🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادیاش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد: «من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برِ الهه می چرخه ها!» که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: «ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!» و برای اینکه شیطنت سرشار از شادیاش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: «خدا شانس بده!» و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خندههایمان پُر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خندههایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم.
از چشمان پوشیده از شرم مجید و خندههای زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بیخبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارت همیشگیاش پرسید: «چه خبره رفتید تو آشپزخونه هِی میخندید؟ خُب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!» که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: «حتماً قرار نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم!» مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان میآورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد: «این عربها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوسها دادن، سرش گرم باشه!» که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست تخمههایی را که خورده بود، در پیش دستیاش میریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت: «فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!» که عطیه غیرت زنانهاش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد: «حالا تو چرا ذوق میکنی؟!!!»
محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد: «خُب ذوق کردنم داره!» و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتیاش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: «همه امتیاز نخلستونها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلاً داریم براتون تو دوحه سرمایهگذاری میکنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی میگذره!» معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانهای که با مشتریان بینام و نشان خارجیاش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم: «خُب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا...» که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستیاش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: «توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!» و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: «راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!»
لعیا چهرهاش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده میگذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بیتابی به سمت محمد عتاب کرد: «تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این گِرونی، بیکار هم بشی!»
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
#حدیث_روزانه🌤
#رزق_معنوی🌿🕊
•|🌱 امام صادق ع|♥️ می فرمایند:
←چون نیت بر انجام کاری،
قوی باشد 💪🏻
هیچ بدنی احساس ناتوانی
نمیکند ...🍃🕊
✨ من لا یحضره الفقیه ، جلد ۴ ، صفحه ۴۰۰✨
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
🔺یک) علم و پژوهش (4)
🔹اینجانب همواره به دانشگاهها و دانشگاهیان و مراکز پژوهش و پژوهندگان، گرم و قاطع و جدّی دراینباره تذکّر و هشدار و فراخوان دادهام، ولی اینک مطالبهی عمومی من از شما جوانان آن است که این راه را با احساس مسئولیّت بیشتر و همچون یک جهاد در پیش گیرید. سنگ بنای یک انقلاب علمی در کشور گذاشته شده و این انقلاب، شهیدانی از قبیل شهدای هستهای نیز داده است. بهپاخیزید و دشمن بدخواه و کینهتوز را که از جهاد علمی شما بشدّت بیمناک است ناکام سازید. «بيانيه گام دوم»
#كلام_رهبري
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ_مهدوی
« شناخت امام زمان »
👤 استاد #رائفی_پور
🔹 اصلیترین وظیفه هرکس شناخت امام زمانشه
📥 دانلود با کیفیت بالا
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••☝
🔴 #نقشه_استعمار_علیه_حجاب
#فرانس_فانون(نویسنده فرانسوی) میگوید:
"نیروهای اشغالگر، در کشور مسلمان الجزایر مأموریت داشتند تا هویت و اصالت فرهنگی ملت الجزایر را نابود کنند و در این راه حداکثر کوشش خود را بر تخریب مسئله #حجاب و #چادر زنان متمرکز کرده بودند؛ زیرا آن را نشانهی مهم اصالت ملی زنان الجزایری تلقی میکردند."١
خواهر مسلمانم!!!
باور دستگاه استعماری اینه که؛ #حجاب_زن سدّ محکم و دژ عظیمی در برابر نفوذ غربیهاست!!
بنابراین!!!
هر چادری که کنار گذاشته بشه، امید تسلط اونا ده برابر میشه، گویی جامعه اسلامی برای پذیرش و تسلیم در برابر استعمارگران آمادهتر میشه.
📘١_ماهنامه مبلغان، شماره۹۲، اعترافات۲، صفحه ۲۵۷-۲۶۱
#پویش_حجاب_فاطمے
#حدیث_روزانه🌤
#رزق_معنوی🌿🕊
•|🌱 امام علی ع|♥️ می فرمایند:
←بپرهیز
از خلف وعده !
کـ موجب نفرت خدا و مردم از تو می شود...🍃🕊
🌹از نامه ۵۳ نهج البلاغه🌹
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
🔺دو) معنويت و اخلاق (1)
🔹معنویّت به معنی برجسته کردن ارزشهای معنوی از قبیل: اخلاص، ایثار، توکّل، ایمان در خود و در جامعه است، و اخلاق به معنی رعایت فضیلتهایی چون خیرخواهی، گذشت، کمک به نیازمند، راستگویی، شجاعت، تواضع، اعتمادبهنفس و دیگر خلقیّات نیکو است. معنویّت و اخلاق، جهتدهندهی همهی حرکتها و فعّالیّتهای فردی و اجتماعی و نیاز اصلی جامعه است؛ بودن آنها، محیط زندگی را حتّی با کمبودهای مادّی، بهشت میسازد و نبودن آن حتّی با برخورداری مادّی، جهنّم میآفریند.«بيانيه گام دوم»
#كلام_رهبري
خشتـــ بهشتـــ
🍃به مجرد این که حرف به حرف نامت، ذهنم را چراغانی میکند #آوینی دیگری در ذهنم متجلی میشود .
در زمانی که شهر در #آرامش_مطلق است و دور از هر گونه هیاهو و آشوبی , فارغ از نوای شبانه آژیر های خطر،
فارغ از بمب و خمپاره و تیراندازی های بیستو چهار ساعته ،آوینی دیگری #متولد میشود ❤
.
🍃 #شهید_هادی_باغبانی، #مستندسازی که از همان روز های آغازین نبرد #سوریه بههمراه مستندسازان دیگر برای ثبت دقیق جنایات سلفیها و تکفیریها در این کشور حضور پیدا کرده بود، #خبرنگار و مستندساز بابلسری قصه ی ما در درگیریهای مناطق حاشیهای #دمشق توسط تروریستهای تکفیری جبهه النصره به شهادت رسید.😔
.
🍃قطع به یقین مسیر #شهادت برای هرکسی باز نیست، #دل خالص و روحی بزرگ میخواهد. چراکه لازمه آن دست شستن از همه ی بود و نبودهای #دنیاست. چیزهایی که فکرت را به خود اسیر کرده و هر لحظه و ثانیه برای رسیدن به آنها تلاش میکنی.😓
.
🍃باید گامنخست را در دوری از آنها برداری، تا بتوانی از دنیای پر ازهوا، هوس و خواهشهای نفسانی دور شوی. شهید هادی باغبانی از جمله کسانی بود که نخستین گام شهادت را با حمایت از مردم سوریه برداشت.🌹
.
🍃کاش برسد روزی که دنیا را از زاویه نگاه شهید باغبانی و امثال ایشان ببینیم
#خالصانه برای خدا گام برداریم و #مخلص_فی_الارض باشیم نه #مفسد آن ...
و خود را از #بهشت جهالتمان نجات دهیم😭
.
به مناسبت سالروز شهادت #شهید_هادی_باغبانی
.
✍نویسنده : #زهرا_حسینی
.
📅تاریخ تولد : ۱۵ شهریور ۱۳۶۲
.
📅تاریخ شهادت : ۲۸ مرداد ۱۳۹۲.دمشق
.
🥀مزار شهید : گلزار شهدای امامزاده سید ابراهیم بابلسر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ_مهدوی
استاد #پناهیان
🔮 « زمزمهی ظهور »
🔺زمزمههایی در جامعه پیش آمده... شاید ما در آستانه ظهور هستیم!
🔺نه بصورت غیر منطقی ظهور رو نزدیک دیدن کارِ درستیه و نه بصورت غیر منطقی ظهور رو به تاخیر انداختن کارِ درستیه...
🎯 پیشنهاد ویژه
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••☝
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
مجید در سکوتی ساده، اناری را سرِ حوصله دانه میکرد و به حساب خودش نمیخواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و ساکت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرشاش طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمیاش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر نگرانم، توضیح داد: «الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمیکرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگیاش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمیکنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریهاس که چی میگن و چه دستوری میدن!» که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت: «بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده!» و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد: «الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگه چَشم!» و برای اثبات ادعایی که میکرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد: «چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه بَر نخوره! اصلاً به ما محل نمیذاشت و فقط با نوریه حرف میزد!»
عطیه همانطور که یوسف را در آغوشش تکان میداد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت: «اوندفعه هم که ما اومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصلاً دوست نداره ما بریم اونجا. انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه.» و من چه زجری میکشیدم که خاطرات گاه و بیگاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم میگذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را میکرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا میکردم، به دیدنش میرفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت: «نمونهاش همین امشب! به جای اینکه پیش بچههاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!» و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید: «من نمیدونم مگه عربها رسم دارن شب چله بگیرن؟» که محمد خندید و با شیطنت همیشگیاش جواب داد: «نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!» و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت: «همه اینا به کنار! نمیدونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی میزنه، یه کارایی میکنه که آدم شاخ در میآره!»
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
که بلاخره مجید سرش را بالا آورد و همانطور که مستقیم به محمد نگاه میکرد، منتظر ماند تا ببیند چه میگوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل اینکه بخواهد به مجید هشداری داده باشد، ادامه داد: «ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. اینهمه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون میگفت به بابای نوریه قول داده با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!» و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد: «آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعهای، بابا روزگارتون رو سیاه میکنه! از من میشنوی، از این خونه برید!»
لحن خوابیده در میان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همه ما از اخلاق تلخ و تند پدر و خشونتهای نامعقولش با خبر بودیم و حالا که عشق آتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و میتوانستم تصور کنم که برای خوش آمد معشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را در نگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانهاش کشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخ داد: «ان شاءالله که چیزی نمیشه!» و من با دلبستگی عمیقی که به خانه و خاطرات مادرم داشتم، رو به محمد گله کردم: «کجا بریم؟ تو که میدونی من چقدر این خونه رو دوست دارم!» و نخواستم بغض پیچیده در صدایم نمایان شود که ساکت سر به زیر انداختم و کسی هم نتوانست در برابرم چیزی بگوید که سکوت سرد مجلس را صدای نازک و پُر ناز ساجده شکست: «عمه! تلویزیون رو برام روشن میکنی کارتون ببینم؟» و شاید کسی جز دل پاک و معصوم او نمیتوانست در این فضای سنگین از عقاید شیطانی نوریه و غمگین از تقلید جاهلانه پدر، چیزی بگوید که من هم در برابر نگاه شیرینش لبخندی زدم و به دنبال کنترل، دور اتاق چشم چرخاندم که مجید با مهربانی صدایش کرد: «ساجده جان! بیا اینجا، کنترل پیش منه!»
ساجده با قدمهای کوتاهش به سمت مجید دوید تا تلویزیون را برایش روشن کند که عبدالله بلاخره از لاک سکوتش بیرون آمد و با افسوسی که در صدایش موج میزد، زمزمه کرد: «همین مونده بود که بابا به خاطر یه زن آخرتش هم به باد بده!» و ابراهیم فکرش فقط پیش تجارتش بود که با نگاه عاقل اندر سفیهش عبدالله را نشانه رفت و با حالتی مدعیانه اعتراض کرد: «آخرتش به ما چه ربطی داره؟!!! سرمایه این دنیامون رو به باد نده، اون دنیا پیش کش!» که با بلند شدن صدای تلویزیون ساکت شد و همه نگاهها به سمت صفحه تلویزیون چرخید که انگار هر کسی میخواست فکرش را به چیزی جز ماجرای پدر مشغول کند. مجید همانطور که ساجده روی پایش نشسته بود، دست کوچکش را گرفت و سؤال کرد: «مگه الان جایی کارتون داره؟» و ساجده با شیرین زبانی دخترانهاش جواب داد: «شبکه پویا الان کارتون داره عمو!» مجید به آرامی خندید و با گفتن «چَشم عمو جون!» کانال تلویزیون را تغییر داد و نمیدانست شماره شبکه پویا چند است که ناگزیر شده بود از اول همه کانالها را امتحان کند. هر کسی بر مبنای تنظیم تلویزیون خانه خودش نظری میداد و هیچ کدام شبکه پویا نبود و من همانطور که نگاهش میکردم به خیال روزی که فرزند نازنین خودمان را در آغوش بگیرد، دلم ضعف میرفت که به برنامهای رسید و با اینکه شبکه پویا نبود، دیگر کانال را عوض نکرد.
مستندی در مورد پیاده روی شیعیان به سمت کربلا در مراسم اربعین که امشب هم درست دو شب به اربعین مانده بود. چشم مجید آنچنان محو قدمهای زائران در جاده خاکی و مسیر پُر گرد و غبار رسیدن به کربلا شده بود که فراموش کرد برای چه کاری کنترل به دست گرفته و من مات جوشش عشق شیعیانهاش در این جمع اهل سنت، مانده بودم و دیدم عبدالله هم خیره نگاهش میکند و کس دیگری هم به احترامش چیزی نمیگفت. ساجده مثل اینکه جذب پرچم های سبز و سرخ کنار جاده شده باشد، پلکی هم نمیزد و دست آخر، ابراهیم که وارث طعمی از تلخیهای پدر بود، مشتی آجیل از کاسه مقابلش برداشت و زیر لب به تمسخر طعنه زد: «اینا دیگه چقدر بیکارن؟!!! این همه راه رو پیاده میرن که مثلاً چی بشه؟!!!» و مجید که کنایه ابراهیم را شنیده بود، بیآنکه به روی خودش بیاورد، کانال را تغییر داد و دیدم که انگشتش با چه حسرتی دکمه کنترل را فشار داد که دلش هنوز آنجا میان آن همه شیعه عاشق امام حسین (علیهالسلام) مانده بود و باز دلم به حسرت نشست که هنوز تنور عشقش به تشیع چه گرم است و کار من برای هدایتش به مذهب اهل تسنن چه سخت!
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_پنجاهم
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال 1392، چهره حیاط را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم میترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخههای نخلها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و خاک نشسته در لابلای برگهایشان را به هوا میفرستادند. نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداریام، هر بار خود مجید حیاط را میشست. خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به خانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه کمکم میکرد و هفتهای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که جارو دستی بافته شده از شاخههای نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح حیاط زیبای خانهمان را جارو زدم و به نوازش پاک و زلال آب، تن خاک گرفتهاش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود!
هر چند به همین مقدار کار، باز درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که ارزش این ناخوشی گذرا را داشت. شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازیهای مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم. همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخههای با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در ساختمان با صدای کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت.
با قدمهای کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل پایش برخاسته و سلام کنم. جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت: «خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از اتاق بیرون بذارم.» از این همه بیاخلاقیاش، گرچه عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایههایش تمامی نداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان دو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟» از اعتراض بیمقدمهاش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانهاش ادامه داد: «نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه.» از توصیفی که از رفتار مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونهای توجیهش کنم که باز هم امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید: «عبدالرحمن میگفت از اهل سنت تهرانه، آره؟» و من نمیخواستم دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم: «آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه...» و برای اینکه فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم: «حالا امشب مزاحمتون میشیم!»
در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظهای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظهای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: «الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی!» از عصبانیت گونههایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینهای که از حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پلهها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا میبایست مجید را هم راضی میکردم که در این میهمانی پُر رنج و عذاب همراهیام کند که اگر این وضعیت ادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگیمان را میگرفت.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوسانگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظههای بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دلانگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحیام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم.
کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (علیهالسلام) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانیام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: «مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟» از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: «میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟»
از درخواستم تعجب کرد و پرسید: «خبریه؟» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سر بزنیم.» از چشمانش میخواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: «باشه الهه جان! من که حرفی ندارم.» ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: «آخه یه چیز دیگه هم هست...» و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: «آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره...» از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بیریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: «مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟»
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانهاش، اجازه داد تا ادامه دهم: «خودت میدونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!» و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد: «الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!» نمیخواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درماندهام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: «تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعهای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!» و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد: «باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم.» و با مهربانی بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداریام داد: «تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!»
و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمهای پوشید تا دل الههاش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهیام کرد. پدر با چهرهای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمیداد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کِز کردم که حالا به چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
خانهای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانهای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطهگریاش را به رخم بکشد و برایم قدرتنمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بیاحترامیها به چشم دریاییاش نمیآمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: «مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!» در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه میدید، پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه ادامه داد: «اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!» پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خندهای موزیانه پنهان شده و همانطور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت: «همه چی گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!» نمیفهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگیام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگیاش جواب داد: «باشه، مشکلی نیس.» دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پُر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشتههایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (علیهالسلام) که سوار بر دستههای عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی زمین میکوبید، به سمت پنجرههای قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجرهها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام میکرد: «باز این رافضیهای کافر ریختن تو خیابون!» چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانهاش را تحقیر میکند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: «خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!» و برای هر چه شیرینتر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!» مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دستهای از امت اسلامی را لعن و نفرین میکند! مجید با همه خون غیرتی که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکیهای پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای بیصدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانیاش، فشار میداد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقهاش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بیادبانه پرسید: «شوهرت چِش شد؟!!!» نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بیرحمش که میخواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم: «نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس.» و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد: «من فهمیدم چِش شد!»
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ استاد رائفی_پور
🔺عامل فروپاشی خانواده ها،نگاه به نامحرم
#حجاب
#پویش_حجاب_فاطمے
صلی الله علیک یااباعبدالله🌹
پرچمت را هی برقصان روی گنبد؛دل ببر
فکر مارا هم نکن؛هرجور عشقـت میکشد
سلام_بر_حسین
صبحتون_حسینی
@shohadae_sho
✍امام حسین علیه السلام:
هرکس گره ای از مشکلات مؤمنی باز کند و مشکلش را برطرف نماید خداوند متعال مشکلات دنیا و آخرت او را اصلاح می نماید.
📚بحار، ج۷۵، ص۱۲۲
@shohadae_sho
#حدیث_روزانه🌤
#رزق_معنوی🌿🕊
•|🌱 حدیث قدسی♥️ :
←ای فرزند آدم !
اگر چشمانت تو را بسوی حرام
ببرد،من پلکها را در اختیار تو قرار
دادم آنها را فرو ببند ...🍃🕊
🌻 نور الثقلین ، جلد ۵ ، صفحه ۵۸۱ 🌻
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
🔺دو) معنويت و اخلاق (2)
🔹شعور معنوی و وجدان اخلاقی در جامعه هرچه بیشتر رشد کند برکات بیشتری به بار میآورد؛ این، بیگمان محتاج جهاد و تلاش است و این تلاش و جهاد، بدون همراهی حکومتها توفیق چندانی نخواهد یافت. اخلاق و معنویّت، البتّه با دستور و فرمان به دست نمیآید، پس حکومتها نمیتوانند آن را با قدرت قاهره ایجاد کنند، امّا اوّلاً خود باید منش و رفتار اخلاقی و معنوی داشته باشند، و ثانیاً زمینه را برای رواج آن در جامعه فراهم کنند و به نهادهای اجتماعی دراینباره میدان دهند و کمک برسانند؛ با کانونهای ضدّ معنویّت و اخلاق، به شیوهی معقول بستیزند و خلاصه اجازه ندهند که جهنّمیها مردم را با زور و فریب، جهنّمی کنند. «بيانيه گام دوم»
#كلام_رهبري
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
⏪تفاوت یاران امام زمان با یاران امام حسین (علیهما السلام)
استاد #پناهیان
#امام_زمان
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••☝
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
و چون نگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: «از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه!» بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم. در تاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پلهها را بالا میرفتم که از خانه پدر وهابیام بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر شیعهام هم دیگر جایی نداشته باشم. اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه اینهمه برایش گران تمام نمیشد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمیکردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمیکردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی میدانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک عزیزم را آزار میدهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند پله به شماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق پذیرایی میوزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دور شنیده میشد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینیاش را بر روی چشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا کنارش روی زمین نشستم. برای چند لحظه تنها نغمه نفسهای غمگینش به گوشم میرسید و باز هم دلش نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس غریبی صدایم زد: «الهه...» سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه عاشقش به پای چشمان غمزدهام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد: «الهه جان من امشب قبول کردم بیام پایین، چون نمیخواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس مشکیام رو دربیارم، چون نمیخواستم همین امام رضا (علیهالسلام) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمیتونم بشینم و ببینم با شیعهها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار میکنن!» و بعد سری تکان داد و با حسرتی که روی سینهاش سنگینی میکرد، ادامه داد: «ولی بازم نمیخواستم اینجوری شه، میخواستم تحمل کنم و هیچی نگم، میخواستم به خاطر تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم...» و من منتظر شنیدن همین اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکستهاش خیره شدم و با قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات دریاییاش را دادم: «نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی هیچی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایدهای نداره!» و چقدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق سرد و ، فقط نگاهم میکند و باورش نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش کلاس درس برگزار کردهام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم: «مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد.» و هدایتش به مذهب اهل تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید عاشقانهاش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: «ولی اعتقاد دارم که باید در برابر عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه صحیح هدایت بشن!» و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر بختم را برای کشاندنش به مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: «عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی زمین بوده و مظلومانه کشته شده، بَده؟!!!» و حالا چه فرصت خوبی به دست آمده بود تا گرههای اعتقادیاش را بگشایم که دیگر نمیخواست به بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان عقاید منطقیام چه قاطعانه رژه میرفتم که پاسخ دادم: «نه، این کارا بد نیس، ولی فایدهای هم نداره! این گریه و سینهزنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (علیهالسلام) رو دوست داری، باید از رفتارش الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!»
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
در سکوتی ساده، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا میکنم که منتظر شد خطابهام به آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد: «فکر میکنی ما برای چی گریه میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه مشکی میپوشیم؟ برای چی هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ فلسفهای نداریم؟» به قدر یک نفس به انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با احساسی که در سینهاش جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسشهایش را داد: «گریه میکنیم چون خاطرش برامون خیلی عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر عاشقش هستیم! لباس مشکی میپوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمیکنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون پرچم میزنیم و غذای نذری پخش میکنیم تا همه بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت میگیریم و توی هیئتهامون در مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری عبادت میکرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!» و بعد به چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید: «فکر میکنی وقتی شب و روز این همه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمیکنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمیخواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!»
برای نخستین بار احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را سِحر کرده است! بیآنکه بخواهم در پیچ و خم افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه میگوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات پُر هیاهوی شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابر طوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش میکردم تا سرش را به دیوار تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق جانش زمزمه کرد: «وقتی داری به عشقش گریه میکنی و باهاش حرف میزنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره نگات میکنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!» و شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا مجلس بحث و درس برایم به مجلس عزا تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان شیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم مادرم را از دست داده بودم. دوباره سینهام از مصیبت مادر سنگین شد و آنچنان دلم به درد آمد که باز کینه کهنه قلبم از زیر خاکستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته ناله زدم: «آره خیلی خوب جواب میده...» مجید همانطور که سرش را به دیوار بالکن تکیه داده بود، صورتش را به سمتم چرخاند که هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر نگاه منتظرش تیر خلاصم را زدم: «الان چهار پنج ماهه که جواب من و تو رو دادن، الان چهار پنج ماهه که مامانم شفا گرفته...» و پیش از آنکه قلب پلکهایش از نیشی که به جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا مغز استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان زبانه کشید که خنکای این شب زمستانی هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت آشپزخانه دویدم تا به خنکای آب پناه ببرم.
با دستهایی که از یادآوری حال زار مادرم به رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از یخچال بردارم که انگشتان لرزانم طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خُرده شیشهها بلند کرد و با نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به سمتم برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم لیوانی بیاورد که از تلخی تنفری که بار دیگر مذاق جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و جیغ زدم: «برو عقب!» در ایوان چشمان کشیدهاش، نگاهش به نظاره پرخاشگریام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زود رنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینهام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم.
🌸@shohadae_sho🌸
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
سرم به قدری گیج میرفت که تمام آشپزخانه و کابینتها دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیهام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد. صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینتهای پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم.
با همه وجودم حس میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماههام نیز از ترس به خودش میلرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه میکرد: «نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!» تمام سطح آشپزخانه از خُردههای ریز و درشت شیشه پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور میدرخشید که با نگرانی ادامه داد: «الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم.» بازوهایم را که همچنان میلرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغذِ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کردهام.
حالا نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند. گونههای گندمگونش گل انداخته و بیآنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه میکرد که بلاخره کاغذِ تا خورده را مقابل چشمان بیرمق و نگاه بیرنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر میآمد، سؤال کرد: «روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!» که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) که در هر صفحهای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود. دلم میسوخت که من حتی از تکرار نام این جزوه شیطانی شرم میکردم و حالا در برابر نگاه سنگین مجید نمیدانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمیدانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خُرده شیشهی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای الههای که دیگر جانی به تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست.
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم: «مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!»
🕋 #فاطمه_ولی_نژاد
#بدون_ذکر_منبع_و_نام_نویسنده_کپی_نکنیدا😅
🌸@shohadae_sho🌸