شهید حجت اصغری شربیانی🌺
تو فکه راوی از رشادتهای شهدا و مظلومیتش می گفت و مداح🎤 میخوند همه گریه میکردند😭
ولی دیدیم حجت افتاده روی خاک و داره زار میزنه😔همونجا بچه ها ازش عکس انداختند.موقع اعزام حجت یه گوشه کز کرده بود رفته بود تو فکر،یکی از مسئولین متوجه اش شد ،گفت حجت چرا تو فکری اگر نگرانی و تردید داری، میتونیم اعزامت نکنیم اجباری نیست☺️حتی الان که موقع اعزام فرا رسیده، میگفت حجت لبخندی زد وگفت نه بابا دارم به این فکر میکنم که میشه من هم مثل حضرت عباس شهید بشم💔😔رفیق حجت میگفت پس از آن شهادت حماسی و رشادت وار حجت که باعث نجات تعدادی از رزمنده ها هم شد،وقتی بدنش رو برگرداندند دو تا دستاش قطع شده بود...😔 درست مثل حضرت عباس 😭😭
شهیدی که در روز #تاسوعای_حسینی۹۴ در اثر اصابت موشک از بالا، سر و دستانش را تقدیم به عقیله بنی هاشم کرد.💔💔
چه زیبا اقتدا کردی به ابوالفضل عباس در تاسوعا دو دستانت را...🕊
به یاد شهدا صلوات✨
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
❣ #قرار_شبانه 🌸ختم صلوات به نیابت از ✨شهید محمد ابراهیم همت✨ هدیه به { حضرت علی ع،حضرت فاطمهالز
جمع کل صلوات
🌸7,900🌸
قبول باشه از همگی حاجتروا بشید
و دو بزرگوار همسنگریمون مشکلشون حل بشه به زودی انشاءالله💐
#امام_صادق_ع:
🌸زائرین امام حسین(ع) چهل سال قبل از مردم وارد بهشت می شوند✨ در حالیکه دیگران هنوز در حال حساب هستند.🌱
بحارالانوار، ج۴۴، ص ۲۳۵📚
@shahidesarboland
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیونهم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
گفتم «ساده و بی پرده: هیچکدام از ما جرأت نمی کنیم با این ها تنها باشیم.»
فکر کنم در صداش رنگ خنده شنیدم.😕 گفت «شما و ترس؟»
گفتم «نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم.»😒
گفت «آهان، پس این ست. پس فقط از ترس نیست.»
زیر لب گفت «شاید از خستگی ست.»
گفتم «می توانم بروم؟»☝️
گفت «نه.»
نمی دانستم توی سرش چی می گذرد. عصبانی بودم عصبانی تر هم شدم وقتی باز هم سرم داد زد😞. فکر می کردم لابد می خواهد با اسلحه🔫 بفرستدم برای نگهبانی از آنها. که نه. رفت تمام دخترهای ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آنجا زندگی میکرد. گفت «این طوری خیالم راحت ترست.»🙂
توی دلم گفتم «من بیشتر.»
و رفتم خوابیدم. صدایی از خواب پراندم. کسی با انگشت به پنجره ی اتاق ما می زد. ساعت حدود دو یا سه بود😲. همه خواب بودند و فقط من صدا را شنیده بودم. ترسیدم. باز آن صدا آمد. بلند شدم محتاط رفتم کنار پنجره دیدم #ابراهیم، اسلحه به دست، ایستاده و نگران ست. حدس زدم نتوانسته بخوابد و آمده خودش نگهبانی ما و همه را بدهد نکند گروهی بیاید شبیخون بزند.🙄😑
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar
.
📲زنگ زدم: معطل نکن! زودبیا پایین. باید میرفتیم دنبال دوتا از بچهها. یکیشان اصفهان بود و یکی زرینشهر. اول اصفهان نشانی را پیدا نمیکردیم. چنددفعه دور یک میدان چرخیدیم. میخندید: من شب دومادیم اینقدر تو خیابونا دور نزدم! مدام مداحیها را عوض میکرد.
گفتم: دنبال چی میگردی؟ گفت: سیدرضا نریمانی!🙂
گفتم: تو فلش من فقط مداحی میثم مطیعیه!یادش رفته بود فلش مداحیاش را بیاورد.😒
گفت: تو گوشیم دارم میتونی به ضبطت وصل کنی؟ گفتم:ضبط من این امکانات رو نداره.
بچه ها که سوار شدند به هرکدام زیارتنامهی حضرتفاطمه(س داد که در سفر بخوانند.👌
به بروجن که رسیدیم گفت:وایسا برم یهدونه پرچم بخرم🏴. پرچم کوچکی را انتخاب کرد که به کولهاش ببندد با یک دفترچه📖🖊 یادداشت که خاطرات سفرش را بنویسد.
چقدر روی پرچمش حساس بود که همهجا روی کولهاش🍃 نصب باشد.
سیچهل کیلومتر رفته بودیم. یادش افتاد تسبیحش را در مغازه جا گذاشته است. به دست و پایم افتاد که تورا به خدا برگرد. گفتم:بابا ولش کن یه دونه تسبیح📿 که اینقدر ارزش نداره! آهی کشید که دانههایش را از محل شهادت رفقایم جمع کردهام😔. فرمان را کج کردم و دور زدم. خدا خدا میکرد پیدایش کند. وقتی برگشتیم دیدیم همانجا روی میز مغازهدار است.
در مناطق جنگی کلی از کانال کمیل برایمان تعریف کرد. خیلی هم اصرار داشت موقع برگشت حتما به آنجا سر بزنیم. قبل از اذان صبح رسیدیم مرز چذابه. ماشین🚙 را گذاشتیم توی پارکینگ و رفتیم وضو گرفتیم. از گیت بازرسی که رد شدیم گوشه ای به نماز ایستاد. ما هم پشت سرش نماز را به جماعت خواندیم.🙂
#شهید_محسن_حججی🌹
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
❣ #قرار_شبانه 🌸ختم صلوات به نیابت از ✨شهید محمد ابراهیم همت✨ هدیه به { امام حسن ع و امام حسین ع
جمع کل صلوات
🌸10,431🌸
قبول باشه از همگی حاجتروا بشید انشاءالله💐
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
یوسف ترین نشانہییعقوبِ اهل بیٺ
شد پاره پاره قَلب زلیخاظهور کن😔
باپرچَمیکهنامحسیناسٺنقشِ آن🏴
با مَشکساقی از دلِدریا ظهور کن💔
#اللهمعجلالولیکالفرج
#سهشنبههایمهدوی
@Emame_zamanam
#شهید_همت به روایت همسرش
#قسمت_چهلم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
گفت «یک خواهری الآن رفت آن پایین. خودم دیدم.»😱
طرف دستشویی را میگفت. که کنار باغ🌴 بود و جایی پرت و خطرناک. بخصوص برای من.
گفت «می شود شما بروید ببینید از خودمان ست یا…»
صداش دیگر زنگ⚡️ خشم نداشت. شاید به خاطر همین بود که نگفتم نه. رفتم پایین، زدم به دل تاریکی، رفتم ته باغهای آن اطراف. حدس می زدم #ابراهیم دارد پشت سرم می آید که نترسم. ولی نه. نبود. خودم بودم و خودم. رفتم.
هرطوری بود رفتم طرف را دیدم. خودی بود. نفس راحتی کشیدم و برگشتم. با #ابراهیم حرف نزدم. که مثلاً:«نگران نباشید.»🙂
ساکت رفتم توی اتاق خوابیدم. صبح هم دیگر همه دستگیرشان شده بود که چه خبرست و پرسوجوی بیشتر کردند و معلوم شد می خواستند آنجا عملیات کنند که نشده بود.☹️
همدیگر را کم می دیدیم. یعنی من #ابراهیم را کم می دیدم. صبح ها🌤، بعد از تمام کارهایی که باید می کرد، با نیروهای دیگر می رفت پاکسازی مناطق اطراف.خیلی زود رفت جزو نیروهای نظامی.✌️
تا اینکه من حصبه گرفتم، مثل خیلی های دیگر، به خاطر آلودگی منطقه. حال من از همه بدتر بود. طوری که رفته بودم توی اغما😞. همه ترسیده بودند. #ابراهیم از همه بیشتر.
دکتر گفته بود «اگر بهتر نشد باید سریع برسانیدش تهران یا اصفهان. اینجا ماندن ممکن ست به قیمت جانش تمام شود.»🍂🙁
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@kheiybar
فرازی از سخنان همسر بزرگوارشهید #مسلم_خیزاب درباره ی وسایل شهید که با همت #پسرشان تبدیل به گنجینه✨ ایی شده است:
او در ابتدا ما را به سمتی میبرد که عکس هشت شهید دوران دفاع مقدس بر روی دیوار آن جای گرفته است. •خرازی، • #همت، •کاظمی، •تورجیزاده و...! با دست به آنها اشاره میکند و میگوید: این شهدا از شهدای مورد علاقه💖 آقا مسلم بودند.
قبل از اینکه راهی سوریه شود، خودش عکس آنها را اینجا زد و گفت: اگر رفتم سوریه و برگشتم، اینجا را نورپردازی💫 میکنم، ولی اگر برنگشتم و شهید شدم، عکس من را هم پایین این عکسها📸 بزنید.
به او پیشنهاد کردم آیه مبارک «بسم الله الرحمن الرحیم» را هم کنار این عکسها بچسبانیم، ولی نظر او این بود که به جای آن بنویسم "بسم رب الشهدا" در پایین این عکسها اما عکس حاج قاسم سلیمانی جور دیگری با تو حرف میزند
وقتی آن طرفتر آن هم، عکس آقامسلم در قاب چشمانت😍 جای میگیرد که انگار قسمتش بوده روزی تصویر او نیز در کنار تصاویر دوستان شهیدش روی دیوار بنشیند و نام شهید روی پیشانیاش بخورد.
#شهید_مسلم_خیزاب
@kheiybar