eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
659 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
اربعین هر از گاهی به سمتش نگاه می‌کردم و می‌دیدم هنوز به من خیره شده. پیرمرد از اینکه من متوجه نگاهش شدم، چشمانش را پس نمی‌گرفت و همین طور با حالت خاصی از ورودی چادر موکب نگاهم می‌کرد. از همان فاصله پنج متری چیزی را در درون چشمانش احساس می‌کردم که کمی نگرانم می‌کرد. چه ری‌اکشنی باید نشان می‌دادم؟ زوار امام حسین بود. با یک لبخند دوباره نگاهم را به کف پایی که جلوی صورتم است بر گرداندم.«آقا چسبشم زدم. فقط زیاد بهش اعتمادی نیست. ترجیحا یه جوراب روش به پوش. تا فردا هم دستش نزن.» مرد تشکر و دعای خیری کرد و با لبخند و التماس دعا بدرقه اش کردم. هم‌زمان با رفتن مرد، سه تشک تاول دیگر خالی شدند و محسن که مسئول دم در است داد زد«تاول سه نفر، ماساژم دو‌نفر بیاد». پیرمرد هم جزو سه نفر اول صف بود. مرد دیگری روی تشک مقابلم نشست اما پیرمرد با پهنای پایش قدم تند کرد و خودش را به تشک مقابل من رساند و گفت «میشه جای این آقا تاول منو بگیری؟» «برای من که فرق نمیکنه، اگه برای ایشون مشکلی نداشته باشه میتونن جاشون رو با شما عوض کنن.» مرد هم که مثل من از حالت پیرمرد تعجب کرده بود به تشک کناری رفت و پیرمرد روی تشک بالای سکو رو به رویم نشست. بی هیچ حرفی دوباره به من خیره شده بود و آن چیز درون چشمان عسلی‌اش را بیشتر حس می‌کردم. لبخندم را روی صورتم بیشتر کش ‌دادم«پدر جان راحت بخواب و پاتو دراز کن، نترس درد نداره» «اشکالی نداره همینطوری نشسته باشم؟سختت نیست» بدن لاغر و چهره تکیده‌ای دارد و پیراهن مشکیش شوره انداخته. جواب می‌هم«نه برا من که سخت نیست، به خاطر خودتون گفتم. پس بی زحمت دو تا پاتون رو دراز کنید» روی دو تا از انگشتان پای راستش و کف هر دو پایش، تاول‌هایی با اندازه‌های مختلف دارد. سرم شستشو را روی تاول‌ها میریزم و آرام با دستمال کاغذی پاکشان میکنم. سرنگ دو‌میل را باز می‌کنم و سوزنش را فیکس می‌کنم. سنگینی نگاهش انگار بیشتر شده. تا سرم را بلند می‌کنم اشک‌هایش روی صورتش کشیده می‌شوند و با دست روی رانش می‌زند. چیزی در درونم می‌لرزد. «حاجی قربونت بشم، چرا گریه می‌کنی؟ چیزی شده؟» صدایش توام با بغض در می‌آید«خیلی شبیه پسرمی! دم در که دیدمت یه لحظه فکر کردم دوباره زنده شده و اومده برا حسین فاطمه کار کنه» تا این را گفت هق هقش بلند شد و توجه دور و بری ها را جلب کرد. بچه‌های تاول بی اختیار آرام‌تر کار می‌کردند و به مکالمات ما گوش می‌دادند. گوشه چشمانم تر شد و سعی کردم همچنان لبخندم را داشته باشم.«حاجی منم عین پسرت بدون. ایشالا اگه ثوابی تو این کار من هست برسه به روحش. خدا رحمتش کنه» جلو آمد و سرم را در دست گرفت و بوسید «اسمت چیه پسرم؟» «محمدعلی، ولی جاویدم صدام میکنن.» «اسم پسر منم علی بود» دوباره صدای هق هقش بلند شد و چندبار به روی پایش زد. داشتم دیوانه می‌شدم. شبیه بودن به جوان مرده‌ای که پدرش رو به رویت است، اصلا چیز راحتی نیست. نگاه پیرمرد آنقدر سنگین و عمیق بود که نمی‌گذاشت راحت کار کنم. سرنگ در دستانم می‌لرزید و تمرکز کافی برای تاول کشیدن را نداشتم. می‌خواستم چیزی بپرسم تا بحث را به انتها بکشانم و شانه‌های لرزان پیرمرد را متوقف کنم، اما کاش نمی‌پرسیدم«حاجی جوونت کی به رحمت خدا رفت؟» لب‌هایش بهم چفت شدند و‌ روی هم می‌لرزیدند. دوباره سمتم‌ خم شد و روی صورت ریش‌هایم دست کشید و بوسید. من هم مثل ماکت پسرش بدون تحرکی بغلش کردم و بی‌خیال شنیدن جواب شدم. کم‌تر از یک دقیقه بعد از بغلم بیرون آمد«امروز چهلمشه. این پیاده روی رو به خاطر اون اومدم. هر سال میومد هرسال...»‌ بغضم انفجاری ترکید. بی اختیار از روی صندلی بلند شدم و روی سکو در بغلش فرو رفتم. بچه‌های تاول و مراجعانشان هم آرام می‌باریدند. پیرمرد محکم بغلم کرده بود. انگار که اینبار نمی‌خواست پسرش را پس بدهد. نفهمیدم‌ چند دقیقه در این حال گذشت. نفهمیدم‌ بعد چگونه و با چه دقتی آب تاول را خالی کردم و با ضماد و گازاستریل پانسمان کردم. حتی شک دارم که بهش گفته باشم چسبش شلش است و رویش جوراب بپوشد. اما خوب یادم است که تا ورودی چادر موکب بدرقه‌اش کردم و در آخرین لحظه بعد از اینکه به بیرون چادر نگاه انداخت، با یه اضطرابی بهم گفت«میشه جلوتر نیای؟ مادرش جلو چادر وایساده. بهتره نگاهش بهت نیفته» خاطره‌ای از اربعین ۱۴۰۰ ✍علی جاوید 📝روایت ۵۸ @khatterevayat
عراق زیباست؟ نزدیک ظهر بود. روی فرش‌های نازک شده و رنگ و رو رفته‌ی موکبی عراقی، زیر آسمان خدا نشستم برای استراحت. کوله‌‌ام را انداختم کنارم و زانوهایم را بغل گرفتم و سرم را گذاشتم روی مچ دست‌هایم. چشمانم را چند لحظه بستم تا سرگیجه‌ی محوی که کمی تعادلم را گرفته بود، فروکش کند. وقت کم بود و باید زودتر راه می‌افتادم. بعد از چند دقیقه سر بلند کردم و رو چرخاندم تا از کوله‌ام بطری آب و آبلیموی رقیق شده را پیدا کنم. نگاه یک خانم را احساس کردم که کنارم نشسته و به من چشم دوخته بود. ابتدا اهمیت ندادم ولی بعد از چند لحظه، همان نگاه پرسید: "ایرانی؟" در حالی که چشمم از تیزی آفتاب پائین بود و سرگیجه هنوز در اطرافم چرخ میزد و داشتم روی کوله دست می‌کشیدم تا جیب کناری‌اش را پیدا کنم، بی رمق سر تکان دادم و بدون اینکه نگاهش کنم و طوری که بشنود، گفتم "ایرانی" که یعنی بله، ایرانی‌ام. کمی در جایش جابجا شد و صورت جلو آورد و اینبار با صدای خش‌داری گفت: "عراق جمیل؟" هنوز با سماجت به دنبال جیب کناری کوله بودم که با لمس پیدا نمی‌شد. نا امید از جستجو دست کشیدم و نگاهم را بالا آوردم. خانم میانسالی با چادر مشکی عربی اصیل و شال سیاه نخی عربی. چهره‌ای پخته داشت و یک خالکوبی ظریف روی پیشانی به شکل یک به علاوه و یک نقطه که کمی محو شده بود. از بغض، چانه‌اش می‌لرزید. چشم دوختم به چشم‌های سرمه کشیده‌اش که لبالب اشک بود. سر تأیید تکان دادم و لبخند زدم. یعنی بله، عراق زیباست. اشک دو چشمانش لبپر شد و قطره قطره چکید روی گونه‌های آفتاب سوخته‌اش. کف دو دستش را تا جائیکه میتوانست به سمت کربلا بالا آورد و با ناله‌ی کش داری گفت "لِلحُسَین" همه‌اش برای حسین... بدون اینکه آرنج‌ها را خم کند، دست‌ها را آهسته پایین آورد تا کف دستهایش به زمین رسید. چند دقیقه در همان حالت ماند در حالی که شانه‌هایش از هق هق گریه تکان می‌خورد. ✍🏻فاطمه ب 📝روایت ۵۹ @khatterevayat
بسم‌الله الرحمن الرحیم چشم به صفحه تلویزیون دوخته ام و با حسرتی عمیق به راهپیمایی اربعین نگاه می‌کنم ، فاصله خودم رو با این آدما خیلییی دووور می‌دیدم‌ . مثل همیشه بی توجه به متن با ریتم نوحه حس گرفتم و رفتم میون جماعت ، خودم رو در حال راهپیمایی می‌بینم که با پاهای ورم کرده و زانوی داغون در حال لنگ زدن هستم و خیلی کند در حال حرکت ، متوجه همراهم میشم آفتاب مستقیم تو صورتشه عرق از کنار شقیقه هاش سر میخوره و تا زیر چونه اش ادامه پیدا می‌کنه یه نگاه به آسمون میندازه و زود چشمش رو میدزده بر میگرده یه نگاه به من می‌کنه و یه نگاه به پاهام متوجه میشم که با صبوری تمام داره قدمهاش رو کوتاه بر میداره تا کنار من حرکت کنه ،چشم تو چشمش میشم و خجالت میکشم ، خسته اش کردم ، اما اون یه لبخند میزنه و خستگی اش رو از من پنهان میکنه اون مجبوره بخاطر من این مسیر طولانی و هوای گرم رو به کندی پیش بره ، ذهنم می‌ره روی ویلچر، شایدبا ویلچر بهتر باشه ، قدم‌های سنگین همراهم که ویلچر رو داره هل میده جلوی چشمام میاد، راه رفتن معمولی کجا و راه رفتن با یه ویلچر کجا!بعد از مسافتی قطعا مهره های کمرش میگیره و ماهیچه های منقبض شده دستش بدرد میان ، و من براحتی روی ویلچر نشستمو به جلو نگاه میکنم ، اما همه فکرم پیش کسیه که داره منو میبره ، خیلیییی سخته حتی از گرمای چهل و پنج درجه و درد پاهای ورم کرده هم سختتره ، نه نه نه ، امکان نداره بتونم قبول کنم کسی تو این مسیر همراهیم کنه .. همسرم؟ همسرم بیمار قلبی هستشو میترسم اونو با خودم همراهش کنم ،اگرچه اون موافقه ، اما من نمیتونم.... خدایا کاش کاروانی بود که همه بیمار و ناتوان بودن و من هم در جمع اونها به این سفر مشرف میشدم ، اما چنین چیزی وجود نداشت ، حداقل تا اونجایی که من متوجه شده بودم نبود... بغض در گلوم شکسته بود و اشک در چشمانم پرده ای تار کشیده بود و من دیگه صفحه تلویزیون رو نمی‌دیدم ، پلکی زدمو پرده اشکم رو کناری زدم و دوباره خودم رو در مبل گوشه هال دیدم که پای چپم رو بالا گذاشتم تا از ورم بیشتر واریس پام جلوگیری کنم صدای پیام گوشیم بلند شد ، با بی‌حوصلگی چرخیدمو یه نگاه کوتاه به گوشیم انداختمو با خودم گفتم، بازم پیامای تکراری ، حوصله باز کردنش رو نداشتم ، اما طبق عادت همیشگی دست دراز کردمو پترن گوشیمو کشیدمو یه نگاه بهش انداختم.... مامان؟ زنگ بزنم؟ انتظارش رو نداشتم ، همیشه یه هفته فاصله می‌افتاد بین تلفنهاش ولی ایندفعه زودتر پیام داده بود!!! با خوشحالی بهش پیام دادم بله ، و منتظر شدم ، بعد از سلام و احوالپرسی بهم گفت مامان خودتو آماده کن برای اربعین امسال ، پاس که دارید؟ با ذوقی که همراه با نا امیدی بود گفتم بله اما...پرید وسط حرفمو گفت ، اما نداره دلم میخواد ببرمتون کربلا ، قند تو دلم آب شدو با لبخند تلخی گفتم ، اما منکه....گفت می‌دونم ، اما خودم هستم...گفتم شرایط منو میدونی ، من دوست ندارم سفر کسی رو خراب کنم و مدیون کسی بشم ...دوباره با صدای مصمم گفت ، مامان من چندین بار اربعین رفتم و تجربه این سفر رو دارم ، اینبار فقط می‌خوام بخاطر شما برم و فقط همراهی شما رو بکنم و دوست دارم که این سفر رو تجربه کنید، با هر شرایطی که شما دوست دارید و در توانتون هست ، اصلا هرچی شما بگید ، هر وقت و هر لحظه نتونستید برمیگردیم...ولی بیایید ، باید بیایید... انگار خدا فرشته ای رو برام مامور کرده بود که این بار سنگین همراهی رو برام سبک کنه!!!!! باید مثل من یک بیمار و ناتوان باشید تا درک کنید که ارزش تبدیل یه غیر ممکن به ممکن چقدر ارزشمنده ✍فریبا بگلو 📝روایت ۶۰ @khatterevayat
با صدای بابا چشم‌هایم را باز کردم. «میگن شاید تا سه چارساعت دیگه هم درست نشه...» مامان گفت«یعنی نمی‌ریم سامرا و کاظمین؟» بابا گفت« بطلبن می‌ریم ایشالا. پیاده بشید فعلا.» تب داشتم. صبحی که از کربلا راه افتادیم، نشد صبحانه بخوریم و ناشتا داروهایم را خورده بودم. با صدایی که به زور شنیده می‌شد از مامان پرسیدم «کجاییم؟ پیاده شیم کجا بریم؟» گفت « یه روستا نزدیک کربلا. یه خونه هست اینجا. صحبت کردن باهاشون انگار.» پرده اتوبوس را کنار زدم. روستا؟ خانه؟ وسط این بیابان؟ از اینجا که من می‌دیدم فقط یک مغازه مخروبه بود و دو نخل. یک نخل سبز و یک نخل خشک شده. پس خانه کجا بود؟ تمام توانم را جمع کردم که بتوانم از اتوبوس پیاده شوم. چشم گرداندم و بالاخره خانه را پیدا کردم. آرام آرام با بقیه خانم‌های کاروان راه افتادیم سمت خانه. از کنار نخل‌ها رد شدیم و باز هم رفتیم تا رسیدیم. مرد خانه دورتر کنار مردهای ما ایستاده بود و خانم خانه با دو پسر کوچکش کنار در به ما خوش‌آمد می‌گفتند. خانه‌شان با آن تعریفی که ما از خانه داریم فرسنگ‌ها فاصله داشت. دو اتاق کوچک بود و یک آشپزخانه که کفش را با حصیر پوشانده بودند. اینجا واقعا زندگی می‌کردند؟ هیچ‌چیز برای زندگی نبود. هیچ نداشتند. و تنها ساکنین جایی بودند که به آن روستا می‌گفتند. در خانه فقط چای و آب داشتند. همان را هم با سخاوت و تواضع برایمان آوردند. هرکدام از ما چیزکی همراهش بود که بشود با چای خورد. بهشان تعارف کردیم و پسر کوچک با خجالت از خوراکی‌ها برداشت. کم کم صدای قرآن از گوشی‌ها بلند شد. اذان شده بود. نماز را که می‌خواندیم؛ ولی ناهار چه می‌شد؟ بچه کوچک در کاروان بود، خودمان که مهم نبودیم. اینجا هم که موکبی نبود و کربلا هم آنقدر شلوغ است نمی‌توانیم برگردیم برای غذا. اصلا با چه چیزی برگردیم؟ نماز را خوانده نخوانده بودیم که بوی مرغ آمد. خدایا، اینجا؟ وسط بیابان؟ اینجا که رستورانی نیست. آقای صاحب خانه دور از چشم مسئول کاروان رفته بود و برایمان مرغ خریده بود. با حساب و کتاب زندگی تهرانمان، دو مرغ برای پنجاه و چند نفر آدم کم بود. این خانواده تمام پولشان را، تمام تمام پولشان را گذاشته بودند و برای مهمانان ناخوانده‌شان غذا تهیه کرده بودند. می‌شود به یک خانواده عراقی مهمانواز بگوییم پول غذا را از زائر اباعبدالله بگیر؟ البته که مدیر کاروان با زبان بی‌زبانی گفتند ما 50 نفریم و نمی‌خواستیم باری برای شما باشیم. انگار آقای صاحب خانه ناراحت شده و گفته بود ما شرمنده‌ایم که بیشتر نتوانستیم تدارک ببینیم. قصه مکتب حسین فرق دارد با هرچه ما در زندگی عادی می‌بینیم. فرق دارد که وقت رفتن، پسر بزرگ خانه رفت بالای نخل و تمام خرمایشان را چید و دادند دست ما. مکتب حسین، قانون ریاضی نیست که برای هر سوال یک جواب مشخص داشته باشد. تو برای حسین یک قدم بردار و اوست که پاسخ همه پرسش‌ها است. ✍زینب سادات فخرایی 📝روایت ۶۱ @khatterevayat
روایت‌اسم‌هایی‌که‌بایدیادم‌بماند اول: «سال دیگر این‌موقع فلوریدا» من از آن آدم های دقیقه نودی‌ام. تا احساس خطر نکنم دستم به کار نمی‌رود. دوران تحصیل هم همیشه دنگ درس خواندنم شب امتحان یا حتی چند ساعت مانده به امتحان می‌گرفت. حالا دوازده ساعت دیگر بلیط دارم و تازه یادم آمده لباس مناسب پیاده روی اربعین ندارم. چاره ای نداشتم. آماده شدم و رفتم به مرکز خریدی که همیشه از آن جا خرید می‌کردم. اما مرکز خرید جایش را داده بود به فروشگاه لوازم ورزشی. درمانده رفتم مغازه لوازم آرایشی بغل که گفت متاسفانه خانم کریمی جمع کرده و رفته. قیافه‌ام را کج کردم و پرسیدم جای دیگری نمیشناسد توی سبک لباس های مغازه کریمی که آدرس یک پاساژ را داد. آدرس را گرفتم و رفتم. دوتا خانم توی مغازه بودند که یکیشان که جوان تر بود مشتری ها را راه می‌انداخت و صدا دار آدامس می‌جوید. رژ کالباسی زده بود و لاک قرمزش چشم آدم را می‌گرفت. یک پیراهن مشکی کوتاهِ کوتاه با شال زرشکی که روی دوشش افتاده بود. یکی دیگر هم که بهش می‌خورد صاحب مغازه باشد پشت دخل بود و حساب می‌کرد و گهگاهی هم درباره اینکه چه چیزی بیشتر به مشتری می‌آید اظهار نظر می‌کرد. می‌خورد چهل سال داشته باشد. از لوازم آرایش چیزی را توی صورتش از قلم نیانداخته بود و شال صورتی‌اش تا نصفه ها روی سرش بود. به اقتضای فضا خواستم نگویم لباس را برای کجا می‌خواهم. گفتم یک لباس خیلی خنک و مشکی می‌خواهم. که خانم میانسال ریز شد توی صورتم و گفت برای پیاده روی اربعین؟ تا تایید کردم انگار یک معجزه دیده باشد گفت اسم من زینب است. هرجا رفتی زینب را یادت نرود. لبخند صمیمی زدم و گفتم با همه وجود دعایش می‌کنم. و بعد پرسیدم چه دعایی کنم؟ دستش را گذاشت روی سینه، چشم هایش برق زد و گفت دعا کن که ان شاءالله سال دیگه این موقع فلوریدا. خندیدم و گفتم حتما. دعا می‌کنم اگر خیر شماست بروید فلوریدا و اگر هم خیر است یکبار بیایید پیاده روی اربعین. گفت خیلی دوست دارد و سال قبل همسرش رفته و خیلی تعریف کرده. دوتا لباس برداشتم بردم حساب کند برایم که دیدم به جای چهارصدتومان برایم سیصدتومان حساب کرد. گفت به جای این صد تومان دعایش کنم و اگر توانستم یک مبلغی برایش بندازم توی حرم. نوت گوشی را باز کردم و توی اسامی که باید یادم بماند نوشتم: - زینب، سال دیگر این موقع (اگر خیرش) بود فلوریدا. ✍سمر 📝روایت ۶۲ @khatterevayat
روایت‌اسم‌هایی‌که‌بایدیادم‌بماند دوم: «مولود خانم» ساعت سه ظهر رسیدیم تهران. باید خودمان را می‌رساندیم هتل آفتاب، کنار مرقد امام خمینی. اتوبوس، یک جایی از این کلان شهرِ هوا آلوده ما را پیاده کرد که نمی‌دانم کجا بود. هرجا که بود تا هتل صد و بیست هزار کرایه اسنپمان میشد. و ما، یعنی من و دوستم زینب یک چیزی توی وجودمان بود که رضایت نمیداد صد و بیست هزار بدهیم به اسنپ. با زینب توی آفتاب داغ سه بعد از ظهر کف تهران ولو بودیم که یکهو نشان نقشه یاب را مانند نشان میتی کومان رو کردم. مسیریاب خدابیامرز نشان، نشانمان داد که با یک خط بی آر تی و بعد مترو صاف می‌رسیم مرقد امام. ماهم عزم بی آر تی کردیم. برای بلیط گرفتن کارت بانکی همراهمان نبود. یک آقای کت شلواریِ عینک دودی به چشم را خفت کردیم که برایمان بلیط بگیرد تا پول نقد بهش بدهیم. این مرد غیور و باایمان تهرانی بلیط را گرفت ولی پول نگرفت و التماس دعایی گفت و ماهم اجابتش کردیم. سوار بی آر تی شدیم. برای ما بچه شهرستانی ها کمی عجیب می‌آمد. بعد چند ایستگاه پیاده شدیم و رفتیم ایستگاه مترو. آن‌جا هم کارت بانکی می‌خواست که ما نداشتیم. فلذا دست به دامان یک خانم چادری چهارپایه به دست شدیم. این شیرزن خدا دوست تهرانی هم فقط ده هزار تومان ازمان قبول کرد و ما وارد دنیای عجیب مترو شدیم. جایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را سه تا هزار می‌فروشند. توی مترو مسیریاب از دسترس خارج شد و ما از روابط عمومی میانه‌مان بهره گرفتیم و با یک خانمی سر صحبت را باز کردیم. و ازش خواستیم مرقد امام که رسیدیم یک اشاره کند تا ما بپریم پایین. یک خانمی جینگولی جاتی از قبیل دستبند و گیره سر و کش مو می‌فروخت. روز شهادت حضرت رقیه بود و با دیدن این وسایل دخترانه توی دلم یک نذری کردم و چندتا گیره سر و کش مو برای دخترکان عراقی مشایه خریدم. خانم جینگولی جات فروش هم تا فهمید برای پیاده روی اربعین می‌خواهم کلی از پول را برگرداند تا توی ثوابش شریک باشد. آن خانمی هم که نقش مسیریاب را ایفا می‌کرد شاهد صحنه بود و تا فهمید می‌خواهیم برویم پیاده روی اربعین گفت اسم من مولود است. یک پسر مریض احوال دارم. یادتان نرود برایش دعا کنید. نوت گوشی را باز کردم و اضافه کردم: - مرد کت شلواریِ عینک دودی به چشم که برایمان بلیط بی آر تی گرفت. - زن چادری چهارپایه چوبی به دست که بلیط مترو مان را حساب کرد. - خانم جینگولی جات فروش مترو. - مولود و پسر مریض احوالش. ✍سمر 📝روایت ۶۳ @khatterevayat
روایت‌اسم‌هایی‌که‌باید‌یادم‌بماند سوم: «حاجی ماشین برقی سوار» از پله برقی مترو که آمدیم بالا و رسیدیم مرقد امام برادر زینب که تهران زندگی می‌کرد آمد دنبالش و او را دزدید و برد. تک و تنها هتل را پیدا کردم و روی یکی از صد و اندی تخت سالن پنجم هتل آفتاب لنگر انداختم. یک حس قهرمانی بهم دست داد که مسیری که صد و بیست هزار کرایه می‌خورد با ده هزار آمدیم. و علمش کردم که مثل خاطره چک معروف سرباز ها به فرمانده گوش فلک را باهاش کر کنم. از همان اول که فهمیدم محل اسکان تهرانمان نزدیک بهشت زهراست دلم دل دل می‌کرد که پایم به تهران رسید عزم شهدای بهشت زهرا خصوصا شهید آرمان علی وردی کنم. ستاره هم اعلام پایه بودن و همراهی کرد. اما پیچاند و با خانواده اش رفت و گردید و من ماندم و حوضم. آن روز از دست رفت و فردا هم ساعت نه همه چیز رسما شروع میشد. ستاره که رسید هتل ضمن انزجار از حرکت پیچاندنش بهش گفتم هرچه زودتر بخوابد چون فردا بعد فریضه صبح عیش خوابش را کور می‌کنم و باید برویم بهشت زهرا. طبق وعده بعد فریضه صبح محل اسکان را ترک گفته عزم بهشت زهرا کردیم. قطعه های مختلف را با زیارت شهدای شناسمان فتح کردیم. و سلامشان را برداشتیم تا با خودمان ببریم و برسانیم به آقای کربلا. برگشتنی از فرط راه رفتن له و لوردیده شده بودیم که تا رسیدیم به مرقد و داشتیم به زور خودمان را می‌کشاندیم هتل یک حاجی باحال ماشین برقی سوار همچون فرشته نجات ترمز کرد جلو پامان و گفت سلام دخترم. کجا می‌روید؟ گفتم درب غربی هتل آفتاب. که اشاره کرد بپریم بالا. ماهم چون تشنه‌ی تازه به آب رسیده ای پریدیم بالا. حاجی پرسید اینجا برنامه خاصی داریم؟ گفتم یک جمعی از سراسر کشوریم به نام دختران حاج قاسم که خدا بخواهد بعد از ظهر عازم عراقیم برای پیاده روی اربعین. حاجی به به گویان گفت خوش به حالتان. ماشین برقی که آن‌جا نمی‌بینید اما هر سیاهی دیدید یاد من بیفتید. جعفری هستم. یک دختر دارم همسن و سال خودتان. مراقب خودتان باشید. و تدبیر های لازم را برای گرمای هوا بهمان گوشزد کرد. و ما را دم در هتل پیاده کرد. من نیز چون فرزندی خلف ازش تشکر کردم، نوت گوشی را باز کردم و نوشتم : - حاجی جعفری ماشین برقی سوار/سیاهی ها. ✍سمر 📝روایت ۶۴ @khatterevayat
‌ کلاس دوم سوم بودم. دهه محرم مادرم دستم را می‌گرفت و میبرد مسجد. بچه‌ی آخوند مسجد بودم و این باعث شده بود خانم های مسجد خیلی مرا تحویل بگیرند. ماچ و بوسه هایی بود که به صورتم حواله میشد. و گهگاه این بوسه ها با تف یا برخورد به صورت های عرقی خانم های پیر همراه بود. خادم مسجد یک مادر شهید بامزه و اهل دل است که نمیدانم چرا ولی یحتمل به خاطر این‌که جفتمان بچه سیدیم از بچگی بهش می‌گفتم «عمه». عمه ریزنقش است و کوتاه قد. همیشه یک روسری سبز که نشان سیدی‌اش است صورت چین چینی اش را قاب گرفته. و خوش حرف است و خوش برخورد. از این پیر هایی که می‌رود توی دل آدم. من دهه محرم ها را وردست عمه بودم و اصلا به عشق همین می‌آمدم مسجد. تمام عشقم این بود که بعد روضه نعلبکی بگذارم تا یک نفر که زورش می‌چربید چای دور بدهد و بعد دوباره من قند ها را ببرم. بعد مراسم هم عجز و التماس می‌کردم به مادرم که منتظر بنشیند تا استکان نعلبکی ها را با عمه بشورم. دوتا لگن می‌گذاشتیم پر کف و استکان ها با یک شلنگ برای آبکشی. عمه میگفت تو جان نداری خوب استکان ها را بسابی. پس آب بکش. مادرم توی این یک ساعت علافی می‌آمد توی مسجد و به عمه میگفت این بچه توی خانه یک استکان هم آب نمی‌کشد. نمی‌دانم چرا این‌جا که می‌آید یکهو می‌شود ظرف شوی بین المللی. خودم هم نمی‌دانم چم بود. اما اخیرا یک چیز هایی دستم آمده. الان که دارم می‌نویسم توی مشایه‌ام. کنج یک پدیده بزرگ. یک اتفاق مهم. همگام با دریای انسان های عاشق. ما یک کاروان دویست و بیست نفره‌ایم. از دختر های سراسر ایران. اصفهان و یزد و کرمان.. من هم خودم را می‌شناسم هم خیلی از این دختر ها را. همه پرنسس بابا هاشان هستند. بعضی هاشان تا سر کوچه بخواهند بروند اسنپ می‌گیرند. همه چیز برایشان فراهم است. تن به رنج نداده‌اند. روتین پوستی دارند. آفتاب ببینند نگران پوستشان می‌شوند. غذاشان سر وقت آماده است. لباس هاشان اتو شده و مرتب. بوی عرق بشنوند قیافه شان می‌رود توی هم و دماغشان را می‌چسبند. لک مشکی روی لباس مشکی شان بیفتد می‌اندازند لباسشویی. کولر خانه شان شیفت تمام وقت دارد بدون یک ساعت مرخصی.اما همین آدم ها، همین دخترهای قر و فر داری که من می‌شناسم حداقل نه ده روزی از سال یکی دیگر می‌شوند. می‌روند زیر آفتاب داغ و نگران پوستشان نمی‌شوند. پیاده می‌زنند به دل یک جاده هشتاد کیلومتری. عرق می‌کنند ولی حالشان بد نمی‌شود. توی ازدحام جمعیت حس خفگی بهشان دست می‌دهد ولی گلایه نمی‌کنند. چادرشان می‌شود رنگ خاک، باهاش عشق می‌کنند. و توی دمای پنجاه درجه عراق لبخند به لب دارند.کسی بیفتد دستش را می‌گیرند و راه داشته باشد کولش می‌کنند. یکهو می‌بینی بین راه دیگر سنگینی کوله‌ات را حس نمی‌کنی.برمیگردی یکیشان را می‌بینی که کوله‌ات را با دست گرفته بالا تا چند نفس شانه سبک کنی. نمی‌دانم، واقعا معلوم نیست چه می‌شود که آدم ها تا این حد آدم می‌شوند و مزه ناب انسانیت را چند روزی در شیرین ترین حالت ممکن به کام و جان جهانیان می‌نشانند. اصلا در فهم من نمی‌گنجد. اما به نظر می‌رسد حسین علیه السلام آن کسی است که ما را تبدیل می‌کند به خاکی ترین و بهترین ورژن خودمان. پای او که بیاید وسط خیلی چیز ها فرق می‌کند. ‌ «از کودکی به گردن ما شال ماتم است نابرده رنج گنج به ما داده‌ای حسین.» ✍ سمر 📝روایت ۶۵ @khatterevayat
حج المساکین دو سه ماه مانده به اربعین، به هر بهانه‌ای از مرخصی و رفتن به پیاده روی اربعین صحبت می‌کرد. مدیرش اهل مرخصی دادن نبود؛ اما مگر می‌توانست او را به نرفتن مجاب کند. هر دلیلی برای نرفتن می‌آورد، جوابی برایش داشت. تا اینکه قبل از رفتن گفت: تنها زمانی که میتوانم خانواده‌ام را ببرم کربلا و از عهده هزینه‌هایش بر بیام، زیارت‌ِ اربعینه! ✍ الله بنده سی 📝روایت ۶۶ @khatterevayat
خان النص قرارمان ساعت 4 عصر، اطراف عمود 605 بود، 5 عمود آن‌طرفتر از خان النص. جایی که محدوده شهر نجف تمام می شد و وارد محدوده شهر کربلا می شدیم. از عقربه های ساعت عقب مانده بودم و باید زودتر خودم را می رساندم، اما توانی نداشتم. پاهایم دو ستون بتونی شده بود که دنبال خودم می کشیدم، کوله‌ای که تقریبا دیگر خالی شده بود، قدر یک چمدان بزرگ روی دوشم سنگینی می کرد. دستهای آویزانم مثل دوتا گونی ده کیلویی برنج شده بود. نای آن نداشتم بلندشان کنم و لبه کج شده روسریم را صاف کنم. خدا خدا می کردم هبچ آشنایی مرا در آن حالت راه رفتن پنگوئنی نبیند. چشمم فقط به شماره عمودها بود که زودتر به نقطه قرارمان برسم و روی صندلی های کنار جاده این بار سنگین را زمین بگذارم. سالی بود که داعش نصف عراق را گرفته بود و تهدید کرده بود مسیر مشایه را به خاک و خون می کشد. دولت عراق هم ویزا را یک دلاری کرده بود تا به داعش نشان دهد عاشق اباعبدالله از انفجار و شهادت نمی ترسند و تمام امت حزب اللهِ ایران و عراق ریخته بودند توی جاده. توی مسیر کلی شایعه در مورد انفجار و انتحارو حتی دستگیری داعش در تونل های زیر زمینی کربلا شنیده بودیم. نگران‌ِ نگرانیِ همراهانم بودم که دیدم نقطه تفتیش گذاشته اند. چشمه اشکم به قل قل افتاد، تحمل ایستادن توی صف جمعیت را نداشتم. چشمم را بستم و زیر لب گفتم یا اباعبدلله خودت یاری کن، یک آن چشمم افتاد به پیرزن آفتاب سوخته خنده رویی که لبه های عبایش را پشت گردنش بسته بود و برای تفتیش تند تند دست می کشید روی پشت و روی چادر زائرها و با همان لبخند نمکینش داد می زد: "بَرداً و سلاما، بَرداً و سلاما، تروحون و اتزورون بلسلامه" انگار و بَرد و سلام آمد و نشست روی جگر داغ کرده‌ام. زیر خیمه تفتیش یک آن آل الله را دیدم که خسته و نالان و سوار بر شتران بی جهاز با تشر و توهین ماموران بنی امیه توی همین جاده عازم کوفه اند و ما این همه سال بعد، هر چند زیر تهدید بازماندگان بنی امیه، با نوای برداً و سلامای خادم ها راهی حرمشان هستیم. اشکها را دیگر نمی توانستم نگهدارم، خودم را سپردم به پیرزن و نوای شیرینش. خم شدم و دستش را بوسیدم. دستش را کشید و رویم را بوسید. نمیدانم چه شد ولی ازنقطه تفتیش که بیرون زدم دیگر پنگوئن نبودم، پرنده سبکبالی بودم که شاد و خوشحال به طرف عمود 605 پرواز می‌کرد، تمام بار سنگینم را اشکها سبک کرده بود.... ✍زینب موسی 📝روایت ۶۷ @khatterevayat
ساعت از نیمه گذشته بود قرار بود ۱۰ شب به مرز برسیم ترافیکِ شدید و توقف‌های لازم سرعتمان را گرفته بود. بعد از مشقات زیاد به مرز رسیدیم. غلغله بود. وحشت کردم. زن و مرد همه در مسیر عبور پشت میله ها ایستاده بودند. متراکم و پرازدحام. زمانی نگذشت. اعلام کردند خانم ها سمت چپ مسیر بروند. همه عقب رفتند. به خانم‌ها راه دادند تا از صف خارج شوند. هرچند مدتی هم ایستاده بودند و با قدم‌های کم به جلو رفته بودند. برگشتیم و همراه دیگر خانم ها سمت چپ مسیر را پیش گرفتیم.این قسمت پستی بلندی بیشتری داشت در این شلوغی و ازدحام خانمی با کالسکه دوقلو بود. هر جای دیگر بود،بقیه به این خانم تشر می‌رفتند، چرا آمدی و ملاحظه بچه ها را نکردی؟جای شما اینجا نیست با بچه و... اما اینجا حتی هیچ‌کس ازاین خانم جلو نمی‌زد یا بخواهد مثلا زرنگی کرده باشد و زودتر از این ازدحام و تنگی خلاص شود. همه دور کالسکه مراقب خانم و بچه ها بودند.یادم نیست به گمانم بچه ها خواب بودند. به پشت سری هایشان هم تذکر می‌دادند، کالسکه هست مراقب باشندتا فشاری نیاید. مردمی که به عشق امام حسین علیه السلام هوای هم رو دارند. عاشق این مردمم. ✍زهرا 📝روایت ۶۸ @khatterevayat
تازه به کربلا رسیده بودیم بعد از اسکان ،با خانواده به سمت حرم مطهر امام حسین ع حرکت کردیم گرمای هوا اونقدر شدید بود که توانمان را بریده بود جایی هم که بودیم در ازدحام جمعیت دسترسی به آب ممکن نبود به امید زودتر رسیدن به حرم مطهر قدم ها را سریعتر و مصمم تر برمی‌داشتیم ما دوخانم از مردهایمان جدا شدیم و نزدیک تفیش رسیدیم گلو و لبهایمان خشک و بی رمق بود در موکبی دورتر گویا آب هم پیدا میشد ولی حال ایستادن در صف را هم نداشتیم افراد نوشیدنی می‌گرفتند و یکی دو لیوان هم برای خانواده می‌بردند؛برای آنهایی که مثل ما حال طی مسیر را نداشتند. دخترک هشت ،نه ساله ای چادر به سر با دولیوان به دست از موکب برمی‌گشت.به گمان زائری ایرانی بود که برای مادر و خانواده شربت می برد. مسیر را ادامه دادیم ،که این دخترک راهمان را سد کرد. دولیوان شربت خنک آبلیمو را تعارف کرد.اینقدر برایمان غیر منتظره بود که گمان کردیم دخترک مارا با کسی که برایش شربت می‌برد، اشتباه گرفته است. اما نه برای خودِما شربت آورده بود. حالم منقلب شد. با بغض شربت را نوشیدم و برتشنگی سید و سالار شهیدان سلام دادم: صلی الله علیک یا ابا عبدالله✋ ✍زهرا 📝روایت ۶۹ @khatterevayat