🔺دفاع ابدی از نظریه نظام انقلابی
🔹انقلاب اسلامی همچون پدیدهای زنده و بااراده، همواره دارای انعطاف و آمادهی تصحیح خطاهای خویش است، امّا تجدیدنظرپذیر و اهل انفعال نیست. به نقدها حسّاسیّت مثبت نشان میدهد و آن را نعمت خدا و هشدار به صاحبان حرفهای بیعمل میشمارد، امّا به هیچ بهانهای از ارزشهایش که بحمدالله با ایمان دینی مردم آمیخته است، فاصله نمیگیرد. انقلاب اسلامی پس از نظامسازی، به رکود و خموشی دچار نشده و نمیشود و میان جوشش انقلابی و نظم سیاسی و اجتماعی تضاد و ناسازگاری نمیبیند، بلکه از نظریّهی نظام انقلابی تا ابد دفاع میکند. «بیانیه گام دوم»
#کلام_رهبری
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
┅═══✼ @shohadae_sho ✼═══┅
🕊| #ڪلام_شهـید
📄| شهید حمید سیاهکالے مرادی:
خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود.پناه می برم
به خدا از روزی که گناه، فرهنگ و عادت مردم شود.🍃
@shohadae_sho
#حسین_جانم
💔کار عشقه آره این عشقِ بی پروا
🙃که گذشتن از سر شد سرگذشت ما
🥰کار عشقه این شور این شور هرساله
😔کار عشقه این دشت این دشت پرناله
پ ن:هفده روز تا #اربعین
کرب و بلایم نمی بری؟💔...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
@shohadae_sho
AUD-20200823-WA0020.mp3
8.18M
#شور
🎤حاج سید مجید بنی فاطمه
[خدا رحمتش کنه...]
.
📁شب سوم محرم ۱۳۹۹
.
🗓شنبه ۱ شهریور ماه ۱۳۹۹
.
📌حسینیه ی ریحانه الحسین (س)
واقع در پارک ارم
@shohadae_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رزقشـــبــانـــہ 🌙
.
لِذا شَهید
برایِ عمل با حُکمِ خُدا
با حُکم و میلِ خود مُخالِفت میکُند..🕊
#شهـღـیدآقاحمیدسیاهکالےمرادے❤️
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج🌤
@shohadae_sho
خاطره ای از حمید آقا❣
نماز باصفا میخوند.تو اتاق ارام و تاریک نماز میخوند سجدهای طولانی داشت دل از نماز نمیکند😔ادبش عالی بود صداش هیچ وقت بلند نبود مهربان بود همه چیز رو برای همه میخواست جز خودمون...مثلا اگه مغازه نزدیک خونه بسته بود سعی میکرد خرید نکنه و صبر کنه تا مغازه باز بشه چون میگفت همسایه هست و حق داره گردنمون😔😔😔هیچ کس دست خالی از منزل ما نمیرفت اگه تقاضای کمک میکرد😔مزار شهدا میرفت و حسابی با شهدا درد و دل میکرد😔هر کس بهش ظلم هم میکرد باز با اخلاق و احترام باهاش برخورد میکرد😔به مال حلال اهمیت میداد😔مراقب حق الناس بود مثلا از چراغ قرمز رد نمیشد تا ماشین ترمز کنه و باعث اصطحلاک ترمز بشه و بشه حق الناس
#شهدایی_شُو ♥️🕊
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@shohadae_sho
23.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴قابل توجه بانوان...
#پویش_حجاب_فاطمے
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_دویست_و_چهل_و_ششم
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینهام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: «من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟» به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا میآمد، جواب داد: «منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. دردِ من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!» و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: «منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم...» و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینهام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: «الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمیشد!» از دردِ دل مردانهاش، چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه میسوخت که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد: «ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!» و شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: «قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!» و دیگر حوریهای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریههای بیصدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: «الهه... چیزی شده؟» از شدت گریه چانهام به لرزه افتاده و زبانم قدرت تکان خودن نداشت، ولی نغمه نالههای نمناکم را حِس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: «الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟» و مگر میتوانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگیام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیباییام شکست و نالهام به گریه بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجههای دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار وحشتزده وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم به شماره انداختهام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: «مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته!» و مجید چطور میتوانست باور کند این ضجهها از یک دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با درماندگی پاسخ میداد: «چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه...» و من که میدانستم دل عاشق مجید دیگر این دروغها را باور نمیکند، از تهِ دل نام حوریه را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل ضجه میزدم: «بچهام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم...» و تاوان این نالههای بیپروایم را عبدالله میداد: «مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش...» چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیلهای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: «خدا... من بچهام رو میخوام... من فقط بچهام رو میخوام...»
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هفتم
چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیلهای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: «خدا... من بچهام رو میخوام... من فقط بچهام رو میخوام...» همه بدنم از درد فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، مجالی برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه میزدم: «به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود...» عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر فریاد میکشید تا در میان هق هق نالههایم، صدایش به مجید برسد: «مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!» و دل بیقرار من تنها به حضور همسرم قرار میگرفت که از میان دست پرستاران و سِرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه صدایش میزدم: «مجید... حوریه از دستم رفت... مجید... بچهام از دستم رفت...» و به حال خودم نبودم که مجیدی که دیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجههای مصیبت زدهام چه حالی میشود و شاید از شدت همین ضجهها و ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بیهوشی، از حال رفتم.
نمیدانستم خواب میبینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونهام دست میکشد. به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد. پای چشمان کشیدهاش گود افتاده و گونههای گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد. هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمیاش بودم که زیر لب اسمم را صدا زد: «الهه...» شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شدهاش خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: «الهه جان...» دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: «دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت...» و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی میکشد. از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم: «مجید! بچهام از بین رفت...» و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: «مجید! بچهام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم...» از حجم سنگین بغضی که روی سینهام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصههای قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار میزدم: «مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود...» و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: «مجید! شرط رو باختی، حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل تو بود...» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانههایش از گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بیقراری میکند که دیگر ساکت شدم.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻