برشی از کتاب📙 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
یک بار که #ابراهیم غروب آمد، اصرار کردم "امشب را خانه بمان ".گفت :خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند: تلفن فوری شده📞 با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. دفترچه یادداشتش🗓 را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش بیکار بودم و کنجکاو. برش داشتم بازش کردم. چندتا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر ومنطقه به دستش رسانده بودند.یکی شان نوشته بود : #حاجی من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الان سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق دیدن تو😢 آن وقت تو #ابراهیم برگشت.گفتم :مگر کارت نداشتن خب برو!برو ببین چی کارت دارند. گفت:رفتم، دیدی که. گفتم :برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند گفت :بچههای خودمان بودند اتفاقا بهشان گفتم امشب نمی آیم. گفتم :اصلاً نه، برو، شوخی کردم، کی گفته من امشب تنهام☺️ بروی بهتر است. بچهها منتظرت اند خندید و گفت :چی داری میگی؟ هیچ معلوم هست. گفتم :می گویم برو. همین الان. گفت :بالاخره برم یا بمانم☹️؟ چشمش به دفترچه اش افتاد فهمید. گفت :نامه ها را خواندی؟ گفتم :اهوم ناراحت شد😞، گفت :اینها اسرار من و بچه ها ست. دوست نداشتم بخوانی شان سکوتش خیلی طول کشید. شانس را گفت :فکر نکن من آدم با لیاقتی ام که بچهها این طور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه ها ست من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان پس بدهم گریه اش گرفت💔 و گفت :وگرنه من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
@kheiybar
محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود👌.... میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت ، مجموعه 📚کتابهایش را خوانده بود.... #همپای_صاعقه را واو به واو خوانده بود. تقریبا همهکتابخانهاش به جز چند کتاب ، کتابهای دفاع مقدسی بود🌸 #خاکهای_نرم_کوشک را با علاقه بسیاری خواند ، سری #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان✨ #ویرانی_دروازه_شرقی ، #ضربت_متقابل ، #سلام_بر_ابراهیم و این کتابهایی که در دسترس همه است..... تقریبا تا آخرین کتابهایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود🙂.... #کوچه_نقاشها را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخواندهام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود..... به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت🕊. علاقه ی خاصی به بهشت زهرا و مزار شهدا داشت.🌹
راوی : برادر شهید
#محمودرضا_بیضایی
@kheiybar
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش😌 حرف میزدیم ،کارش به جایی کشید که از زنش شنید"تو از طریق همین چشمات شهید میشی"😢
گفت:"چرا؟"
گفتم:"خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال."😊
#ابراهیم چشم های زیبایی داشت.خودش هم میدانست.شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند😇.یا سرخ از اشک و دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.👌
#شهیدهمت
#فرمانده_دلهــا❤️
@kheiybar
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
مقدمه
فرمانده #محمد_ابراهیم_همت
محل تولد: شهرضا
تاریخ تولد: ۱۳ فروردین ۱۳۳۴
محل دفن :شهرضا
لقب: حاج همت
تابعیت : ایران
نیرو :سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
طول خدمت: ۵ سال
یگانهای خدمت: سپاه پاسداران
فرماندهی فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله✌️
جنگها: جنگ ایران و عراق
عملیاتهای مهم: عملیات فتحالمبین
عملیات بیتالمقدس
عملیات رمضان
عملیات خیبر
کارهای مهم: فرماندهی عملیات خیبر و رمضان
تخصصهای دیگر :معلمی
همسر: ژیلا بدیهیان
فرزندان: محمدمهدی و مصطفی
عروج: ۱۷ اسفند ۱۳۶۲🕊
محمد ابراهیم همت (زاده ۱۳ فروردین ۱۳۳۴، شهرضا - در ۱۷ اسفند ۱۳۶۲به شهادت رسیده، جزیره مجنون💔، از فرماندهان سپاه پاسداران ایران در جنگ ایران و عراق بود. او پیش از پیروزی انقلاب از فعالان ضد حکومت پهلوی بود. پس از انقلاب و در سال ۱۳۶۱ مدت کوتاهی را در جبهه جنگ لبنان و اسرائیل گذراند، و سپس به ایران بازگشت و در جبهههای جنگ ایران و عراق در عملیاتهای مهمی همچون فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان و خیبر مسئولیتهای مهمی را عهدهدار بود☝️. او در اسفند ۱۳۶۲ در جریان عملیات خیبر به شهادت رسید.💔
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
مقدمه
#محمد_ابراهیم_همت
چشم تو خورشید را برنمی تابد . پس بیهوده چشم بر خورشید مدوز.🌱
سهم تو از خورشید آن است که در آینه میبینی. اما روزگار آینه ها نیز گذشته است . آینه های شکست گرفته و هزار تکه هر یک به قد خویش قدری نور میتابد و هر یک به قدر خویش از خورشید حکایت میکند .😊
روزگاری بوده است که آینه ها پی در پی روزهای سرد زمین را در تابش خورشیدهای مکرر غرقه میکردند. اما چیزی نمیگذرد که آینه ها یک یک شکست میگیرند و یاد خورشید در خرده های آینه بر زمین می ماند🌸 . چیزی نمیگذرد که در نبود آینه ها خورشید فراموش میشود و روی در خفا میکند . چیزی نمی گذرد که داستان آینه و خورشید چنان افسانه مینماید که در آمدن ناقه از سنگ و فرود آمدن روح در کالبد مرده ، چیزی میگذرد که لاجرم تنها راه ما به خورشید از این پاره آینه راست میشود .✨
میشود دست بالا کرد و پاره های آینه را گرد آورد و در جای خویش نهاد شاید خورشید به تمامی جلوه گر شود.🌹
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان 📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 1⃣
صدای ابراهیم را می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت :همین حس را داشته وقتی مرا میدیده، یا صدام را می شنیده.😌
حس من فقط این نبود.
من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بمن گفت :
مگر یاسین توی گوشم می خوانده. این هم خب البته هست.
ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری.😐
باید خودش حدس میزد که بهش می گویم، نه.
باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آن جا، آمده باشم پاوه.
ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم : "😤 نه "
یا نه، اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد.
حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را.
باورتان می شود آن لحظه که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟
خودش نبود ببیند یا بشنود چطور می گویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد، بیاید مرا هم با خودش ببرد.😔
قرارمان این را می گفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم.
تا آن روز که آتش به جانم زد، گفت :
" دلم خیلی برات تنگ می شود💔، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم."
می گفت :" می رود، مطمئن ست، زودتر از من "
تا صبوری را کنار بگذارم، بگویم :
" تو شهید نمی شوی، ابراهیم.... تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی. 😢
خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟
ابراهیم مرا؟ ابراهیم مهدی را؟ ابراهیم مصطفی را؟ نه، نگو.
خدای من خیلی رحمان است، خیلی رحیم است. نمی گذارد تو...."🕊
#ادامه_دارد....
@kheiybar
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان 📙
✨ #شهید_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 2⃣
خرداد 59بود گمانم.
روز اول،از راه رسید، خسته و کوفته بودیم،که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته :
تمام خواهر ها و برادر های اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.📝
آن روز بهش می گفتن :" برادر همت. "
فکر کردم باید از کردهای محلی باشد.با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود.😊
اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرار است ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم😒، شاید هرگز به دوستم نمی گفتم :
"توی کرد ها هم انگار آدم خوب هم پیدا می شود. "😇
آن روز آمد سر به زیر و آرام و گاهی عصبی، گفت :
" منطقه حساس است و سنی نشین و ما بایدحواس مان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم. "☝️
گفت :" پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی علیه السلام بشود. "☝️
همه با سکوت تاییدش کردیم.
گفت :" مهمان هم داریم. او روحانی سنی بود. "
حرف هایی گفته شد و بحث کرده شد. نتوانستم بعضی هاشان را هضم کنم.
وارد بحث شدم، موضع گرفتم. مقبول نمی افتاد. ابراهیم عصبی شده بود😞. چاره نداشت، بهم برگردد. اما نمی شد، نمی توانست. من هم نمی توانستم. یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی علیه السلام. 😢
مهمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را می خورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد🙁، وقتی گفت :
" مگر من تاحالا یاسین توی گوش شما می خواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمان ست؟ "
من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلا آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنی راه مان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگی مان حتی با آن نان و ماست هم در نرفت.☹️
خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه را هم نوشته بودم.
آن وقت او داشت به خودش حق می داد، جلوی همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد. بلندشدم آمدم بیرون.
یادم می آید، جنگ شروع شده بود،از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. قرار بود برویم مناطق مختلف با جهاد سازندگی و واحد های فرهنگی سپاه همکاری کنیم. ما را فرستادن کردستان.😣 راننده خواب الود بود و راه را عوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود✌️ و همه چیز نا آرام. مرا با شش پسر و دختر دیگر فرستادند پاوه. همه مان دل مان کردستان بود. که ابراهیم آمد آن جور زد غرورم را شکست.
همان جا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان. نمی شد، نمی توانستم. غرورم اجازه نمی داد. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم.🙃🙂
#ادامه_دارد....
@kheiybar
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان 📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 3⃣
مارا به اسم نیروی فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم.🌸
فرمانده سپاه آن جا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آن جا یا هر جا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یک جور خودسازی برای خودمان.😊
آن هم کجا؟
در ساختمانی که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلا امنیت نداشت.😱
داخل ساختمان راهرویی بود و دو طرفش چند اتاق بیرون که اصلاً دیوار نداشت.
یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان.🏢
جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. نا امنی بیداد می کرد در شهر ها و روستاهای اطراف، و پاوه اصلاً امن نبود.😞
بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بهم
بگوید :
" از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم. "😌
شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرگرم کار.
استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد بود که ناصر کاظمی زنگ زد و خواهرش هم بیاید آنجا.
هر وقت غذا میآمد، یا نشریه خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبر هارا می خوانیم و می شنویم.☝️
اگر تنها بودم هیچ وقت نشد دم در اتاق بیاید. و من هم اصلا به خودم اجازه نمی دادم بروم و بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر.😊
یک بار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید، سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاق مان را خوردم. تا اینکه دوستی آمد (خواهر ناصر کاظمی). دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرماندهی برام غذا گرفت آورد خوردم. تا یک کم جان گرفتم🙁. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش.
آمدن یا نیامدنش، هر دوش، برام زجر آور بود.😢
اما به چه قیمتی؟؟
به قیمت جانم؟؟
برام مساله شده بود.
به خودش هم بعدها گفتم.
گفتم :
" نه،از گشنگی داشتم می مردم. "😞
گفت :
"ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا تو آن اتاق هستی آن طرف ها آفتابی نشوم. "
من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد.🙈
نصف شب ها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدیم، اتاق ابراهیم بود👌. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید. آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدار باش می زد.
فقط ابراهیم بود☺️ و او مسئول گروه ما بود،و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد.منتها آن روز ها در نظر من ابراهیم جدی بود و بد اخلاق.
او هم مرا این طور می دید.😐
#ادامه_دارد.....
@kheiybar
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 4⃣
یادم هست، گفتم :
"هر کس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی. "
آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.😞
دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمع مان اضافه شدهاند.حدس زدم نیروی جدید باشند. حرف هایی میزدند که در شان خودشان و ما و آنجا نبود.😒
نمی دانستم باید چکار کنم. فکر می کردم باید تحمل شان کنم، منتها نه تا آن حد که تایید شان کنم.نگاهشان نکردم و نشستم ولی تمام حواسم به آن ها بود. توی ساکشان دوربین فیلمبرداری🎥 و عکاسی📸 و این چیزها هست.شک کردم، ولی عکسالعمل نشان ندادم.
تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین، دولا شدم کاغذ را بردارم، بدهمش، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید، پاره کرد، چند تکه اش را خورد😱. تکه ای کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برو ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهد ببیند. و گفتم :
بگویید اینها کی اند آمده اند توی اتاق ما؟😤
فرستاد دنبالم. نفس نفس می زد وقتی می گفت :
"شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟"
نگاهش نکردم. فقط گفتم :چه شده؟
گفت :"اینها کی اند که آمدن توی اتاق شما همنشین شدن؟ "صدام را بلند کردم گفتم :"این سوال را من باید از شما بپرسم که مسوول ساختمان هستید نه شما از من!! "🙁
گفت : "عذر بدتر از.... "
گفتم: "ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم این ها کی هستند و چکاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف. "
گفت :"شما باید همان موقع می فهمیدید اینها نفوذی اند. "🚷
گفتم: "از کجا؟ با آن همه خستگی؟ "
پرخاشگر گفت : "حتماً نقشه بمب گذاری ست این. باید می فهمیدید. "
چیزی نگفتم و برگشتم برم، که گفت :
"شما باید تا صبح مواظب شان باشید!"☝️
برگشتم عصبی و با تحکم
گفتم : " نمی توانم. "
صدایش رگه های خشم گرفت، گفت :
" این یک دستور است. "✅
گفتم : " دستور؟ "
گفت : " از شما بعید است!! "😒
گفتم : " نه نیست. "
گفت : " مگر شما نیامده اید اینجا که شهید بشوید..... "🕊
گفتم : " ساده و بی پرده، هیچ کدام از ما جرات نمی کنیم با اینها تنها باشیم. "
فکر کنم در صدایش رنگ خنده شنیدم. گفت :" شما و ترس؟ "😕
گفتم : " نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم. "
گفت :" آهان، پس این است. پس فقط از ترس نیست، شاید از خستگی ست."
گفتم : " می توانم بروم؟ "
گفت : "نه"😐
نمی دانستم توی سرش چه می گذرد. عصبانی بودم، عصبانی تر شدم وقتی باز سرم داد زد. فکر می کردم با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آن ها،که نه،رفت تمام دختر های ساختمان🏢 را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آن جا زندگی می کرد.
گفت :" این طوری خیالم راحت تر است." ☺️
توی دلم گفتم :"من بیشتر. "😌
و رفتم خوابیدم.
#ادامه_دارد......
@kheiybar