eitaa logo
خيمة‌الشّهداء _ مشهد
675 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
768 ویدیو
12 فایل
کانال خيمة الشهداء_ گزارشات و برنامه های مجمع فرهنگی روح الامین که در قطعه شهدای بهشت رضا علیه السلام برگزار می شود. ادمین: @kheime_sh مشاوره: @seyedmohsen1357 فرهنگی: @abdekhodai نظرات و سخنان شما: https://harfeto.timefriend.net/17238934381119
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_16946395375472667871910.mp3
10.11M
79 🌻 مداح: آقای حسین ستوده 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🍂 🔻 ۸۲ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند افسر استخباراتی عراقی با لباس مرتب نظامی قدم می زد. وقتی مرا دید گفت: «سریع سوار شو.» ماشین، جیپ آهوی آبی رنگی بود. عقب آن را مثل یک قفس درست کرده بودند. معمولا در باغ وحش ها از آن ماشین ها استفاده می‌کنند. عقب ماشین سوار شدم. نگهبان در را بست و با اشاره به راننده گفت: «مشکلی نیست.» به من چشم بند زد. افسر عراقی، قبل از من، روی صندلی جلویی نشسته بود و سیگار می‌کشید. فضای ماشین تاریک بود. یک سرباز عراقی هم مواظبم بود. این را از حرف زدن‌ها و خمیازه هایش فهمیدم. تا توانستم آية الكرسی و چهار قل خواندم. سعی می‌کردم روحیه ام را از دست ندهم. به خودم گفتم: «کاری است که شده. باید مثل یک مرد بایستی و ترس به خودت راه ندهی.» از لحاظ روانی روی خودم کار کردم تا از دست نروم. ماشین حرکت کرد. مسیر را تشخیص نمی‌دادم. گاهی ماشین در دست اندازها می افتاد و با سر به دیواره های قفس می‌خوردم. ولی آنقدر در حال خودم بودم که توان آخ گفتن هم نداشتم. ماشین بارها از چند پیچ گذشت و حدود بیست دقیقه بعد ترمز کرد. صدای پیاده شدن نگهبان و افسر عراقی و باز و بسته شدن درهای ماشین به گوشم رسید. بلافاصله در عقب ماشین را باز کردند. قبل از پیاده شدن می دانستم مقصد بعدی استخبارات عراق است. چون در آن چهار ماه هویت اصلی ام را انکار کرده بودم، می دانستم روزگارم سیاه خواهد بود. دو دندان مصنوعی داشتم. با خودم گفتم: «اگر اینها در دهانم باشد و عراقی ها با مشت به سر و صورتم بزنند، شاید آنها را قورت بدهم و در گلویم گیر کند و خفه شوم.» یکی از دندان ها در فک بالای راستم بود و دیگری همان سمت در فک پایین. طوری که نگهبان نفهمد، سریع دو دندان را در آوردم و در گوشه ای از قفس انداختم. شده اند. روزی که همراه همسرم در کلینیک خیابان کیان پارس آن دو دندان را گذاشتم چقدر همسرم به من خندید! گفت: «بابابزرگ، دیگر پیر شدی. دندانهایت ریخته!» می گفت و می‌خندید. من هم از خنده او می خندیدم. ولی کم نمی آوردم و می‌گفتم: «آسیاب به نوبت. نوبت شما هم می رسد. ناراحت نباش. در پس امروز فردایی هم هست. وقتی تو هم دندان مصنوعی گذاشتی منتظر باش تا بگویم مادربزرگ حال دندانهایت چطور است؟» از کلینیک تا خانه مان آنقدر خندیدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم. همسرم، وقتی دید با شنیدن نام پدربزرگ قدری در خودم فرورفتم، یک آیینه کوچک آورد و مقابل صورتم گرفت و گفت: «بابا شوخی کردم! اصلا چیزی معلوم نیست.» سرباز يقه ام را گرفت و مثل گونی آرد از ماشین پایین کشید. ده دقیقه ای سر پا کنار ماشین ایستادم تا دستور برسد. صدایی به گوش نمی رسید. سکوت خودش شکنجه بود. صدای نگهبان دیگری می آمد. به نگهبان همراهم می‌گفت: «سریع حرکت کنید و داخل اتاق بروید.» بعد از حدود دویست قدم پیاده روی مرا وارد اتاقی کردند. این را از هوای خنک اتاق فهمیدم که با هوای بیرون فرق داشت. نگهبان تا مرا وارد اتاق کرد سلام و احترام نظامی داد. مرا کنار اتاق رها کرد و خارج شد و در را بست. همان طور که چشم بند روی چشمانم بود ایستاده بودم. از اینکه چند نفر در اتاق اند اطلاعی نداشتم. بعد از چند دقیقه سکوت، که معلوم بود یک نوع جنگ روانی است، یکی گفت: «اسمت چیست؟» با خونسردی مصنوعی گفتم: «فریدون على کرم زاده.» حرفی نزد و ادامه نداد. ساعت حدود دوازده نیمه شب بود. دنبال جواب این سؤال بودم که چه کسی مرا لو داده است؟ قصه عکس در دست افسر عراقی چه بود؟ هیچ کس در اتاق حرفی نمی زد. دلشوره داشتم. با خودم می‌گفتم: «یعنی ممکن است کریم اهوازی مرا لو داده باشد؟ نه، او که نمی دانست من گرجی زاده ام. شاید عکس مرا در اردوگاه برده اند و کسی مثل کریم اهوازی گفته من با این اسیر در تنومه بوده ام.» به هر حال اینکه چه کسی مرا لو داده بود دیگر مهم نبود. مهم این بود که من لو رفته بودم. همراه باشید.. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشود بطلبی مارا ؟ نیمه شبی گوشه کناری ارباب ... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
4_5901974733372526454.mp3
23.28M
80 🌻 مداح: آقای سید مهدی حسینی 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🍂 🔻 ۸۳ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند خستگی و اضطراب وجودم را گرفته بود. سکوت بازجوها بیشتر مرا عذاب می داد. روی زمین نشستم. کسی کاری به نشستن من نداشت. انگار صد سال بود نخوابیده بودم. فکر می‌کردم: «چرا سؤالات را ادامه نمی دهند؟ چرا سؤال بعدی را نمی پرسند؟ چرا کتک نمی زنند؟» فقط بوی سیگار بود که در اتاق پخش شده بود و باعث تنگی نفسم می شد، برای یک لحظه با خودم گفتم: «ممکن است علی هاشمی اسیر شده و زیر شکنجه من را لو داده باشد؟» چه فکرهای عجیبی! هزار فکر در مغزم جولان می داد. برای هیچ یک جوابی نداشتم. در دل گفتم: «خدایا، چه کنم؟ اینها چرا کاری با من ندارند؟» داشتم با خودم کلنجار می رفتم که متوجه شدم اتاقی که در آن هستم یک سلول است و کس دیگری در آن نیست. خبری از بازجویی نبود. خستگی بر من چیره شده بود. همان طور که نشسته بودم به خواب عمیقی فرورفتم. در عالم خواب دیدم در هتلی در شهر مکه ام. علی هاشمی و حمید رمضانی هم هر دو لباس احرام به تن دارند. چقدر آن دو با آن حوله های سفید زیبا شده بودند! چقدر خندیدند! من با لباس شخصی در اتاق ایستاده بودم و داشتم آنها را نگاه می کردم. تعجب کرده بودم که چرا علی و حمید لباس احرام دارند و من ندارم؟ ما سه نفر که در قرارگاه اهواز همیشه با هم بودیم؛ پس چه شده؟ آن دو گم شده هایم بودند که در خواب به دیدنم آمده بودند. دلم برای آنها تنگ شده بود. از ساعت یک ربع به دوی بعد از ظهر چهارم تیر ماه ۱۳۶۷ تا آن لحظه دلم برای علی یک ذره شده بود. بعد از شلیک موشک هلی کوپتر دیگر او را ندیده بودم و تا آن شب حسرت و آرزوی یک بار دیدن او را داشتم. در آن چهار ماه هر روز و هر شب قسمت مهمی از زندگی اسارت بار من به على اختصاص داشت. نمی توانستم علی را حتی در عراق و در زندان الرشید فراموش کنم. او دوست و فرمانده خوب من بود. به راحتی نمی شد از او دل بکنم. در عالم خواب نگاهی به حمید رمضانی کردم و با حالت خاصی گفتم: «حمید، تو مرا لو دادی؟» حمید، که می‌خندید، از سؤال من بیشتر خنده اش گرفته بود. در حالی که دست علی در دستش بود گفت: «گرجی، چه می‌گویی؟ من که قبل از اسارت تو و سقوط جزیره شهید شدم. یادت نیست در مراسم من در مسجد جزایری چقدر گریه کردی؟ من که اصلا در جزیره نبودم. حواست کجاست؟ معلوم می شود خیلی دارد به تو سخت می‌گذرد.» وقتی حرف های حمید تمام شد، گفتم: «خوب، اگر تو من را لو ندادی، پس بگو چه کسی مرا به عراقی‌ها لو داده؟» گفت: «چه می‌دانم؟ مگر من علم غیب دارم؟» دوباره گفتم: «حمید، تو با حاج علی آمدی زیارت خانه خدا. پس چرا من همراهتان نیامدم؟ ما که همیشه با هم بودیم؛ یادت که نرفته! حالا اسم مکه که به میان می آید دیگر فراموشم می کنید و تک خوری می‌کنید؟» پاسخ داد: «گرجی، تو خودت نیامدی. تقصیر ما نیست.» تا حمید این حرف را زد از خواب بیدار شدم و فهمیدم همه آن حرفهای صمیمانه فقط خواب بوده و خبری از هتل و مکه و حمید و علی نیست. لذت آن خواب روحیه مرا از صفر تا صد برد. احساس قدرت می کردم. نتیجه گرفتم علی شهید شده است. چون حکایت احرام دو نفر، آن هم در مکه، آن هم همراهی با شهید حمید رمضانی، یعنی اینکه علی هم شهید شده است. خوابم را خودم تعبیر کردم. با خودم گفتم: «پس علی هاشمی تو را لو نداده است. چون او شهید شده. پس چه کسی مرا به عراقی‌ها لو داده؟» همراه باشید.. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
-میگفت.. مردم هر وقت کارتون جایی گیر کرد امام زمانتون رو صدا کنید، یا خودش میاد یا یکی رو میفرسته که‌ کارتون رو راه بندازه:)🌱 -شهیدتورجی‌زاده- 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
خبرهای خوبی از فلسطین مخابره می شود......... «بسم الله القاصم الجبّارین»
🔴 الله اکبر! چه تصویر زیبایی 🔹‌ اسرائیلی ها به خوابشون این همه فلاکت رو نمیدیدن 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
آقا اسرائیل زلزله شده ، و ما ادراک ما الزلزله اسراییل رفتنی است
رهبر انقلاب ۴ روز پیش: رژیم غاصب صهیونیستی، رفتنی است . این سرطان بدست فلسطینیان و نیروهای مقاومت ریشه‌‌کن خواهد شد. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سرلشکر صفوی مشاور مقام معظم رهبری: ما از عملیات ستودنی طوفان الاقصی حمایت می کنیم. انشاءالله تا آزادی فلسطین و قدس در کنار آزادیخواهان فلسطینی خواهیم بود. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
امروز دوتا زلزله آمده 🇵🇸 اولی توی که دنیا را تکان داد 🇦🇫 دومی توی هرات که مشهد را تکان داد اولی نماز شکر داره دومی نماز آیات
🍂 🔻 ۸۴ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند وقتی [بیدار شدم و] فهمیدم در استخبارات عراق و در مقابل بازجوهای عراقی هستم حالم دگرگون و روحیه ام زیر و رو شد. می‌دانستم عراقی ها از اینکه رئیس ستاد ششم را اسیر کرده اند چقدر خوشحال اند. از طرف دیگر پنهان کاری من هم طبیعتا آنها را عصبانی کرده بود. در حالی که سعی می کردم روحیه ام را بازسازی کنم، به خودم گفتم: ببین گرجی، باید قبول کنی لو رفته ای و عراقی ها فهمیده اند رئیس ستاد ششم ایران بوده ای. به هر حال آب از سرت گذشته، چه یک نی چه صد نی. سعی کن مثل یک مرد بایستی و جلوی عراقی‌ها ضعف نشان ندهی.» غم فقدان على و شهادت او، که برای من یقین شده بود، متأثرم کرد. آرام آرام گریه کردم. اشک‌هایم روی گونه هایم می غلتید. از اینکه از کاروان شهادت جا مانده بودم غصه می‌خوردم. از سوی دیگر وقتی به این نتیجه رسیدم که علی، فرماندهی سپاه ششم، بعد از سقوط قرارگاه و جزیره، به دست عراقی ها اسیر نشده ذوق کردم. می‌دانستم اسارت على به دست عراقی ها یک فاجعه است. از هیچ چیز خبر نداشتم. ساعت ها خودم بودم و خودم. ساعت چهار صبح صدای اذان از بیرون به گوشم رسید. معلوم بود مسجدی در نزدیکی زندان است. خبری از آب و مهر نبود. همان طور که روی زمین نشسته بودم، بدون اینکه بدانم قبله کدام طرف است، تیمم کردم و نماز خواندم. نماز به دلم نچسبید. هیچ چیز معلوم نبود. کسی سراغم نیامد. قدری دراز کشیدم تا خستگی‌ام در برود. در حالی که پشتم را به دیوار چسبانده بودم دراز کشیدم. شاید دو ساعتی خوابیدم. معلوم بود بازجوها رفته اند دنبال کارشان تا بعد. وقتی وارد آن مکان شدم شلوار کردی سید فاضل پایم بود. نگهبان تا چشمش به شلوارم افتاد گفت: «بایست! شلوارت را دربیاور.» - چرا؟ مگر جرم است؟ - بله، جرم است. ممنوع است. زود درش بیاور؛ زود. مجبور شدم شلوار کردی را دربیاورم و با همان شورت مامان دوز باشم. سرباز شلوار کردی را برد و داخل اتاق پنهان کرد. بعد آمد و مرا به سلول برد. از دزدی او در روز روشن عصبانی بودم. گفتم: «خوب، شلوارم را که بردی! من با این شورت باشم؟» - بله. - بله یعنی چه؟ فکری برای من کن! سرباز به همان اتاق رفت و یک دشداشه برایم آورد و با منت گفت: «جهنم! این هم برای تو. خوب است؟» بعدها که شلوار کردی را پایش می دیدم در دلم هزار تا بد و بیراه به او می‌گفتم. با سروصدای سربازان و باز و بسته شدن در اتاق ها احساس کردم صبح شده و وقت کاری شروع شده است. کسی به من نزدیک شد و لگدی محکم به ران چپم زد و گفت: «بلند شو. مگر اینجا خانه عمه است!؟ » سریع روی دو پایم نشستم. مرا به یک اتاق انتقال دادند. او ابتدا دست‌هایم را باز کرد و بعد چشم بندم را برداشت. قدری چشم هایم را مالیدم تا به نور عادت کند. ناگهان مقابلم دو سرهنگ عراقی را دیدم که پشت یک میز بزرگ چوبی قهوه ای رنگ نشسته بودند و نگاهم می کردند. یکی‌شان، که از فلاکس برای خودش در لیوان شیشه ای چای می ریخت، خنده‌ای کرد و گفت: سلام آقای گرجی زاده. خوش آمدی! چطوری؟» همراه باشید.. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام فوری سپاه به صهیونیست ها !🤣 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است‌. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسولی نحن‌انصارالحیدر - yasfatemii .mp3
4.89M
81 🌻 مداح: آقای مهدی رسولی 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🌹 مصیبتها آسان می شود اگر ... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
هنوز خیلی مونده تا بی‌حساب بشیم ! 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
برنامه های ویژه این هفته خیمة الشهدا بزودی اعلام می شود...
🍂 🔻 ۸۵ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند پشت سر آنها یک عکس بزرگ از صدام، که لباس عربی به تن داشت، نصب شده بود. سرم را بالا آوردم. خواستم نشان بدهم از لو رفتن ترسی ندارم. دوباره همان حرفها را تکرار کرد. در حالی که چایش را شیرین می‌کرد گفت: «خوب، برادر علی اصغر گرجی زاده، تو رئیس ستاد ششم بودی و حرف نزدی؟ از حال و احوال خودت بگو. چطوری؟ مشکل یا موضوعی که تو را اذیت کند نداری؟ با تو بدرفتاری که نکرده اند؟» سرهنگ دیگر هم با لحن آرام گفت: «راستی، چطوری این چهار ماه به ما دروغ می‌گفتی؟ خوب توی این مدت سر ما کلاه گذاشتی و حسابی ما را گول زدی. چرا؟ فکر می کردی این قدر احمقیم که تو تا آخر همین طور مخفی در اسارت باشی و بعد بروی ایران؟» اجازه نمی داد حرفی بزنم. ادامه داد: «با این مخفی کاری که کردی کمترین مجازات تو این است که اعدام شوی. حالا برای بار آخر چند سؤال می کنم. اگر دروغ سر هم کنی، بلایی سرت می آورم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند.» فکر کردم دیگر آخر خط است و راهی برای انکار یا مخفی کاری وجود ندارد. او گفت: «گرجی، سعی کن راست بگویی. ما همه چیز را می دانیم. ولی میخواهیم از زبان خودت بشنویم. خب، جواب بده؛ اسم؟ فامیل؟ درجه؟ رسته؟ محل اسارت؟» - من، علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد ششم هستم. در جزیره مجنون اسیر شدم. درجه هم ندارم. او تا این حرف را شنید به بغل دستی اش اشاره کرد برایم چای بریزد. او هم لیوان را پر از چای کرد و جلویم گذاشت. نگاهی به لیوان چای کرد و نگاهی هم به من و ادامه داد: «چرا تا الان اعتراف نکردی؟ چرا هویت جعلی برای خودت درست کردی؟» گفتم: «در بصره مرا به اتهام اینکه مشکوک به پاسدار بودن هستم می خواستند بکشند. اگر می‌گفتم رئیس ستاد هستم که دمار از روزگارم در می آوردند. آنها نمی دانستند رئیس ستاد یعنی چه.» - عجب! پس تو بگو رئیس ستاد یعنی چه؟ ما که نمی فهمیم رئیس ستاد چه معنایی دارد. بگو. زود باش!. - رئیس ستاد کسی است که وظیفه اش تهیه آب و نان و غذای نیروهای جبهه است. او غیر از این هیچ کاری ندارد. مسئولیت مهمی نداشتم. همه رؤسای ستاد این وظیفه را دارند. دو سرهنگ اول از پشت میز بلند شد و از جیب پیراهن سبزش، که مدالی روی آن نصب شده بود، سیگار برگی در آورد و آن را با فندک روشن کرد. بعد نزدیک من آمد. سیگار را بین لب‌هایش گذاشت. با دو دستش موهای سرم را کشید، طوری که احساس کردم پوست سرم کنده شد. فریاد زد: «تو الان هم داری دروغ می‌گویی، فکر می‌کنی یک نظامی نمی‌داند رئیس ستاد چه پست مهمی است و چقدر قدرت دارد؟ ببین گرجی، مگر تو نمی‌دانی جنگ تمام شده و قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران پذیرفته شده است؟ الان بین دو کشور آتش بس حاکم است. سعی کن دروغ نگویی؛ وگرنه خودم جانت را می گیرم.» دود سیگارش را توی صورتم می داد و من از بوی آن داشت حالم به هم می خورد. بعد به سرهنگ دوم رو کرد و گفت: مثل اینکه قصد ندارد همکاری کند. احتمالا فکر می کند ما هم مثل سربازان از تشکیلات نظامی خبر نداریم.» سرهنگ دوم گفت: «نه، میداند دیگر دروغ ارزشی ندارد و ما از همه چیز خبر داریم.» سرهنگ تا سیگارش تمام نشد از کنارم تکان نخورد. بین دوراهی گیر کرده بودم که دروغ بگویم یا حقیقت را توضیح بدهم. با خودم گفتم: «هر چه را احساس می کنی اطلاعات سوخته و دروغ است بگو.» گفتم: «باشد. باشد. هر سؤالی بکنید جواب می دهم.» سرهنگ گفت: «این شد یک حرفی. معلوم است داری عاقل می شوی.» دوباره رفت پشت میز نشست و روی کاغذ جلویش چیزهایی نوشت. سر بلند کرد و گفت: خوب، گرجی، از علی هاشمی چه خبر؟ بگو علی هاشمی کجاست. او را که می‌شناسی. فرمانده سپاه ششم که تو رئیس ستادش بودی؟ گرجی، اگر یک کلمه دروغ بگویی، بیچاره ات می‌کنم. آنقدر روی پای راستم، که ترکش خورده بود، ایستاده بودم که تیر می کشید. قدری سنگینی ام را روی پای چپم انداختم و گفتم: باور کنید علی هاشمی قبل از من از جزیره فرار کرد. یعنی تا ده دقیقه با هم در حال فرار بودیم. بعد موشکی به طرف ما شلیک شد و از آن لحظه به بعد از او خبری ندارم. اگر فرار کرده، نمی دانم. اگر هم شهید شده، باز هم نمی دانم.» - یعنی او تو را، که رئیس ستادش بودی، رها کرد و خودش به تنهایی پا به فرار گذاشت؟ - بله، باور کنید! معلوم بود از جواب من عصبانی شده اند و می خواهند جواب زیر آبی رفتن مرا بدهند. سرهنگ دوم به چند سرباز، که در گوشه اتاق خبردار ایستاده بودند، گفت: «ببریدش بالا!» نفهمیدم یعنی چه. شاید پنج دقیقه هم با هم حرف نزدیم؛ ولی انگار آنها از جوابهایم قانع نشده بودند. همراه باشید.. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110