر تاسف تکان داد. فقط توانست بگوید: «برو! حتما برو!»
دو برگ دستمال کاغذی، پردۀ سفیدی شد میان من و چشمه جوشان چشمانش. نامحرم بودم؛ حتی برای دیدن اشکهای یک زائر.
✍ محمدرجا صاحبدل
📝 روایت ۴۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
@gahnevis
لیوان آب را بردم بالا سر بکشم، که دوستم گفت: "مریم نیست!"
دستم روی هوا ماند. چشم چرخاندم؛ مریم نبود.
برای یک لحظه تصور کردم دخترم وسط یک جمعیت میلیونی، در مملکت غریب، جایی که حتی حرفش را نمیفهمند، رها شده. انگار بچهام را وسط اقیانوس تاریک گم کرده باشم. وحشت کردم.
دوستم به پیشرو دوید، همسرم برگشت عقب، من رفتم دم جاده. ماشینها با سرعت رد میشدند و پیادهها آرام از جادهخاکی میرفتند. بیهدف اینسو و آنسو دویدم. نظامی عراقی با دستهایش پرسید چی شده؟ گفتم: "بنتی! بنتیمفقود!"
و کلمه "مفقود" مثل آوار روی سرم خراب شد. "اگر پیدا نشود چی؟! چطوری برگردم؟! چه کار کنم؟! خدایا... من نمیتوانم... من ضعیفم... این طوری امتحانم نکن!"
چشمهی چشمهایم جوشید. مرد نظامی با دیدن اشکها دوید. دخترهای کوچک از کنارم رد میشدند، ولی هیچکدام دختر من نبودند. چشم دوختم به انتهای جاده -جایی که باید حرم اباعبدلله باشد- گفتم: "ما زائر شماییم آقا! چنین استیصالی رو به زائرت نبین... چنین وحشتی رو برای یک مادر نخواه... دخترم رو بهم برگردون!"
گوشی زنگ خورد. شماره ناشناسی گفت: "دخترتون اینجاست. عمود شمارهی... "
دویدم... نه، پرواز کردم! از لابهلای جمعیت پر زدم تا برسم به صورت خیس از اشک دخترم.
پرید بغلم. برایم تعریف کرد زنی عراقی برایش آب و خوراکی آورده بود، و مرد ایرانی شماره من را خواسته بود، و مانده بودند پیشش تا ما برسیم، و بهش اطمینان داده بودند که مامانت الان میآید، و دلداریاش داده بودند که نگران نباشد و نترسد...
دخترم را گرفتم بغلم و با قدمهایی آرام برگشتم، اما اشک توی دلم بند نمیآمد. در دلم روضه میخواندند:
آقاجان، ممنونتم.
ممنونم که برای دلداری دختر من زائرهایت را فرستادی، هرچند دختر تو را کسی دلداری نداد...
و به دخترم آب رساندی، هرچند شیرخوارهات را کسی آب نداد...
و بچهام را برگرداندی، هرچند بچههایت از خیمههای سوخته فرار کردند و گم شدند...
بمیرم برای استیصال خواهرت! که در تاریکی، زیر خارهای بیابان دنبال بچههای تشنهی حسین میگشت و هیچ مردی نبود یاریاش کند...
لا یوم کیومک یا اباعبدلله.
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
گل من یک نشانی در بدن داشت
یکی پیراهن خونین به تن داشت
✍ منصوره مصطفیزاده
📝 روایت ۴۰۴
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
@motherlydays
سلام و خداقوت؛
سپاس از همراهی یکایک عزیزان تا اینجای کار؛
در ادامه روایت گری اربعین؛ از الان تا پایان جمعه ۱۷ شهریور، در کنار روایات متنی که در حال ارساله ، تمرکز کنیم روی این سوال و #روایت_صوتی
👇👇
📝 اگر بخواید کسی رو که تجربه سفر اربعین نداره؛ به این اجتماع عظیم دعوت کنید. چی بهش میگید؟
پیام صوتی خودتون رو (با هر زبان و گویشی) در حداکثر زمان ۳۰ ثانیهای با ریکوردر موبایلتون ضبط و به این آیدی
🆔 @Adine_Prhnfe
ارسال کنید.
ضمناً همچنان روایت های مکتوب رو هم صرفاً به آیدی
🆔 @Z_yazdi_Z
ارسال کنید.
@khatterevayat
May 11
چقدر خوب شد که کولهام را بیخودی سنگین نکردم
اینجا همه چیز هست از اطعمه و اشربه هر چه بخواهیم هست
حتی البسه
دارو و درمان نیز هم
همه در خدمت به یکدیگر، از هم سبقت میگیرند،از خطاهای هم میگذرند،خوبیها را پر رنگ و بدیها را نمیبینند
هدفِ مسیر،واحد است و همه به یک سو میرویم
📌هر کس به اندازهی نیاز میخورد ومینوشد ومیپوشد،کسی ذخیره برنمیدارد چون یقین دارد فقط بارش را سنگین تر کرده وگرنه چند قدم جلوتر همه چیز هست بارها و بارها نعمات تکرار میشود
رو به جلو فقط راه میرویم و چشم به زرق و برقها میبندیم چیزی ما را از مسیر منحرف نمیکند و حواسمان راششدانگ جمع میکنیم که یا ذکر بگوییم یا دعا و زیارتی و یا تلاوتی،چون میدانیم زمان کم است وگذرا
📌راه سخت است و خستگی دارد و گاهی حتی به اندازهی غذا خوردن هم نمیشود توقف کرد دنبال حمام آنچنانی و سرویس بهداشتی اینچنینی نیستیم فقط رفع نیاز همین.
✔️درنهایت همه میدانند که بالاخره این راه تمام میشود و وصل به آن بهشت موعود، در فشردگی شدید جمعیت، آنچنان شوقی دارد که میشود به هوایش تمام سختیها را به جان خرید.
📌کاش همین یقین را در مسیربودن دنیا هم داشتیم
فقط به قدر نیاز از دنیا بهره میگرفتیم و میدانستیم بیشتر از نیاز فقط کوله مان را سنگینتر و راه را سختتر میکند، راحتتر از هم میگذشتیم و خالصانهتر به هم خدمت میکردیم و راحتتر چشم به روی زرق و برق دنیا میبستیم.
کاش یقین میکردیم که این ۱۰۰ سالهی دنیا هم محل عبور است و عاقبت تمام میشود
جایی نزدیک بهشت آنجا که باید آماده شد تا فشرده شویم عصاره شویم و آمادهی ملحق شدن به ابدیت...
✍کتایون کاظمی
📝 روایت ۴۰۵
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
🔻بعد کلی معطلی ماشینی برای چذابه پیدا شد و راه افتادیم. خانم پیری جلو مینی بوس نشست. میگفت خواب مونده و همسفراش رفتن.
🔻کمی که گذشت متوجه شدیم فراموشی شدید داره و دائما حرف های نامربوط میزد. راننده که متوجه حالش شد ازش طلب پول کرد و اون تنها ۷ هزار تومن همراهش بود. یکی از مسافرها پسر جوان باغملکی بود به نام حسن و به راننده گفت نگران نباش. پولش رو من میدم.
🔻راه که افتادیم این مادر دائم بلند میشد و داد و بیداد میکرد. یا میگفت پول کرایه من پرداخت شده. یا میخواست از ماشین پیاده بشه. یا به راننده میگفت من رو برسون کوی نفت. در طول مسیر آرامش راننده و مسافرین رو به هم زده بود. و در تمام این مدت حسن آقا پسر جوان باغملکی که به نظر میرسید کارگر باشه با اون حرف میزد و آرومش میکرد.
🔻گاهی حسابی از کنترل خارج میشد و راننده ترجیح میداد پیادش کنه. اما حسن وساطت میکرد و دوباره جو آروم میشد. اما بعد از چند دقیقه دوباره داد و بیداد میکرد.
🔻خود حسن هم کلافه شده بود و برخی مسافرین دست توی گوششون میزاشتن تا چیزی نشنون. این وضعیت حدود ۸ ساعت ادامه داشت و حسن تا تونست این پیرزن را آرام کرد تا به چذابه رسیدیم.
🔻وارد مرز ایران هم که شدیم پیگیر پیدا کردن ماشین برای انتقالش به اهواز بود که پیرزن بازم بد قلقی میکرد.
🔻صداش کردم گفتم حسن آقا ثواب کل پیاده روی اربعین و زیارتت یک طرف ، این چند ساعتی که از این خانم مراقبت کردی یک طرف.
🔻این صحنه قشنگ ترین سکانسی بود که من از اربعین ۱۴۰۲ دیدم و اتفاقا معتقدم پیاده روی اربعین جایی است که امثال حسن آقا تربیت میشن و بروز میکنن.
✍ امین غفاری
📝 روایت ۴۰۶
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
@aminghafari_ir
_ حالا اینو گوش کن. مــن دیشب خــب تو مسیر بودم با رفیقم یه دختر بچه انقدی جلوی منو گرفت.
فاصله دستش تا زمین به ۶۰ سانتیمتر نمیرسد.
_ فکر میکنین چی گرفته باشه جلو من خوبه؟
زیپ کیف دوشیاش را باز میکند. دست میکند تویش و دنبال چیزی میگردد. سه چهارتایی که دور میز شارژ نشسته بودند نگاهش میکردند و منتظر جواب بودند.
_ یه دونه تیله
کمی بیشتر توی کیفش پال پال میکند و بالاخره دستش را بیرون میآورد.
توپک شفاف شیشهای آبی رنگ بین دو انگشتش برق میزد. وسطش یک هالهی سبز و قرمز دلبری میکند. با خودم فکر کردم که اگر من همسن دخترک بودم و چنین تیله ای میداشتم بعید میدانم حاضر میشدم هدیهاش کنم به کسی.
دوسه نفری سر تکان میدهند و لب بر میگردانند. یکی دوتا هم از قیافشان معلوم است که دوست دارند بغض کنند.
_ این تیله رو داد به من خــب، منم تشکر کردم، یکم بیسکوییت داشتم تو کولم در آوردم چندتا بهش دادم.
شارژ گوشیاش را چک میکند و باز میلمد روی صندلی.
_ بعد چنتا کلمه عربی بهم گفت. من که بلد نبودم این رفیقم ولی یکم میفهمید. گفتم بهش چی میگه این؟
گفت: میگه آقا من این تیله رو به شما ندادم که به من چیزی بدین ها. هرچی فکر کردم دیدم همین یه دونه تیله رو دارم که بیام بدم به زائر حسین.
✍ حسین
📝 روایت ۴۰۷
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat