eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
663 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
ملت در فضای مجازی با شدت و حرارت از فرآیند گرفتن بلیت هواپیما صحبت می‌کنند: -الان باز شد، پر شد، من گرفتم هورا! یه جا خالی داره، زود باش! این وسط من هاج و واج مانده‌ام که انگار همه قرار است هوایی بروند. فقط ما هستیم که با دو بچه‌ی چهار ساله و یک ساله قرار است کوله را بندازیم پشتمان و هِلِک و هِلِک در گرمای پنجاه درجه‌ی مهران، زمینی برویم. نه اینکه پولش نباشد که به قول رفقا به راحتی‌اش می‌ارزد. در واقع همسرجان اعتقادی به این درجه از راحتی ندارند. اگر اسم هواپیما را برای کربلا جلوی ایشان بیاوری انگار کفر گفته‌ای. در جواب هم با روی ترش‌کرده می‌شنوی که (( این لوس‌بازی ها مال ما نیست!)) بماند که اینجانب خیلی هم دلش از این لوس‌بازی‌ها می‌خواهد. اما بین نرفتن و با سختی رفتن ترجیحم قطعا دومی است. از آن طرف پیام‌های فورواردی هم می‌رسد که (( توروخدا بچه نیارید، خیلی خیلی گرمه‌، اینا اختیار از خودشون ندارن، گناه می‌کنید!)) به همراه هزار تا ایموجی وحشتناک که فرومی‌روند در مغزم. اعتراف می‌کنم که پایم سست نمی‌شود اما دلم چرا! همچنان آماده می‌شوم تا در سبکبارترین حالت ممکن، برای اولین بار مشایه بروم. بروم که نه! برویم. خدا خودش می‌داند که اگر قرار به(( بروم )) بود، می‌توانستم با همان چادر سرم روزها در بیابان، بدون نیاز به چیز دیگری سر کنم. اما وقتی پای ((برویم )) در میان است می‌شوم مادری که هر لحظه دل‌نگران چیزی می‌شود در سفر. ((دخترک چی بخوره اذیتش نکنه، گرمازده نشه، دخترجان خسته نشه، بدخواب نشن، ویروس نگیرن. )) وسط همه‌ی این دل‌لرزه‌ها یادم می‌آید که هر صبح به امام زمانم می‌گویم تو هر وقت بیایی من آماده و حاضر به یراق در خدمت تو هستم، حتی اگر توی قبر باشم! فکر می‌کنم که امامم اگر همین جمعه بیاید قرار است من با همین دو بچه چادر چاقچور کنم و خودم را به رکابش برسانم، آن هم برای جنگ! پس این مانور نظامی چندان هم بد نیست که خودم را محک بزنم چند زنه هلاجم برای آن روزی که دعا می‌کنم زودتر بیاید. کوله را سبک‌تر هم می‌کنم. به تصمیم همسر برای نبردن کالسکه هم نه نمی‌گویم و به خودم قول می‌دهم تا حد توانم به دو زایر کوچک امام حسینم خوش بگذرد. ✍مریم صفدری 📝روایت ۳۹ @khatterevayat
بسم رب الحسین پسر کوچکم، جعبه ی آهنرباهایش را پیش رویم می‌ریزد و باز هم «بیا بازی!»... خواهر کوچکترش هم می‌آید و ... سه تایی مشغول می‌شویم! (البته چهارتایی!) نوای «میاد خاطراتم جلوی چشام...» از رادیو «اربعین» بلند می‌شود و قرارم را می‌رباید و باز نگرانِ بی‌قراری‌ام می‌شوم: می‌دانم که امسال هم قرار نیست مهمان مشایه باشم! خوبی‌اش این است که تقریبا از همان قبلتر ها نسبت رفتن و نرفتنم ۱۰ به ۹۰ بوده؛ نه اینکه ۸۰ به ۲۰ باشد که حالا کم کم به سمت ۰ به صد میل کند! خب دلیلش را که خوب می دانم؛ اما اینکه چطور می شود وقتی تصمیم عاقلانه و عاشقانه ای گرفته ام برای نرفتن، و می دانستم هم که نمی روم، باز چرا هر چه به اربعین نزدیک تر می شوم نفسم تنگ تر می شود و دلم دیوانه تر... این را نمی‌دانم!! خب من خودم از خدا خواسته بودم، از آقا حسین بن علی علیه السلام خواسته بودم که بازهم فرصت مادری را به من بدهند برای پنجمین بار.... خودم بارها در قنوت نمازم زمزمه کرده بودم که : «خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما که در راه حسینت لشکری از خون من باشد» و حالا که مستجاب الدعوه شده ام و مدام یک معصوم کوچک در وجودم می چرخد و بازی می کند و حتما ذکر می گوید؛ ناراحتم؟! نه.. ناراضی ام؟! نه... بی‌قرار و دلتنگم؟! بی‌نهایت... ××× یکی از میله های آهنی را با نخ، به پایه ی میز می بندد و آهنربای بزرگش را از دور تکان می دهد و غش می کند از خنده... نگاهش می کنم؛ «مغناطیس» آهنربا، میله ی «کوچک» آهنی را تکان تکان می دهد... پای میله ی آهنی بسته است و نمی‌تواند «جذب» آهنربا شود، اما «بی‌قرار» است! با هر تکان آهنربا، تکان می خورد.... ××× چه قدر شبیه دل من! چه قدر شبیه پاهای من که بسته ی سربازان حسینی صاحب‌الزمان عج شده اند... همین‌جا، کنج خانه... زیر پرچم مشکی عزای آقا... جواب سؤالم را از بازی کودکانم می گیرم و دیگر نگران این بی‌قراری ام از «نرفتن» نیستم! من امسال جانمانده ام؛ فقط جسمم به لطف ارباب، خادم خانه ی سربازانش شده و «قلب»م هم‌پای همه ی آن‌ «مردم» که راهی شده اند، جذب مغناطیس حسین بن علی علیه السلام... السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ السَّلاَمُ عَلَى أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ وَ قَتِيلِ الْعَبَرَاتِ‏ ✍علمدار 📝روایت ۴۰ @khatterevayat
یاحق «اصلا دلم می خواهد امتحان کنم! خب منم دلم می خواهد همین معجزه های ریز و درشتی که این‌همه شنیده ام را ببینم!» با همین جمله ها با دلم سروکله می زنم! امیرعباس کوچکم موز می خواهد و من افتاده ام سر لجبازی با خودم! اما راستش لجبازی هم نیست، ته دلم غنج می رود که ارباب موز بفرستد و یک ته‌مزه ای هم نصیب من بشود! امیر عباس عاشق موز است؛ خانه که بودیم باید همیشه یخچال پر از موز می‌بود تا این تپل کوچک من هروقت هوس کرد، نوش جان کند! و حالا دقیقا وسط های مشایه، رو به سوی حرم ارباب، یک‌هو فریادش از توی کالسکه بلند شده که: «مامااان!موز!» همسرم می گوید بگذار بروم از چند موکب بپرسم یا اصلا آن دکه ی کوچک خوراکی فروشی؛ شاید باشد... ولی من فقط دلم موز مخصوص می خواهد! از همان ها که مزه ی معجزه بدهد و یک دفعه بی هوا بیفتد وسط کالسکه! نیم ساعت نگذشته؛ فقط نیم ساعت! حالا نمی دانم ارباب صدای امیرعباسم را شنیده یا ناز کودکانه ی دل مامانش را... جوانی به سرعت باد از کنارمان می گذرد و موز درشت زردی را توی بغل پسرک مهمان می کند! معجزه های ارباب، اینجا به همین سادگی دیدنی هستند... نوش جانت پسرم! این موز خوردن دارد! ✍علمدار 📝روایت ۴۱ @khatterevayat
15.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جستجوگران 👥 طی یک تفکر جمعی، به این نتیجه رسیدند که دو دسته شوند. عده ای شست‌وشو گر و بقیه جستجوگر! جستجوگران بر سر راه جمعیت می‌ایستند. از چند متر عقب تر فرد مورد نظر را می بینند و خود را بر سر راه او قرار می‌دهند. وقتی فرد به او می‌رسد، در کسری از ثانیه او را احاطه می‌کنند و با خود می‌برند. به گونه‌ای که فرد صید شده از این حرکت عملیاتی متعجب می‌شود و از خداوند منّان طلب عمر دوباره می‌کند! جستجوگر، صید انسانی خود را تحویل شستشوگران می‌دهد و خرسند به جایگاه خودش برمی‌گردد تا زائری دیگر پیدا کند. افراد شست‌وشو گر با سطلی آب‌کف، به سراغ زائرِ از همه جا بی‌خبر می‌آیند. پاچه‌های شلوارش را تا زانو بالا می‌دهند و حالا نَشور و کِی بِشور! شاید که اندکی، خستگی راه از او کاسته شود. زائری که تا چند دقیقه قبل سراسر تعجب و بی‌خبری بود، هم اینک از شدت این محبتِ عجیب و غریب اشکش بند نمی‌آید. خنکی آبی که روی پاهایش گرفته اند، روحش را جلا داده است. ✍صداقت 📝روایت ۴۲ @khatterevayat
هیچکداممان‌ یادمان نمی آید کی اولین بار شیرینی عشقی را در دل حس کردیم و کی اولین بار مزه مزه کردیم محبتش را.. اما خوب که فکر میکنم دختربچه ای را میبینم که خم کوچه را رد میکند و میدود که به صدای طبل و زنجیر و کتل برسد میبینم که تا می‌رسد ماتش میبرد و شوقی عمیق به تمام رگ های تنش نفوذ میکند یادش می آید از خانه زیادی دور شده برمیگردد اما چقدر دلش میخواست همانجا بماند ... صحنه عوض میشود و دخترک را در خانه عمه اش میبینم عاشوراست و بساط قورمه سبزی نذری مثل هرسال برپاست همه بچه ها یا کوچه اند‌ یا حیاط و سرشان گرم حساب کتاب پول های اندک و چروکیده ته جیبشان که نذری پفک و چیپس و آبنبات بخرند و بین بچه ها پخش کنند صحنه سوم کمی عقبتر است کمی دورتر اما چرا پررنگتر از همه شان؟؟ مادری زیر کتیبه شعر محتشم نشسته اشک می‌ریزد ریز ریز زیر چادرش ؛ اشکش گرم میکند گونه نوزادش را نوزاد خواب است و شک ندارم غم محترمی همان موقع می‌رود تا برسد به یاخته های جانش ؛ مادر جوری که کودک از خواب نپرد بر پایش میکوبد و مدام می‌گوید یا اباعبدالله یا اباعبدالله بچه از خواب می‌پرد و مادر میان اشک و لبخند کودکش را سیراب میکند و من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم روز اول که آمدم دستور تا آخر گرفتم.. صحنه آخر دخترک آنقدر بزرگ شد که برای بار دوم متولد شود؛ و از پس دوری بسیار و گم شدن ها با دمی مسیحایی برگردد به آنجا که باید تمام سالهایی که گذشت را فقط زمانی را زندگی کرده بود که گره زده بودند او را به همان اسم زیبا .. حالا ۴ صبح شده بود و کوله بردوش برای اولین بارش قرار بود سفری را آغاز کند که سالها پیش از قلبش شروع شده بود قبل سوار شدن به اتوبوس همان نام را دید و بی محابا تر از قدم هایش اشک هایش دویدند و چقدر نام تو زیباست اباعبدالله ... ✍حدیث صیادیان/کرمانشاه 📝روایت ۴۳ @khatterevayat
هوالرزاق نمیدانم چند سال است چشمانم مسافر اربعینم را بدرقه می‌کند. از وقتی سفره پیاده‌روی اربعین باز شده، او بر سر سفره نشسته‌ مگر سالی که کرونا همه را محروم کرد. و من هر سال نظاره‌گر بودم. چون پیاده‌روی جای زن‌ها نیست. بعضی جاها شلوغ می‌شود و محرم و نامحرم تنه به تنه. فلان حاج‌آقا گفته: « چیه باب شده زن‌ها میرن پیاده‌روی، مگه نمیدونند حجاب واجبه زیارت مستحب!» « تو حاضری تو مرز، به هر ضرب و زوری شده از مرز رد بشی!! یا تو بین الحرمین و صحن حضرات، بین جمعیت مردان بخوای بری زیارت؟! » « خوب میشه رعایت کرد، که حرامی اتفاق نیفته، تو هم هستی کنارم. زیارت هم نمی‌رم. از دور سلام میدم. فقط پیاده‌روی رو شرکت می‌کنم.» «اصلا هوا بدجور گرمه، راه سخته، سرویس بهداشتی کثیفه، شماها طاقت نمیارید؟ یا فکر کردی اونجا همه چیز تمییز و بهداشتیه؟! صدتا استکان چای یا لیوان آب رو تو یه تشت آب می‌شورند، اینجوری حاضری آب و چای بخوری؟!» «خوب چای نمی‌خورم، آب هم لیوان شخصی میارم. بیسکوییت هم برای رفع گرسنگی.» «اصلا چرا این همه خانم میرن؟! چرا این همه مرد با همسر و بچه راه می‌افتند تو این مسیر؟» «اشتباهه، من صلاح نمیدونم! هم مسیر و گرما و سختی هاش! هم بحث محرم نامحرم! هم بحث جای خواب! بهم بگو تو میتونی کنار خیابون بخوابی؟ یا مثلا بخشی از مسیر رو با کامیون بیای؟! » «من که نمیگم تنها برم، تو هستی دیگه!» « اصلا بچه‌ها چی؟» « خوب ما هم مثل همه بچه‌ها رو میبریم.» « اصلا، حرفشم نزن. بچه‌ها مریض میشن. تو اون گرما و وضع بهداشت و...» « اصلا بزار اوضام ردیف شه، بلیط هواپیما میگیرم و راحت می‌برمت. اونجا هم که هتل هست. این مشکلات نیست راحت میری زیارت. نه خودت اذیت میشی. نه ناموس آدم کنار خیابون می‌خوابه و تنه به تنه نامحرم میشه.» «خوب میریم موکب می‌خوابیم. فکر کردی موکب رو برامون رزرو گذاشتن.» « ولی من دوست داشتم این مسیر رو به عشق حضرت زینب بیام. پیاده، خسته، تشنه، لهیده، تو روزایی که حضرت رفتن. من چیم از بقیه کمتره. » «من صلاح نمیدونم. پیاده‌روی جای زن جماعت نیست. اصلا من که میرم تمام ثوابش مال تو. تمام و کمال. دعا کن ردیف شه تو همین اربعین با هواپیما ببرمت.» چیزی ندارم برای گفتن. من ثواب نمی‌خواهم. دلم مچاله شده. راه گلویم بسته شده. ولی دوست ندارم بیشتر از این متهم به ضعف و ناتوانی شوم. جلوی اشکهایم را می‌گیرم. نباید طغیان کنند. به قدر کافی متهم به عجز و ناتوانی هستیم ما زن‌ها. آدم مانع شدن هم نیستم. سهم من از اربعین راهی کردن همسری است که باور دارد پیاده‌روی اربعین جای زن نیست. در پستوی خانه، مثل همیشه زائر اربعینم را راهی می‌کنم تا این حرکت عظیم پرشورتر باشد. سهم ناچیز من، سال‌ها همین حسرت و راهی کردن او بوده. ✍مهجور 📝روایت ۴۴ @khatterevayat
هو الرزاق ازش پرسیدم: «تو نمی‌خوای بری؟» با ناراحتی گفت: «بابا دوست نداره برم. هیچ وقت نمیگه تو هم بیا.» _ : اشتباه می‌کنی بابات دوست داره باهاش بری. ولی شاید فکر می‌کنه خودت بخاطر گرمای زیاد اذیت می‌شی و دوست نداری. _ : نه، به نظرم ترجیح میده با دوستاش باشه. همیشه با اونا قرار داره منو می‌پیچونه. _ : مطمئنم اینطور نیست. امتحانش ضرر نداره. بگو می‌خوام بیام، ببین چی میگه. غروب پدرش خسته و کوفته از کار برگشت. موقع صرف چای، بهش اشاره کردم که « بگو دیگه! » _ : بابا منم بیام؟ پدرش متعجب گفت: واقعا؟! جدی؟! _ : آره، جدی ولی ... _ : ولی چی؟ نگران گرمایی؟! _ : نه. اصلا ولش کن. بیام؟! _ : حتما. از خدامه که بیای. _ : جدی ؟! _ : معلومه. فکر می‌کردم بخاطر گرمای شدید و تنبلی نمیای! _ : دوستات چی؟ ناراحت نمیشن؟ _ : چرا ناراحت بشن؟! همه از خداشونه شما نوجوون‌ها بیاین. اصلا ما داریم میریم که این سنت زنده بمونه برای نسل بعد. کی بهتر از شماها که پا تو این مسیر بزاره ؟! قرار شد دنبال کارهای گذرنامه بیفتند. تکاپو برای گرفتن گذرنامه از صبح روز بعد شروع شد. گواهی اشتغال به تحصیل، اجازه خروج از کشور توسط پدر، اقدام برای شناسنامه عکس دار و ... دو سه روز درگیر این کارها بودند و هنوز کار پیش نرفته بود. پدرش غروب آمد و گفت: «میگن اینترنتی میشه گذر زیارتی گرفت. ثبت نام کنیم، شاید انشاالله درست شد.» شروع کردم به ثبت‌نام. مراحل که تمام شد، پیامک موفقیت ثبت آمد. خوشحال شدیم که بالاخره درست شد. چند روز منتظر ماندیم. مدام در سامانه پست کدملی را می‌زدیم و جواب این بود؛ « کدملی شما در سامانه ثبت نشده.» پدرش کلافه و دمق گفت: « اشتباه کردیم، باید از اول حضوری پیگیر می‌شدیم. الکی علاف شدیم با ثبت اینترنتی. » پرس‌و‌جو کردیم. متوجه شدیم در میدان آزادی هم گذر زیارتی می‌دهند. روز بعد حدود ظهر که کلاسش تمام شد. با عجله چیزی خورد و راه افتاد سمت آزادی. بعد از چند ساعت انتظار در صف، تا مسئول شروع به کار کند. حدود ۸ شب مطلع می‌شود مسئول مربوطه نخواهد آمد. دست از پا درازتر برگشت. روز بعد راهی اداره گذرنامه شد. حدود ساعت ۴ بعدازظهر خسته و کلافه زنگ زد. « دیگه نمیتونم تو صف بمونم ۵ ساعت وایستادم. لااقل ۲۰۰ نفر جلوم هستند. دارم می‌میرم. الانم میگن دستگاه‌ها داغ کردند. میخوان استراحت کنند. ساعت ۷ هم باشگاه دارم. دیگه نمی‌تونم، میام.» هرچند اصرار کردم «تا حالا موندی، یه کم دیگه بمون. نوبتت میشه. » قبول نکرد. من و پدرش نگران شده بودیم. «چرا گره افتاده تو کار این بچه، نکنه طلبیده نشه.» پدرش با ناراحتی گفت: « نگرانم تو ذوقش بخوره، کارش جور نشه. این بچه نتونه بیاد من چطور برم آخه؟! » « باید شنبه ۴ صبح باهم بریم اداره گذرنامه، انشاالله درست می‌شه.» تا رسید خانه، آماده رفتن به باشگاه شد. زنگ خانه به صدا درآمد. رفت دم در، وقتی آمد گفت: « خدا بگم چکارتون کنه منو چند روز فرستادید تو این گرما تو صف و علافم کردین؟! » _ : چی شده؟! _ : پستچی بود، گذرم رو آورد. گل از گل چهره پدرش شکفت. « خدارو شکر، همسفر شدیم.» ✍مهجور 📝روایت ۴۵ @khatterevayat @maahjor
۱۳۸۳ اولین سفر عتبات لیلا سادات هنوز مرز ایران و عراق برای گذر ایرانی ها باز نشده بود . ضمن اینکه ویزای انفرادی و پاسپورتی هم برای سفر به عراق در کار نبود . فقط به معاودین ویزای دسته جمعی می دادند . ویزای دسته جمعی یک لیست بود که اسم ، اسم پدر ، و اسم پدرِ پدر را در آن می نوشتند ؛ شماره و عکس خورده بود و باید با آن از مرز خارج می شدیم. طرف ایران لیست را چک می کرد و مهر خروج می زد بعد وارد عراق می شدیم تا آن ها هم دوباره چک کنند و مهر بزنند . معاودین ، ایرانیان ساکن عراق بودند که به حکم ظالمانه ی صدام ، از عراق اخراج شدند که اسم مُسَفّرین را روی خودشان گذاشته اند ؛ مسافران اجباری ؛ ولی در منظومه ی فکری درست ، به وطنشان عودت داده شده بودند . بعضی ۲۰۰ سال سابقه ی زندگی اجدادی در نجف را داشتند . در حوزه ی نجف تدریس می کردند . صاحب املاک و خوان هایی بودند . بگذریم ... من وسط یک مشت مُعاود گیر افتاده بودم . می خواستیم به عراق برویم و راهش همین بود ولی من با نام پدرم چه می کردم : لیلا سادات بنت سید همایون ابن سید ناصرالدین عجب بساطی داشتم !!! باید برای پدر چهل و پنج ساله ام اسم انتخاب می کردیم . مهدی سه ساله شده بود ؛ به شدت شیرین زبان و خوش صحبت و پر حرف ؛پر جنب و جوش و کم خواب . عربی بلد نبود و از قضا باید فقط عربی حرف می زدیم که کسی شک نکند . اگر ناگهان مامور عراقی از ما سوالی می کرد باید می توانستیم به عربی جواب بدهیم که خود این ماجرا هم اوضاعی ایجاد کرده بود . خلاصه اسم پدرم ، هم اسم پسرم مهدی شد ؛ و من ، لیلا مهدی ناصر . اما راه حلی برای سکوت مهدی غیر از خواب وجود نداشت . می خوابید و به محض توقف اتوبوس ، باز شدن در و ورود مامور بیدار می شد ؛ حالا بیا و درستش کن . یک اتوبوس درب و داغان از محله ی دولت آباد تهران ما را سوار کرد . صندلی ها نا فرم و بی قواره ؛ جاده از تهران تا شلمچه ؛ دلهره از اینجا تااا کجا ؟ فکر آشفته ی من و آینده ی نا معلوم این سفر . و کلی کلمه معلق در فضای ذهنم . رفت و رفت تا رسید به ساوه و تا بروجرد و تا خرم آباد و تا دزفول و تا شوش و تا اهواز و تا خرمشهر و رسید به مرز شلمچه . اما من نمی توانستم تابلوها را بخوانم . هر نوشته زلزله ای به جانم می انداخت . می خواستم در کنار هر تابلو به نیت تقرب زانو بزنم ؛ اشک شوم و در عشق بسوزم و جان به جان آفرین تقدیم کنم . ▪️ساوه : لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب به فرماندهی آقا مهدی زین الدین و اناری که در وجودم ترک خورد و خون گریه کرد ▪️بروجرد : بمباران ۱۳۶۵ مدارس شهید فیاض بخش و امام حسن مجتبی (ع) و سیاه شدن تره و گلونی ها ▪️خرم آباد : تیپ ۵۷ ابوالفضل و نقطه ی درخشان عملیات کربلای ۴ و دلیران کوه دستان ، کوه پایان ، کوه قامتان ▪️دزفول : بلد الصواریخ ؛ الف دزفول و موشک وسط سفره ی عقد و موشک وسط کلاس درس و موشک وسط بخش زایمان در مانگاه و موشک ▪️شوش : به اندیمشک به کرخه به فکه به سوسنگرد به هویزه و صدای آوینی که می گفت در باغ شهادت باز ، باز است ▪️اهواز : پیشانی مقاومت ایران و نخلستان های سوخته و ظرف حصیری آبکش شده با تیر و ترکش ▪️خرمشهر : محمد جهان آرای عزیز و نوای حزن آلود ممد نبودی ببینی ، شهر آزاد گشته از تمام نخل های اطراف جاده و ▪️شلمچه : سکوت سوز سرما شهید ‌... و مرز ... و عبور با هزار و یک ترفند . تا همین امروز نمی دانم آن زیارت قبول شد یا نه ؟ ولی من باید می رفتم تا خودم را پیدا کنم ، تا کامل شوم . لیلا ها تکه ای از پازلشان نیست . پاره ای از تنشان جایی است که نمی دانند کجا جا گذاشته اند ! و عجیب است که قطب نمایی با محوریت آن گمشده درونشان وجود دارد . که هدایتشان می کند به رفتن . و رفتن پا نمی خواهد . دل می خواهد . در این سفر دلت باید برود . وقتی رفت رفیق پیدا می کنی . اینجا در این مرز حسینی ، ملیت مهم نیست . مذهب هم مهم نیست . نام ، نام خانوادگی ، نام پدر ، نام مادر ، شغل پدر ، شغل مادر هیچ به کار نمی آید . پسوند حسینی بودن است که معنا دارد . با این پسوند برو .... که مهم رفتن است ؛ لیلا سادات صدرائی باشی یا لیلا مهدی ناصر. ✍🏻لیلا سادات صدرائی 📝روایت ۴۶ @khatterevayat
من جامانده‌ام. چندسالیست همدم روزهای ناراحتی ام قسمتی‌ازکاشی‌حرم قمربنی‌هاشم است وآخرین تصویر زیارت حسین ع برایم آن نور قرمز رنگ داخل صحن . همان‌که‌حتی‌ گفتن از آن تپش‌قلبم را به شماره می‌اندازد. اصلا در جوانی همه چیز طور دیگریست. یادم هست وقتی به سمت حرم می‌رفتیم، جوان‌ترهامدام به مداح کاروان می‌گفتند تا نوحه بخواند، اوهم‌سری‌تکان‌می‌دادوگاهی با لبخند می‌گفت:«به موقع». ما وارد حرم شدیم‌ویک سلام به ارباب جای تمام مداحی های عالم رابرایمان گرفت. مدتهاست با اشک چشم مسافرانش را بدرقه می کنم. حالا چشم دوخته ام به صفحه ی تلویزیون و کانال‌را می‌چرخانم‌، شاید نشانه ای از زائرانش بگیرم و با کسانی که دست راستشان را به‌نشانه‌ی بیعت بالا آورده‌اند و بر حسین سلام می کنند،راهی‌حرم شوم. دلم می‌خواهد شبی از شب‌های زیارتی‌اش باز خواب ببینم که فرشته ای دستم را گرفته و مرا به بین الحرمین می رساند و دور این دو برادر طوافم می‌دهد و وقتی روی زمین میگذاردم، با چشمان اشک آلود در حالی که ذکر کربلا را روی لب دارم از خواب بیدار شوم. ✍مریم آرایش 📝روایت ۴۷ @khatterevayat @paulowni
🌀یک شب در «مبیت» 🔸اولین باری که به اربعین رفتم سال‌های اول حضور ایرانی‌ها در این اجتماع بود. هنوز خیلی با حال و هوای این گردهمایی مانوس نبودیم. یادم هست دهنمان باز مانده بود از حجم و تنوع غذای نذری. آن قدر وفور نعمت بود که هر چه هوس می‌کردی، جایی از مسیر ارائه می‌شد. عراقی‌ها هر چه داشتند به پای زوار ریخته بودند. انگار حسی می‌گفت: بیا، هر چقدر میخواهی بخور. همه چیز هست. دیگر اضطراب شکم نداشته باش. می‌دانی چیست؟ آدمی زمان زیادی را به چگونگی پر کردن شکمش فکر می‌کند. اما اینجا یک روز که به طرف حسین قدم می‌زنی، دیگر خیلی به موکب‌ها توجه نمی‌کنی. شاید حتی گرسنه هم باشی اما مجبوری مودبانه به اصرار عراقی‌ها نه بگویی. چون اینجا مقصدی داری و نمی‌توانی زیاد معطل حواشی جاده شوی. 🔹شب که شد دیدیم عراقی‌ها ریختند و هرکسی دست گروهی از زائرها را می‌گیرد و برای خواب به خانه خودش می‌برد. بهش می‌گفتند «مبیت». یک پیرمرد سرزنده و چالاک با پسرهایش جلوی ما را گرفتند که ببرند «مبیت». آنقدر جدی بودند که نمی‌شد نه گفت. اولین بارمان بود و نمی‌دانستیم چه در انتظارمان است. به خانه‌اش که رسیدیم توی ذوقمان خورد. نمی‌شد باور کرد که یک خانواده با این جمعیت در چنین خانه کوچک و محقری زندگی ‌می‌کنند. سر جمع دو اتاق بود با دیوارهای ترک خورده خسته‌ای که دلشان می‌خواست بریزند. با خودم مبیت‌های با امکانات و شیکی را تصور می‌کردم که احتمالا از دست داده بودیم. 🔸بعد از کمی انتظار، پیرمرد با پسرهایش وارد شدند. دستشان تعدادی تشت و تنگ بود. پیرمرد مثل فرمانده‌ها به پسرهایش دستور می‌داد. از نگاه و اشاره‌شان فهمیدیم که قصد شستن پاهای ما را دارند. و هیچ عذر و بهانه‌ای را هم قبول نمی‌کنند. و ما هاج و واج یکدیگر را نگاه می‌کردیم. ما از دنیایی آمده بودیم که اغلب باید کلاه خودت را سفت می‌‍‌‌چسبیدی تا باد نبرد. از جایی که بعضی آدم‌هایش هر چه سیرتر باشند بیشتر ناله می‌کنند. شاید در عراق هم، به جز زمان اربعین، همین گونه باشد. اما اینجا در دنیای اربعین، به نوبت پاهایمان را دراز می‌کردیم، یک پسر جوان آب می‌ریخت و یک پدر پیر با دست خودش پاهای خسته ما را داخل تشت می‌شست. و ما داشتیم ترکیبی از حس خجالت و لذت را تجربه می‌کردیم. و محبت امام حسین به مغز استخوانمان تزریق می‌شد. 🔹شست وشو که تمام شد سفره‌ای پهن شد که چیزی کم نداشت. چای عراقی بعد از غذا را که سر می‌کشیدیم، کم کم چشم‌هایم داشت سنگین می‌شد. پیرمرد صحبت می‌کرد و من چیز زیادی نمی‌فهمیدم جز اینکه صحبت از عراق است و ظلم‌ سالهای حکومت صدام. و بعد سخن از ایران به میان آمد و بعد اسم امام که برده شد، پیرمرد همانطور که نشسته بود دنبال چیزی گشت. آخرین چیزی از آن خانه که به یادم ماند عکس امام بود که پیرمرد پشت صفحه موبایل کوچک و ساده‌اش انداخته بود. ✍🏼مصطفی امیدوار 📝روایت ۴۸ @khatterevayat @raveshh
هر سال اول صفر که می‌شود غم گیر می شوم . دلم جا کن می‌شود و می رود . انگار خود مختار ست . عقلم اما می نشیند دو دو تا چارتا می کند که بچه ها چه می شوند ، چجوری گرما را تاب بیاورم و ... دل منتظر نمی ماند ، چه من بروم چه نروم . حسین است ،جاذبه دارد آنها که راهی می‌شوند با دل ها همراهی می کنند . همین ست که اگر پاها پر از تاول شود یا بدن ها عرق سوز ، اگر تشنه شوی یا گشنه راهت را ادامه می دهی . وقتی پای حسین در میان ست عشق خودنمایی می کند . فقیر و پولدار ، پیر و جوان ،زن و مرد، ....فرقی ندارد . موضوع دل و دلبر است . تا وقتی می روی حالت خوب است ، می دوی .شوق داری امان از لحظه وداع وقتی میخواهی دلت را بکنی . می‌آید و می گرید و به عقب می نگرد. افتان و خیزان وای به حال دلی که تنهایی راهی می‌شود ، برگشتنی در کار نیست . ✍مهتا سلیمانی 📝روایت ۴۹ @khatterevayat
صداها رهایم نمی‌کنند. جواد مقدم فریاد میزند هروله. حسین سیب اوج گرفته و میخواند: بدرُ فاطمه نورُ کلامی سیدالشهداااا.... میثم مطیعی هم با همان آرامش دارد قدم قدم را میخواند. چند وقتی است ملاباسم هم اضافه شده است و گاهی «تزرونی» میخواند و گاهی هم «مشای علی وعدک صلیت» ذهنم حسابی شلوغ شده است. یکی از گوشه ای مدام و بدون وقفه با یک ریتم ثابت، انگار که یک هزارم دسی بل هم صدایش تغییر نکند، میگوید«شای ابوعلی». عین را هم جوری تلفظ میکند انگار از لوزالمعده اش صدا را برداشته و به گوشم می رسند. لحظه ای تنفس و باز دوباره «اشرب شای ابوعلی». صدای لخ لخ دمپایی آبی رنگ مرد هندی، که پای چپش را روی زمین می کشاند زیر صدای کودکی است که با ادا اطوار بچه‌گانه اش مثل صدای دعوت به چایی میگوید: «اتفضل یا زائر! مای بارد یا زائر.» مرد عصا به دستی از کنارم رد می‌شود. صدای تق تق عصا در هر قدم دوبار بلند می شود. گویا ایرانی است و جانباز. چفیه ای بسیجی دور گردنش است. ضبط کوچکی را به کوله اش آویزان کرده و انگار تمام روضه های عالم را میخواهد در چند کلمه به گوش همه برساند: السلام علیک یا اباعبدالله... ویلچر مرد پاکستانی که مادر یا همسرش را روی آن نشانده هم مثل این که بخواهد یک حرفی را تکرار کند. شاید لاستیک سمت راستش درد گرفته. نمیدانم. فکر میکنم دارد با صدای قیچ قیچش‌با من حرف میزند. کمی نگاهش میکنم. معنای حرفش را نمی فهمم، مثل حرف های خود مرد پاکستانی. قیچ قیچ‌ قیچ قیچ... پیرزن عرب زبانی که خمیده خمیده جلو آمده، به پاهای برهنه ام اشاره میکند. مقداری حرف میزند. معنای دقیق تک‌تک کلمات را درک نمیکنم. فقط میفهمم دارد توصیه مادرانه‌ای می‌کند. به زور کلمه«حذاءک» را تشخیص می‌دهم. با کلمه ای «مو مشکل» داستان ختم می شود. شلوغ و پلوغی جمعیت نشان میدهد به سیطره رسیده ایم. باید ایستاد. ما می‌ایستیم ولی صداها نه. جمعیت دم میگیرند: لبیک یا حسین! لبیک یا حسین!... صداها رهایم نمی‌کنند. هر سال نزدیک اربعین صداها در خواب و بیداری رهایم نمی‌کنند. صدای لبیک یا حسین جمعیت رو به ضریح، صدای موتور سه چرخه ای که آهنگی روی اعصاب پخش می‌کند تا به موکب‌دارها بگوید کپسول گاز رسید، صدای کش کش قدم ها، مداحی های ایرانی و عربی بین راه، مای بارد، شای‌ ابوعلی، تفضّل یا زائر....تفضّل... ✍امیر خندان 📝روایت ۵۰ @khatterevayat @delneveshtetalabe