eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
37.8هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چالش رزق معنوی😍 هدیه به شهدای مدافع حرم🌹 @kheiybar
♥️ ماه رمضان ماه تقابل رفتارهاے شیطانی♨️ از یک سو و اطاعت و عبودیت از سوی دیگر است🍃. مسئله، مسئله تقابل شیطان و تقابل تقواست.👌 @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت شنیدنی از کارت بانکی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی این همه سال به موجودی کارت دست نزده بود😔 @kheiybar
👤 استاد : در نماز امام‌زمان(عج) که توحیدی‌ترین نماز است، بخش «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعینُ» که صد مرتبه تکرار می‌شود، برای خدا است.☝️ اهل‌بیت(ع) باید ما را به خدا برسانند، اهل‌بیت(ع) آدرس نیستند، بلکه کشتی ‌نجات هستند که هم آدرس می‌دهند و هم ما را با خودشان می‌برند✨. این‌طور نیست که بگوید: «برو!» تو را با خود می‌برد. می‌گوید: «بیا برویم.» در طوفان‌های گناه، ذنوب و معصیت‌ها، کشتی نجاتِ تو هستند.✅ @kheiybar
آیت الله مرعشی (ره): 🌸سفارش میکنم به خواندن قرآن و هدیه آن به ارواح مومنین بی وارث👌که این عمل موجب توفیق بیشتر میشود.✨ @kheiybar
ماجرای آخرین ماه رمضان حاج قاسم و هدیه گرفتن انگشتر ✍فرزند سردار شهید حسین پورجعفری دستیار و همرزم حاج قاسم سلیمانی: یک سال گذشت از آخرین روزی که قرار بود برای افطار همگی دور هم جمع باشیم تا مهمان ویژه بابا از راه برسد.☺️ همه چیز آماده و مهیا بود، مهمان‌های بابا حسین یک به یک از راه می‌رسیدند. صدای اذان که شنیده شد سجاده‌ها پهن شد. حاج قاسم به نماز ایستاد و دیگران پشت سرشان ایستادند😊. آن شب بعد از افطار یک به یکمان انگشتری را از حاجی به هدیه گرفتیم.☺️ 💔امسال جایشان خالیست. امسال دیگر خبری از حضور آن عزیزان نیست...😔 @kheiybar
🍃 حاج قاسم هنگام افطار می‌گفت نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد می‌شود؛ در این لحظه‌ها اجر این‌ نماز بیشتر است 🌺 @kheiybar
هدایت شده از پست‌های‌آماده‌کانال‌شهیدهمت
1_208537320.mp3
11.47M
🔰پویش قرائت 🌹 هرشب ساعت ۸ به وقت امام رضا 🎼🎤حاج محمود کریمی @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙 ✨ به روایت همسر قسمت 4⃣2⃣ تنها عملیاتی که ابراهیم اصرار داشت نروم اصفهان، بر خلاف گذشته، همین خیبر بود. بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک مارا زدند. این بار همه به خانواده هایشان زنگ می زدند، جز ابراهیم.😞 خیلی بهم برخورد. بخصوص پیش بقیه خانم ها. همه شوهر ها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند، ولی ابراهیم به روی مباركش نمی آورد.😒 یکبار که زنگ زد، گفتم : " چهار تا زنگ هم بزن احوال مان را بپرس. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران؟ اصلا برات مهم هست این چیزها؟ " گفت : "شماها طوری تان نمی شود. چون قرار است من پیش مرگ تان بشوم.😢 خدا شاهد ست که عین همین جمله را گفت. " گفت : " مگر من چند بار به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد ؟ "😢 گفتم : " پس دل من چی، دل ما چی؟ " بمباران آن قدر زیاد بود یک روز دیدم پدرم آمده اسلام آباد دنبال من. با ماشین آمده بود. شب به ابراهیم زنگ زدم گفتم : " پدرم آمده مرا ببرد، اجازه هست بروم؟ " گفت : " اختیار با خودت است، هر جور که دوست داری عمل کن. "🙁 گفتم : " نمی آیی خانه؟ خانه مان قشنگ شده، بیا ببین و برو. " گفت : " نه، نمی توانم. " گفتم :" تورا به خدا بیا یک باردیگر ببینمت. " گفت : " نمی توانم. به همان خدا قسم نمی توانم. "😔 به پدرم نگفتم نه، ولی از رفتن هم حرفی نزدم. جوش آورد گفت : " حق نداری اینجا بمانی!" گفتم : " ابراهیم تنها ست آخر. " گفت :" تو فقط زن مردم نیستی. دختر من هم هستی. من هم دلواپس تو و بچه هاتم. ابراهیم هم اینجوری خیالش راحتر ست. " گفتم : " نمی شود که من بیایم جای امن و او.... "😔 گفت : " اصلاً هیچ شده پیش خودت بگویی صبح تا شب رادیو دارد چی از این جا می گوید و چی سر من و مادرت می آید؟ " صداش لرزید. گفتم : " چشم. " راهی شدیم رفتیم. اوایل اسفند بود، من برای دیدن یا شنیدن صدای ابراهیم ثانیه شماری می کردم.😢 یک روز در میان زنگ می زد. آخرین بارش سه‌شنبه بود، شانزده اسفند، ساعت چهار و نیم عصر. چند بار گفت : " خیلی دلم برات تنگ شده، می خواهم ببینم تان." 💔 گفتم :" می آیی؟ " گفت : " اگر شد بیست و چهار ساعته می آیم می ببینمتان و بر می گردم. اگر نشد یکی را می فرستم بیاید دنبالتان. " مکث کرد و گفت :" می آیید اهواز اگر بفرستم؟ " گفتم : " کور از خدا چه می خواهد؟ " گفت :" سخت نیست با دوتا بچه؟ " گفتم :" با تمام سختی هایش به دیدن تو می ارزد. "😢 یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد نه از تلفنش. داشتم خودم را برای دیدنش برای آمدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر. شبی حدود نصف شب، احساس کردم طوفان شده. به خواهرم گفتم :" انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟ "😔 گفت : " اصلاً باد نمی آید، چه برسد به طوفان." باز خوابیدم، بیدار شدم، گریه کردم.😭 گفت : " امشب تو چته؟ " گفتم : " وحشت دارم. از شب اول قبر." گفت:" این حرف های عجیب و غریب چیه که می زنی امشب؟ " صبح بلند شدم بچه‌ها را برداشتم راه افتادم، جایی کار داشتم، خانه خالم، نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. زنگ اخبار ساعت دو بعدازظهر را زد. گوش هام تیز شد،گوینده خبرها را خواند، یکی از خبر ها بند دلم را پاره کرد.😭 شک کردم. به خودم گفتم :حتماً اشتباه شنیده ام.💔 .... @kheiybar @shahedaneosve