eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
😍🍁 😉🍀 😌🌈 ساعت 4 عصر بود. منتظر بودم نگهبان بیاید و ما را برای هواخوری به حیاط ببرد. صدای باز شدن در اصلی زندان و بعد صدای پای چند نفر به گوش رسید. یقین داشتم نگهبان نیست. از پشت دریچه نگاهی به سالن کردم. دیدم چهار نگهبان یک نفر را بین خودشان گرفته اند و به طرف یکی از سلول ها می برند. زندانی لباس شخصی به تن داشت. معلوم بود اسیر ایرانی نیست؛ سر و صورت ژولیده اش این طور نشان میداد. او را در سلول سمت راست ما زندانی کردند و رفتند. صدا زدم: "نگهبان، هواخوری ما چه می شود؟" گفت: "هنوز زود است. نیم ساعت دیگر می آیم، نترس! یادم نمی رود." امکان اطلاعات گیری از فرد تازه وارد نبود. آن موقع روز از تازه واردها سوال نمی کردیم تا شیوه مان لو نرود. ساعت 4:30 دقیقه نگهبان آمد و ما را برای هواخوری بیرون برد. در راهرو با نگهبان هم قدم شدم و گفتم:" راستی این زندانی جدید که امروز آوردید کیست؟" گفت:" بعدا می فهمید." گفتم:" اگر بگویی کفر می شود؟" گفت:"نه، ولی یک جورهایی با شما رابطه دارد." گفتم:"یعنی چه؟" حرفی نزد و ما هم بعد از نیم ساعت هواخوری به سلول برگشتیم و به کارهای روزانه مشغول شدیم ⌛ ... ╭━━━⊰💎⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰💎⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری ☺️ #قسمت12🌈✨ همیشه با خودم فکر می کردم چه چیزی سبب ش
- چه چیزی؟ - این که آدم‌های قَصیُّ‌الْقَلبی هستند و به آدم رحم نمی‌کنند. حالا که اینقدر به من محبّت می‌کنید،می‌فهمم چقدر در مورد شما اشتباه کرده‌ام. ! اگر پیش دوستانم در کمپ برگردم، حتماً وصف شما را خواهم کرد و به آنها خواهم گفت که شما چه آدم‌های محترمی هستید. به آنها خواهم گفت که شما با افتخار به عراقی‌ها می‌گویید؛ و از گفتن واژهٔ ، ترس و خوفی ندارید. هر بار که نگهبان می‌آمد و درِ سلول را باز می‌کرد، پشت پنجره می‌ایستاد و می‌دید که نگهبان عراقی، چگونه با ما با احترام برخورد می‌کند. ولی نمی‌دانست پدر ما را درآورده‌اند و حالا اینگونه با ما برخورد می‌کنند. او از کتک‌ها و شکنجه‌های ما خبر نداشت و فقط لحظهٔ کنونی را مشاهده می‌کرد. به هر حال، او در آن چند روز طوری به ما عادت کرده بود که خودمان هم باورمان نمی‌شد. دو روز پس از گفتگو با ، ساعت دهِ صبح، نگهبان او را از سلول بیرون آورد و گفت؛ آمادهٔ رفتن باش. دلش نمی‌آمد برود. به نگهبان گفت؛ اجازه می‌دهی با خداحافظی کنم؟ نگهبان گفت؛ بله، ولی سریع. نگهبان درِ سلول ما را باز کرد. مرا بغل کرد و گفت؛ من در این چند روز عوض شدم. من دیگر آن قبلی نیستم. با هم خداحافظی کردیم و او همراهِ نگهبان از درِ اصلیِ زندان خارج شد. وقتی او رفت به عبّاس گفتم؛ راستی راستی! آمدن این از نشانه‌های خدا بود. - یعنی؛ چه؟ - یعنی؛ او را فرستاد تا به ما قوّت قلب بدهد که با مقاومت‌ها و تحمّل سختی‌ها چقدر اصالت‌مان را حفظ کرده‌ایم! می‌خواست و می‌خواهد و را به ما نشان بدهد. 🔴 📚 ، خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه، سردار ، صفحات ۳۷۵ تا ۳۸۶
♥️🍃 رمان‌هاے‌ڪه‌تاڪنون‌درڪانال‌قرار‌دادیم ♥️🍃