اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يک همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتپانزدهم او همه جا با
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتشانزدهم
#ادامه، او همه جا با ماست
گفت: اگه شد، که بیست و چهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم☺️. اگه نشد، یکی رو می فرستم بیاید دنبالتان.😒 مکث کرد گفت: اگر دنبالتان بفرستم، به اهواز می آیی😒؟ گفتم: کور از خدا چی می خواد؟ گفت: سختت نیست با دو تا بچه؟ گفتم: با تمام سختی هاش، به دیدن تو، می ارزه.☺️❤️
یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد؛😔 نه از تلفنش📞. داشتم خودم را برای دیدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر🍃. شبی، حوالی نیمه شب، احساس کردم طوفان شده🌪. به خواهر کوچک ترم، گفتم: انگار میخواد طوفان بدی بشه😢. گفت: اصلا باد هم نم یآد؛ چه برسه به طوفان.😕
کمی خوابیدم؛ باز بیدار شدم🍃. گریه هم کردم😢. خواهرم گفت: چته امشب تو؟ گفتم: وحشت دارم. گفت: از چی؟ گفتم: از شب اول قبر.😔
گفت: این حر فهای عجیب و غریب چیه که تو داری امشب میزنی😕؟ شب بعد، خواب دیدم رفته ام جلو آینه استاده ام و دو طرف فرق سرم، دو موی کلفت سفید هست😣. تعبیرش را بعد فهمیدم؛ وقتی که برادر هفده سال هام فردین در محور طلائیه شهید💔 شد و خبرش را روز سوم #ابراهیم، به من دادند.😔
صبح روز بیست و چهارم اسفند 1362 بلند شدم. بچه ها را برداشتم و از اصفهان راه افتادم به سمت خانه خاله ام؛🍃 در شهرستان نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود🙂. رادیوی مینی بوس📻 روشن بود. مارش اخبار ساعت دو بعدازظهر را که پخش کرد، گوش هایم تیز شدند.😔
گوینده، سر خط اخبار را خواند. یکی از آ نها، بند دلم را پاره کرد💔. شک کردم. به خودم گفتم: حتما اشتباه شنیده ای.😕
دوست نداشتم آنچه را که شنیده بودم، بارو کنم. با خودم گفتم: مگر می شود؟😊 #ابراهیم خودش گفت می آیم.☺️ خندیدم و گفتم: خودش گفت برمی گرده؛ قول داد به من.❤️
یادم نمیاد کیِ قول داده بود. خواهرم داشت نگاهم می کرد.😢😒
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتشانزدهم #ادامه، او همه
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتهفدهم
#ادامه او همه جا با ماست
جور عجیبی داشت نگاهم می کرد.☹️ پرسید: شنیدی رادیو چی گفت📻. وقتی دیدم خواهرم هم همان خبر را شنیده،دنیا روی سرم خراب شد.😭 پرسیدم: تو هم مگه... گفت: اوهوم.😔 گفتم: اسم کیو گفت؟ تو رو خدا، راستش رو بگو😢! انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند، بگوید.😢
گفت: اسم #ابراهیم رو. گفتم: مطمئنی؟🙁 گفت: خودش گفت فرمانده لشکر محمدرسول الله)ص(، مگه #ابراهیم...
آبروداری را گذاشتم کنار😔. از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافرهایی، که نمی دانستند چی شده😞. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.😔
مصطفی؛ بنا را گذاشته بود به گریه😢 و من بلند شدم به راننده گفتم: نگه دار!🍃 همین جا نگه دار، می خوام پیاده شم🍃... با شما نیستم مگه من؟ گفتم نگه دار.🚌
گذشت، تا سه یا چهار سال بعد از شهادت💔 #حاجی، که دیگر ساکن شهرستان قم بودیم و من در مدرس های،
تدریس می کردم🙂. یکی از روزهای اول مهرماه که تازه مدارس باز شده بود، من از اول صبح تا ظهر رفتم دنبال کار اداری و خرید خرت و پرت برای منزل🍃. کارم که تمام شد، آمدم منزل تا بچه ها را ببرم مهد و خودم بروم سر کلاس درس🍃. آن روز مصطفی حالش خیلی خراب بود😒 و قاعدتا نباید مدرسه می رفتم. اما چون خانم مدیر من را می شناخت و__
من هم بااو رودربایستی داشتم🍃، بی وجدانی نکردم، بچه ها را تحویل مهد دادم و خودم رفتم سر کلاس.🙁
دو ساعت اول گذشت. وسط های زنگ دوم بود که همین خانم مدیر آمد😐 داخل کلاس و به من گفت: خانم بدیهیان! مربی مهد آمده، می گوید: بچه ی شما اصلا حالش خوب نیست😒. بیا ببرش دکتر. سریع کلاس را تعطیل کردم. بچه ها را بغل گرفتم و از مدرسه آمدم بیرون.🍃
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت_نوزدهم #ادامه او همه
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمت_بیستم
#ادامه او همه جا با ماست
آن خانم گفت: چه کار سختی🙁؟ اما من و همسرم وقتی بچه ها مریض می شن، از اونا به صورت شیفتی پرستاری می کنیم🙂. یعنی سه ساعت من می خوابم، اون بیدار می مونه🍃، و بعد، سه ساعت شوهرم می خوابه و من بیدار می مونم.🙂
نمی دانم با یادآوری این حرف همکارم، چرا یک دفعه دلم شکست💔. نگاهی به عکس توی قاب #همّت کردم😒 و گفتم: #ابراهیم! بامعرفت، اقلا ده دقیقه بیا تو هم از این بچّه هات پرستاری کن😔، تا من یک کمی استراحت کنم😞. این را که گفتم، دیدم یک دفعه فضای خانه تغییر کرد و #ابراهیم با یک موتور تریل به همراه اکبر زجاجی)جانشین فرماندهی لشگر 27 محمد رسول اه)ص( که در عملیات خیبر به شهادت رسید💔( وارد منزل شد😇. سریع آمد توی اتاق، مصطفی را از من گرفت و بغلش کرد🍃. از شهید زجاجی خواست تا از او و مصطفی یک عکس یادگاری بگیرد.☹️ ) #حاجی با مصطفی عکس نداشت( بعد هم دستی به سر و صورت بچه کشید و او را به من برگرداند🙂 و با زجاجی از اتاق بیرون رفت. به خودم که آمدم، صدای اذان می آمد.☝️
فهمیدم #حاجی، ده دقیقه پیش من و بچه ها مانده بود🍃. دیدم صورت مصطفی گل انداخته😍. دست کشیدم پیشانی مصطفی، ببینم تب بچّه چقدر است.🙁 احساس کردم هیچ آثاری از تب در وجود او نیست😐. خیلی ترسیدم. با خودم گفتم این، حتما از نشانه های قبل از مرگ بچّه ست.😭
بی قرار و مضطرب، خانم زین الدین را صدا کردم. دستپاچه آمد. گفت: باز چی شده؟😒 گفتم: ببین؛ بچه ام داره می میره😭. نگاه کرد به بچّه، گفت: این که حالش خوبِ!😕
نشستم بالای سر بچّه تا روشنایی، صبح کردم🌝 و بعد، او را بردم به درمانگاه سپاه قم. دکتر بعد از معاینه ی بچه به من گفت: خانم شما بیماری روحی داری؟😕😐 گفتم: چطور مگه😐؟ گفت: این بچّه رو برای چی آوردی این جا؟ این که چیزیش نیست😑. نسخه ی دکتر قبلی را نشانش دادم. گفت: اون هم انگار مشکل روحی داشته🙄. بالاخره خوشحال بچّه ی صحیح و سالم خودم را آوردم خانه.😍
بله، حضور #ابراهیم را، گاهی این طور حس می کنم😌.
#او_همه_جا_با_من_و_بچّه_هاست.☺️❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت_بیستم #ادامه او همه جا
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر در
آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمت_بیست_یکم
#ادامه او همه جا با ماست
یقین دارم☺️. به خصوص وقتی می روم سروقت آن آخرین یادداشتی📝 که برای من نوشت. قبل از عملیات والفجر 4، هنوز مصطفی را باردار بودم🍃، که قرار شد برای دیدن #ابراهیم، به اسلام آباد غرب بروم🙂. راهی طولانی را به همراه مهدی؛ که تازه زبان باز کرده بود☺️، از اصفهان پشت سر گذاشتم و به آن خانه رفتم🙂. وقتی در را باز کردم، دیدم خانه را مثل دسته گل تمیز کرده☺️. حتیّ یخچال را هم شسته و کلیّ میوه ی فصل توی آن گذاشته بود🍎🍐🍎🍊. روی اجاق گاز؛ یک سینی پرُ از نان و کباب قرار داشت☺️ و کنار دسته گلی، با یک عکس خودش، نامه ای برایم گذاشته بود، با این مضمون:👇☺️
«سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم☺️. گرچه بی تو ماندن در خانه برایم بسیار سخت بود🍃، ولیکن یک شب را تنهایی در این جا به سر آوردم. مدام تو را این جا می دیدم😌. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی❤️، که بعد از خدا و امام، همه چیز من هستید☺️. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم،🍊🍎🍏 نوش جان کنید🍃. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصا آن کوچولوی خوابیده در شکم، که مدام گرسنه است🍃. از همه ی شما التماس دعا دارم❤️. ان شاءالله به زودی، به خانه ی امیدم می آیم😌.
#حاجهمت12 / 7/ 62
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
ڪتاب #فــرماندههان #معلــم_فرارے #شهیدهمت
شیشه ها از سرما یخ زده است❄️،موسی برف پاک کن ها را روشن میکند،اما آنها هم هیچکاری نمیتوانند بکنند #همت ، کلید برف پاک کن را خاموش میکند🙂 و میگوید اینها برف پاک کن است، نه یخ پاک کن😒 سرما رفته رفته به درون استخوان ها نفوذ میکند😣 و آن سه نفر را در خود مچاله میکند #همت که از ناراحتی سینوزیت رنج میبرد،دستش را روی پیشانی میگذارد😥،موسی متوجه میشود و چفیه اش را به او میدهد ببند دور پیشانی ات☺️،اگر گرم بشود،دردش ساکت میشود #همت چفیه را میگیرد و آن را با دستهای لرزانش محکم به دور پیشانی اش میبندد😇 لندکروز از سربالایی جاده به سختی بالا میرود موسی لرزش تن #همت را احساس میکند🙁، در حین گذر از پیچ جاده،پاهای یخ زده کسی را میبینند که از برف ها بیرون زده کاک سیروس و #همت صحنه را میبینند، کاک محکم میزند رو داشبورد و میگوید نگه دار موسی میزند رو ترمز، #همت و کاک سیروس از ماشین بیرون میپرند #همت لوله سلاحی🔫 را میبیند که از زیر برف بیرون آمده، فوری برف هارا کنار میزنند و پیرمرد سلاح به دستی نمایان میشود✌️ کاک سیروس میگوید این کاک نایب است،نگهبان جاده #همت صورتش را به سینه پیرمرد چسباند و به صدای قلبش گوش داد❤️، سپس شروع کرد به دادن نفس مصنوعی و میگوید باید زود برسانیمش بیمارستان #همت زیر بغل های حاج نایب را میگیرد و از زمین بلندش میکند🙂 میخواهند اورا پشت لندکروز سوار کنند، اما #همت اورا جلو میبرد و میگوید اگر پشت ماشین سوارش کنیم آنجا میمیرد😞،باید تا بیمارستان بدنش را گرم نگه داریم #همت پشت ماشین🚕 سوار میشود موسی بلافاصله میگوید #ابراهیم تو سینوزیت داری، همینجوریشم حالت خوب نیست😒، من میرم عقب ماشین میشینم #همت میپرد وسط حرفهای موسی گفتم جان این پیرمرد در خطر است🙁، سوار شو و تا بیمارستان تخت گاز برو #همت پشت ماشین مچاله شده است، هر لحظه لایه ای از برف بر سر و روی او مینشیند🌨 و اورا سفیدپوش میکند وقتی به بیمارستان میرسند موسی از ماشین پایین میپرد و به سراغ #همت میرود، هرچه صدا میزند صدایی نمیشنود، روی #همت را کنار میزند، #ابراهیم یخ زده بود😔 در حالیکه از دلشوره بغض کرده بود پرستارها را صدا زد #همت همچنان بستری بود و موسی به راز جذابیت او فکر میکرد☺️، اینکه چگونه عاشق #همت میشوند❤️ صدای پا میاید، موسی به خود آمد و اسلحه اش را کشید🔫 و گفت کی هستی ؟ آرام بیا جلو چند مرد مسلح آمدند، یکی که از همه مسن تر بود با صدای بغض آلودی گفت من کاک نایبم👳، با پسرهایم آمده ایم سرباز کاک #همت شویم☝️، آمده ایم صادقانه در رکابش بجنگیـم✌️❤️
کتاب فرماندهان، معلم فراری
#شهید_ابراهیم_همت🌹
@kheiybar
🍃❤️🍃
#بسیجی هر کجا برود جریان ساز می شود🙂✌️
حتی دوران سربازی در پادگان شاهنشاهے 📸
خيلی عصبانی بود⚡️ سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد🙂، سحری بهش ميرساند ولي يك هفته نشده، خبر سحری دادنها به گوش سرلشكر ناجی رسيده بود😱 او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهی سربازها به خط شوند☹️ و بعد، يكی يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه سربازها را چه به روزه گرفتن😏 و #ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت🙁، برگشته بود آشپزخانه با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند😃 و منتظر شدند براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجی سر برسد🙈 ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد نگاه مشكوكی به اطراف كرد😐 و وارد شد ولی اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد😂👌 پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحی توی بيمارستان بماند😊 تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتن☺️👌
#شهید_ابراهیم_همت
#فــرمانده_دلها🌹
@kheiybar
🍃❤️🍃
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
سر سجاده نشسته بود.☺️ #ابراهيم تا مےفهميد نمازش تمام شده، ميآمد كنارش مےنشست😊 و ميگفت «مادر! حالا نماز بگو، منم یاد بگیرم.»☺️
چهار زانو مےشد و دستهاے #ابراهيم را در دستانش ميگرفت.🙂 نگاههاے #ابراهيم به لبهاي او خيره مےشد.☺️ كلام به كلام ميےگفت و او تكرار ميكرد.☺️ يواش يواش، چشم در چشم هم، آيه به آيه مےخواندند، تا اين كه او ساكت ميشد و #ابراهيم ادامه ميداد.☺️
#شهیدمحمدابراهیمهمت❤️
@kheiybar
💕 #همســـــرانــہ
🌸 مشغول آشپزی بودم ،
آشوب عجیبی در دلم افتاد😣
مهمان داشتم ،
به مهمانها گفتم : شما آشپزی ڪنید من الان بر می گردم .☹️
رفتم نشستم برای #ابراهیم نماز خواندم ، دعا ڪردم ، گریه ڪردم ڪه سالم بماند ، یڪ بار دیگر بیاید😔 ببینمش ...😒
#ابراهیم ڪه آمد به او گفتم ڪه چی شد و چه ڪار ڪردم .😐
رنگش عوض شد و سڪوت ڪرد🙁 ،
گفتم : چه شده مگر ؟😕
گفت : درست در همان لحظه میخواستیم از جادهای رد شویم ڪه مینگذاری شده بود 💣.
اگر یڪ دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند ، می دانی چی می شد ژیلا ؟😒
خندیدم .😐😂
باخنده گفت : تو نمیگذاری من شهید بشوم🙁☺️ ، تو سدّ راه شهادت من شدهای ؛ بگذر از من ...!😔💔
✍ به روایت همسر سردار شهید
#حاج_محمد_ابراهیم_همت ، فرمانده سپاه محمد رسول الله (ص)
@kheiybar
🍃❤️🍃
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
سر سجاده نشسته بود.☺️ #ابراهيم تا مےفهميد نمازش تمام شده، ميآمد كنارش مےنشست😊 و ميگفت «مادر! حالا نماز بگو، منم یاد بگیرم.»☺️
چهار زانو مےشد و دستهاے #ابراهيم را در دستانش ميگرفت.🙂 نگاههاے #ابراهيم به لبهاي او خيره مےشد.☺️ كلام به كلام ميےگفت و او تكرار ميكرد.☺️ يواش يواش، چشم در چشم هم، آيه به آيه مےخواندند، تا اين كه او ساكت ميشد و #ابراهيم ادامه ميداد.☺️
#شهیدمحمدابراهیمهمت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
عکس کمتر دیده شده فرمانده دلاور لشکر ۲۷ محمدرسولالله #شهیدابراهیم_همت که به سیوپنجمین سالگرد شهاد
متنی که میخوانید👇
مصاحبه ای است🎤
که چند سال پیش با خواهر بزرگ #شهیدهمت انجام شده🙂
زمان تولد #حاجابراهیم خاطرتان هست؟ بله من شش سال داشت۱۳ فروردین و دم دمای صبح بود⛅️ بابا آماده رفتن به صحرا بود که درد مادرم شروع شد همه نگران بودیم🤕؛چون مادرم سر بارداری #ابراهیم سفر کربلا رفته بود،خیلی صدمه دیده بود وقتی #ابراهیم متولد شد☺️،ما خیلی خوشحال شدیم❤️
چرا اسمش را #محمدابراهیم گذاشتید؟ از مادرم شنیده ام که در سفر کربلا مریض می شوند پدرم ایشان را دکتر می برند،اما فایده ای ندارد مادرم می گویند من دیگر دکتر نمی آیم و باید سراغ دکتردیگری بروم به حرم می رود😍☝️ ومتوسل می شود بعد هم ظاهرأ به زیارتگاه حضرت ابراهیم می روند و خیلی گریه می کنند شب موقع استراحت در خواب می بیند دو خانم بزرگوار با نقاب، یک طفل در آغوش ایشان می گذارند و می گویند این « #محمدابراهیم» است☺️،خیلی مواظبش باش👌
از کودکی #حاجی بگویید؟ بچه خیلی ساکتی بود ساکت تر از دو برادر دیگرم خیلی علاقه داشت❤️ به تیله بازی وخیلی هم کاری بود سر زمین می رفت و کمک بابا بود حواسش به همه چیز بود☺️👌 یادم هست یک بار که به مدرسه می رفتیم ،سر راه یک تکه نان افتاده بود ،خم شد،برداشت و بوسید🙂 و روی چشمش گذاشت،گفت «این نان زیر پای مردم لگد می شود،گناه دارد😒 »معلمانش هم خیلی دوستش داشتند☺️ از بچه های بی ادب خیلی بدش می آمد ویکی از دوستان #ابراهیم به دیگری فحش داده بود😐 و #ابراهیم هم یک سیلی محکم به گوشش زده بود😑 که چرا حرف بد زده و خیلی عصبانی شده☹️ بود آدم شوخ طبعی بود،اما وقتی عصبانی می شد خیلی جدی محکم برخورد می کرد🙂👌
راوے:خواهرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عکس_کمتر_دیده_شده #شهید_حاج_محمدابراهیم_همت در جمع بسیجیان نوجوان #لشکر۲۷محمدرسولالله #ادامه_گفتگو
چطور شد که حج🕋 رفت؟🎤
با جاویدالاثر متوسلیان رفتند خاطرم هست که تعریف می گرد دستگاه کپی را قطعه قطعه کرده بودند🙂 و لای لباس هایشان پیچیده وبردند مکه✌️،آنجا عکس امام را زیراکس می گرفتند وپخش می کردند👀 با استعداد بود و با هوش👌 و کارهایش عجیب سوغاتی آوردنش هم جالب بود چند تا پیراهن مردانه بود وچند تا فندک و یک طاقه پارچه☺️ گفت بازار نرفتم پول هم با خودم نبرده بودم یکی از دوستان اصرار کرد، چه می خواهی🙂؟گفتم اینها را بخرد آن وقت یکی یک پیراهن داد به برادرها و شوهر خواهرش و یک فندک به بابا چادر ها را هم بین ما تقسیم کرد☺️ بعد بقیه پیراهن ها و فندک ها را برد کردستان برای کردها🙂
این همه انرژی را از کجا می آورد ؟چطور می شد که به همه کارهایش می رسید و کم نمی آورد؟🎤
از بچگی همین طور بود چون خیلی کم می خوابید هم در جمع بود ،هم به وقتش تنها می شد ومطالعه می کرد📖 زمان جنگ✌️ هم که دیگر احتمالاً اصلاً نمیخوابید راننده اش تعریف می کرد و می گفت #حاجی به من می گفت خواب من کیلومتریه یعنی وقتی تو مرا از اینجا به آنجا می بری من وقت دارم بخوابم☹️ از شدت بی خوابی🙁 یکباره فشارش می افتاد روی هفت به زور سر پا نگهش می داشتند😑 موقع عملیات هم فقط با حرف زدن بیدار نگهش می داشتند😕 چون هر لحظه از شدت خستگی ممکن بود بیفتد و بیهوش شود خیلی سخت ميگرفت بخودش😞
#حاجی هیچ وقت از شهادتش💔 حرفی نزده بود؟
وقتی می خواست برای کسی دعا کند ،می گفت ان شاءالله که شهید می شوی☺️ یادم هست همیشه به شانه احمد پسرم می زد🙁 و زیر چانه اش را می گرفت و تو صورتش زل می زد🙂 ومی گفت به به ،چه جوونی،دایی جان تو که حتما ً شهید می شی☺️🕊 در مورد خودش معمولاًچیزی نمی گفت گفته بود دوست دارم بمانم وتا آخرین نفس بجنگم💪 ولی یادم هست این آخری ها دیگر خسته شده بود،واقعاًخسته بود تقریباً همه دوستان عزیزش جلوی چشمانش شهید😔 شده بودند می گفت یکی از بهترین دوستانم کنارم تکه تکه شد💔 مجبور شدم چفیه را باز کنم و پاره های بدنش را جمع کنم لای چفیه😭 خیلی سخت است ما چیزی می شنویم و می گوییم ولی اینکه جنازه دوستت را جمع کنی بگذاری یک گوشه بعد دوباره بروی بجنگی😔 ،خیلی سخت است آن هم برای #ابراهیم که به همه عشق می ورزید😢 و بسیجی ها را بیشتر از برادرهایش دوست داشت❤️💔
راوی:خواهرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar