#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_هشتادونهم
به من فقط گفت،مثل همیشه حلالم کن،ژیلا.خندید رفت🚶♂.دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم نگاهش کردم.که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از همیشه بلندتر به نظر می رسید.🙁که چطور داشت میرفت.که چطور داشت از دستم می رفت.و چقدر آن لباس سبز بش می آمد.از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد.😔می خواستم بدوم بروم پیشش.نشد.نرفتم.نخواستم.به خودم می گفتم باز برمی گردد.مطمئنم.☹️یا اصلاً نمی روم بدرقه اش که برگردد،زود برگردد.هرچه منتظر روشن شدن ماشین🚙 شدم صدایی نیامد.بیست دقیقهای حتی طول کشید.به خانم عبادیان گفتم بروم ببینم چی شده که ماشین راه نیفتاد.تا بلند شدم صدای ماشین آمد.در را باز کردم.سرما آمد زد توی صورتم.😞 ماشین راه افتاد.چشم هام پراز اشک شدند.😢به خودم دلداری دادم که برمی گردد.مثل همیشه برمی گردد.آن قدر نماز می خوانم،آن قدر دعا می کنم که برگردد. مگر جرأت دارد برنگردد؟تنها عملیاتی که #ابراهیم اصرار داشت نروم اصفهان، برخلاف گذشته،همین خیبر بود.بمباران💣 هم بیشتر از پیش شده بود.حتی خانه های نزدیک ما را زدند.اینبار همه به خانواده هاشان زنگ📞 می زدند،جز #ابراهیم.خیلی بم برخورد.بخصوص پیش بقیه ی خانم ها.همه ی شوهرها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند،ولی #ابراهیم به روی مبارکش نمی آورد.😒😞
راوی:همسرشهید
#شهیدمحمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar