#زندان_الرشید😍🍁
#عاقبت_به_خیری_و_عاقبت_به_شری😉🍀
#قسمت_اول😌🌈
ساعت 4 عصر بود. منتظر بودم نگهبان بیاید و ما را برای هواخوری به حیاط ببرد. صدای باز شدن در اصلی زندان و بعد صدای پای چند نفر به گوش رسید. یقین داشتم نگهبان نیست. از پشت دریچه نگاهی به سالن کردم. دیدم چهار نگهبان یک نفر را بین خودشان گرفته اند و به طرف یکی از سلول ها می برند.
زندانی لباس شخصی به تن داشت. معلوم بود اسیر ایرانی نیست؛ سر و صورت ژولیده اش این طور نشان میداد. او را در سلول سمت راست ما زندانی کردند و رفتند. صدا زدم: "نگهبان، هواخوری ما چه می شود؟" گفت: "هنوز زود است. نیم ساعت دیگر می آیم، نترس! یادم نمی رود."
امکان اطلاعات گیری از فرد تازه وارد نبود. آن موقع روز از تازه واردها سوال نمی کردیم تا شیوه مان لو نرود. ساعت 4:30 دقیقه نگهبان آمد و ما را برای هواخوری بیرون برد. در راهرو با نگهبان هم قدم شدم و گفتم:" راستی این زندانی جدید که امروز آوردید کیست؟" گفت:" بعدا می فهمید." گفتم:" اگر بگویی کفر می شود؟" گفت:"نه، ولی یک جورهایی با شما رابطه دارد." گفتم:"یعنی چه؟" حرفی نزد و ما هم بعد از نیم ساعت هواخوری به سلول برگشتیم و به کارهای روزانه مشغول شدیم
⌛ #ادامهدارد...
╭━━━⊰💎⊱━━━╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰━━━⊰💎⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
#زندانالرشید 😍🍃 #عاقبتبهخیریوعاقبتبهشری ☺️ #قسمت12🌈✨ همیشه با خودم فکر می کردم چه چیزی سبب ش
#زندان_الرشید
#عاقبت_به_خیری_و_عاقبت_به_شری
#قسمت_پایانی
- چه چیزی؟
- این که #پاسدارها آدمهای قَصیُّالْقَلبی هستند و به آدم رحم نمیکنند. حالا که اینقدر به من محبّت میکنید،میفهمم چقدر در مورد شما اشتباه کردهام. #خدا_به_من_مرگ_بدهد ! اگر پیش دوستانم در کمپ برگردم، حتماً وصف شما را خواهم کرد و به آنها خواهم گفت که شما چه آدمهای محترمی هستید. به آنها خواهم گفت که شما با افتخار به عراقیها میگویید؛ #ما_پاسداریم و از گفتن واژهٔ #پاسدار ، ترس و خوفی ندارید.
هر بار که نگهبان میآمد و درِ سلول را باز میکرد، #داریوش پشت پنجره میایستاد و میدید که نگهبان عراقی، چگونه با ما با احترام برخورد میکند. ولی #داریوش نمیدانست پدر ما را درآوردهاند و حالا اینگونه با ما برخورد میکنند. او از کتکها و شکنجههای ما خبر نداشت و فقط لحظهٔ کنونی را مشاهده میکرد.
به هر حال، او در آن چند روز طوری به ما عادت کرده بود که خودمان هم باورمان نمیشد.
دو روز پس از گفتگو با #داریوش ، ساعت دهِ صبح، نگهبان او را از سلول بیرون آورد و گفت؛ آمادهٔ رفتن باش. #داریوش دلش نمیآمد برود. به نگهبان گفت؛ اجازه میدهی با #علی خداحافظی کنم؟
نگهبان گفت؛ بله، ولی سریع.
نگهبان درِ سلول ما را باز کرد. #داریوش مرا بغل کرد و گفت؛ من در این چند روز عوض شدم. من دیگر آن #داریوش قبلی نیستم.
با هم خداحافظی کردیم و او همراهِ نگهبان از درِ اصلیِ زندان خارج شد. وقتی او رفت به عبّاس گفتم؛ راستی راستی! آمدن این #ساواکی از نشانههای خدا بود.
- یعنی؛ چه؟
- یعنی؛ #خدا او را فرستاد تا به ما قوّت قلب بدهد که با مقاومتها و تحمّل سختیها چقدر اصالتمان را حفظ کردهایم! #خدا میخواست و میخواهد #عاقبت_به_خیری و #عاقبت_به_شری را به ما نشان بدهد.
🔴 #پایان
📚 #زندان_الرشید، خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه، سردار #علی_اصغر_گرجی_زاده، صفحات ۳۷۵ تا ۳۸۶
♥️🍃
رمانهاےڪهتاڪنوندرڪانالقراردادیم
#عاشقانه_دو_مدافع
#آغازیڪتحول
#عاقبت_به_خیری_و_عاقبت_به_شری
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️🍃