eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
670 عکس
100 ویدیو
15 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا پارسال همین موقع ها همسرم خیلی خسته بود. بیشتر از جسمش، روح و روانش! وظایف شغلی‌اش از یک طرف و مقاله‌ای که تایید نمی‌شد تا بتواند پایان‌نامه بنویسد و دفاع کند از طرف دیگر، مغزش را فشار می‌دادند. دلش می‌خواست تا پایان شهریور بتواند دفاع کند. چند ماه بعد از ازدواج، دانشجوی دکترا شده‌بود و بعد از پنج سال هنوز فارغ‌التحصیل نشده بود. به شوخی می‌گفتم:« من دو بار فارغ شدم و تو هنوز فارغ نشده‌ای.» اما قصه از شوخی گذشته بود و بلاتکلیفی، روزهایش را از کلافگی پر کرده بود. نزدیک اربعین بود و بعد از دوسال کرونا، هرکسی را که می‌شناختیم عزم رفتن کرده بود. او هم دلش می‌خواست برود و از طرفی دلش نمی‌آمد منی که چند سالی است می‌خواهم بروم و نرفته‌ام را بگذارد و برود. اگر هم ما را می‌بُرد حداقل یک هفته باید مرخصی می‌گرفت و حسابی عقب می‌افتاد. اما اگر به تنهایی می‌رفت، سه روزه هم می‌توانست برگردد. دودلی و حال بدش را می‌فهمیدم. من که تا به حال پیاده‌روی اربعین نرفته‌ بودم اما از آنها که رفته بودند شنیده بودم کسی که می‌رود بی‌تاب تر از آنی است که نرفته. دلم را به دریا زدم و با وجود حسرتم برای رفتن، گفتم:« بیا برو اربعین رو ثبت نام کن. بلکه یه ذره مغزت نفس بکشه. غصه ما رو نخور. ما میریم خونه مامانم می‌مونیم. غصه‌ی درس و کارت رو هم نخور. امام حسین خودش کمکت می‌کنه. با این حالِ خسته بمونی کاری که پیش نمی‌بری، حسرتش هم به دلت می‌مونه.» چندباری پرسید :« واقعا؟ مطمئنی؟» گفتم :« آره. برو. برای منم دعا کن.» سر به زیر و مردّد نگاهم کرد و گفت :« سال دیگه ان‌شا‌الله با بچه‌ها میریم.» توی دلم تمام حرف‌های قبلش مرور می‌شد که :« اربعین جای زن و بچه نیست آنقدر که سخت می‌گذرد. من که مَردم گاهی نمی‌کشم.» چندان امیدی به وعده‌اش نداشتم اما به رویش نیاوردم و با لبخند گفتم :«ان شا الله.» وقتی برگشت حسابی مریض شد. کارهایش عقب افتاد و هیچ‌جوره به دفاع شهریور نرسید. اما آرام شده بود. از آن همه اخم‌های در هم پیشانی و فکر و خیال‌های آزاردهنده‌اش انگار چیزی نمانده بود. امام حسین دلش را آرام کرده بود و احتمالا رخصت آمدن ما را هم داده بود. وقتی قبل از محرم گفت :« بیا برویم دنبال کارهای گذرنامه.» با ناباوری نگاهش کردم و گفتم :«واقعا؟ برای چی؟» گفت :« برای اربعین دیگه. دم اربعین کارهای اداری سخت میشه.» باشه‌ای گفتم. بچه‌ها را آماده کردم و رفتیم دنبال کارها. تمام مراحل را انجام دادیم و من باز هم امیدی نداشتم. کسی که نرفته و همیشه حسرت کشیده باورش نمی‌شود که حسرتش تمام شود. انگار لذت می‌برد از حسرت کشیدن، شاید هم عادت شده. گاهی هم حسرت طولانی حس ناممکن بودن را به آدم می‌دهد. اما واقعاً ثبت نام کردیم. من و همسرم و دو تا دخترها را. همسرم هر روز سایت کاروانی که قرار بود با آنها برویم را چک می‌کرد و هر بار می‌گفت :«هنوز بلیت نگرفته‌اند.» و من مدام می‌گفتم :« چرا بلیت نمی‌گیرند؟ نکند تمام شود؟» می‌ترسیدم لذت خوابی که دارم می‌بینم ناتمام بماند. اما دیروز که همسرم گفت بلیت‌ها را گرفته‌اند، برای خودم نشانه‌های هوشیاری و خواب نبودنم را مرور می‌کنم و باز از خودم می‌پرسم:« واقعا؟ من؟ با دخترانم؟» باورم نمی‌شود. نگرانم. نگران بچه‌ها و گرما و راه طولانی! چه غمی به دلم چنگ می‌زند که نگران دخترها هستم و دنبال تدابیری برای سخت نگذشتن به آن‌ها می‌گردم درحالیکه اهل حرم بی هیچ تدبیری و دست بسته و داغ دیده و خسته تمام این راه و بیشتر از این راه را پیاده رفته‌اند. اما بیشتر از همه‌ی اینها نگرانم که تمام این نگرانی‌ها و بدوبدوها خواب باشد. توی خواب که آدم بغض نمی‌کند، می‌کند؟ ✍مهدیه دهقانپور 📝روایت ۲۰ @khatterevayat
دین دان کالاف بار دوم زنگ زد. از گوشم هدست را درآوردم و بلند شدم. - الو؟ زور لامپ به تاریکی حال نمی‌رسید. از ارومیه بود. فکر کردم سفارشی نوبتی چیزی می‌خواهد. گفت: - برا حال و احوال زنگ زدم. اول به احسان زنگ زدم. گفتم حال شمارم بپرسم. کاش گوشی قبلی‌ام سالم بود و زنگ اول می‌شناختم. یاد کالاف بازی‌هایش افتادم. فوت و فن‌هایی که تابستان پارسال یادمان داد بلکه چند دور بیشتر دوام بیاوریم. بین در حیاط و آشپزخانه رژه می‌رفتم. گفت: - اینجا با بچه‌ها کالاف می‌زنیم، یاد اون وخ میوفتم. دین دان داران دین دان داران صدای ای لشکر صاحب زمان با اتوبوس بنز عینکی و لوله تفنگ کالاف توی سرم چفت می‌شد. هرهر خنده‌اش را شنیدم. شبیه خودش خندیدم. شاید هم بلندتر. وسط حال ایستادم و بی‌خودی دوباره گفتم - کاری داری در خدمتم. لابد فهمید از بی‌حرفی ته کشیدم. یا شاید زیادی همه را کاری می‌بینم. حالا خوب شد قبلش گفته بودم: "مزاحمت چیه. تازه وقتی اومدی از تنهایی دراومدیم." یا شاید هم خوب نشد. - نه، برای حال و احوال زنگ زدم. می‌گم، راستی اربعین می‌ری؟ سر جایم ایستادم. کالاف و لشکر صاحب زمان توی سرم یکی شده بودند. یک اِ کشیدم. اگر دینار گیر نیاید چه؟ اگر ماشینِ ارزان نباشد؟ اگر گوشی‌ام گم شود؟ اگر هوا بخارپز باشد؟ اگر آب نباشد؟ اگر دزد باشد؟ اگر تنها کنج جاده بیفتم و جان بدهم؟ اگر اگر اگر. - اِ... ایشالا می‌رم. فقط... استادیارم جلوی چشمم آمد. پارسال جای من هم رفت. امسال اما خودش نیست و به من سپرده. پدرم که قرار بود برود هم به من سپرد. مادرم. برادر دوقلویم که خیال می‌کردم این بار باهم می‌رویم. هم‌کلاسی‌هایم با خواسته‌های پر رازشان که انگار هزار تیغ زیر پوستشان فرو رفته باشد. - فقط... فقط من می‌رم. اگر نشد؟ اگر نروم و بفهمند؟ - آره، ایشالا می‌رم. از این و آن برگ برگ دعا جمع کردم. هزار طور التماس دعا شنیدم. شاید دلم به اینها قرص شد. رو به پریز چمباتمه نشستم. - آره امسال اینطوری شد. خودت چی. می‌ری؟ - نه متأسفانه... از طرف من و همشیره و کل خانوادم به یادمون باش. گوشی را به شارژ زدم و از طاقچه مهر برداشتم. ✍حسام محمودی 📝روایت ۲۱ @khatterevayat
✨ 💔 وقتی برای طلبیده شدن سفر کربلا، هشت شهید گمنام یادمان شلمچه را واسطه کرده بود فکرش را نمی‌کرد کمتر از چهل روز بعد در شلمچه به فاصلۀ چند کیلومتری همان شهدا منتظر تایید گذرنامه برای عبور از مرز و شروع پیاده‌روی اربعین باشد! می‌گوید: یادمان شهدای شلمچه و گنبد فیروزه‌ای رنگش مبدا وصالم بود، وصالی که مدت‌ها چشم انتظارش بودم! سال ۹۷ با جمعی از دوستان عرب زبان خوزستانی‌مان راهی شدیم به مقصد نجف و بعد از زیارت حرم حضرت پدر از مسجد کوفه در طریق‌العلما به سمت نینوا، سرزمین کربلا جاری شدیم. طریق‌العلما فضایی صمیمی و بی‌تکلف داشت. بسیار آرام‌تر و خلوت‌تر از مسیر اصلی. معمولاً تعداد ایرانی‌ها در این مسیر کمتر است و اغلب خود عراقی‌ها از این مسیر زائر می‌شوند. در طریق‌العلما خبری از موکب‌های بزرگ و مجهز نیست اما درِ هیچ خانه‌ای در این طریق بهشتی بسته نیست. خانه‌ها موکب‌های زائرند. خانه‌هایی با فضای کاملاً روستایی با مزرعه یا باغچه‌ای کوچک در کنار و مرغ و خروس‌های رها در حیاط. ساکنان این خانه‌موکب‌ها از همۀ امکانات زندگی‌شان برای پذیرایی از زائران امام حسین استفاده می‌کنند. خودشان و فرزندانشان خادمی مردمی را می‌کنند که به امید نور از خانه و کاشانه‌شان حرکت کرده‌اند. ساکنان این خانه‌ها سفیر نورند، هدایتگرند و همراه به سوی حسین (علیه‌السلام)، هم‌دلند رو به شیدایی! صبح روز اول پیاده‌روی که به راه زدیم تا ساعت‌ها بی‌تاب قدم برمی‌داشتیم و پرانرژی. حوالی غروب جایی ایستادیم برای استراحت و تجدید قوا. روبه‌روی یکی از همین موکب‌های باصفا، پیرزن مهربانی نشسته بود و بساط آماده کردن ساندویچ فلافل راه انداخته بود. بی‌وقفه فلافل سرخ می‌کرد و چند تا چند تا داخل نان سَمون می‌گذاشت و با لبخندی شیرین و کلی دعای خیر دست زائران می‌داد. هنوز از خوردن دستپخت بی‌نظیر خادمۀ مهربان فارغ نشده بودیم که جوانی به اصرار دعوتمان کرد به خانه‌شان. تا به خودمان آمدیم سوار ون میزبان شده بودیم. خسته و با بدنی کوفته و پاهای ورم کرده رسیدیم به جایی از روستای کنار جاده که چند خانه در کنار هم ساخته شده بودند. خانه نوساز و بزرگ بود. اهل خانه مهربان و خوش‌برخورد بودند. بلد نبودنِ زبانی غیر از زبان مادری اینجا خودش را به رخمان کشید. من و مامان که تنها خانم‌های گروه بودیم عربی بلد نبودیم و برقراری ارتباط با صاحبخانه برایمان سخت بود. داشتم وضو می‌گرفتم که یکی از دخترهای صاحبخانه آمد و چیزی گفت. متوجه نشدم چه گفت! رفت و با چند دختر دیگر آمد و به تکاپو افتادند تا متوجهم کنند، اما باز هم تلاششان بی‌نتیجه ماند و به خنده افتادند. من هم بی‌خیال کلمات شدم و اجازه دادم لبخند تنها واسطۀ ارتباطمان باشد. نمازمان را که خواندیم سفرۀ شام پهن شد. خانوادۀ میزبان ما خانوادۀ متمولی نبودند اما چیزی سر سفره برای مهمان‌ها کم نگذاشتند. مرد خانه اهل موصل بود و در جریان درگیری با داعش همراه خانواده آواره شده بودند و مدت کوتاهی بود که توانسته بود این خانه را برای سکونت بسازد. آن شب کلی از خاطرات رزمش برای مهمان‌ها تعریف کرد. میان صحبت‌هایش یکی از مردهای همراهمان عکس حاج قاسم را از بین عکس‌های موبایل نشانش داد. چشم‌های صاحبخانه درخشید و پر از اشک شد. صفحۀ موبایل را بوسید و قربان صدقۀ حاجی رفت و از خاطرۀ تنها دیدارش با حاج قاسم گفت. رختخواب‌ها که پهن شد دخترهای صاحبخانه با پارچ آب و لیوان بالای سرمان حاضر شدند. برایمان لیوان آب پر کردند و دستمان دادند. وقتی مطمئن شدند دیگر تشنه نیستیم یک پارچ پر از آب و چند لیوان برای رفع عطش نیمه شبمان گذاشتند گوشۀ اتاق و با خیال راحت رفتند. مگر بهشت جز این است؟! دلت چیزی بخواهد و نطلبیده فراهم شود! خواب آن شب در کنار آن خانوادۀ مهربان و مهمان‌نواز از شیرین‌ترین خواب‌های عمرم بود. من شوق وصال داشتم و تا مقصد فاصله‌ای نداشتم. در خواب هم به رؤیای بیداری بودم. چند ساعت بعد نماز صبح را که خواندیم از خانۀ مجاهد موصلی راهیِ طریق‌النور شدیم به سمت حضرت حسین (علیه‌السلام)! ✍️ راضیه نوروزی / ۲ شهریور ۱۴۰۲ 📝روایت ۲۲ @khatterevayat @mesle_maadari
ام نور نورانی ... سال ۹۵بود. به خاطر شرایط شغلی همسرم نتوانستیم راهی اربعین بشویم و من مدام با چشمانی اشکبار به صفحه تلویزیون زل میزدم و هر بار که میثم‌ مطیعی میخواند: "جاده به جاده پای پیاده ... " بغضم می‌ترکید و هق هق کنان سرم به میان زانوانم میرفت. دلم برای همسرم میسوخت هم او داشت آب میشد هم‌ من، او از شرمندگی و من از سوختگیِ دلم. با هم‌عهد بستیم که سال بعد راهی شویم هرچه باداباد. آن روزهای تا سال بعد شماره اش ۳۶۵ نبود، ۳۶۵ هفته، ماه، یا سال شد. قلبم هزار بار ریخت و سرپا شد. بغضم هزار بار گرفت و واشد. خواهرم پرستار بیمارستان است. چند ماه پیش از این تعریف کرده بود که بیماری داشته از نجف. پیرزنی با دخترش که در ایران غریب بودند. خواهرم هم سنگ تمام گذاشته بود و رفاقت‌ها کرده بود برای‌شان تا درد غربت بر درد مریضی چیره نشود. وقت رفتن دخترِ آن خانم عرب خواهرم را در آغوش کشیده بود و گفته بود: ام نور هستم عراق آمدید روی چشمان منید..‌ دو هفته مانده بود به اربعین سال ۹۶ که متوجه شدم باردارم! خدایا من یکسال برای این سفر صبر کرده بودم. باید می‌رفتم. با وجود مخالفت مادرم و نصیحت های شماری از دوستان که از بارداری هم بی‌خبر بودند ولی باز می‌گفتند: "دختر سه ساله را که پیاده روی اربعین نمی برند" و فقط با دلگرمی همسرم راهی شدیم. الی الحبیب...الی الغریب...الی الحسین جاده میرفت و من دلخوش به کم شدن این عدد کربلا ۸۷۵ کربلا ۷۵۰ کربلا ۶۹۰ دیدن این تابلوها برایم هیجان انگیز بود، گویی هر تابلو درب یک صحن از حرم اباعبدالله است که باز می‌شد و اشکم را جاری می‌ساخت. مرز را که رد کردیم غم عجیبی دلم را گرفت انگار غربت حسین و یارانش را حس کردم انگار همین جا کربلاست و حسین تنهاست. با شوق به سمت نجف حرکت کردیم و بعد از غروب به نجف رسیدیم. السلام علیک یا امیرالمومنین محشر کبری بود، جای خالی در پیاده رو ها و کنارخیابان ها هم‌نبود. غافلگیر شدیم پیش خودمان برنامه ریزی کرده بودیم که اگر هتل‌ها و موکب‌ها پر بود، گوشه ای از صحن امام استراحت میکنیم اما حرم هم مالامال از جمعیت. دخترم بی قراری می‌کرد باید لباسهایش را عوض میکردم. خسته بودیم و حیران خدایا چه کنیم یا علی مددی مولا... اسم ام نور چون جرقه ای در ذهنم درخشید با خواهرم تماس گرفتم تا به ام نور اطلاع دهد ما نجف هستیم و اگر آدرس موکب یا حسینیه دارد برایم بفرستد. البته تعارف ام نور به خواهرم را به مثابه‌ی خیلی از تعارف های خودمان صرفا تعارف می‌دانستم غافل از این که نجف، آوردگاه کرامت و بزرگواری و مهمان پرستی است و نه حتی مهمان نوازی. ام نور تماس گرفت و فقط یک کلمه پرسید: دقیقا کجایید؟ به لطف پدر و مادر اصالتا خوزستانی دست و پا شکسته عربی را بلدم. - باب الساعه‌ی حرم امیرالمومنین در کسری از ساعت جوانی تکیده و سبزه رو و نجیب و با فارسی و عربی مخلوط آمد پیشمان و گفت: مهمان ابو نور مِن ایران؟ گفتیم بله. با حرکت سرش به ما فهماند که پشت سرش برویم. ما بودیم و کوچه پس کوچه های شارع الرسول و نیم نگاهی به گنبد امیرالمومنین علیه السلام آقا؟! به کجا میبری این قافله‌ی دلها را... جوان روبری یک هتل شیک ایستاد! ساعتی پیش از چند هتل قیمت گرفته بودیم گران بودند، گران نه ها گراااان. همسرم گفت: "اینجا به نظرت شبی چنده؟ حتما دو برابر هتل هایی که دیدیم". گفتم: "نمیدونم! چیکار کنیم زشته نریم که! بریم قیمت کنیم فعلا". داخل شدیم مسئول پذیرش به احترام برخاست. جوانک جمله ای گفت که ما فقط ابونورش را فهمیدیم. کارمند هتل احترامش خاص‌تر شد و اطاقی تمیز و مرتب را به ما نشان داد. بعد گفت شام آماده است بفرمایید پایین. صبحانه، ناهار و شام در خدمتیم. چند شب می‌مانید؟ شوهرم درگوشم آرام گفت: "این هتل با این کیفیت و صبحانه و ناهار و شام قیمتش بالاست". گفتیم "یک شب"! کارمند گفت: "چرا یک شب؟! سه شب حداقل بمانید"! گفتیم "ممنون. هزینه چقدر میشه؟" چشمان کارمند هتل چهار تا شد! گفت: "هزینه؟! اینجا مجانا! همه چی مجانا! اینجا هتلِ عتبه‌ی امیرالمومنین هست. پول نمی‌گیریم"! بغض گلوی هر دو نفرمان را فشرد. اما موقعیت اشک ریختن نبود. با سرعت داخل اطاق رفتیم. اول بغض من ترکید بعد همسرم اما دخترم خوشحال روی تخت خواب اطاق بالا و پایین میپرید. در تمام طول مسیر همسرم اجازه نداد من به اندازه‌ی کیف دستیِ کوچکی هم بار بردارم و کاملا مراقبم بود. روز دوم اقامت در نجف بی‌خبر از اینکه گشت ورودی حرم، خانم‌های باردار رو با دستگاه چک می‌کنند و نیازی به ایستادن در صف‌های فشرده نیست، به حرم رفتیم و در صف ایستادم. ناگهان جمعیت موج زد و دخترم که اتفاقا هربار با پدرش به گشت می‌رفت و این بار با من بود، ترسید و احساس خفگی کرد. با احتیاط بلندش کردم و روی میله های کنارم نشاندمش. همان لحظه حس کردم بندی از پشت کمرم پاره شد و گفت دینگ! ۱
۲ از حرم برگشتیم. حالم ناخوش شده بود...نگران با مادرم که قرار بود فردا به صورت هوایی به ما ملحق شوند تماس گرفتم و شرح ماوقع کردم. توصیه‌های طب نوین و سنتی کرد که چه بخور و چکار کن تا برسم. فردا حوالی ظهر بود که مادر و پدرم رسیدند و به دیدنم آمدند. بلند شدم تا آبی به صورتم بزنم. چیزی نفهمیدم و فقط یادم هست که اتاق در مارپیچی سیاه رنگ دور سرم می‌چرخید. ظاهرا خانواده ام به مسئول پذیرش گفته بودند آمبولانس خبر کند ولی آمبولانس در این سیل جمعیت اطراف حرم با این کوچه های باریک کجا می‌توانست بیاید؟ مسئول پذیرش با ابونور تماس گرفته بود که مهمان‌هایت آمبولانس لازم شده‌اند، چه کنم؟ و ابونور که ما بعدا فهمیدیم یکی از مدیران العتبه‌ العلویه المقدسه است، آمبولانس حرم را دنبالمان فرستاد. با برانکارد به آمبولانس رسیدم. در حالی که هنوز کاملا هشیار نبودم. طبق قوانین سازمان حج و زیارت زائران ایرانی را فقط باید به درمانگاه هلال احمر می‌بردند در آن سر شهر! همراه مادر و همسر ودخترم با صورتی به رنگ گچ به درمانگاه هلال احمر رسیدیم. پزشک که فشارم را گرفت با تعجب نگاهم کرد و پرسید: "زنده‌ای؟! فشارت چهاره!" بعد هم با خونسردی ادامه داد: "بچه که از بین رفته! ما اینجا نمی‌تونیم کاری بکنیم. امکاناتشو نداریم. هرچه سریعتر برید بیمارستان فاطمه الزهرا وگرنه عفونت میره تو خونِت!" و نماینده‌ی بیمه را همراهمان کرد که به بیمارستان دولتی برویم‌. با حالی نگران و پریشان داشتیم سوار آمبولانس بعدی می‌شدیم به مقصد بیمارستان که ام نور تماس گرفت. -کجایید؟ چی شد؟ چی گفتن؟ مادرم برایش توضیح داد و مقصد را هم لابلای حرفهایش گفته بود ظاهرا. به بیمارستان که رسیدیم ام نور و همسرش پیش از ما آنجا رسیده بودند. جالب اینجاست که هرکدام‌مان اولین بار بود دیگری را می‌دید ولی انگار سالها بود هم را می‌شناسیم. این هم از صفات محبین امیرالمومنین است لابد. فضای داخل بیمارستان چیزی بود شبیه آنچه از بیمارستان‌های اهواز و خرمشهر در سینما دیده بودیم! همان قدر درب و داغان و کثیف و بی امکانات! حتی برانکارد و ویلچر هم نبود و مجبور شدم با آن حال پیاده تا اتاق مورد نظر بروم! دکتر نبود و‌معلوم هم نبود کِی بیاید. پرستار گفت روی تخت دراز بکش! به لطف سرم و آبمیوه حالم رو به راه تر از ساعتی قبل بود. با گریه به پرستار و همراهانم گفتم: "من بمیرم هم اینجا نمی‌شینم" بعد با گریه‌ و التماس با مغزی که انگار کار نمی‌کرد به همسرم گفتم:"تو رو خدا بیا بریم ایلام عمل کنم دوباره برگردیم"! ام نور گفت:"بیاین بریم بیمارستان الاهلی (خصوصی) یکی از اقوام ما پزشک متخصص زنانِ اونجاست و معروف‌ترین پزشک نجف" نماینده‌ی بیمه گفت: " نه بیمارستان خصوصی نمیشه برید" ناگهان ام نورکه انگار دختر خودش را در آن حال می‌دید به نماینده‌ی بیمه عتاب کرد که "شماره‌ی رئیست رو بگیر ببینم" جوانک بی هیچ حرف اضافه‌ای شماره را گرفت و گوشی را به دست ام نور داد. ام نورکه خود شیرزنی عرب است تند تند و با عصبانیت و حرارت با مسئول بالادستی حرف میزد.فقط فهمیدم که خطاب به مرد پشت تلفن گفت "اگر دختر خودت بود هم میذاشتی تو این حال بمونه؟ ما رو تو ایران تو قصر ازمون پذیرایی کردن اونوقت اینجا باید اینجوری خجالت زده‌ی زائر بشیم". خلاصه که فاتحانه گوشی رو داد به دست جوانک نماینده‌ی بیمه که "بیا رئیست کارت داره" با چند ماجرای ریز و درشت دیگر به بیمارستان خصوصی رسیدیم و باید منتظر پزشک میشدیم که بعد از پایان ساعت کار مطب به بیمارستان بیاید‌. حالا من فقط نگران دختر سه ساله ام بودم که از ظهر از این درمانگاه به آن بیمارستان آمده و خدای نکرده بیمار نشود. با التماس ازمادرم خواستم که به هتل برود و دخترکم را همراهش ببرد.همسرم کنارم هست. مادر است دیگر!راضی نمی‌شد مرا در آن حال تنها بگذارد. ولی ام نور طوری خیالش را راحت کرد که مادرم راضی شدهمراه دختر سه ساله‌ام به هتل بازگردد. ابونور مادررا به هتلش رساند و من ماندم و ام نوری که ساعتی بیش نبود که دیده بودمش اما انگارسالهاست عاشقش هستم! همسرش هم تمام این مدت در حال خدمت بود ازگرفتن شام و آبمیوه بگیر تا آوردن لباس های نوی دخترانش ازمنزل برای من حوالی نیمه شب بود که خانم دکترِ آشنای ام نور آمد و عمل با موفقیت انجام شد.فقط یادم هست ازریکاوری به صورت نیمه هوشیار بیرون آمدم و بی وقفه و ناخودآگاه دست ام نور را می‌بوسیدم. ام نور با مادر تماس گرفت و خبر سلامتی ام را داد. فردا ی روز ترخیص از بیمارستان راهی مشایه شدیم! به همسرم گفتم: "من که خوبم، چیزی هم که برای از دست دادن ندارم! بریم" حالا هربار با یادآوری آن روز و آن ساعتها فقط لبخند می‌زنم و باخود میگویم "خدارو شکر اون دنیا منم میتونم ادعا کنم برای امام حسین فدایی دادم" السلام علیک یا اخا رسول الله ✍الهام @khatterevayat @zahulsabul 📝روایت ۲۳
سلام لطفا روایت‌هایتان را برای خانم یزدی‌زادگان بفرستید تا در کانال «خط روایت ما» منتشر بشود. @Z_yazdi_Z
خوب که کلاهم را قاضی میکنم می‌بینم من آدم جمع نیستم. آدم گروه نیستم‌. از همان‌ها که می‌آیند و محکم حرفشان را می‌زنند و وزنه حرف زورشان را سنگین می‌کنند و کارشان راه می‌افتد و می‌روند نیستم. از همان اوایل‌ها هم همینطور بودم. انگار از اول هم نسبتم با جمع نسبت غریبی بود. این شد که جایم توی هیچ گروهی خالی نشد و رنگ بودنم با رفتن، کمرنگ شد. بعدترها وقتی بزرگ شدم به مدد بدخواهی عده‌ای حتی از جمع روضه هم جا ماندم. خیلی که دلم می‌گرفت. می‌نشستم کنار پنجره و به نقطه دست اندازی آسمان و زمین در بغل هم نگاه میکردم و صدای روضه‌ای را گوش می‌دادم که دلم نمی‌خواست در جمعشان باشم. دلم نمی‌خواست زیر چادر روضه، هم‌روضه کسانی شوم که نمی‌دانستم کدامشان آفت زندگیم شده. این شد که بدخواهی‌یشان طنابی شد که پایم را بست و از جمع روضه هم دورم کرد. آخرش من و روضه هم تنها شدیم. سالهای بعدش تلاش مامان برای راضی کردنم و بردنم به هیئت هم بی‌فایده بود. از زخم من هنوز خون می‌جوشید و دلم به قرار نرسیده بود. با زخم تازه نمی‌خواستم با کسی بجوشم. فکر و ذهنم پی آرام کردن خودم بود، درگیر نوحه خودم بود، اشکی هم اگر از چشمم می‌چکید از مصیبت خودم بود.دلگیر بودم، از امامی که معنی ظلم را می‌فهمید و می‌دانست مظلوم بودن یعنی چه ولی به دادم نرسیده بود. کار را خلق کرده بودند و من با روضه امام تسویه میکردم؛ اینرا بعدها فهمیدم. مامان اما اگرچه از مردم برید اما از امامش نه. کیفش را برداشت و ساکن روضه‌خانه کوه‌ها شد. رفت و در بالاترین نقطه شهر کنار شهدای گمنام نزدیک به خدا و دور از شهر روضه غربت و مظلومیت شنید. من اما هنوز آن پایین در شهر در تنهایی در خانه خودمان و مجاورت همان‌هایی که نمی‌دانستم کدامشان دشمن است و تیغ می‌زند، گوشه‌نشین روضه بودم. یکی از همان سالهایی که مامان هم با همه امید و سرزندگی اش از خلق بریده و عزلت نشین شده بود، محکم و قاطع گفت:" تو این دو ماه تو خونه خودمون هم هرچه بخورید مهمان اباعبدالله‌اید." این شد که بی آنکه بدانیم چراغ روضه خانگیمان روشن شد، این را بعدتر‌ها فهمیدم. زیر چراغ که روشن میشد مهم نبود چای باشد یا غذا ما تبرکی آقا را میخوردیم. اگرچه که من کمترین، پایم را از روضه بریده بودم اما آقا به لطف بی انتهایش چادری از روضه‌هایش را هم در خانه ما برپا کرده بود، این را هم بعدترها فهمیدم. اما آنموقع فقط دنبال ردی از حسین بودم حسین ظلم دیده. یک طرف، در درونم خونی بود که طبق شجره‌نامه می‌رفت و می‌رفت و به خودش می‌رسید، یک طرفم بیرون از من بود و روضه‌هایی که ترکش کرده بودم. همان سالها بود که مامان تنهایی کوله‌اش را برداشت و هم قدمِ قدمهای پیاده اربعینش شد. وقتی برگشت او بود و جسمی خسته. او بود و پاهایی که ناخن‌هایش افتاده بود. اما مامان این ظاهر نبود، حرفش، نگاهش همه نشاط بود و امید. شرمنده بود. شرمنده پیرزن خمیده‌ای که با او هم مسیر بود. شرمنده پسر بچه‌ای که روی ارابه‌اش نشسته بود تا ببردش، آخرسر هم طاقت نیاورده و پیاده شده بود. شرمنده چرخ‌های شکسته کالسکه‌ها. شرمنده سبد‌های طناب بسته زائر‌ها. مامان شوق بود. وحدتی را تجربه کرده بود که از کثرت‌ها جدایش کرده بود. روایاتش انقدر شیرین بود که چشمه نیاز خیلی‌ها را جوشاند‌، من اما هنوز پامنبری روضه‌های خلوت خودم بودم. محرم‌ها که آمدند و رفتند، کم‌کم پای من هم دوباره به روضه باز شد. توی دهه بود که دیدم همه ملتمسانه برات اربعین می‌خواهند. من اما اینجا هم جا ماندم. هر سال نزدیک اربعین پیغام‌های:" کی ازین گروه عازمه؟" " آقا هرکی رفت التماس دعا؟" "قرار ما مشایه، عمود..." و ... توی گرو‌ه‌های مختلف رد و بدل می‌شود. من اما زائر طواف اربعین حسین نشده‌ام هنوز. هنوز دور خانه‌اش نچرخیده‌ام و لبیک نگفته‌ام. دلتنگی بعد از دیدار اتفاق می‌افتد اما من دلتنگ مزاری‌ام که هنوز ندیده‌ام. دلتنگ آنجا که هنوز نرفته‌ام. گوشی را برمیدارم و فیلم‌های ارسالی از کربلا را نگاه می‌کنم، به اقیانوس مردم بر مدار جاذبه‌ات. جمعیت میجوشد. مامان راست می‌گفت که انگار این زمین گسترش پیدا می‌کند زیر پای زائرانت آقاجان و گرنه این همه جمعیت به قاعده عقل جا نمی‌شود در این زمین‌‌. به دست‌های بلند شده‌ای نگاه میکنم که به یاری برخواسته‌اند و لبیک یا حسین می‌گویند. ذهنم چنگ میزند به خیال و می‌گویم:" به قاعده کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا، آقا امروز در این صحرا شما تنها نیستی. امروز فداییانت از همه جای عالم پیاده خودشان را به شما رسانده‌اند که ندایت را لبیک بگویند." دوربین از بالا فیلم می‌گیرد. جمعیت مثل موج حرکت می‌کند، اقیانوسی از مردم به راه افتاده.
محیط قرمز رنگ است و دستهای سفید سیاه‌پوشان در هوا همچنان تکان میخورد و لبیک یا حسین می‌گوید. خیال و روضه در ذهنم به هم گره میخورد که اگر امروز همان روز باشد، دختربچه‌ای در میان صدای مهیب دشمنان، از دور صدای لبیک یا حسین می‌شنود. قلبش امید می‌گیرد.با لب‌های خشک دوان دوان به سمت خیمه پدر میرود و با خنده می‌گوید:" بابا دیگه تنها نیستی، دوستات اومدن." میخواهم اشکهایم را پاک کنم که می‌بینم دستم اینجا در یک کشور و شهر دیگر در هوا بلند است و با جمعیت لبیک یاحسین می‌گویم. ✍ محبوبه گل‌محمدی 📝روایت ۲۴ @khatterevayat
نُه شب گذشته‌‌ و توی هیچ عکسی نبودم. هر شب صدام زده‌اند که "خانم صادقی بیا شب دوم گذشت‌ها"، و همینطور شب‌های بعد. "خانم صادقی شب چهارم هم تموم شد" حواسم نبود چرا؟ پنجم، ششم، هفتم، و حالا رسیده‌ایم به ده. شبِ آخر است. صبحی عوض پوشیدن دستکش و جاروکردنِ پوکه‌های سرنگ اتاقِ تزریق باید توی اتوبوس بنشینم و صدای بوق‌های ممتد و بلند راننده‌های عراق را بشمرم. پشت بندش زبانم را گاز بگیرم که راننده چه رکیک فحش میدهد و لرزش زیاد پتکی شود و دام دام به جمجمه‌ام بکوبد. نشسته‌ام گوشه اتاق. پاهام شل است از خستگی. به پرستار‌ها نگاه می‌کنم که دوازده شب برایشان یازده صبحی است که با املت و قهوه شروع شده. همه اتاق در تکاپو‌اند برای عکس آخر. با برکه‌ی توی چشم‌هاشان میخندند. _امشب به زور خانم صادقی رو می‌بریم تو کادر. روزمره شوخی ندارد. _اگرخودشم نیادجاروشو حتما میبریم. امشب که تمام شود، با سرعت دویست کیلومتر میدود سمتم و همه جسم و روحم را توی خودش غرق می‌کند. وقتی میگویند امشب به زور مرا میبرند توی عکسشان فقط لبخند میزنم. چشم‌هایشان سرخ است، صداهایشان از خستگی دوتا میشود و بالای لپ‌هایشان دو تا دَره‌ جا خوش کرده. با اینهمه مردمکشان برق میزند. دلم آفتاب‌گردانی میخواهد که برگ‌هایش را یکی یکی جدا کنم و بگویم در عکس آخر باشم، نباشم، باشم، نباشم، و او سرنوشتم را با برگ آخرش بسازد. نه که از عکس فراری باشم یا عکس‌هایم چشم غورباقه‌‌ای بیفتند، نه! از شب اول سختم بوده بین دوتر‌ها و پرستارها. سختم می‌شود میان روپوش‌های سفید و گوشی‌های معاینه که دور گردن دخترهاست، با جارو بیایم. نُه شب است که صدایش میزنم. می‌گویم عرضه نداشتم دکتری، مهندسی چیزی شوم برایت که دردِ زائر‌هات با دست و دیده‌ام کم شود. می‌گویم حالا جارو کشی بد نیست‌ها، ولی کاش دستم انقدر خالی نبود پیشت. کاش شبیه دکتر الهی زائری ده عمود رفته_نرفته، بازمیگشت و میگفت "معجزه کردی خانم دکتر، دست دردم بی تراپی و برق و دارو خوبِ خوب شد". تو خوبش کردی حسین. تو درد را بُردی از تنش و دکتری که دوستت داشت بزرگ شد. نُه شب است که می‌گویم کاش من هم چیزکی داشتم جز این جاروی زپرتی. بی‌هنر ترین بودم و عکس شدن برای آنهایی بود که پیشانی‌شان بلند. برای همین نمیرفتم کنارشان. قابشان را خراب میکردم منِ بی‌هنر. نه بلد بودم تاولی بترکانم، نه می‌توانستم نسخه بنویسم، نه می‌دانستم کدام قرص را در کدام سبد و پلاستیک بگذارم. فقط آمده بودم اتاق پزشک را جارو بزنم و برایشان چای و نسکافه بیاورم. پرستار‌ها آینه‌های جیبی‌شان را جلوی هم میگیرند و بیشتر از قبل موهایشان را میدهند تو. برخی سرخاب سفیدآب را به بازی وارد میکنند و در نهایت همه تا ساعت دوازده آماده میشوند. هر شب ساعت صفر محمد علی می‌آید که عکس دست جمعی بگیرد."خانم صادقی امشب جاروتو میدی به من؟"چشم و لب و دماغم علامت سوال می‌شوند. دکتر الهی به پرستار می‌گوید برنامه‌ش را بهم نزند، جارو امشب باید دست خودش باشد.دسته خشک جارو را کمی محکم‌تر فشار می‌دهم. نُه شب است برای همین جارو نرفته‌ام توی عکس‌ها و حالا دکتر الهی میخواهد جاروی دسته‌بلندم را بگذارد روی شانه‌اش و عکس بگیرد!؟ _چه فرقی داره سرنگ دستت باشه یا جارو؟ سر جایم عکس می‌شوم.بی‌حرکت و صامت.دسته جارو را سفت‌تر می‌ماسم. طلبه پیدا کرده و حالا بیشتر دوستش دارم. دکتر فرشته پیشنهاد عکس تکی با جارو و دستکش‌های پلاستیکی میدهد و همهمه‌ها کم می‌شود. _ ما کلی خداقوت شنیدیم یکم با خدا یر به یر شدیم، کاش این جارو دستمون بود همه‌شو خودش باهامون صاف میکرد. دکتر الهی این جملات را میگوید و دختر‌ها میان خنده‌هایشان تلخ می‌شوند. به نُه شبی که دلم سرنگ خواست عوضِ جارو، مانتوی سفید خواست عوضِ پیشبند، خطابِ خانم‌دکتر خواست عوض صادقی، فکر میکنم. فکر یِر به یِر شدن و نشدن با حسین نبودم چرا؟ محمدعلی یا الله میگوید و دختر‌ها پوشیده ترین لباسشان را تن میکنند و صف می‌کشند کنار هم. درست شبیه بازیکنان تیم ملی ایران وقتی به آرژانتین سه صفر زده باشند. دکتر‌الهی جدی است. _صادقی روپوش سفید من برای تو جاروی دسته‌بلندت امروز برای من. نمی‌دهم. آفتاب گردانم میگوید بدهم، ندهم، بدهم، ندهم و روی"ندهم"قرار می‌گیرد. میگویم"راستش.."و باقی حرف را قورت می‌دهم. آفتاب گردانم می‌گوید توی عکس شب آخر باشم،نباشم،باشم،نباشم و"باشم"را انتخاب میکنم. _اگر اشکالی نداره می‌خوام توی این عکس باشم. برایم جا باز می‌کنند. محمدعلی می‌گوید "زود باشید، خسته‌ام". دختر‌ها میگویند "غر نزن شب آخری، کی خسته‌ست دشمن!" بعد خودشان با صدای بلند می‌خندند. لبان من کش می‌آید، لبان محمدعلی هم. همه میخندند و آفتاب‌گردانِ بزرگی را قورت میدهند تا برکه چشم‌هایشان لب‌پر نزد. همه میگویند سیب‌ و "ای" را بیشتر از همیشه می‌کشند. ✍کوثر علیپور 📝روایت ۲۵ @khatterevayat
همه در خدمت زائران ارباب شاید سال چهارمی بود که میرفتیم. من، مامان، آسیه، زهرا و مامانش. با کاروان رفته بودیم اما کاروانمون تقبل اقامت رو نکرده بود و قرار بود هرکس خودش جایی رو برای استراحت یک روزه اش پیدا کنه. خسته بودیم، شب قبل رو تو یه موکب خیلی موقت مرز شلمچه که مدام باز و بسته میشد، چند ساعتی استراحت کرده بودیم. بچه‌ها گفتند مثل هرسال بریم خونه دکتر، اونجا حتما جا هست. خبر نداده بودیم، ولی بین چتها و عکسهای گوشی، گشتیم تا آدرس رو پیدا کنیم. حالا آدرس رو داشتیم، اما از جایی که ایستاده بودیم، بلد نبودیم کجا باید بریم. عابر پیاده زیادی هم نبود تا ازش بپرسیم یا بلد نبودند. یهو زهرا گفت گوشی رو بده؛ و رفت سمت ایستگاه پلیس وسط خیابون. پلیس اول، بلد نبود، دومی هم؛ یکی از اون دورتر اومد جلو و گوشی رو گرفت. رفتم پیش زهرا، آقای پلیس گوشی رو نگاه کرد، سری به تأیید تکون داد و با گوشی رفت سمت بقیه همکاراش؛ کمی با هم حرف زدند و باز اومدن پیش ما. مامانها، ترسیده بودند و ما بیخیال به آقای پلیس نگاه می کردیم که اومد سمت ما و گوشی رو داد به زهرا و رفت. نگاه مأیوسی به هم کردیم و اومدیم گوشه خیابون تا ببینم دیگه از کی میتونیم بپرسیم که یه ماشین پلیس جلوی پامون زد روی ترمز. همون آقا پلیسه بود. پیاده شد و کوله هامون رو گرفت و گذاشت تو صندوق و دعوتمون کرد به سوار شدن. خودش هم لباس رویی فرم نظامی و کلاهش رو در آورد و انداخت پشت صندلی. نگاه متعجب مارو که دید در ماشین رو باز کرد و گفت: تعال. با کلی ترس سوار شدیم. مامان زهرا جلو نشست و ما عقب. آقای پلیس یه نگاه بهمون کرد و لامشکلی گفت و اسلحه کلاشش رو داد به مامان زهرا! کلتش رو هم باز کرد و گذاشت جلوی دنده، با رفقاش خداحافظی کرد و سوار شد و به راه افتاد! و من فکر میکردم، پلیس هم که باشی، شیفت رو در خدمت زواری... ✍ اسماء جیران‌پور 📝روایت ۲۶ @khatterevayat
یک لحظه حواس‌پرتی برای گم شدن در سیل جمعیت کافی بود. رو به علی گفتم: علی جان، مامان، بقیه رو گم کردیم. بیا سریع بریم تا بهشون برسیم. رفتیم، ولی هر چی جلوتر می‌رفتیم امیدمان کمتر می‌شد. بعد از چند دقیقه، گفتم: مامان بیا کناری وایسیم تا بقیه برسند، شاید اون‌ها عقب افتادند. کنار جاده، دستم را سایبان سرم کردم. چشم‌هایم را تنگ کردم و نفر نفر آدم‌ها را به دقت نگاه می‌کردم تا شاید چهره آشنایی در قاب چشمانم جاگیر شود. یک ربع انتظار رسید به نیم ساعت ولی نتیجه‌ای جز تشنگی و خستگی برای ما نداشت. مانده بودم بین دو راهی رفتن یا برگشتن راه افتادیم به قصد رفتن، تا به یک موکب آشنا یا یک نشانه قابل توجه برسیم، که عمود ۱۰۸۰، موکب حضرت معصومه(س) جلوی چشمم ظاهر شد. همان‌جا ایستادیم، مستأصل شده بودم، چه کار باید می‌کردم، بدون موبایل، بدون کیف پول، خودم بودم و خودم. از چند نفر پرسیدم گوشی یا اینترنت دارند که پاسخ منفی‌شان، دلشوره انداخت به جانم. انگار به صندوقچه مغزم قفل زده بودند، هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسید. من که در دریایی از آدم‌ها غریب و تنها ایستاده بودم، تنها کورسوی امید پسرک ۷ ساله‌ام بودم که با بغض نگاهم را به سمت خودش کشاند: -حالا چیکار کنیم مامان؟ با تعجب و محکم گفتم: -علی؟ گریه می‌کنی؟ ما پیش همیم، اتفاقی نمیوفته، خیالت راحت پیداشون می‌کنیم. اشک‌های علی که در چشمش حلقه زده بود، برایم شد روضه مصور، اینجا، روز روشن، بین این همه آدم که مطمئنی در حب الحسین با هم اشتراک دارید، بدون حضور دشمن، با وجود غذا، آب و ... آن‌جا شب تیره، تنها، کنار دشمن، با داغ پدر، بدون آب و غذا، همراه با تاول‌های کوچک و بزرگ، چه کشیدی رقیه جان؟ اشک خودش را به پشت پلک‌هایم رساند ولی علی نباید می‌دید، از فکر من و روضه‌ی دلم چه خبر داشت؟ بغضم را خوردم. ولی روضه اسارت رهایم نمی‌کرد. غم روضه از یک طرف، پیدا نشدن همسرم و پسر و دخترم از طرف دیگر، با چاشنی آفتاب داغ بیابان کربلا کلافه‌ام کرده بود. متوسل شدم به خود خانم. همچنان چشمم به زائرین بود که یکهو نگین را دیدم. مثل پرنده رها شده از قفس دست‌هایم را باز کردم و پریدم در بغلش. بعد از احوالپرسی‌های مرسوم تو کجا اینجا کجا و مگه تو قرار بود بیای و .... ماجرا را برایش شرح دادم، گوشی‌‌اش را داد و من سریع برای همسرم پیام فرستادم: -ما روبروی عمود ۱۰۸۰ ایم. همچنان منتظر بودیم، من زیر لب توسل داشتم و در دلم روضه‌ هر از گاهی هم دست می‌کشیدم به سر علی و می‌گفتم: -پیدا میشن، غصه نخوریا. یک دفعه دیدم همسرم دوان دوان از دل جمعیت جلو می‌آید، اشک با عرق صورتش قاطی شده بود، علی پرید در بغلش و من زیر لب گفتم: عمه سادات بعد از پیدا شدن دختر گم شده‌ی برادرش چقدر خوشحال شده بود. آه از کربلا که قدم به قدمش روضه است و برایت حرف دارد. ✍ زهرا عرب‌سرخی 📝روایت ۲۷ @khatterevayat