eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
39.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌ششم #ابراهیمی که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید «تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی.»💔 گفت «چرا؟» گفتم «چون خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال.»😊 #ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.😣 می گفتم «من یقین دارم این چشمها تحفه یی ست که تو به درگاه خدا خواهی داد.» همین هم شد. خیلی از همین دختر کوچولوها می آمدند از من می پرسیدند «این #برادر_همت چه کار می کند که نمی خورد زمین؟» آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سؤال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد🙁. به نظر خودم این خیلی باارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند به درگاه خدا. پاوه چشم های مرا به خیلی چیزها باز کرد. بخصوص به چهره های مختلف #ابراهیم. بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.😌🤗 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌هفتم یادم ست که یکبار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه🍃.وقتی #ابراهیم آمد شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که من بودم. تا چشمم بش افتاد گریه کردم،خیلی گریه کردم.گفت چی شده؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟😢می خواستم بگویم،ولی نمی توانستم، نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. تا اینکه سبک شدم.و آرام.گفتم همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب.گفت چه خوابی؟خیر باشد.☺️گفتم خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه‌ا🏡ی هست که من این ورش هستم و تو آن ورش.هی می‌خواهم صدات کنم،هی می گویم یاحسین یاحسین،💔ولی صدام درنمی آید.همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده برنمی گردی.😞همان شب از مسؤولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه‌ی عموش.گفت آمده ام بت بگویم که اگر خدا توفیق بده می‌خواهم بروم جنوب برای عملیات.گفتم خب؟خندید.بیشتر خندید گفت قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشوی؟گفتم قول.نگاهم کرد، در سکوت،و گفت حلالم کن!🙁گفتم به شرطی که من هم بیایم.گفت کجا؟گفتم جنوب،هرجا که تو باشی.گفت نمی شود. سخت ست. خیلی سخت ست.خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست، فتح المبین، و دزفول هم ناامن ست.گفتم من باید حتماً بیایم.دلیل های خاصی داشتم.گفت نه،من اصلاً راضی نیستم بام بیایی😞 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌هشتم زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم🍃. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببردم دزفول.تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح 📿هم دستش بود. مرا که دید دوید. دوست هاش بزرگواری کردند از ماشین🚙 پیاده شدند. من نشدم. #ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت برای اولین بارست که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.😞گفتم حالا فهمیدی من چی می کشم؟😢گفت آره… یک چیز دیگر را هم فهمیدم.گفتم چی را؟گفت که بدون تو چقدر من غریبم.😞 شاید هم یکی از دلیل هایی که باعث شد #ابراهیم راحت بگذارد برود همین ست. که خیالش از من راحت بود. هربار که زندگی بم فشار می آورد، #ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم.نه گله یی نه شکایتی. فقط گریه. گاهی حتی نیم ساعت. تا برگردد بم بگوید چی شده، ژیلا؟☹️و من بگویم هیچی. فقط دلم تنگ شده.💔یا بگوید ناراحتی من می روم جبهه؟تا من بگویم نه. به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم ازشان نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این است که‌ رزمنده‌ای.غیر از این اگر بود اصلا دلم برات تنگ نمی‌شد.😞☝️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌نهم بارها بش گفتم همین رفتن های توست که باعث می شود من این قدر بی قراری کنم.💔نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد.و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته‌ای که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم.از آن روزها بدم می آید😞.بعدها روزهای سخت تری را گذراندم.اما آن دو هفته چی بگویم؟آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود.چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم.رفتیم منزل یکی از دوستان #ابراهیم که یادم نمی آید مسؤول بسیج بود یا کمیته یا هرچی.زمان جنگ بود و هرکس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع وجور کند.من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.🙁یک بار که #ابراهیم آمد گفتم من اینجا اذیت می شوم.گفت صبرکن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.گفتم اگر نشد؟😒گفت برگرد برو اصفهان.اینجوری خیال من هم راحت ترست زیر این موشک باران.🚀رفتن را،نه،نمی توانستم.باید پیش #ابراهیم می ماندم.خودم خواسته بودم.دنبال راه حل می گشتم.یک روز رفتم طبقه ی بالای همان خانه دیدم اتاقی روی پشتبام است که مرغدانی‌اش کرده‌اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که #ابراهیم فکری کند.رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو🔪 تمام کثافتها را تراشیدم. #ابراهیم هم که آمد دید چی کار کرده‌ام رفت یک ملافه ی سفید از توی ماشینش برداشت آورد،با پونز زد به دیوار،که یعنی مثلاً پرده.😊🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_شصتم هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب🍽، دو تا قاشق🥄🥄. دو تا کاسه، یک سفره ی کوچولو خریدم. پتو را هم #ابراهیم رفت از توی ماشین آورد. از همین پتوهای سپاه. یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم. آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود.🙂 ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم.😣 گلاب هم که می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت. مرغ های گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند. صاحبخانه هم، چون نزدیک عملیات بود،✌️ زن و بچه اش را برداشت برد از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند. خانه بزرگ بود و من مانده بودم تنها. سنم هم خب کم بود. بیست و سه سالی فکر کنم داشتم. شهر را بلد نبودم. آدمی هم نبودم و نیستم که زیاد از خانه بزنم بیرون🙁. تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود. #ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابان مان هم اسمش آفرینش بود و معروف به مرکز موشک های صدام.🚀 داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم.🤕👀 راو:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_شصت‌ویکم شبی، حدود دو نصف شب، در خانه را زدند.با ترس و لرز رفتم گفتم کیه؟😰 صدا گفت منم. #ابراهیم بود. انگار دنیا را بم داده بودند.😌 در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم. #ابراهیم پشت در نبود. رفته بود کنار دیوار، توی سایه ایستاده بود. گفتم چرا آنجا؟🙁گفت سلام.گفتم سلام. نمی خواهی بیایی تو؟گفت خجالت می کشم.گفتم از چی؟آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سرتاپاش گلست😣. خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر اینطور آمده، حالا که آمده.گفتم بیا تو!😊حمام داشتیم. نمی شد گرمش کنیم. #ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند. گفت می روم زیر آب سرد. مجبورم.گفتم سینوزیتت؟حاد هم بود.گفت زود برمی گردم.طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده.رفتم در حمام را زدم جواب نداد.😞باز در زدم .در را باز کردم دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد میرود توی چاه.گفت می‌خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی مرا شرمنده کنی؟😢 من مردهای زیادی را دیده بودم.شوهرهای دوستانم را، که در راحتی و رفاه هم بودند،اما همیشه سر زن بچه‌شان منت میگذاشتند☹️😒 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وسوم بوی عملیات که آمد #ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان. دزفول الآن امن نیست.🍃گفتم تنهات نمی گذارم. نگاهم کرد گفت من هم نمی خواهم تو بروی. ولی این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند.🙁اهمیتش را برام گفت. حتی محورها را برام شرح داد. گفت این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند.😞گفتم من هم خب مثل بقیه. می مانم. هرکاری آنها کردند من هم می کنم. گفت نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو باکی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم اینکه تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان.☝️ نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام دارد.😕گفت اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چی کار کنم. بیشتر نگاهش کردم.😐🙄 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
به روایت همسرش 4 من و فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه، بهترست این طوری بگویم تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم🙁. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ، بش گفتم «بگذار این عید را با هم باشیم.»😢 گفت «من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود. نمی توانم.» گفتم من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیش ما نیستی.😞گفت اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هاشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمی زدی. گفتم چند ساعت هم، فقط به اندازه ی سال تحویل، نمی توانی بیایی؟ گفت تو بگو یک دقیقه.گفتم پس باز هم باید…😢گفت وسوسه ام نکن. ژیلا. بگذار بروم. بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهترست، راحت ترست.گفتم برای من نیست. یعنی واقعاً دیگر برای من نیست.گفت می دانم. ولی ازت خواهش می کنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و…👌گفتم چشم براه.گفت چشم براه قشنگ ترست. چون حرف دل من هم هست وقتی تو سنگرم و سال تحویل می شود و فقط تو جلو نظرمی.☺️دیگر نرفتم منطقه. منتظر آمدن مهدی بودم. راوی:همسرشهید ... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وپنجم صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود #ابراهیم زنگ زد📞 خانه ی خواهرش. خودشان تلفن نداشتند. از لحنش معلوم بود خیلی بی قرارست. مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا می آید.گفتم نه. ممکن ست بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد.🙁 مادرش اصرار داشت و من می گفتم نه. نباید بفهمد.خود #ابراهیم هم انگار بو برده بود. هی می گفت من مطمئن باشم حالت خوب ست؟ زنده ای هنوز؟ بچه هم زنده ست؟گفتم خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست.😢همان روز، عصر، مهدی به دنیا آمد، بیست ودوم محرم. تا خواستند به #ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روز چهارم، ساعت سه صبح، #ابراهیم از منطقه برگشت. عوض اینکه برود سراغ بچه، یا احوالش را بپرسد، آمد پیش من😌. گفت «تو حالت خوب ست، ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟» گفتم «الآن؟»😕 گفت «خوب آره. اگر چیزی، هرچیزی بخواهی، بدو می روم می گیرم می آورم.»☺️ گفتم احوال بچه را نمی‌پرسی ؟☹️ گفت تا خیالم از تو راحت نشود نه😌☝️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصت‌وشش یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش که الآن مهدی روزهای محرم می اندازد گردنش🍂 و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانی اش از همیشه زیباتر شده بود😌. من هیچ وقت مثل آن روز او را اینقدر زیبا ندیده بودم. محو تماشای او شده بودم. مادرش آمد رختخوابی مرتب برای #ابراهیم انداخت که برود بخوابد. #ابراهیم گفت لازم نیست.گفت من دوست دارم بعد از چندوقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.😊 آمد همان جا، روی زمین، کنار من و مهدی نشست، تا صبح. نیم ساعت بعد هم خوابش برد. من سیر نمی شدم از نگاه کردن به خودش و آن خواب آرامش. هوای آبان سرد بود.❄️صبح #ابراهیم رفت علاءالدین برداشت برد توی یکی از اتاق هاشان که دنج تر بود. مهدی را بغل گرفت گفت تو هم بیا!رفتیم با هم آن جا نشستیم.گفت می خواهم اذان بگویم توی گوشش.🌸گفتم پدرت گفته. فکر کنم دیگر لازم نباشد.اسم را از قبل انتخاب کرده بودیم.گفت من خیلی حرفها با بچه ام با پسرم دارم. شاید بعدها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه ی حرفهام را همین الان بش بزنم.☺️☝️سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، گرفتش بغل، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت. که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد✌️. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این که مهدی هم صداش درنمی آمد، حتی وقتی اشک های #ابراهیم چکید روی صورتش.😢 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybae
به روایت همسرش4 بعد از شهادت فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه ی زندگی ام با همین لحظه بود.😔 آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هربار که می آمد، یا خانه‌ی مادر خودش بود یا مادر من. فقط یکبار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهرضا. کارش هم کار اداری بود☹️. زندگی ما زندگی عادی نبود. هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم می خواهم بیایم پیشت.😢گفت من راضی نیستم بیایید. نگرانتان می شوم.تکیه کلامش شد این، که همیشه بگوید من نگران شماها هستم. کوتاه نیامدم. حتی قلدری کردم که من از حق خودم می گذرم، ولی از حق بچه ام نمی گذرم☝️.هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی. می خواهم تا هروقت که سایه ات بالای سرمان ست دست محبت پدری را روی سر پسرم بکشی😞. ساکت شد. گفت من همین را می خواهم. به خدا قسم. ولی…🙁گفتم دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم. همین که گفتم.😇 راوی:همسرشهید ... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وهشتم رفت. هنوز مهدی چهل روزش نشده بود که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.گفت یک ساختمان🏢 دیده ام می خواهم ببرمتان آنجا.اما مستقیم برد گذاشتمان خان هی عموش😕. که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود #ابراهیم. همیشه هم مدیون شان هستم. ولی نمی شد یادم برود که بعد از سالها چشم انتظاری تازه بچه دار شده بودند😞. خجالت می کشیدم اول زندگی بروم خانه‌ی مردم و سربارشان باشم.یکبار که #ابراهیم آمد،هرچی زبان ریخت و شوخی کرد جوابش را ندادم. اخم هام را کرده بودم توی هم و سرم را گرم کرده بودم به کارهای خانه😒.گفت باز چی شده؟می دانستم اگر حرف بزنم، حتی یک کلمه، اشکم درمی آید. اصلاً نگاهش هم نکردم. خودش فهمید. رفت از خانه بیرون، دو ساعت بعد با یک وانت خالی🚛 برگشت.گفت می رویم.همانطور که تو خواستی.دیگر سرپا بند نبودم. از خوشحالی بال درآورده بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک. به خانه‌های ویلایی بیمارستان شهید کلانتری. که برای فرانسوی ها ساخته بودند🍃. خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند. #ابراهیم گفت ببین، ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من ست، ولی ترجیح می دادم به جای من و تو و مهدی بچه هایی بیایند اینجا که واجب ترند😞. ما می توانستیم مدتی توی خانه ی عموم سر کنیم.گفتم منظور؟گفت تو باعث شدی من کاری را بکنم که دوستش نداشتم.گفتم یعنی؟ گفت دیگر گذشت. شاید این طوری بهترباشد.😒🙁 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌وهشتم کی می داند؟» به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند. یا نه. این طور بگویم بهترست. جهنم رفتن دیگران را هم نمی توانست ببیند😞. یادم ست من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند جر و بحث می کردم. چه قبل از ازدواج چه بعدش. اما #ابراهیم می گفت باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم.👌می گفتم «ولی اینها همه اش آدم را مسخره می کنند😒.می گفت «ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسؤولیم☝️. حق هم نداریم باشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف اینها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟😞گفتم «تو کجایی اصلاً که بخواهی نقش داشته باشی؟ تو را که من هم نمی بینم.گفت «چه فرقی می کند؟😕 من نوعی. برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی هام،، همه ی این ها باعث می شود که…😢هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلاً خودش را مقصر بداند. میگفتم «این ها را کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند نه توی نوعی که هیچ از هیچ کس کم نگذاشته ای…🙁او هم حرفم را نیمه تمام گذاشت گفت «جز شماها.😣فقط ماها نبودیم. این توقع را خیلی ها از او داشتند. که پیش شان باشد، پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم.🌹☝️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصت‌ونهم در روزهای اندیمشک،خانه مان🏘 آن جا در بیابان های اندیمشک بود.جایی پرت و غریب.تلفن هم که #ابراهیم اجازه نمی داد برامان وصل کنند.از تنهایی داشتم می پوسیدم😞.یک بار که #ابراهیم غروب آمد اصرار کردم امشب را خانه بمان.گفت خیلی کار دارم.باید برگردم منطقه.از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن📞 فوری شده با او کار دارند.بلند شد لباسش را پوشید رفت.دفترچه ی یادداشتش📖 را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش.بیکار بودم.و کنجکاو.برش داشتم.بازش کردم.چند تا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر و منطقه به دستش رسانده بودند.☹️یکیشان نوشته بود: #حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم.داری به من ظلم می کنی.الآن سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام،به عشق رؤیت تو،😔 آنوقت تو #ابراهیم برگشت.گفتم مگر کارت نداشتند؟برو خب!برو ببین چی کارت دارند!گفت رفتم.دیدی که.گفتم برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند😒.گفت بچه های خودمان بودند اتفاقاً. بشان گفتم امشب نمی آیم.گفتم اصلاً نه. شوخی کردم.کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهترست.بچه‌ها منتظرتند.خندید😃 گفت چی داری می گویی،ژیلا؟هیچ معلوم هست.گفتم می گویم برو.همین الآن.گفت بالاخره بروم یا بمانم؟چشمش به دفترچه اش که افتاد فهمید.گفت نامه ها را خواندی🙁؟گفتم اوهوم.ناراحت شد گفت اینها اسرار من و بچه هاست.دوست نداشتم بخوانی‌شان😞.سکوتش خیلی طول کشید.گفت فکر نکن من آدم بالیاقتی‌ام که بچه ها اینطور نوشته اند.این ها همه اش عذاب خداست😢☝️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتاد این ها همه بزرگی خود بچه هاست. من حتماً یک گناهی کرده ام😞 که باید با محبت های تک تک شان عذاب پس بدهم.😢گریه اش گرفت گفت «وگرنه من کی ام که اینها برام نامه بنویسند؟»📝همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد. یا برای خدا حتی. منتها دیگران اینطور نمی گفتند. بخصوص خانواده ی عباس ورامینی، که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعریفها از #ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم.به خودش که گفتم ناراحت شد🙁 گفت «تو فقط همان قدر از من قضاوت کن که توی زندگی خصوصی مان می بینی. کاری نداشته باش بیرون از خانه از من چی می گویند.»😕گفتم «ولی آخر یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید.»گفت «این دیگر از بزرگواری خود بچه هاست.☺️☝️زل زد توی چشم هام. آنقدر که اشک هردومان درآمد، آرام، و گریه کردیم. از عصر تا شب.😢گفت «تو نمی دانی، ژیلا. نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند. اگر اینها برای فرمانده شان می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیندشان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچکتر از این حرف هام، ژیلا، باور کن!»😔باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها در #ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت. و عقرب.🦂😰 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت با روایت همسرش4 #قسمت_هفتادویکم اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم. چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلاً خواب نرفتم😞.تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت،می رفتم می نشستم روش،خیره می شدم به عقربها🦂 که راحت،خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند.هرجا پا می گذاشتم عقرب بود.😱آن روزها من نزدیک بیست وپنج تا عقرب کشتم.فقط این نبود.هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. #ابراهیم نبود.می دانستم.او همیشه دو یا سه بعد از نصف شب می آمد.چادرم را سرم کردم رفتم گفتم کیه👀؟جواب نداد.باز هم گفتم.هیچی به هیچی.که دیدم سایه ی مردی افتاده توی هال خانه.آن جا در زیاد داشت،از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه.سایه به #ابراهیم نمی خورد.کلاه بخصوص سرش بود😣.یک چیزی هم مثل چپق دستش بود.هرچی گفتم کیه جواب نداد.نفسم بند آمد.سرم گیج رفت افتادم زمین.از هوش رفتم😥.ده بیست دقیقه طول کشید بیدار شدنم.که باز دیدم سایه هنوز هست.میرفتم کلید را از توی قفل درآوردم،آمدم نشستم به نماز خواندن،دعا کردن.نماز را درست نمی خواندم.وسطش متوجه می شدم سوره ی حمد را نخوانده ام😶.از هرجا که بودم شروع می کردم به خواندن سوره ی حمد.قلبم داشت از جاش کنده می شد،که #ابراهیم آمد،ساعت نه شب و نه مثل همیشه.گفت چرا رنگ به روت نیست امشب؟ چی شده باز ژیلا؟ از دست من ناراحتی؟🙁گفتم دزد.دزد آمده بود.خیلی سعی کردم قرص باشم،نلرزم، گریه نکنم😐.نشد.خندید گفت ترس نداشته که عزیز من.نگهبان بوده حتما.😕😂 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_دوم حرص کردم گفتم نگهبان مگر چپق هم می کشد؟گفت خب شاید چیز دیگر بوده،😕تو فکر کردی که چپق‌می‌کشیده.گفتم آن کسی که من دیدم نگهبان نبود.اصرار داشت که بوده.گفتم مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که آنجور منفجر شد😒؟گفت نه اینجا ساختمان حزب ست،نه عیال من بهشتی.رفتم براش چیزی بیاورم بخورد.آمد دم در آشپزخانه ایستاد.حرف می زدم،دلیل‌ می‌آوردم،دلیل های ریز و درشت،که دیگر آن جا امن نیست😩.بعد دیدم اصلاً آن جا نیست.رفته.وحشت کردم،طوری که نفس کشیدن یادم رفت.داد زدم #ابراهیم!خندید😂 گفت عیال من و ترس؟زد زیر خنده.می خواستم سینی را پرت کنم وسط اتاق که نخندد نتوانستم🙁😂.گفتم چای می‌خوری حالا؟دیگر نمی توانستم خانه‌ی خودمان بمانم.رفتم خانه ی دوست نزدیک‌مان.دکتر توانا.شب ها خانه‌ی آنها‌ می‌خوابیدم،روزها می‌آمدم خانه ی خودمان.یک بار که با یکی از خانم های سپاه داشتیم از بیرون می‌آمدیم برگشت بم گفت او #حاج_همت نیست که دارد از خانه‌تان می آید بیرون😕؟برگشتم دیدم آقایی با لباس‌لی و شلوار لی از خان همان زد بیرون.رفتم گفتم شما این جا چی کار می کردید؟گفت ببخشید خانم، من نمی دانستم اینجا کسی زندگی می کند.راستش ما قبلاً روی این ساختمانها🏘 کار می کردیم.تعمیرات و این چیزها اگر داشت می آمدند سراغ ما.بعد که همه رفتند،چون این درهای کشویی خراب بود،گاهی می آمدیم اینجا حمام و برمی گشتیم می رفتیم.به خدا من نمی دانستم کسی آمده اینجا😢.حالا هم این درها را براتان درست می کنم که کسی دیگر نتواند بیاید مزاحمتان بشود.همین کار را هم کرد.بعد رفت.دوستم هم رفت. #ادامه‌دارد. @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_سوم من هم وسایل بچه را برداشتم، درها را محکم کردم، رفتم باز خانه ی دکتر توانا. حالا دیگر غروب ها هم می ترسیدم خانه باشم. تا آسمان رنگ خون می شد از خانه می زدم بیرون.🚶یک روز خانم دکتر توانا گفت می آیی برویم بچه ها را واکسن بزنیم💉؟» رفتیم.برگشتنا آمدم خانه را مرتب کنم و جارویی چیزی بزنم که دیدم یکی از درها بازست.😰 تا رفتم طرف در دیدم اتاق به هم ریخته ست. طوری شد که دیگر نه شب خانه می ماندم نه روز. #ابراهیم گفت اینطوری که نمی شود.رفت خانمی را آورد که پیش من باشد. روزهای اول خوب بود. ولی بعدش او هم نمی ماند. می رفت🙄. اگر هم می ماند فقط دو شب یا سه شب. و من باز تنها می ماندم.موشک🚀 و توپ هم البته بود. خانه ی ما درست در تیررس آنها بود. کانال مانندی هم آن جا بود که پشتش رطوبت داشت. تمام عقرب ها🦂 از آنجا می آمدند.به خودم و خدا می گفتم «من چی کار کنم با این همه تنهایی و دزد و عقرب و موشک؟😞فروردین شد. زمزمه افتاد بین همه که دانشگاه ها می خواهد باز شود.دانشگاه ها باز شده بود باز. بخصوص رشته ی من.👌عقرب را بهانه کردم گفتم «می خواهم بروم.گفت «حالا دیگر من نمی گذارم بروی.گفتم «چرا؟😒گفت باید بمانی بعد با من بیایی.گفتم کجا؟گفت «لبنان، فلسطین.☝️ می خواهیم برویم قدس را بگیریم. تو و مهدی باید آن جا با من باشید. فکر دانشگاه را از سرت بیرون کن.😕گفتم «زیاد نمی مانم فقط چند تا واحد باقیمانده ام را پاس می کنم، فوق دیپلم را می گیرم برمی گردم.از من اصرار و از او انکار.😣😫 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_چهارم مجبور شدم بگویم شنیده ام دو روز دیگر که بهار بشود، گرم بشود، این عقرب ها خیلی تپل مپل می شوند.😱 زل زد به من و مهدی،در سکوتی طولانی،و گفت تو می خواهی به خاطر چند تا عقرب بلند شوی بروی مرا تنها بگذاری؟😢خندیدم گفتم نه بابا. همین چند واحدم را که گذراندم، امتحانم را که دادم، خودت بیا دنبالم برم گردان.☺️ باشد؟☝️از عقرب فرار کردم، دچار عقرب های دیگر شدم. رفتم دیدم همان بچه هایی که قبل از انقلاب فرهنگی با هم بودیم و کلی ادعای انقلابی گرایی و مذهبی داشتن،تپل مپل و مانتویی و کت و شلواری و مرتب نشسته اند توی کلاس و گاهی دوقورت ونیمشان هم باقی ست.😒 #ابراهیم می آمد جلو نظرم و چشم های سرخش و سروروی خاکی اش. هربار از عملیات برمی گشت و می بردم وزنش می کردم می دیدم چند کیلو لاغر شده. بخصوص توی عملیات خرمشهر، که ده پانزده کیلو وزن کم کرده بود و دوست هاش، نصف شب، زیربغلش را گرفته بودند آورده بودندش اصفهان،😞 پیش ما. دلم می سوخت. نمی توانستم خیلی چیزها را تحمل کنم. بیشتر کلاسها را نصفه رها می کردم می آمدم خانه.🏡 طوری شد که حتی یکی از استادهام بم توهین کرد وقتی رفتم ازش نمونه سؤال بگیرم.گفت «بی خود کرده ای اصلاً آمده ای با من حرف می زنی. کسی که کلاس ها را ول کند برود نباید بیاید سراغ نمونه سؤال را از استادش بگیرد🙁😢 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_پنجم تاب نمی آوردم. می آمدم خانه. و عجیب اینکه همان لحظه ها #ابراهیم زنگ 📞می زد.دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم.خیلی دل نازک شده بودم. و متوقع.گریه 😢می کردم می گفتم همین الآن، همین الآن الآن الآن باید بلند شوی بیایی خانه.میگفت چی شده باز؟من فقط گریه می کردم، بی حرف، بی گله، بی توضیح.او هم می آمد، سریع و هراسان که چرا این قدر دل نازکشده ای😞؟مادرم می گفت می گوید دیگر نمی خواهد برود دانشگاه. #ابراهیم می خندید می گفت من که حرفی ندارم. منتها خودش نمی تواند دوری مرا تحمل کند😌.مادرم می گفت نگویید تو را خدا، آقا #همت. اصرارش کنید بگذارید برود لیسانسش را بگیرد. #ابراهیم می گفت باز هم حرفی ندارم. هرچی خودش بخواهد، هرچی خودش بگوید🙂.مادرم یکبار به من گفت آن دفعه خیلی اصرارش کردم بگذارد درست را بخوانی. گفت حاج خانم می خواهی من لقمه ی جاده ها بشوم. گفتم چی شده مگر. گفت این دوباری که آمده سر بزند تصادف کرده😩، ماشینش حتی چپ شده. شانس آورده خدا باش بوده که طوریش نشده. گفت من هیچی به تو نگویم تا ترمت تمام بشود، بعد خودش می آید برت می دارد می بردت منطقه، پیش خودش.اینبار که باش می رفتم قدرش را بیشتر از همیشه و یکجور خاصی می دانستم.🙁😞 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_ششم هجدهم تیرماه شصت ودو آخرین امتحانم تمام شد #ابراهیم از هفدهم آمده بود بست نشسته بود.از در دانشکده که آمدم بیرون،دیدم ایستاده کنار یک تویوتا لندکروز دارد بم می خندد😕.آدم تا پیش خوب هاست قدرشان را نمی داند.باید خیلی چیزها و خیلی کس های دیگر را ببیند تا بتواند آنها را آنجور که باید بفهمد بفهمد☝️.و من حالا می فهمیدمش.سوار شدیم و از همان جا آمدیم اسلام آباد غرب.دیگر نمی گذاشتم آنجا از شهادت💔 حرف بزند.یعنی فکر می کردم وقتی من توانسته ام این قدر از نزدیک بشناسمش و بدانم کی هست و به چه درجه یی رسیده،دیگر حق ندارد مرا تنها بگذارد برود😢.بعد هم خودش هم فهمیده بود که حق ندارد این حرف ها را بزند.جرأتش را هم نداشت.پیش خودم فکر می کردم آن همه دعا و نمازی که من خوانده ام و آن همه قسمی که به تمام مقدسات داده ام نمی گذارد #ابراهیم از دستم برود.منتها این را نفهمیده بودم یا نمی خواستم بفهمم که ممکن ست دعای او سبقت بگیرد از دعای من و او برنده شود😞.می دانم که توی حرف هام تناقض می بینید.که چرا اول گفتم می دانستم می رود و حالا می گویم می دانستم نمی رود.جواب خیلی ساده و راحت ست.نمی خواستم برود. چون من در اوج تمام آن سختی ها و محرومیت ها و ترس ها و حتی ناامیدی ها خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم👌.این زن در کنار این مرد، وقتی مردش دارد حرف های آخر را بش می زند، باید بگوید «تو شهید نمی شوی.🙁باید بگوید چون تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی.باید بگوید «خدا چطور دلش می آید تو را از من بگیرد؟»😒😢 راوی_همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_هفتم این سختی ها را فقط من نکشیدم. تمام زن هایی که شوهرهاشان رفته بودند جنگ همین فشار روحی را داشتند😞. شما فکرش را بکن. پسر دوم مان مصطفی کردستان به دنیا آمد، اسلا مآباد، زیر بمباران💣. #ابراهیم نبود. مصطفی هم آمده بود و مراقبت می خواست. مهدی یک سالش شده بود و بی تابی می کرد😢. بمباران هم پشت بمباران. باید فرار می کردم می رفتم جای امن، که زیاد هم برای یک زن تنها امن نبود. از آنطرف شیر هم نمی توانستم برای بچه ها تهیه کنم🍃. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز او را فقط با جوشانده ی نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برامان غذا تهیه کنند.🙁 من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها. منتظر ماشین شیر بودیم، که دیر کرد. بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه های شیرخوار همه مان هم فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟😢هیچ وقت یادم نمی رود که هرجا بود فکر من بود. یک بار حتی از خط مقدم (فکر کنم عملیات فتح المبین) زنگ زد📞 اصفهان حالم را پرسید. صداش خش خش می کرد. بعدها گفت «از خط زنگ زده.گفت: گفتم زنگ بزنم نگرانم نباشی.😞😥 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_هشتم همیشه یک روز درمیان زنگ می زد.📞و خیلی فوری.که حالم خوب ست.نگران نباش.خداحافظ.😕اگر هم وقت نمی کرد خودش تلفن بزند به دوستهاش می گفت زنگ بزنند.که به خانمم بگویید حالم خوب ست.نگران نباشد.تا دو سه روز دیگر می آیم خانه.پیغام را می رساندند. خودش هم زنگ می زد.نه چند روز بعد. سه چهار ساعت بعد.☺️می گفت:من الآن از باختران راه میافتم می آیم.می گفتم کجا؟می گفت خانه دیگر.می گفتم مگر تو به دوستهات…می گفت اگر و مگر را بگذار کنار.من دارم می آیم.خداحافظ.😐 مگر ول می کرد.هرجا می رسید زنگ می زد که من الآن تهرانم.من الآن قمم.من الآن دلیجانم.من الآن اصفهانم.☹️یکی از دوست هاش تعریف می کرد که ماشین مان پنچر شد.نیم ساعت معطل شدیم. #حاجی نگران بود🍃.انگار روش نمی شد حرفی را که می خواهد بزند بزند.اما گفت.برای اولین بار هم گفت. گفت سریع.سریع هم آمدیم.و برای اولین بار شنیدیم سریعتر.گفتم شما هم که همیشه.گفت نمی خواهم نگرانم بشوند. فقط برای همین.😌و من (باور می کنید؟) یکبار هم نشد در را با صدای زنگی که او می زند باز کنم.همیشه پیش از او، قبل از اینکه دستش طرف زنگ برود،در را به روی خنده اش باز می کردم😌.خنده ی که هیچ‌وقت از من دریغش نمی‌کرد و با وجود آن نمی‌گذاشت بفهمم پشتش چه چیزی پنهان کرده.🙁🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_نهم نمی گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات هاشان شکست خورده اند یا موفق بوده اند.آنقدر محبتم☺️ می کرد که فرصت نمی کردم این چیزها را ازش بپرسم. کمک حالم می شد.خیلی هم با سلیقه بود.👌تا از راه می رسید دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم،حق نداشتم شیرشان🍼 را آماده کنم،حق نداشتم شیرشان را دهانشان بگذارم،حق نداشتم لباس هاشان را عوض کنم،حق نداشتم هیچ کاری کنم.☝️یک بار گفتم تو آن جا آن همه سختی می کشی،چرا من باید بگذارم اینجا هم کار کنی،سختی بکشی؟😞بچه بغل،خیس عرق،برگشت گفت تو بیشتر از آنها به گردن من حق داری.باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم.😢گفتم ناسلامتی من زن خانه ی تو هستم.دارم وظیفه ام را عمل می کنم.گفت من زودتر از جنگ تمام می شوم، ژیلا.💔ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهات را چطور بلد بودم جبران کنم.گاه حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم.😐می گفت تو بنشین.تو فقط بنشین.بگذار من کار کنم.لباسها را می آمد با من می شست.بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهنشان می‌کرد،خشکشان می کرد،جمعشان می کرد می برد می گذاشتشان سرجای اولشان.🍃سفره را همیشه خودش پهن می کرد جمع می کرد.تا او بود نودونه درصد کارهای خانه فقط با او بود.😌به خورد و خوراکمان هم خیلی حساس بود.😇🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هشتادم یکبار گوشت مان تمام شد. بچه ی دوم توی راه بود و مهدی هم باید تقویت می شد و من روم توی روی #ابراهیم باز نشد که بگویم چی می خواهم😞. به جز شیر🍼 و داروی بچه ها چیزی ازش نمی خواستم بخرد.خودش هربار می آمد، می رفت سر یخچال،می دید چیزی کم و کسر داریم یا نه.آن بار هم رفت در یخچال را باز کرد دید گوشت هست. گوشت نبود.☹️چند بسته بادمجان🍆 سرخ کرده بود. دفعه های بعد هم آمد دید آنها آنجا هستند.فکر کرده من ملاحظه می کنم.عصبانی شد گفت اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچه ها باش!چرا از خودت و آنها کم می گذاری؟😒بسته های بادمجان را برداشت گفت این ها دیگر خراب شده.مصرفشان نکن بروم گوشت تازه بخرم.🥩بردشان انداختشان توی سطل آشغال.برگشتنا آمد دید یخ شان آب شده و همه شان بادمجان هستند نه گوشت😐. آن روز شاید بدترین برخورد را با من کرد. همیشه می گفت خدا مرا نمی بخشد. آن روز گفت خدا نه مرا می بخشد نه تو را.😢گفت بچه ها چه گناهی کرده اند که برای غذاشان باید گیر من و توی ملاحظه کار بیفتند؟حالا خودش هم پول نداشت. حقوقش را نمی رفت از سپاه بگیرد،از آموزش و پرورش می گرفت🍃.چون اصلاً سپاهی نبود.مأمور به خدمت در سپاه بود.👌تا وقت شهادتش هم فرهنگی بود.مدت ها بود که وقت نمی کرد برود بانک حقوق بگیرد.ماه ها گاهی طول می کشید.پول نداشتنش امری طبیعی بود.🍃مقید بود از سپاه هم چیزی نگیرد.نمی خواست برود سراغ بیت المال.😇☝️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar