فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
جای شهید مکیان خالی که😔 بعد از شهادتش مادرش تعریف میکرد یک روز که خیلی برایش گریه کردم به خوابم آمد
جمع کل صلوات
🌸5،828🌸
قبول باشه از همگی حاجت روابشید ان شاءالله 💐
جای شهید ثامنی راد خالی که😔
تو وصیت نامش نوشته بود هرسال محرم یادی از ما کنید...💔
🏴 #قرار_شبانه
ختم صلوات به نیابت از
✨شهید مهدی ثامنی راد✨
{هدیه به حضرت زهــرا س}
و برای سلامتی و تعجیل در ظهور اقا امام زمان عج💐
☑️مهلت صلوات فرستادن فرداشب تا ساعت 21 ☑️
تعداد صلوات رو به این آیدی بفرستین👇👇
@Behzadii
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 9⃣6⃣ از لب تاقچه قرآن رو برداشت و شروع به خواندن کرد:والذین
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت 1⃣7⃣
ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد...🤦♀
سایه،کلاه بخصوصی داشت و چیزی شبیه چپق هم توی دستش بود😦
ژیلا جرأت نکرد دوباره بپرسه کیه؟😰
اما همینطور منتظر ایستاد...🤭
نفسش بند آمده بود...😦
سرش گیج می رفت...🤦♀
سرش که گیج رفت افتاد زمین و دیگه چیزی نفهمید...😱
از هوش رفت...
ده بیست دقیقه بعد طول کشید تا دوباره به هوش اومد...
آهسته از روی زمین برخاست و دوباره نگاه کرد....👀سایه هنوز همونجا بود،یکی دو در،اون طرف تر....😧
ژیلا رفت اون طرف تر و قفل رو امتحان کرد...🗝🚪در بسته بود و کلید داخل اون بود...کلید رو از داخل در بیرون آورد...🗝
اومد وضو گرفت و روبه قبله مشغول خوندن نماز شد...📿
نماز رو نمی تونست درست بخونه🤦♀ چند بار نیت کرد،چندبار تمرکز کرد و هربار در نماز اشتباه کرد...🤭🤦♀
مشغول دعاخواندن شد...
دعاخواند و نماز خواند و کم کم دلش آرام گرفت...😌
دلش که آرام گرفت،تازه یاد عقرب هاافتاد...🦂😰
نگاه کرد...👁👁
عقرب هادوباره راه افتاده بودند...😱
این دفعه اما تعدادشان زیاد نبود...
در هر گوشه ای یکی دوتایی به چشم می خورد....🦂🦂
سجاده اش رو جمع کرد...
رفت سراغ مهدی،مهدی خواب بود👦😴 به ساعت نگاه کرد،نه شب بود...🕰
پنج دقیقه مانده به نه شب،یاد ابراهیم افتاد...😞
چقدر به او،به دیدن او،به حرف زدن با او احتیاج داشت...😔🤦♀
تنهایی و ترس و اضطراب کم کم داشت ژیلا رو از پا در می آورد...😥😣
دوباره صدایی شنید...👀
هراسان رو به در برگشت...
این بار ابراهیم بود☺️😇
ابراهیم پشت در بود و آهسته داشت در می زد🚪
ژیلا سایه ی ابراهیم رو میشناخت...🙃
در زدن ابراهیم رومی شناخت...🙃
و صدای نفس کشیدن او راحتی از پشت درتشخیص می داد...😌
در رو باز کرد...
ابراهیم خسته...
پریشان...
اما لبخند بر لب به ژیلا سلام کرد...
فصل سوم
قسمت 2⃣7⃣
-سلام!
ژیلا رنگ رو پریده😞،لرزان و مضطرب مثل یک گنجشک کوچک باران خورده،خودش رو انداخت توی بغل همسرش ابراهیم...😔
ابراهیم بوی باران،بوی خاک،بوی آرامش و بوی زندگی میداد...☺️
+پرسید:چی شده خانم جان؟😞
چرا رنگ به روت نیست امشب؟😔
چی شده باز؟از دست من ناراحتی؟😓
-ژیلا بغض کرده گفت:دزد،دزد اومده بود...😥😰
و تا ابراهیم اون رو دلداری داد و آرام کرد،ژیلا گریه اش گرفت...😭
میخواست گریه نکنه...
سعی کرد جلوبغض خودش رو بگیره اما نتونست...😔😥
ابراهیم نگاهش کرد...
لبخند زد🙃و
+گفت:ترس نداشته که عزیز من نگهبان بوده حتما...😉
-ژیلا گفت:این چه حرفیه که میزنی؟نگهبان مگه چپق هم میکشه؟☹️😟
+ابراهیم گفت:خب شاید یک چیز دیگر توی دستش بوده،تو فکر کردی که چپق میکشیده....🤷🏻♂
-ژیلا گفت:نه! آن کس که من دیدم نگهبان نبود...🤦♀
+اشتباه میکنی خانم...
حتما نگهبان بوده!اینجا امنیت داره!☺️
-ژیلا ناراحت شد گفت:مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که اونجور منفجرشد؟😕
+ابراهیم دوباره لبخند زد🙃وگفت:نه اینجا ساختمان حزب جمهوری است نه تو آقای بهشتی....😁
-ژیلا در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت🚶♀تا چیزی برای ابراهیم درست کنه گفت:حالا من هر چی میگم نر است جناب عالی میگی بدوش!🤭
بعد کتری روپر از آب کرد و گذاشت روی چراغ خوراک پزی علاءالدین و شعله اش رو زیاد کرد...
#ادامه_دارد...
@kheiybar
جز براے ٺـــღــو
نمےخواهم خـودم را😌
اے از همہ مَـݩهاے مـݩ،
بهٺرِ مــݩ،😎
ٺُــ😍ـــ
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#روزتون_متبرک_بهنگاهشهید🌹
@kheiybar
#احادیث_حسینی
✨امام صادق (ع) فرمودند:
💔هر كس به زيارت قبر امام حسين (ع) نرود تا بميرد، ايمانش ناتمام و دينش ناقص خواهد بود به بهشت هم كه برود پايينتر از مؤمنان در آنجا خواهد بود.✨☝️
@kheiybar
#حاجهِمتمیگفت:
حسینوار زیستنو
حسینوارشَهیدشدنرا
دوستــ دارم🕊
و
شما هم
مثلحسین،بـےسر
مثلعباس،بےدستــ
ومثلفاطمـه(س)سوختید...😔
#حاج_قاسم
@kheiybar
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتوگو با آقا پسری که در نماز
جماعت به #سردار_سلیمانی گل داد!🌹
@kheiybar
🎙 #حاج_حسین_یکتا: ✍
#بچهها!
سعی کنید یه دوست خوب و همراه پیدا کنید؛ 😍
دوست خوب کسیه که نتونی جلوش گناه کنی🥴؛ 😐
پاتو به بهشت باز کنه😍؛
پاتو به بهشت زهرا، کنار شهدا باز کنه؛
پاتو به یه جاهایی وا کنه که تا حالا نمیرفتی!😉مثلاً بکشوندت به محله فقیر نشینها تا کمک کنی به مردم، غم مردم خوردن رو بهت نشون بده.
🌱 #رفیق_شهیدم✌
@kheiybar
حاج حمید خيلي اهل مطالعه بود
به خصوص به کتاب هاي تاريخي و عرفانی علاقه خاصي داشت😊
یکبار روي مبل نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود. من هم تلویزیون رو روشن کردم و کنار حاج حمید نشستم. تلویزیون داشت خاطرات جبهه حضرت آقا رو پخش مي کرد.😍 آقاي خامنه اي فرمودند:
ما توي مهلکه اي گیر افتاده بودیم بنده خدایی اومد و با ماشین ما رو از مهلکه نجات داد. 👌
حاج حمید همین طور که سرش توي کتاب بود و با همان مظلومیت هميشگي گفت:
اون بنده خدا من بودم...☺️
✍به قلم همسر محترم فرمانده شهید سیدحمید تقوی فر🌹
@kheiybar
هدایت شده از نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
#ارسالی_همسنگری
سلام
۱۲ شهریور تولد دخترم بود که با افتخار در حضور شهدا گرفتیم
رفتیم شهرضا دیدار خانواده شهید و زیارت مزارشون
اسم دخترم فاطمه زهرا ست و عاشق شهداست
شس ساله است
#مادر_حاج_همت براش کادوی تولد خرید
یک جعبه مداد رنگی که جلوی کیک گذاشتیم
یک دفتر و یک مداد قرمز و یک مداد سیاه
روز خیلی قشنگی بود
خیلی معنوی بود
یه چیز مهم تر
با خط خودشون اسم خودشون رو تو همون دفتر نوشتند🌹
@enayate_shahidhemat
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
به به عجب تولدی بوده😌😍
در کنار مادر حاجی و در جوار شهیدهمت
مگه بهتر از این میشه😍
انشاءالله فاطمه خانم عزیز عاقبت بخیر بشن❤️✨
4_5994379790809827651.mp3
974.9K
ای ز نسل حسین و کرببلا ،،
شکر حق فاطمه نشانی تو ،،😍
بی بصیرت چرا نمی فهمد ،،
نائب صاحب الزمانی تو😊☝️
اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای
#امام_خامنهای
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 1⃣7⃣ ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد...🤦♀ سایه،کلاه ب
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت3⃣7⃣
+ابراهیم گفت:این قدر نگران نباش عزیزم...☺️
-ژیلا گفت:چه طوری نگران نباشم درحالی که دزد رو با چشم خودم دیدم...☹️☹️
+آخه تو این شرایط به قول خودت بر بیابون دزد اینجا چیکارداره؟😉😁
-دزد همه جا کارداره!
هرجا که خلوت تر باشه براش بهتره دیگه....🤷♀
ابراهیم محمدمهدی اش را بغل کرد و شروع کرد به بازی با او:سلام بابایی😇تو این جایی و مامانت نگرانه!واقعاکه...!😉بعد رو کرد به ژیلا و از زبان مهدی
+گفت:مامانی اشتباه میکنه که میترسه،من خودم مواظبشم...😌
-به هرحال امن نیست!گفته باشم امروز این سایه پشت در،فردا لابد میاد داخل اتاق😕اون وقت من...😞
ژیلا وقتی این حرف ها رو داشت میزد در حال ریختن چای بود و متوجه ابراهیم نبود...
وقتی که چای ریخت و رو به ابراهیم برگشت،یک دفعه دید که ابراهیم نیست...😬
بند دلش پاره شد و از ترس جیغ زد:
-ابراهیم!😩
+ژیلا چت شده؟🙄
ژیلا که تازه چشمش به ابراهیم افتاد،نفسی به آسودگی کشید و
-گفت:ندیدمت...🙊فکر کردم رفتی!🤦♀فکر کردم نبودی...😞
فکر کردم اصلا نیومده بودی و من تو این همه مدت انگار داشتم با خیالات حرف میزدم...
وقتی ندیدمت ترسیدم...😢
و هنوز سینی چای در دست هایش داشت می لرزید...😓
+ابراهیم خندید😅و گفت:عیال من و این همه ترس؟🤦🏻♂
و ژیلا آن قدر ناراحت شد که میخواست سینی چای روبه طرف ابراهیم پرت کنه و بگه که دیگه به او نخنده اما هرجور بود خودش رو کنترل کرد...🙎♀🙍♀
ابراهیم که متوجه به هم ریختگی اعصاب ژیلا شد،در حالی که بچه رو بغل گرفته بود👨👦از جای برخاست و به طرف ژیلا اومدوگفت...
فصل سوم
قسمت 4⃣7⃣
+چرا این قدر...
و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم اش به یک عقرب افتاد...🦂
عقرب درست روبه رویش روی درآشپزخانه بود...
این چیه ژیلا؟🧐
-ژیلا به سوی اشاره ی دست ابراهیم نگاه کردو گفت:خودت که می بینی،هم اتاقی جدید ماست...🙃
+یعنی چی؟مگه قبلا هم بوده که میگی هم اتاقی...🤔
عقرب حالا پایین آمده بودروی زمین و به سمت آشپزخانه می دوید...
ابراهیم فوری دمپایی روبرداشت و کوبید روی سرش...
عقرب باهمان اولین ضربه از بین رفت!
-ژیلا گفت:چای ات سرد شد...بشین بخور...😇
ابراهیم مهدی روداد بغل ژیلاو کنار دست او نشست و استکان پر از چای روبرداشت که بخوره☕️اما هنوز چای اش رو تمام نکرده بودکه عقرب دیگری دید...🦂
و باز هم یکی دیگر🦂
+ابراهیم دو سه تا عقربی رو که دیده بود،کشت و گفت:این ها دیگه از کجا پیداشون شده؟🤷🏻♂
-الان چندروزه که خونه پر از این عقرب هاست...
الان که شبه تعدادشون خیلی کمه!
روزها مخصوصا حدود ظهر و عصر تعدادشون خیلی بیشترمیشه...🤦♀
+ابراهیم نگران شد و گفت:برای تو و مهدی خطرناکه نه؟😓
-خب بله،من هم بیشتر نگران اونم تا خودم....😰
+ابراهیم گفت:توی منطقه همه جور حیوان موذی هست...
از مار و عقرب و رتیل🕷گرفته تا هزار جور جک و جانور دیگه،ولی راستش،اینجا را دیگه،اصلا فکرش روهم نمیکردم....😕
-ژیلا گفت:روز اول که پیداشون شد،خیلی ترسیدم...😣
اما بعدا کم کم یک جورهایی با اونا کنار اومدم!
یعنی تا جایی که می تونستم میکشتمشون و وقتی به همه زورم نمیرسید،از ترس میرفتم روی رختخواب بالای تخت🛏و ساعت ها مهدی رو توی بغلم میگرفتم🤱
و به دیوار پر از عقرب نگاه می کردم و از ترس نمی تونستم از جایم جم بخورم...😖
ابراهیم متعجب آه کشید و چیزی نگفت...😓
-ژیلا گفت:از شما هم که هیچ خبری نبود...
نه یک تلفنی📞نه یک پیغامی✉️ ونه یک سرزدنی به خونه...🏠
انگار نه انگار که زن و بچت تو این دیار غریب،چشم انتظارت هستند...😭
و دوباره اشک بود و گریه و خنجری که آهسته لای گوشت و پوستو تن و روح ژیلا می چرخید و می چرخید و میچرخید...😥
ژیلا دیگر داشت می افتاد...😔
داشت از پا می افتاد که ابراهیم دست گذاشت روی شانه اش....
اشک در چشم😥و لبخند بر لب😊
+به ژیلا گفت:چایت سرد شد خانم...😓
پایان فصل سوم😍
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
جای شهید ثامنی راد خالی که😔 تو وصیت نامش نوشته بود هرسال محرم یادی از ما کنید...💔 🏴 #قرار_شبانه خ
جمع کل صلوات
🌸5،279🌸
قبول باشه از همگی حاجت روابشید ان شاءالله 💐
جای شهید محرابی خالی که😔
میگفت«من مانند کسی هستم که سوار تاکسی شده و به مقصد می رسم ولی پولی ندارم، از خدا خجالت می کشم، ولی به لطف و رحمت خدا امیدوارم.»💔
🏴 #قرار_شبانه
ختم صلوات به نیابت از
✨شهید حسین محرابی✨
{هدیه به حضرت زهــرا س}
و برای سلامتی و تعجیل در ظهور اقا امام زمان عج💐
☑️مهلت صلوات فرستادن فرداشب تا ساعت 21 ☑️
تعداد صلوات های خودتون رو به این آیدی بفرستین👇👇
@Behzadii
انالله و انا الیه راجعون"
▪️لحظاتی قبل روح بلند حاجیه خانم "نصرت همت" مادر صبور و ارجمند فرمانده بلند آوازه شهید محمدابراهیم همت ، به فرزند شهیدش ملحق شد.😭
به اطلاع میرسانیم مراسم تشییع صبح روز سه شنبه در گلزار شهدای شهرضا با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد.
🥀شادی روحشان صلوات
@kheiybar
#سلطان_بی_حرم
شک ندارم بینِ خیلِ زائرانِ کربلا
فاطمه گریانِ تنهائیِ قبرِ مجتبی ست...💔
#یا_امام_حسن_ع
#دوشنبه_های_حسنی💚
@kheiybar
چقدر پر میکشد
دلمان به هوایتان🕊
انگار تمام☝️
پرندههای جهان
در قلبمان آشیانه کردهاند✨❤️
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#روزتونمتبرڪبهلبخندشهید🌹
@kheiybar