eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
35.8هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیم‌همت در قامت يک همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت‌پانزدهم او همه جا با
در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 ، او همه جا با ماست گفت: اگه شد، که بیست و چهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم☺️. اگه نشد، یکی رو می فرستم بیاید دنبالتان.😒 مکث کرد گفت: اگر دنبالتان بفرستم، به اهواز می آیی😒؟ گفتم: کور از خدا چی می خواد؟ گفت: سختت نیست با دو تا بچه؟ گفتم: با تمام سختی هاش، به دیدن تو، می ارزه.☺️❤️ یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد؛😔 نه از تلفنش📞. داشتم خودم را برای دیدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر🍃. شبی، حوالی نیمه شب، احساس کردم طوفان شده🌪. به خواهر کوچک ترم، گفتم: انگار میخواد طوفان بدی بشه😢. گفت: اصلا باد هم نم یآد؛ چه برسه به طوفان.😕 کمی خوابیدم؛ باز بیدار شدم🍃. گریه هم کردم😢. خواهرم گفت: چته امشب تو؟ گفتم: وحشت دارم. گفت: از چی؟ گفتم: از شب اول قبر.😔 گفت: این حر فهای عجیب و غریب چیه که تو داری امشب میزنی😕؟ شب بعد، خواب دیدم رفته ام جلو آینه استاده ام و دو طرف فرق سرم، دو موی کلفت سفید هست😣. تعبیرش را بعد فهمیدم؛ وقتی که برادر هفده سال هام فردین در محور طلائیه شهید💔 شد و خبرش را روز سوم ، به من دادند.😔 صبح روز بیست و چهارم اسفند 1362 بلند شدم. بچه ها را برداشتم و از اصفهان راه افتادم به سمت خانه خاله ام؛🍃 در شهرستان نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود🙂. رادیوی مینی بوس📻 روشن بود. مارش اخبار ساعت دو بعدازظهر را که پخش کرد، گوش هایم تیز شدند.😔 گوینده، سر خط اخبار را خواند. یکی از آ نها، بند دلم را پاره کرد💔. شک کردم. به خودم گفتم: حتما اشتباه شنیده ای.😕 دوست نداشتم آنچه را که شنیده بودم، بارو کنم. با خودم گفتم: مگر می شود؟😊 خودش گفت می آیم.☺️ خندیدم و گفتم: خودش گفت برمی گرده؛ قول داد به من.❤️ یادم نمیاد کیِ قول داده بود. خواهرم داشت نگاهم می کرد.😢😒 راوے:همسرشهید ❤️ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیم‌همت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت‌شانزدهم #ادامه، او همه
در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 او همه جا با ماست جور عجیبی داشت نگاهم می کرد.☹️ پرسید: شنیدی رادیو چی گفت📻. وقتی دیدم خواهرم هم همان خبر را شنیده،دنیا روی سرم خراب شد.😭 پرسیدم: تو هم مگه... گفت: اوهوم.😔 گفتم: اسم کیو گفت؟ تو رو خدا، راستش رو بگو😢! انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند، بگوید.😢 گفت: اسم رو. گفتم: مطمئنی؟🙁 گفت: خودش گفت فرمانده لشکر محمدرسول الله)ص(، مگه ... آبروداری را گذاشتم کنار😔. از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافرهایی، که نمی دانستند چی شده😞. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.😔 مصطفی؛ بنا را گذاشته بود به گریه😢 و من بلند شدم به راننده گفتم: نگه دار!🍃 همین جا نگه دار، می خوام پیاده شم🍃... با شما نیستم مگه من؟ گفتم نگه دار.🚌 گذشت، تا سه یا چهار سال بعد از شهادت💔 ، که دیگر ساکن شهرستان قم بودیم و من در مدرس های، تدریس می کردم🙂. یکی از روزهای اول مهرماه که تازه مدارس باز شده بود، من از اول صبح تا ظهر رفتم دنبال کار اداری و خرید خرت و پرت برای منزل🍃. کارم که تمام شد، آمدم منزل تا بچه ها را ببرم مهد و خودم بروم سر کلاس درس🍃. آن روز مصطفی حالش خیلی خراب بود😒 و قاعدتا نباید مدرسه می رفتم. اما چون خانم مدیر من را می شناخت و__ من هم بااو رودربایستی داشتم🍃، بی وجدانی نکردم، بچه ها را تحویل مهد دادم و خودم رفتم سر کلاس.🙁 دو ساعت اول گذشت. وسط های زنگ دوم بود که همین خانم مدیر آمد😐 داخل کلاس و به من گفت: خانم بدیهیان! مربی مهد آمده، می گوید: بچه ی شما اصلا حالش خوب نیست😒. بیا ببرش دکتر. سریع کلاس را تعطیل کردم. بچه ها را بغل گرفتم و از مدرسه آمدم بیرون.🍃 راوے:همسرشهید ❤️ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیم‌همت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت_نوزدهم #ادامه او همه
در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 او همه جا با ماست آن خانم گفت: چه کار سختی🙁؟ اما من و همسرم وقتی بچه ها مریض می شن، از اونا به صورت شیفتی پرستاری می کنیم🙂. یعنی سه ساعت من می خوابم، اون بیدار می مونه🍃، و بعد، سه ساعت شوهرم می خوابه و من بیدار می مونم.🙂 نمی دانم با یادآوری این حرف همکارم، چرا یک دفعه دلم شکست💔. نگاهی به عکس توی قاب کردم😒 و گفتم: ! بامعرفت، اقلا ده دقیقه بیا تو هم از این بچّه هات پرستاری کن😔، تا من یک کمی استراحت کنم😞. این را که گفتم، دیدم یک دفعه فضای خانه تغییر کرد و با یک موتور تریل به همراه اکبر زجاجی)جانشین فرماندهی لشگر 27 محمد رسول اه)ص( که در عملیات خیبر به شهادت رسید💔( وارد منزل شد😇. سریع آمد توی اتاق، مصطفی را از من گرفت و بغلش کرد🍃. از شهید زجاجی خواست تا از او و مصطفی یک عکس یادگاری بگیرد.☹️ ) با مصطفی عکس نداشت( بعد هم دستی به سر و صورت بچه کشید و او را به من برگرداند🙂 و با زجاجی از اتاق بیرون رفت. به خودم که آمدم، صدای اذان می آمد.☝️ فهمیدم ، ده دقیقه پیش من و بچه ها مانده بود🍃. دیدم صورت مصطفی گل انداخته😍. دست کشیدم پیشانی مصطفی، ببینم تب بچّه چقدر است.🙁 احساس کردم هیچ آثاری از تب در وجود او نیست😐. خیلی ترسیدم. با خودم گفتم این، حتما از نشانه های قبل از مرگ بچّه ست.😭 بی قرار و مضطرب، خانم زین الدین را صدا کردم. دستپاچه آمد. گفت: باز چی شده؟😒 گفتم: ببین؛ بچه ام داره می میره😭. نگاه کرد به بچّه، گفت: این که حالش خوبِ!😕 نشستم بالای سر بچّه تا روشنایی، صبح کردم🌝 و بعد، او را بردم به درمانگاه سپاه قم. دکتر بعد از معاینه ی بچه به من گفت: خانم شما بیماری روحی داری؟😕😐 گفتم: چطور مگه😐؟ گفت: این بچّه رو برای چی آوردی این جا؟ این که چیزیش نیست😑. نسخه ی دکتر قبلی را نشانش دادم. گفت: اون هم انگار مشکل روحی داشته🙄. بالاخره خوشحال بچّه ی صحیح و سالم خودم را آوردم خانه.😍 بله، حضور را، گاهی این طور حس می کنم😌. .☺️❤️ راوے:همسرشهید ❤️ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیم‌همت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت_بیستم #ادامه او همه جا
#شهیدمحمدابراهیم‌همت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمت_بیست_یکم #ادامه او همه جا با ماست یقین دارم☺️. به خصوص وقتی می روم سروقت آن آخرین یادداشتی📝 که برای من نوشت. قبل از عملیات والفجر 4، هنوز مصطفی را باردار بودم🍃، که قرار شد برای دیدن #ابراهیم، به اسلام آباد غرب بروم🙂. راهی طولانی را به همراه مهدی؛ که تازه زبان باز کرده بود☺️، از اصفهان پشت سر گذاشتم و به آن خانه رفتم🙂. وقتی در را باز کردم، دیدم خانه را مثل دسته گل تمیز کرده☺️. حتیّ یخچال را هم شسته و کلیّ میوه ی فصل توی آن گذاشته بود🍎🍐🍎🍊. روی اجاق گاز؛ یک سینی پرُ از نان و کباب قرار داشت☺️ و کنار دسته گلی، با یک عکس خودش، نامه ای برایم گذاشته بود، با این مضمون:👇☺️ «سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم☺️. گرچه بی تو ماندن در خانه برایم بسیار سخت بود🍃، ولیکن یک شب را تنهایی در این جا به سر آوردم. مدام تو را این جا می دیدم😌. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی❤️، که بعد از خدا و امام، همه چیز من هستید☺️. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم،🍊🍎🍏 نوش جان کنید🍃. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصا آن کوچولوی خوابیده در شکم، که مدام گرسنه است🍃. از همه ی شما التماس دعا دارم❤️. ان شاءالله به زودی، به خانه ی امیدم می آیم😌. #حاج‌همت12 / 7/ 62 راوے:‌همسرشهید #محمدابراهیم‌همتـ❤️ @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
ڪتاب #فــرمانده‌هان #معلــم_فرارے #شهیدهمت
شیشه ها از سرما یخ زده است❄️،موسی برف پاک کن ها را روشن میکند،اما آنها هم هیچکاری نمیتوانند بکنند ، کلید برف پاک کن را خاموش میکند🙂 و میگوید اینها برف پاک کن است، نه یخ پاک کن😒 سرما رفته رفته به درون استخوان ها نفوذ میکند😣 و آن سه نفر را در خود مچاله میکند که از ناراحتی سینوزیت رنج میبرد،دستش را روی پیشانی میگذارد😥،موسی متوجه میشود و چفیه اش را به او میدهد ببند دور پیشانی ات☺️،اگر گرم بشود،دردش ساکت میشود چفیه را میگیرد و آن را با دستهای لرزانش محکم به دور پیشانی اش میبندد😇 لندکروز از سربالایی جاده به سختی بالا میرود موسی لرزش تن را احساس میکند🙁، در حین گذر از پیچ جاده،پاهای یخ زده کسی را میبینند که از برف ها بیرون زده کاک سیروس و صحنه را میبینند، کاک محکم میزند رو داشبورد و میگوید نگه دار موسی میزند رو ترمز، و کاک سیروس از ماشین بیرون میپرند لوله سلاحی🔫 را میبیند که از زیر برف بیرون آمده، فوری برف هارا کنار میزنند و پیرمرد سلاح به دستی نمایان میشود✌️ کاک سیروس میگوید این کاک نایب است،نگهبان جاده صورتش را به سینه پیرمرد چسباند و به صدای قلبش گوش داد❤️، سپس شروع کرد به دادن نفس مصنوعی و میگوید باید زود برسانیمش بیمارستان زیر بغل های حاج نایب را میگیرد و از زمین بلندش میکند🙂 میخواهند اورا پشت لندکروز سوار کنند، اما اورا جلو میبرد و میگوید اگر پشت ماشین سوارش کنیم آنجا میمیرد😞،باید تا بیمارستان بدنش را گرم نگه داریم پشت ماشین🚕 سوار میشود موسی بلافاصله میگوید تو سینوزیت داری، همینجوریشم حالت خوب نیست😒، من میرم عقب ماشین میشینم میپرد وسط حرفهای موسی گفتم جان این پیرمرد در خطر است🙁، سوار شو و تا بیمارستان تخت گاز برو پشت ماشین مچاله شده است، هر لحظه لایه ای از برف بر سر و روی او مینشیند🌨 و اورا سفیدپوش میکند وقتی به بیمارستان میرسند موسی از ماشین پایین میپرد و به سراغ میرود، هرچه صدا میزند صدایی نمیشنود، روی را کنار میزند، یخ زده بود😔 در حالیکه از دلشوره بغض کرده بود پرستارها را صدا زد همچنان بستری بود و موسی به راز جذابیت او فکر میکرد☺️، اینکه چگونه عاشق میشوند❤️ صدای پا میاید، موسی به خود آمد و اسلحه اش را کشید🔫 و گفت کی هستی ؟ آرام بیا جلو چند مرد مسلح آمدند، یکی که از همه مسن تر بود با صدای بغض آلودی گفت من کاک نایبم👳، با پسرهایم آمده ایم سرباز کاک شویم☝️، آمده ایم صادقانه در رکابش بجنگیـم✌️❤️ کتاب فرماندهان، معلم فراری 🌹 @kheiybar
🍃❤️🍃 #بسیجی هر کجا برود جریان ساز می شود🙂✌️ حتی دوران سربازی در پادگان شاهنشاهے 📸 خيلی عصبانی بود⚡️ سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد🙂، سحری بهش ميرساند ولي يك هفته نشده، خبر سحری دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجی رسيده بود😱 او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ی سربازها به خط شوند☹️ و بعد، يكی يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه سربازها را چه به روزه گرفتن😏 و #ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت🙁، برگشته بود آشپزخانه با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند😃 و منتظر شدند براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجی سر برسد🙈 ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد نگاه مشكوكی به اطراف كرد😐 و وارد شد ولی اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد😂👌 پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند😊 تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتن☺️👌 #شهید_ابراهیم_همت #فــرمانده_دلها🌹 @kheiybar
#بچه_هیاتے_بامعرفت ننه می گفت: «آخه پاهات از بین می ره. تو هم مثل بقیه کفش بپوش😒، بعد برو دنبال دسته.» #ابراهیم چشم های میشی اش را پایین می انداخت و می گفت: «می خوام برای امام حسین سینه بزنم.😔💔 #ابراهیم_جان_التماس_دعا😔✋ #شب_جمعه #شهید_ابراهیم_همت #شهید_بےســر💔 @kheiybar
🍃❤️🍃 سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) سر سجاده نشسته بود.☺️ #ابراهيم تا مےفهميد نمازش تمام شده،‌ مي‌آمد كنارش مے‌نشست😊 و مي‌گفت «مادر! حالا نماز بگو، منم یاد بگیرم.»☺️ چهار زانو مے‌شد و دست‌هاے #ابراهيم را در دستانش مي‌گرفت.🙂 نگاه‌هاے #ابراهيم به لب‌هاي او خيره مے‌شد.☺️ كلام به كلام ميےگفت و او تكرار مي‌كرد.☺️ يواش يواش،‌ چشم در چشم هم، آيه به آيه مے‌خواندند، تا اين كه او ساكت مي‌شد و #ابراهيم ادامه مي‌داد.☺️ #شهیدمحمدابراهیم‌همت❤️ @kheiybar
💕 #همســـــرانــہ 🌸 مشغول آشپزی بودم ، آشوب عجیبی در دلم افتاد😣 مهمان داشتم ، به مهمان‌ها گفتم : شما آشپزی ڪنید من الان بر می گردم .☹️ رفتم نشستم برای #ابراهیم نماز خواندم ، دعا ڪردم ، گریه ڪردم ڪه سالم بماند ، یڪ بار دیگر بیاید😔 ببینمش ...😒 #ابراهیم ڪه آمد به او گفتم ڪه چی شد و چه ڪار ڪردم .😐 رنگش عوض شد و سڪوت ڪرد🙁 ، گفتم : چه شده مگر ؟😕 گفت : درست در همان لحظه می‌خواستیم از جاده‌ای رد شویم ڪه مین‌گذاری شده بود 💣. اگر یڪ دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند ، می دانی چی می شد ژیلا ؟😒 خندیدم .😐😂 باخنده گفت : تو نمی‌گذاری من شهید بشوم🙁☺️ ، تو سدّ راه شهادت من شده‌ای ؛ بگذر از من ...!😔💔 ✍ به روایت همسر سردار شهید #حاج_محمد_ابراهیم_همت ، فرمانده سپاه محمد رسول الله (ص) @kheiybar
🍃❤️🍃 سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) سر سجاده نشسته بود.☺️ #ابراهيم تا مےفهميد نمازش تمام شده،‌ مي‌آمد كنارش مے‌نشست😊 و مي‌گفت «مادر! حالا نماز بگو، منم یاد بگیرم.»☺️ چهار زانو مے‌شد و دست‌هاے #ابراهيم را در دستانش مي‌گرفت.🙂 نگاه‌هاے #ابراهيم به لب‌هاي او خيره مے‌شد.☺️ كلام به كلام ميےگفت و او تكرار مي‌كرد.☺️ يواش يواش،‌ چشم در چشم هم، آيه به آيه مے‌خواندند، تا اين كه او ساكت مي‌شد و #ابراهيم ادامه مي‌داد.☺️ #شهیدمحمدابراهیم‌همت❤️ @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
عکس کمتر دیده شده فرمانده دلاور لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله #شهیدابراهیم_همت که به سی‌وپنجمین سالگرد شهاد
متنی که میخوانید👇 مصاحبه ای است🎤 که چند سال پیش با خواهر بزرگ انجام شده🙂 زمان تولد خاطرتان هست؟ بله من شش سال داشت۱۳ فروردین و دم دمای صبح بود⛅️ بابا آماده رفتن به صحرا بود که درد مادرم شروع شد همه نگران بودیم🤕؛چون مادرم سر بارداری سفر کربلا رفته بود،خیلی صدمه دیده بود وقتی متولد شد☺️،ما خیلی خوشحال شدیم❤️ چرا اسمش را گذاشتید؟ از مادرم شنیده ام که در سفر کربلا مریض می شوند پدرم ایشان را دکتر می برند،اما فایده ای ندارد مادرم می گویند من دیگر دکتر نمی آیم و باید سراغ دکتردیگری بروم به حرم می رود😍☝️ ومتوسل می شود بعد هم ظاهرأ به زیارتگاه حضرت ابراهیم می روند و خیلی گریه می کنند شب موقع استراحت در خواب می بیند دو خانم بزرگوار با نقاب، یک طفل در آغوش ایشان می گذارند و می گویند این « » است☺️،خیلی مواظبش باش👌 از کودکی بگویید؟ بچه خیلی ساکتی بود ساکت تر از دو برادر دیگرم خیلی علاقه داشت❤️ به تیله بازی وخیلی هم کاری بود سر زمین می رفت و کمک بابا بود حواسش به همه چیز بود☺️👌 یادم هست یک بار که به مدرسه می رفتیم ،سر راه یک تکه نان افتاده بود ،خم شد،برداشت و بوسید🙂 و روی چشمش گذاشت،گفت «این نان زیر پای مردم لگد می شود،گناه دارد😒 »معلمانش هم خیلی دوستش داشتند☺️ از بچه های بی ادب خیلی بدش می آمد ویکی از دوستان به دیگری فحش داده بود😐 و هم یک سیلی محکم به گوشش زده بود😑 که چرا حرف بد زده و خیلی عصبانی شده☹️ بود آدم شوخ طبعی بود،اما وقتی عصبانی می شد خیلی جدی محکم برخورد می کرد🙂👌 راوے:خواهرشهید ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عکس_کمتر_دیده_شده #شهید_حاج_محمدابراهیم_همت در جمع بسیجیان نوجوان #لشکر۲۷محمدرسول‌الله #ادامه_گفتگو
چطور شد که حج🕋 رفت؟🎤 با جاویدالاثر متوسلیان رفتند خاطرم هست که تعریف می گرد دستگاه کپی را قطعه قطعه کرده بودند🙂 و لای لباس هایشان پیچیده وبردند مکه✌️،آنجا عکس امام را زیراکس می گرفتند وپخش می کردند👀 با استعداد بود و با هوش👌 و کارهایش عجیب سوغاتی آوردنش هم جالب بود چند تا پیراهن مردانه بود وچند تا فندک و یک طاقه پارچه☺️ گفت بازار نرفتم پول هم با خودم نبرده بودم یکی از دوستان اصرار کرد، چه می خواهی🙂؟گفتم اینها را بخرد آن وقت یکی یک پیراهن داد به برادرها و شوهر خواهرش و یک فندک به بابا چادر ها را هم بین ما تقسیم کرد☺️ بعد بقیه پیراهن ها و فندک ها را برد کردستان برای کردها🙂 این همه انرژی را از کجا می آورد ؟چطور می شد که به همه کارهایش می رسید و کم نمی آورد؟🎤 از بچگی همین طور بود چون خیلی کم می خوابید هم در جمع بود ،هم به وقتش تنها می شد ومطالعه می کرد📖 زمان جنگ✌️ هم که دیگر احتمالاً اصلاً نمیخوابید راننده اش تعریف می کرد و می گفت به من می گفت خواب من کیلومتریه یعنی وقتی تو مرا از اینجا به آنجا می بری من وقت دارم بخوابم☹️ از شدت بی خوابی🙁 یکباره فشارش می افتاد روی هفت به زور سر پا نگهش می داشتند😑 موقع عملیات هم فقط با حرف زدن بیدار نگهش می داشتند😕 چون هر لحظه از شدت خستگی ممکن بود بیفتد و بیهوش شود خیلی سخت ميگرفت بخودش😞 هیچ وقت از شهادتش💔 حرفی نزده بود؟ وقتی می خواست برای کسی دعا کند ،می گفت ان شاءالله که شهید می شوی☺️ یادم هست همیشه به شانه احمد پسرم می زد🙁 و زیر چانه اش را می گرفت و تو صورتش زل می زد🙂 ومی گفت به به ،چه جوونی،دایی جان تو که حتما ً شهید می شی☺️🕊 در مورد خودش معمولاًچیزی نمی گفت گفته بود دوست دارم بمانم وتا آخرین نفس بجنگم💪 ولی یادم هست این آخری ها دیگر خسته شده بود،واقعاًخسته بود تقریباً همه دوستان عزیزش جلوی چشمانش شهید😔 شده بودند می گفت یکی از بهترین دوستانم کنارم تکه تکه شد💔 مجبور شدم چفیه را باز کنم و پاره های بدنش را جمع کنم لای چفیه😭 خیلی سخت است ما چیزی می شنویم و می گوییم ولی اینکه جنازه دوستت را جمع کنی بگذاری یک گوشه بعد دوباره بروی بجنگی😔 ،خیلی سخت است آن هم برای که به همه عشق می ورزید😢 و بسیجی ها را بیشتر از برادرهایش دوست داشت❤️💔 راوی:خواهرشهید ... @kheiybar