🔴 عاقبت متعلق به ماست
♦️امام خامنه ای :گاهی افرادی که با این بعد از تفکر اسلامی آشنا نیستند ، در مقابل معادلات عظیم مادی جهان دچار حیرت و یاس می شوند ، احساس می کنند با این قدرت های عظیم ، با این تکنولوژی پیشرفته ، با این سلاح های مخرب ، با بودن بمب اتمی در دنیا یک ملت حالا انقلاب هم بکند ، مگر چقدر می تواند مقاومت کند ؟
♦️احساس می کنند که برایشان #استقامت در مقابل فشار قدرت ظلم و استکبار ممکن نیست ، اما اعتقاد به #امام_مهدی ، اعتقاد به روزگار دولت اسلامی و الهی به وسیله زاده پیغمبر و امام زمان این امید را در انسان به وجود می آورد که نه ، ما #مبارزه می کنیم برای اینکه عاقبت متعلق به ماست ؛ برای اینکه نهایت کار ما یک وضع آنچنانی است که دنیا باید در مقابل او خاضع و تسلیم بشود و خواهد شد .
♦️ برای اینکه روال تاریخ به سمت آن چیزی است که ما امروز پایه اش را ریختیم ، نمونه اش را درست کردیم ولو نمونه ناقصش . این #امید اگر در دل ملت های مبارز - مخصوصا ملت های اسلامی - به وجود بیاید ، یک حالت خستگی ناپذیری به آنها خواهد داد که هیچ عاملی نمی تواند آنها را از میدان مبارزه روگردان کند و آنها را به شکست درونی و انهزام درونی دچار کند .
📚زندگی سیاسی_مبارزاتی ائمه/ انسان ۲۵۰ ساله
#کلام_رهبری
#حدیثروزانہ 🌤
#رزقمعنوۍ 💚
🌿••| امام مهدےعلیهالسلاممیفرمایند:
♥️••| من مایه امان اهل زمین هستم ، چنان ڪہ ستارگان مایه امان اهل آسماناند ..!
📚••|بحارالانوار ج ۷۸.ص ۲۸۰
#صلوات
#نیمه_شعبان
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#شهیدانه ••🥀
♥️•| شهید میلاد بدرے : رضایت اللہ تبارڪ و تعالۍ از رضایت هر ڪسے مهمتر است .
تاریخ تولد : ۶ فروردین ۱۳۷۴
تاریخ شہادت : ۱۰ آذر ۱۳۹۴
تولـــدت مبارڪـــ 💝
#شهیدمیلادبدری {🕊}
#بایادشصلوات 🌸••
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
هدایت شده از asheqan. karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ ماجرای عجیب تفحص یک شهید در نیمه شعبان
✨ انتشار به مناسبت ولادت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بعضیا میگن: بابا دلت پاک باشه!
#پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_یازده
قرار شد خودشان همه چیز را برای محرابی تعریف کنند و من درگیر این مسئله نشوم. برنامه را از زبان رعنا شنیدم و چند دقیقه بعد تماس را قطع کردم.
به آغوش پیرزن پناه بردم و او مادرانه نوازشم کرد. آغوشی داشت به وسعت دریا. قطرات اشکم در بین امواج پرتلاطم اندوهش، گم می شد. من اما این بار بی رحمانه از روزگار شاکی بودم و به حال خود می گریستم، پیرزن هم در سکوت دستان چروک خورده و نرمش را بین دو کتفم می کشید.
تصمیم داشتم برای دلخوش کنی او هم که شده، کتلت درست کنم. از حرف هایش معلوم بود که کتلت غذای مورد علاقه ی دخترش معصومه بوده. باز هم نگاهم در نگاه عکسش گرهخورد. شباهت زیادی به برادرش داشت. محمدحسین اما بیشتر شبیه به نجمه، مادرش بود.
قلبم در سینه فشرده شد. غم و غصه ناجوانمردانه با درو دیوار این خانه عجین گشته بود.
داروهای پیرزن را دادم و او با ذوقی وصف نشدنی از بازگشت عروسش، هرچه می گفتم اجابت می کرد.
ساعاتی بعد زنگ خانه به صدا در آمد.
_حتماً محرابمه.
کلید آیفون قدیمی را فشردم و برای سر کردن شالم خود را به اتاق انداختم.
به پذیرایی که بازگشتم، قلبم ایستاد. آدرنالین خونم عدد بینهایت را نشان میداد. او؟... اینجا؟... باز هم چون اوایل مغرور شده بود. باید باور می کردم که او سرگرد کمیل والا مقام است.. نه شوهر من! اگر ذره ای به احساسش امیدوار بودم، حالا او با این نگاه سردش امیدم را برید. پیرزن که با خوردن قرص هایش حالش بهتر شده بود، مهمانش را دعوت به نشستن کرد. لبخندی به نشانه ی تشکر به او هدیه داد و نشست.
اصلاً متوجه حضورم شده بود؟ چرا نگاهم نمی کرد؟ مگر من چه کرده بودم؟ جوری رفتار می کرد که من قاتل ام و مستحق مجازات. از خودم بدم می آمد... از احساسم... از قلب احمقم بی توجهی او را می دید و همچنان در تقلای آغوش او به سینه ام کوفته می شد. برای ریختن چای به آشپزخانه پا نهادم و همانطور که مشغول بودم، سعی زیادی داشتم به صدای سرگرد و پیرزن توجهی نداشته باشم. باید به خود تلقین می کردم؛
"من از آن مرد خشک و مغروری که الآن در این خانه است و در این فضا نفس می کشد، متنفرم! او از اول هم با من هیچ نسبتی نداشته. ضربان شدید قلبم ناشی از حضور او نیست. سرمای دستانم نیز هیچ ربطی به او ندارد!"
سینی را برداشتم و با اخمی که به چهره نشانده بودم، به پذیرایی بازگشتم. چنان در کشمکش با افکارم پیروز بودم که حتی متوجه آمدن معراجی هم نشده بودم!
سلامی دادم و در دورترین نقطه به سرگرد، جایی در پشت میز تلفن نشستم.
_بله آقای معراجی. تموم ماجرا این بود. خیالتون راحت باشه. ما حواسمون به شما هست!
_یعنی شما می فرمایید ما به بهانه ی سفر چند روزی رو بریم اونجایی که شما در نظر گرفتید؟
_درسته! امیدوارم تو این مدت رئیس کل این باند خطرناک هم خودشو نشون بده و تو تله بیوفته.
_انشاءالله. من با شما همکاری لازم رو دارم! اطلاعاتی که گفتید هم میریزم تو فلش و به دست خانم سعادت میدم.
_مچکرم. با اجازه من دیگه رفع زحمت می کنم.
پیرزن گویی از خلسه ی خود خارج شد:
_کجا پسرجون؟ برای ما عیبه که وقت شام مهمونمون رو راهی کنیم بره.
از جایش بلند شد و در کادر دید من قرار گرفت. به درک که حتی نیمنگاهی هم به سوی من نداشت.
_ممنون حاج خانم! باید برم.
_محراب جان! نجمه زحمت کشیده غذا درست کرده. به دوستت بگو بمونه.
در یک آن غم در نگاه مخرابی پاچیده شد. سرگرد نگاهی به آشپزخانه که در دیدش بود، انداخت.
_میتونم با خانم هم صحبتی داشته باشم؟
محرابی نگاه شرمگینش را به زمین انداخت.
_شرمنده ام. سالها پیش من تو یه تصادف مشکوک اعضای خونوادمو از دست دادم. از اون زمان کم کم مادرم فراموشی گرفتند و تو گذشته موندند. الآنم حتماً خانم سعادتو با همسرم اشتباه گرفتند.
چشمانم اصرار داشتند به من بفهمانند برای یک لحظه هم که شده چهره ی سرگرد برافروخته شد اما عقلم این را نمی پذیرفت و طبق معمول حق با عقل بود!
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• ¡#پارت_دویست_دوازده
جالب بود که سرگرد محرابی را معراجی صدا میزد و گروه سایان اورا محرابی می خواندند و من هنوز هم نمیدانم کدام یک درست بود و چرا با دو نام شناخته می شد!؟
با اصرار محرابی، سرگرد برای شام ماند و دل پیرزن را شاد نمود.
_نجمه مادر برو محمدحسینم بیار شام بخوره.
و دیگر در وجودم اثری از توان برای جواب دادن نبود و نگاه دردمندم روی محرابی ثابت ماند!
_مادر محمدحسین خوابه.
_الآن داشت با توپ بازی می کرد. کی خوابید؟
نام حسی که با شنیدن حرف پیرزن در تار و پودم تنیده شد چه بود؟... شاید ترس! او اعضای خانواده اش را در خیالش مجسم می کرد... اعضای بیجانی که شاید نامشان ارواح بود!
_مادرم! خوابش میومد خوابید. معصومهه م چند روزی با مدرسه رفته اردو. باشه؟
_آهان!
صورت محرابی به سمت من چرخید و آرام لب زد که "من شرمنده ام"
بازهم جنگ بین چشم ها و عقلم شروع شد. قلبم هم به جبهه ی چشمانم آمده بود و ادعا داشت که فشرده شدن چنگال در دست سرگرد بی ربط به جنگ اعصابش و من نیست، اما عقلم منطقی برخورد می کرد و این ادعا را نمی پذیرفت. بازهم حق را به عقل دادم و چشمانم را بستم.
تلفن همراهی که در کوله بود را بیرون کشیدم و با سایان تماس گرفتم. رمزی حرف زدنم بابت ثابت کردن حسن نیت کذایی ام بود و بس!
+خانم با پسرش برای چند روزی میره سفر.
_کجا؟
+مشهد. سه..چهار روزه میاند و میتونم برگردم پیششون. تکلیف چیه؟
_فردا آژانس می فرستم برگرد خونه.
تماس را قطع کرد.
وارد ساختمان که شدم، محرابی را مشغول با لب تاپش دیدم.
_این اطلاعاتیه که میتونید بهشون ارائه بدید.
+همونی که می گفتند؟
_نه. مسلماً من چنین فرمولی رو به دستشون نمیدم. اونا به این زودی نمی فهمند که این، همون فرمول نیست. حداقل تا چند هفته! برای آزمایش کردنش نیاز دارند به این زمان.
سری تکان دادم و هارد را از دستش گرفتم.
برای بازگشت به ارومیه بازهم مراد را در پی ام فرستاده بودند. زیاد حرف می زد و از هر دری هم سخن می گفت... بی توجه به او چشمانم را بستم تا جمع بندی کلامش را در چند ثانیه انجام دهد و دهانش را ببندد. تصویر سروان احمدی با آن کالبد نحیف و جگرسوز... عکس های مردگان خانه ی محرابی... حرف های پیرزن... زمزمه های نیمه شبش... همه و همه در خیالم مرور شد و تیغ بر روانم کشید.
هارد را به سایان دادم و لبخند را روی لب های بزرگ و باریکش دیدم.
_میدونستم کارتو خوب انجام میدی.
پوزخندی زدم و داخل اتاق شدم.
باید سر از کارشان در می آوردم. رعنا گفته بود که قصد وارد کردن محموله ای به داخل کشور دارند. باید متوجه می شدم که روی کدام مرز متمرکز شده اند.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•