eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
38.8هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره از #شهیدهمت حتما بخونید☺️👇
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
خاطره از #شهیدهمت حتما بخونید☺️👇
خمپاره‌اي زوزه كشان مي‌آيد بيسيمچي به شدت از صدای مهیب انفجار مي‌ترسد🤕 و به زمین میچسبد ولی بدون اين كه از جايش تكان بخورد☺️،بالبخند به صحبت ادامه مي‌دهد😊 دل را به دريا زده،سوالی میپرسد «من چرامي‌ترسم😕؟شما چرا نمي‌ترسي😐؟راستش خيلي تلاش مي‌كنم كه نترسم☹️؛امابه خدا دست خودم نيست مگر آدم مي‌تواند جلوي قلبش رابگيردكه تندتندنزند😒؟اگرمي‌تواند به رنگ صورتش بگويد زردنشو🙁؟ اصلا من بي‌اختيار روي زمين دراز مي‌كشم كنترلم دست خودم نيست🤕 »پيش از آن كه حرف‌هاي بيسيمچي تمام شود، دست مي‌گذارد روي شانه او و با لبخند و مهرباني مي‌گويد☺️ «من هم يك روز مثل تو بودم🙂 ذهن من‌هم يك روزي پر بود از اين سؤالها😉؛ اما سرانجام امام جواب همه سؤالهايم را داد🤗 » امام،جواب سؤالهاي شمارا داد🤔؟ بله امام خميني اوايل انقلاب بود هنوز جنگ شروع نشده بود☺️ يك روز باچند تا از جوان‌هاي شهرمان رفتيم جماران😊 و گفتيم كه مي‌خواهيم امام را ببينيم گفتيد الان نزديك ظهر است😐 امام ملاقات ندارند خيلي التماس كرديم گفتيم  از راه دور آمده‌ايم به هر ترتيب كه بود، ما را راه دادند😐 داخل تعدادمان كم بود دور تا دور  امام نشسته بوديم😌 و به نصيحتشان گوش مي‌داديم👌 كه يك دفعه ضربه محكمي به پنجره خورد و يكي از شيشه‌هاي اتاق شكست😱 از اين صداي غير منتظره،همه از جا پريدند😶،به جز امام☹️ امام در همان حال كه صحبت مي‌كرد،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه كرد🙂 هنوز صحبت هايش تمام نشده بود كه صداي اذان شنيده شد☺️ بلافاصله والسلام گفت از جا بلند شد امام از دير شدن وقت نماز مي‌ترسيد😓  و ما از صداي شكستن شيشه😢 او از خدامي‌ترسيد☝️ما از غير خدا💔 آن جا بود كه فهميدم هركس واقعا از خدا بترسد،ديگر از غير خدا نمي ترسد☺️ و هركس از غير خدا بترسد☝️، از خدا نمي‌ترسد😊 خاطره ای عبرت آموز از که هیچوقت فراموشش نمیکنم☺️👌 ❤️ @kheiybar
💚•|پنجشنبہ اسٺ •|فاتحہ مےخوانَم 🍃•|نہ براے "تــو" 💔•|براے "خـودم" ڪه 😔•|جامٰاندَمْ از شَهٰادَٺ ♡ شَهٰادَٺْ رویٰاے ناتَمومہٖ♡ #رفیق‌شهیدم💔 باز پنج‌شنبه‌و‌یادشهدا #باصلوات🍃 @kheiybar
1_41745184.mp3
1.38M
نوآهنگ🎼 "مأموریت" #حاج‌حسین‌یکتا #روایتگرے🎤 #پیشنهاددانلود👌👌 وعده ما #راهیــاݩ‌نور🕊 #ان‌شاءالله❤️ @kheiybar
#چادرانھ{💙} ـخۅݩ تو روے ایݩ خآڪ ها ریخٺه اَما↶ ـخیآݪ نَڪُݩ اے شهـ🍃ـید کِھ مݩ از ایݩ حآݪ‌ۅ هَوآ بے نَصیبݦ . ـمݩ هر چھ بَر حُسِیݩـ❤️/° گِریھ ڪرده‌ام بآراݩ اشڪ‌هآیم تآرو پُودِ چآدُرَم را آبیاری ڪرده‌اند ـحآݪا ایݩ مݩ هَستم‌و چآدُرے ڪه حآݪ‌و هَواے شَهآدٺـ/ دارَد ـحآݪا ایݩ مَݩ هستم‌و چآدُرے ڪه پَرچَم یآزینَبـ✨ مے رویانَد... ـمےبینے؟ حآݪ‌وهواےشَهادٺـ‌گِرفته‌چآـ‹دُ›ـرمݩ @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پروفایل #شهید‌همت #ایام‌فاطمیه◾️ @kheiybar
4_6001482687464866659.mp3
2.88M
خیره به ساعت روے دیوارم ثانیه به ثانیه مےشمارم 🎼 وقتشه دیگه پیرهن مشکیمو◾️ در بیارم بپوشم به تنم💔 باعث بانے روضه‌ها مادره😭 مزد همه نوڪرها رو میده💔 نذیر این خانواده رو☝️ هیچڪسی توےدنیا ندیده😭 تڪ‌تڪ این سینه‌زدنارو💔 مینویسه😭😭 🎙 💥 👌👌 @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیم‌همت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت‌نهم چشم به راه مصطفی
در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 چشم به راه مصطفی سرش را که گذاشت روی بالش، خندیدم.😀 گفتم: تکلیف این بچّه رو معلوم کن.😃 بالاخره بیاد یا نیاد؟🙂 دستش را گذاشت زیر چانه اش🤔، به چشم هام خیره شد، و خطاب به بچّه ی به دنیا نیامده مان گفت: باشه، قبول.🙄 هیچ شبی بهترا ز امشب نیست☺️. ناگهان از جا پرید و گفت: اصلا یادم هم نبود. امشب شب تولد امام حسن عسگری)ع( هم هست، چه شبی بهتر از امشب.🍃 بعد، قیافه ی فرمانده ها را گرفت و گفت: پس شد همین امشب، مفهومه🤗؟ خندیدم و گفتم: چه حرف ها می زنی تو امشب، مگه می شود؟😀😕 حالم بد شد. ترسید🙁. منتها گفت: بابا این دیگه کیه. شوخی هم سرش نمی شه😂، پدر صلواتی.😬 درد که بیشتر شد، دیدم اتاق دارد دور سرم می چرخد، نمی دانست چی کار باید بکند.😑 گمانم به سر خودش هم زد😶. فکر می کرد من چشم هام بسته است نمی بینمش. صداش می لرزید🙄. گفت: بابا به خدا شوخی کردم😅. اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید: یعنی وقتشه؟!🍃 گفتم: اوهوم. گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید، دکمه هاش را از بالا تا پایین بست🍃، گفت می رود پیش حاجی. منظورش حاجی اثری نژاد بود. خانه شان دیوار به دیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد.💔 نگذاشته بود حرف بزند یا خوش و بش کند.😢 گفته بود: حاجی جان! قربان شکلت، بیا این مهدی ما را بردار ببر، تا ما برویم بیمارستان!😞 مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید توی بخش☹️. ولی نگذاشتند. آن جا مردها را راه نمی دادند.😐 گفت: نگران نباش! من همین الان برمی گردم.🙂 برگشت آمد و همسر حاج محمد عبادیان را برداشت با خودش آورد.😇 می خواست بیاید ببیندم، باز راهش ندادند😒. خانم عبادیان می گفت: همه اش توی راه گریه می کرده🙁. یعنی حتّی جلوی او هم نتوانسته یا نمی خواسته اشک هایش را پنهان کند.😥 می گفت بهش گفته: یه جلد قرآن می دهم ببرید بالاس سرش بنشینید چند تا آیه بخونید🙁، بلکه دردش... می گفت: کم مونده بود بزنم زیر خنده😂 و بگویم مگه قراره ژیلا بمیره که برم بالای سرش قرآن بخونم.🤔😂 می گفت: نگفتم، یعنی روم نشد.😶 آمدند معاینه ام کردند گفتند: باید امشب آن جا بمانم. همه اش پیغام می داد که چی شد؟ تا فهمید دکترها چی گفته اند، گفت: پس بگید بمونه من می رم خونه.😒 توی دلم گفتم: نه به اون گریه هاش، نه به این رفتن هاش😐؛ نگو از زور گریه نتوانسته بود یا نخواسته بود آن جا بماند😢. فرار کرد رفت. پیغام من هم بهش نرسید که گفتم: نمی مونم. نمی خوام بمونم🙁. توی این بیمارستان کثیف و دور از .💔 گفتند: چرا؟ بچّه شاید... گفتم: اگه اومدنی بود، می اومد. نمی تونم😢. نمی خواهم. بذارید برم. نگذاشتند. نمی شد یعنی. خطرناک بود.😞 آن ها این طور می گفتند. هم برای من، هم برای بچّه.😣 نمی خواستم بگویم. حرف هایی بود که باید توی دلم می ماند💔، یا فقط باید به می گفتم. گفتم: بهش بگید اگه نیاد ببردم، خودم پا می شم راه می افتم می آم.😒 راوے:همسرشهید ❤️ ... @kheiybar