eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
35.8هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_ششم هجدهم تیرماه شصت ودو آخرین امتحانم تمام شد #ابراهیم از هفدهم آمده بود بست نشسته بود.از در دانشکده که آمدم بیرون،دیدم ایستاده کنار یک تویوتا لندکروز دارد بم می خندد😕.آدم تا پیش خوب هاست قدرشان را نمی داند.باید خیلی چیزها و خیلی کس های دیگر را ببیند تا بتواند آنها را آنجور که باید بفهمد بفهمد☝️.و من حالا می فهمیدمش.سوار شدیم و از همان جا آمدیم اسلام آباد غرب.دیگر نمی گذاشتم آنجا از شهادت💔 حرف بزند.یعنی فکر می کردم وقتی من توانسته ام این قدر از نزدیک بشناسمش و بدانم کی هست و به چه درجه یی رسیده،دیگر حق ندارد مرا تنها بگذارد برود😢.بعد هم خودش هم فهمیده بود که حق ندارد این حرف ها را بزند.جرأتش را هم نداشت.پیش خودم فکر می کردم آن همه دعا و نمازی که من خوانده ام و آن همه قسمی که به تمام مقدسات داده ام نمی گذارد #ابراهیم از دستم برود.منتها این را نفهمیده بودم یا نمی خواستم بفهمم که ممکن ست دعای او سبقت بگیرد از دعای من و او برنده شود😞.می دانم که توی حرف هام تناقض می بینید.که چرا اول گفتم می دانستم می رود و حالا می گویم می دانستم نمی رود.جواب خیلی ساده و راحت ست.نمی خواستم برود. چون من در اوج تمام آن سختی ها و محرومیت ها و ترس ها و حتی ناامیدی ها خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم👌.این زن در کنار این مرد، وقتی مردش دارد حرف های آخر را بش می زند، باید بگوید «تو شهید نمی شوی.🙁باید بگوید چون تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی.باید بگوید «خدا چطور دلش می آید تو را از من بگیرد؟»😒😢 راوی_همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_هفتم این سختی ها را فقط من نکشیدم. تمام زن هایی که شوهرهاشان رفته بودند جنگ همین فشار روحی را داشتند😞. شما فکرش را بکن. پسر دوم مان مصطفی کردستان به دنیا آمد، اسلا مآباد، زیر بمباران💣. #ابراهیم نبود. مصطفی هم آمده بود و مراقبت می خواست. مهدی یک سالش شده بود و بی تابی می کرد😢. بمباران هم پشت بمباران. باید فرار می کردم می رفتم جای امن، که زیاد هم برای یک زن تنها امن نبود. از آنطرف شیر هم نمی توانستم برای بچه ها تهیه کنم🍃. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز او را فقط با جوشانده ی نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برامان غذا تهیه کنند.🙁 من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها. منتظر ماشین شیر بودیم، که دیر کرد. بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه های شیرخوار همه مان هم فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟😢هیچ وقت یادم نمی رود که هرجا بود فکر من بود. یک بار حتی از خط مقدم (فکر کنم عملیات فتح المبین) زنگ زد📞 اصفهان حالم را پرسید. صداش خش خش می کرد. بعدها گفت «از خط زنگ زده.گفت: گفتم زنگ بزنم نگرانم نباشی.😞😥 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_هشتم همیشه یک روز درمیان زنگ می زد.📞و خیلی فوری.که حالم خوب ست.نگران نباش.خداحافظ.😕اگر هم وقت نمی کرد خودش تلفن بزند به دوستهاش می گفت زنگ بزنند.که به خانمم بگویید حالم خوب ست.نگران نباشد.تا دو سه روز دیگر می آیم خانه.پیغام را می رساندند. خودش هم زنگ می زد.نه چند روز بعد. سه چهار ساعت بعد.☺️می گفت:من الآن از باختران راه میافتم می آیم.می گفتم کجا؟می گفت خانه دیگر.می گفتم مگر تو به دوستهات…می گفت اگر و مگر را بگذار کنار.من دارم می آیم.خداحافظ.😐 مگر ول می کرد.هرجا می رسید زنگ می زد که من الآن تهرانم.من الآن قمم.من الآن دلیجانم.من الآن اصفهانم.☹️یکی از دوست هاش تعریف می کرد که ماشین مان پنچر شد.نیم ساعت معطل شدیم. #حاجی نگران بود🍃.انگار روش نمی شد حرفی را که می خواهد بزند بزند.اما گفت.برای اولین بار هم گفت. گفت سریع.سریع هم آمدیم.و برای اولین بار شنیدیم سریعتر.گفتم شما هم که همیشه.گفت نمی خواهم نگرانم بشوند. فقط برای همین.😌و من (باور می کنید؟) یکبار هم نشد در را با صدای زنگی که او می زند باز کنم.همیشه پیش از او، قبل از اینکه دستش طرف زنگ برود،در را به روی خنده اش باز می کردم😌.خنده ی که هیچ‌وقت از من دریغش نمی‌کرد و با وجود آن نمی‌گذاشت بفهمم پشتش چه چیزی پنهان کرده.🙁🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هفتادو_نهم نمی گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات هاشان شکست خورده اند یا موفق بوده اند.آنقدر محبتم☺️ می کرد که فرصت نمی کردم این چیزها را ازش بپرسم. کمک حالم می شد.خیلی هم با سلیقه بود.👌تا از راه می رسید دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم،حق نداشتم شیرشان🍼 را آماده کنم،حق نداشتم شیرشان را دهانشان بگذارم،حق نداشتم لباس هاشان را عوض کنم،حق نداشتم هیچ کاری کنم.☝️یک بار گفتم تو آن جا آن همه سختی می کشی،چرا من باید بگذارم اینجا هم کار کنی،سختی بکشی؟😞بچه بغل،خیس عرق،برگشت گفت تو بیشتر از آنها به گردن من حق داری.باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم.😢گفتم ناسلامتی من زن خانه ی تو هستم.دارم وظیفه ام را عمل می کنم.گفت من زودتر از جنگ تمام می شوم، ژیلا.💔ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهات را چطور بلد بودم جبران کنم.گاه حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم.😐می گفت تو بنشین.تو فقط بنشین.بگذار من کار کنم.لباسها را می آمد با من می شست.بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهنشان می‌کرد،خشکشان می کرد،جمعشان می کرد می برد می گذاشتشان سرجای اولشان.🍃سفره را همیشه خودش پهن می کرد جمع می کرد.تا او بود نودونه درصد کارهای خانه فقط با او بود.😌به خورد و خوراکمان هم خیلی حساس بود.😇🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_هشتادم یکبار گوشت مان تمام شد. بچه ی دوم توی راه بود و مهدی هم باید تقویت می شد و من روم توی روی #ابراهیم باز نشد که بگویم چی می خواهم😞. به جز شیر🍼 و داروی بچه ها چیزی ازش نمی خواستم بخرد.خودش هربار می آمد، می رفت سر یخچال،می دید چیزی کم و کسر داریم یا نه.آن بار هم رفت در یخچال را باز کرد دید گوشت هست. گوشت نبود.☹️چند بسته بادمجان🍆 سرخ کرده بود. دفعه های بعد هم آمد دید آنها آنجا هستند.فکر کرده من ملاحظه می کنم.عصبانی شد گفت اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچه ها باش!چرا از خودت و آنها کم می گذاری؟😒بسته های بادمجان را برداشت گفت این ها دیگر خراب شده.مصرفشان نکن بروم گوشت تازه بخرم.🥩بردشان انداختشان توی سطل آشغال.برگشتنا آمد دید یخ شان آب شده و همه شان بادمجان هستند نه گوشت😐. آن روز شاید بدترین برخورد را با من کرد. همیشه می گفت خدا مرا نمی بخشد. آن روز گفت خدا نه مرا می بخشد نه تو را.😢گفت بچه ها چه گناهی کرده اند که برای غذاشان باید گیر من و توی ملاحظه کار بیفتند؟حالا خودش هم پول نداشت. حقوقش را نمی رفت از سپاه بگیرد،از آموزش و پرورش می گرفت🍃.چون اصلاً سپاهی نبود.مأمور به خدمت در سپاه بود.👌تا وقت شهادتش هم فرهنگی بود.مدت ها بود که وقت نمی کرد برود بانک حقوق بگیرد.ماه ها گاهی طول می کشید.پول نداشتنش امری طبیعی بود.🍃مقید بود از سپاه هم چیزی نگیرد.نمی خواست برود سراغ بیت المال.😇☝️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... @kheiybar
شهید همت به روایت همسرش 5 #قسمت_هشتادودوم آن روزها،توی اسلام آباد،هرچی بش نزدیک می شدیم قدر #ابراهیم را بیشتر می دانستم.هرگز یادم نمی رود آن شبی را که مهمان داشتم.سرم گرم آشپزی بود که آشوب عجیبی افتاد به جانم.😞 آمدم به مهمان هام گفتم شما آشپزی کنید من الآن برمی گردم.رفتم نشستم برای #ابراهیم نماز خواندم.دعا کردم،گریه😭 کردم،که سالم بماند،یکبار دیگر بیاید ببینمش. #ابراهیم که آمد بش گفتم چی شد و چیکار کردم.رنگش عوض شد. سکوت کرد.سر هم تکان داد.گفتم چی شده مگر؟😕گفت درست در همان لحظه می خواستیم از جاده یی رد شویم که مین💣 گذاری اش کرده بودند.اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آن جا رد نشده بودند،اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند،می دانی چی می شد،ژیلا؟ می خندیدم.حرف نمی زدم.🙊😂او هم خندید گفت تو نمی گذاری من شهید☺️☝️ شوم.تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من!😢نمی توانستم.نمی توانستم کسی را از دست بدهم،یا دعا کنم از دستش بدهم،که وقتی من یا بچه ها تب می کردیم.می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد،کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان،قربان صدقه مان می رفت می گفت دردتان به جان من.😔یا می گفت خدا را شکر که داغ هیچ کدامتان را من نمی بینم.از این حرف هاش البته بدم می آمد.گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش،که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد،اما خودش داغ ما را نبیند.😒ولی بعد دیدم،یعنی باورم شد که از زرنگی اش بود نه از خودخواهی اش،که آن طور درد ما را به جان خودش بخرد برود.🕊 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوسوم آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم.بالاخره یکبار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم.😢برای اولین و آخرین بار.💔 دعاگذاشتم براش توی ساک.تخمه هم خریدم که توی راه بشکند(گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش به دستم رسید)😔یک جفت جوراب هم براش خریدم.که خیلی ازش خوشش آمد.گفتم بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ گفت بگذار این ها پاره شوند بعد.🍃 (وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود)😔تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم،دادم دستش.سرش را انداخت پایین گفت قول بده ناراحت نشوی، ژیلا.گفتم چی شده مگر؟ گفت ممکن ست به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان.😢گفتم تا کی؟ گفت تا بعد از عملیات.☝️#ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر.کل خانه ی آن روز ما،با دو تا اتاق و دستشویی و حمام،شاید به اندازه ی هال خانه ی امروزمان نبود.🍃تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند.خانه ی آقای عبادیان زندگی می کردیم،که بعدها شهید شد.🍁 #ابراهیم آمد.نه آنقدر دیر که خودش می گفت.توی راه براش می گفتم که چرا آمده ایم آنجا،چی شد که خانه ها را دارند تعمیر می کنند،چی شد که بنا آوردند،چی شد که همه جا به هم ریخته ست.ولی انگار نه انگار.☹️توی خودش بود.کلید را که انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید گفت چرا خانه این ریختی شده.😕گفتم پس من تا حالا داشتم قصه ی لیلی و مجنون برات می گفتم؟😒😐 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش 5 #قسمت_هشتادوچهارم زمستان بود و سرد.بیست و نهم بهمن شصت و دو.هیچ امکانات هم نبود و اصلاً نمی شد زندگی کرد.خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آن ها،☹️توی ساختمان آن ها،ولی #ابراهیم می گفت نه.می گفت دوست دارم امشب را خانه ی خودمان باشیم،کنار هم.😌هرگز آن روز را فراموش نمی کنم.تا #ابراهیم کلید برق را زد،نگاه کردم به چهره اش دیدم گوشه ی چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته🙁. بغض کردم،گریه کردم گفتم چی به سرت آمده توی این دوهفته یی که خانه نبودی، #ابراهیم؟😢گفت هیچی نگو.هیچی نپرس.گفتم دارم دق میکنم.این خطها چیه که افتاده زیر چشمت،روی پیشانیت؟😞هیچوقت بش نمی آمد بیست و هشت سالش باشد.همیشه به جوانهای بیست ودوساله می مانست. ولی آن شب،زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش،دیدم #ابراهیم پیر شده ست.دلواپسی ام را زود می فهمید.گفت اگر بدانی امشب چطور آمدم. لبخند زد گفت «یواشکی.🙊خندید گفت اگر فلانی بفهمد من در رفته ام…😱 دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش گفت کله ام را می کند.😐 انتظار داشت من هم بخندم.نتوانستم.او #ابراهیم همیشگی من نبود.همیشه می گفت تنها چیزی که مانع شهادت منست وابستگی ام به شماهاست.☝️مطمئن باش روزی که مسأله ام را باتان حل کنم دیگر ماندنی نیستم.💔 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوپنجم یا می گفت خیلی ها ممکن ست به مرحله ی رفتن برسند،ولی تا خودشان نخواهند نمی روند.☝️و او آنشب با تمام روزها و شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود.درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه هاخیلی بی قراری کردند.🙁فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندمشان. #ابراهیم گفت بیا بنشین این جا بات حرف دارم. نشستم.گفت می دانی من الآن چی را دیدم؟گفتم نه.گفت جداییمان را.🍁خندیدم گفتم باز مثل بچه لوس ها حرف زدی.😕گفت نه.جدی می گویم.تاریخ را ببین.خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند،با هم بمانند.دل ندادم به حرف هاش،هرچند قبول داشتم،و مسخره اش کردم.گفتم حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟… یا ویس و رامین؟😒عصبانی شد گفت هروقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم،زدی به شوخی😩.بابا من امشب می خواهم خیلی جدی حرف بزنم.گفتم خب بزن.گفت من ازت شرمنده‌ام،ژیلا.تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه ی پدر خودت بودی یا خانه ی پدر من.😞نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی.به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را براتان آماده کند، موکت کند،رنگ بزند،تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید،راحت باشید،راحت زندگی کنید.😢گفتم مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند گفت فقط برای محکم کاری گفتم. وگرنه من حالا حالاها هستم.🙂👌 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوششم و خندید.زورکی البته.بعد هم خستگی را بهانه کرد،رفت گرفت خوابید.صبح قرار بود راننده🚙 زود بیاید دنبالش بروند منطقه.دیر کرد.با دو ساعت تأخیر آمد گفت ماشین خراب شده، #حاجی.باید ببرمش تعمیر.🙁 #ابراهیم خیلی عصبانی شد.پرخاش کرد،داد زد گفت برادر من!مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الآن معطل ما هستند؟😢مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟چی بگویم آخر به تو من؟ روزهای آخر اصلاً نمی توانست خودش را کنترل کند.عصبی بود،خیلی عصبی بود.☹️و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.چون #ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود.آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها،که گذاشته بودم شان گوشه ی اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید.👦 برای اولین بار داشت دورش می چرخید.همیشه غریبی می کرد.تا #ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند گریه می کرد.😢یکبار خیلی گریه کرد.طوری که مجبور شد لباسهاش را دربیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب🦂 توی لباس بچه ست.دید نه.گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.☹️گفت زیاد به خودت مغرور نشو،دختر! اگر این صدام لعنتی نبود بت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را.🙂با بغض گفت خدا لعنتت کند،صدام،که کاری کردی بچه هامان هم نمی شناسندمان.😞😔 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوهفتم ولی آن روز صبح اینطور نبود.قوری کوچکش را گرفته بود دستش،می آمد جلو #ابراهیم،اداهای بچه گانه درمی آورد می گفت بابایی دَ.🙁 خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد😢و #ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت،توی خودش بود.آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.سعی کردم خودم را کنترل کنم.نتوانستم عصبانی شدم گفتم تو خیلی بی عاطفه یی، #ابراهیم😒.از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی،حالا هم که به این بچه، به این بچه ها.جوابم را نداد.روش را کرد آن ور.عصبانی تر شدم گفتم با تو هستم،مرد،نه با دیوار.😕رفتم روبروش نشستم خواستم حرف بزنم،که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده😔. گفتم حالا من هیچی،این بچه چه گناهی کرده که…بریده شدنش را دیدم.دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت.دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید،قربان صدقه مان می رفت،می گفت،می خندید. ولی آن شب فقط آمده یکبار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود.💔 مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت عملیات در جزیره ی مجنون ست به خودم گفتم نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبوده☹️، که #ابراهیم حالا باید برود جزیره ی مجنون و من بمانم اینجا؟فهرستی را یادم آمد که #ابراهیم آن بار آورد نشان من داد گفت همه شان به جز یک نفر شهید شده اند. گفت چهره ی این ها نشان می دهد که آماده ی رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند.🕊 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_هشتادوهشتم عملیات خیبر را می گفت، در جزیره ی مجنون.تعدادشان سیزده نفر بود. #ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت.📝گفتم کیه این چهاردهمی؟گفت نمی دانم. لبخند زد.نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و از آن لبخند چیست.☹️بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند.💔 چون نرفت مثل هربار بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین بندد. نشست دم در،با آرامش تمام بندهای پوتینش را بست.بعد بلند شد رفت مهدی را بغل گرفت که با هم برویم به خانم عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود.🏠توی راه می خندید به مهدی می گفت بابا تو روزبه روز داری تپل مپل تر می شوی.فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟اصلاً نمی گفت من یا ما.فقط می گفت مادرت.🙁می گفت اینقدر نخور بابا. خیکی می شوی اذیتش می کنی. باشد؟😃وقتی در زد و خانم عبادیان آمد،یکی از بچه ها را داد دستش،ازش تشکر کرد،دعاش کرد که چقدر زحمت ما را می کشد.بخصوص برای مصطفی،که آن جا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود اگر #ابراهیم نبود.میخواست حسابش را صاف کند🍃 با تشکرهایی که می‌کرد یا عذرهایی که می‌خواست.🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد... @kheiybar