eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🌿 کاش قبل خواب یه سلام به امام حسین ؏ بدیم••• 🍁 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 🍁
CQACAgQAAx0CVqk2ggACBQJfZtGNiUH7doHnRdGjM2zZAYwMOAACowgAAt40KVPcFjd75g1T3RsE.mp3
4.65M
🎧 ظهور امام زمان (عج) برای ما خطرناک است!! 🔺باید حکومت داری امیرالمومنین را بدانیم وگرنه ممکن است روبروی حضرت ظاهر شویم.. ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانـم سلام حضرت رهایی ، دنیا از نفس افتاده است . این عالم فقط با نفس های توست که آرام می شود . با گام های توست که جان می گیرد . با لبخند توست که مصفا می شود . با طنین صدای توست که شفا می یابد .... بیا ای فریادرس موعود ... صبحتون مهدوی 🚩 🦋 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ @shohadae_sho ♥️ •••👆 |🕊🌸
🍃🕊 ✨🌤 •|🌹🍃 امام علی ع|🌙 می فرمایند: ♪|√ هر گاه گناهان آشکار شوند برکت ها از میان می رود... 🍃💚 🌹 غرر الحکم ، حدیث ۴۰۳۰🌹 ‌||•🏴 @shohadae_sho 🖤•°👆🏻
سہ شنبہ: نـاهار :باقـر العلـوم؛ امام مــحمد باقـر ( درود خدا بـر او بـاد ) شـام: شیخ الائمہ؛ امـام صادق ( درود خـدا بـر او بـاد) ═✧❁🌷 @shohadae_sho🌷❁✧═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️مهدی جان♥️ خجالت مےکشم اسمم راگذاشته ام: منتظر امازمانےکه دفتر انتظارم را ورق میزنے مےبینے فضاے مجازے رابیشتر از امامم مےشناسم حتےگاهےصبح آفتاب نزده آن راچک مےکنم اما عهدم رانه..!😭😭😭 @shohadae_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به خادم تبادلات نیازمندیم ☺️🌹 خادم شهدا میشی؟ تو این روزای کرونایی که توفیق خادمی تو مناطق جنگی رو نداریم 😔 میخوای تو مناطق مجازی جبهه مجازی خادم باشی‌؟! 😊❤️ بهمون اطلاع بده 💎 💎 🌸 @ye_montazer 🌸 .
1_171338831.mp3
1.77M
👆 ✅ اکثر روایات مربوط به در مربوط به است. ✅ امام زمان در از ما پیشی گرفته‌اند. ✅ خطا درست ما را از بین خواهد برد. ✅ اگر رفتاری مناسب با عصر غیبت درست نکنیم دشمنان برای ما الگو درست می‌کنند. ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله مجتهدی
29.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ حاج سید مجید بنی فاطمه – زمینه / شبا که خوابتو میبینم... ] 🎤حاج سید مجید بنی فاطمه [شبا که خوابتو‌ میبینم...] . 📁شب سوم محرم ۱۳۹۹ . 🗓شنبه ۱ شهریور ماه ۱۳۹۹ . 📌حسینیه ی ریحانه الحسین (س) واقع در پارک ارم @shohadae_sho
26.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 چرا باید دقیقا به حدودی که اسلام برای روابط زن و مرد و سایر قوانین شرعی اعلام کرده پایبند بود؟ ⭕️ اگه انسان پاش رو کمی از حدود الهی گذاشت دیگه هیچ پایانی برای نابودی انسان نخواهد بود.... استاد رحیم پور #پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
─═ঊ ❥❥🌙❥❥ঊ═─ 🥀▪اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا 🥀▪بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِعلیه السلام از حضرت رقیه (ع) ومرقد مطهر آن حضرت، در طول تاریخ، کرامات متعددی بروز کرده است. در این مطلب توجه شما را به یک کرامت شگفت جلب می کنیم. •°• •°• •°• •°• •°• •°• •°• •°• •°• •°• مرحوم حاج میرزا علی محدث زاده ( متوفای محرم 1396 ه. ق)، فرزند مرحوم محدث عالی مقام حاج شیخ عباس قمی رضوان الله تعالی علیها، از وعاظ وخطبای مشهور تهران بودند. ایشان می فرمود: یکسال به بیماری وناراحتی حنجره وگرفتگی صدا مبتلا شده بودم، تا جایی که منبر رفتن وسخنرانی کردن برای من ممکن نبود. مسلم، هر مریضی در چنین موقعی به فکر معالجه می افتد، من نیز به طبیبی متخصص و با تجربه مراجعه کردم. پس از معاینه معلوم شد بیماری من آن قدر شدید است که بعضی از تارهای صوتی از کارافتاده و فلج شده و اگر لاعلاج نباشد صعب العلاج است. طبیب معالج در ضمن نسخه ای که نوشت دستور استراحت داد و گفت که باید چند ماه ازمنبر رفتن خودداری کنم وحتی با کسی حرف نزنم واگر چیزی بخواهم و یا مطلبی از زن و بچه ام انتظارداشته باشم آنها را بنویسم، تا در نتیجه استراحت مداوم واستعمال دارو، شاید سلامتی از دست رفته مجددا به من برگردد. البته صبر درمقابل چنین بیماری وحرف نزدن با مردم حتی با زن وبچه، خیلی سخت وطاقتفرساست، زیرا انسان بیشتر از هر چیز احتیاج به گفت وشنود دارد و چطور می شود چند ماه هیچ نگویم وحرفی نزنم وپیوسته در استراحت باشم؟! آن هم معلوم نیست که نتیجه چه باشد. برهمه روشن است که با پیش آمدن چنین بیماری خطرناکی، چه حال اضطراری به بیماردست می دهد اضطرار می اندازد، این حالت پریشانی است که انسان امیدش از تمام چاره های بشری قطع شده و به یاد مقربان درگاه الهی می افتد تا به وسیله آنها به درگاه خداوند متعال عرض حاجت کرده وا زدریای بی پایان لطف خداوند بهره ای بگیرد. من هم باچنین پیش آمدی، چاره ای جز توسل به ذیل عنایت حضرت امام حسین (ع) نداشتم. روزی بعد از نماز ظهر و عصر، حال توسل به دست آمد و خیلی اشک ریختم و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله (ع) راکه به وجود مقدس ایشان متوسل بودم مخاطب قرارداده گفتم: یا بن رسول الله، صبر درمقابل چنین بیماری برای من طاقت فرساست. علاوه بر این من اهل منبرم و مردم از من انتظار دارند برایشان منبر بروم. من از اول عمر تا به حال علی الدوام منبر رفته ام و از نوکران شما اهل بیتم، حالا چه شده که باید یکباره از این پست حساس براثر بیماری کنار باشم. ضمنا ماه مبارک رمضان نزدیک است، دعوتها را چه کنم؟ آقا عنایتی بفرما تا خدا شفایم دهد. به دنبال این توسل، طبق معمول کم کم خوابیدم. در عالم خواب، خودم را در اطاق بزرگی دیدم که نیمی ازآن منور وروشن بود وقسمت دیگر آن کمی تاریک. درآن قسمت که روشن بود حضرت مولی الکونین امام حسین (ع ) را دیدم که نشسته است. خیلی خوشحال وخوشوقت شدم و همان توسلی را که در حال بیداری داشتم در حال رویا نیز پیداکردم. بنا کردم عرض حاجت نمودن، ومخصوصا اصرار داشتم که ماه مبارک رمضان نزدیک است و من در مساجد متعدد دعوت شده ام، ولی با این حال حنجره ا زکارافتاده چطور می توانم منبر رفته وسخنرانی نمایم وحال آنکه دکتر منع کرده که حتی با بچه های خود نیز حرفی نزنم. چون خیلی الحال وتضرع وزاری داشتم، حضرت اشاره به من کردو فرمود به آن آقا سید که دم درب نشسته بگو اشک بریزید، ان شاءالله تعالی خوب می شوید. من به درب اطاق نگاه کردم دیدم شوهر خواهرم آقای حاج آقا مصطفی طباطبائی قمی که از علما وخطبا و از ائمه جماعت تهران می باشد نشسته است. امر آقا را به شخص نامبرده رساندم. ایشان می خواست از ذکر مصیبت خودداری کند، حضرت سید الشهدا(ع) فرمود روضه دخترم را بخوان. ایشان مشغول به ذکر مصیبت حضرت رقیه (ع) شد و من هم گریه می کردم و اشک می ریختم، اما متاسفانه بچه هایم مرااز خواب بیدار کردند ومن هم با ناراحتی از خواب بیدار شدم ومتاسف ومتاثر بودم که چرا از آن مجلس پرفیض محروم مانده ام، ولی دیدن دوباره آن منظره عالی امکان نداشت. هماه روز، و یا روز بعد، به همان متخصص مراجعه نمودم. خوشبختانه پس از معاینه معلوم شد که اصلا اثری از ناراحتی وبیماری قبلی در کار نیست. او که سخت در تعجب بود ازمن پرسید شما چه خوردید که به این زودی وسریع نتیجه گرفتید؟! من چگونگی توسل وخواب خودم رابیان کردم. دکتر قلم دردست داشت و سرپا ایستاده بود، ولی بعد از شنیدن داستان توسل من بی اختیار قلم از دستش برزمین افتاد و با یک حالت معنوی که بر اثر نام مولی الکونین امام حسین (ع) به او دست داده بود پشت میز طبابت نشست و قطره قطره اشک بررخسارش می ریخت. لختی گریه کرد وسپس گفت: آقا، این ناراحتی شما جز توسل وعنایت و امداد غیبی چاره وراه علاج دیگری نداشت. ─═ঊ ❥❥🌙❥❥ঊ═─
☀️ 💚 💎|• امام صادق می فرمایند: در خانہ‌هایتان ڪبوتر راعبی نگهدارۍ ڪنید زیرا آنها قاتلین حسین(ع) را لعن می ڪنند. |•🖤 @shohadae_sho 💔•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 اِلَهِی عَظُمَ البَلاءُ... معبود من...! گرفتارم...! مرا دریاب تا محتاج بنده ناچیزت نشوم...! 🌸 ... @shohadae_sho
4_5884431574379791778.mp3
3.51M
🎤حجت الاسـلام آیا برای ظهور آماده ایم؟ فکر کنیم ما بند چه هستیم؟ به چی تعلق داریم؟ ✅ ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله فاضل لنکرانی
﴾☘﴿ ∞🖤∞ .✿ ⇠『📱』 .✿ ⇠『☘』 👣•| @shohadae_sho ﴾☘﴿
﴾☘﴿ ∞💛∞ .✿ ⇠『📱』 .✿ ⇠『☘』 👣•| @shohadae_sho ﴾☘﴿
﴾☘﴿ ∞💛∞ .✿ ⇠『📱』 .✿ ⇠『☘』 👣•| @shohadae_sho ﴾☘﴿
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از کسی به اندازه پول پیش خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود. هنوز یک هفته از عمل جراحی‌اش نگذشته و به سختی قدم از قدم برمی‌داشت، ولی نمی‌توانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر روز از صبح تا غروب در خیابان‌ها پرسه می‌زد، بلکه دری به رویمان گشوده شود. به روی خودش نمی‌آورد که چند میلیون پولش هنوز دست پدر مانده و همین پول می‌تواند فرشته نجات زندگی‌مان باشد و شاید نمی‌خواست به روی من بیاورد که باز شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم. به ابراهیم و محمد فکر می‌کردم و می‌دانستم که اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، حتماً دستی به یاری‌ام بلند می‌کنند و خبری از کمک‌هایشان نمی‌شد که یقین داشتم عبدالله حرفی به گوششان نرسانده است. دیگر از هوای گرم و گرفته اتاق کلافه شده بودم که با بشقاب کوچکی خودم را باد می‌زدم تا قدری نفسم جا بیاید. حالا یک ساعتی می‌شد که برق هم رفته و اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده کولر گازی هم نمی‌آمد تا لااقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. کولر گازی طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن می‌تابید. برق اضطراری مسافرخانه را هم گاهی وصل می‌کردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند می‌شد، به نظرم صاحب مسافرخانه حیف پولش می‌آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم قطع می‌کرد تا باز از گرما نفسم در سینه حبس شود. حالا این فضای تنگ و تاریک با یک زندان انفرادی تفاوتی نمی‌کرد که نمی‌دانستم چند شب دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه پولی به دست‌مان برسد تا خانه‌ای اجاره کنیم، همین پول‌مان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. یکی دو بار با مجید در مورد کمک خواستن از اقوام حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. من که از اقوام خودم خجالت می‌کشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده‌ام بی‌خبر بودند و اگر دست نیاز به سمت شان دراز می‌کردم، می‌فهمیدند توسط پدر و برادران خودم طرد شده‌ام و بعید می‌دانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند. مجید هم دلش نمی‌خواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من شرمم می‌آمد که آنها بفهمند خانواده‌ام با من و مجید چه کرده‌اند. در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانه‌شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی می‌دانستم مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. همین دیشب بود که به سرم زد تا به هر زبانی شده دل مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله پشیمان شدم که می‌دانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه‌انگیزی نوریه اجازه نمی‌دهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از اینهمه غریبی و بی‌کسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد. مجید که کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه اشک‌هایم را پاک می‌کردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد می‌کرد که با قدم‌هایی سُست و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد: «تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!» و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم: «ولش کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش می‌کنه.» ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 وارد اتاق شد و از چشمانش می‌خواندم دلش به حالم آتش گرفته که اوج دلسوزی‌اش را به زبان آورد: «اگه این هم خونه‌ام زودتر بر می‌گشت شهرشون، شما رو می‌بُردم خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم پایان نامه داره و به این زودی‌ها بر نمی‌گرده.» هر چند مثل گذشته حوصله ابراز مِهر خواهری نداشتم، ولی باز هم دلم نمی‌خواست بیش از این غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: «عیب نداره! خدا بزرگه...» و به قدری عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار اتاق می‌نشست، جواب صبوری‌ام را با عصبانیت داد: «خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!» مقابلش لب تخت نشستم و هنوز باورم نمی‌شد با این لحن تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: «من چی کار کردم که بی‌عقلی بوده؟» به همین چند لحظه حضور در اتاق، صورتش از گرما خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانی‌اش را خشک کرد و با صدایی گرفته جواب داد: «تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!» و نمی‌دانم دیدن این وضعیت چقدر خونش را به جوش آورده بود که مجیدم را به بی‌خردی متهم می‌کرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی مدعیانه ادامه داد: «اگه همون روز که بابا براش خط و نشون می‌کشید و تو التماسش می‌کردی که مذهب اهل سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش می‌کرد و سُنی می‌شد، بر می‌گشت خونه و همه چی تموم می‌شد! نه بچه‌تون از بین می‌رفت، نه انقدر عذاب می‌کشیدین! تو می‌دونی من هیچ مشکلی با مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می‌اومد!» خیره نگاهش کردم و با ناراحتی پرسیدم: «مگه همون روزها تو به من نمی‌گفتی که چرا زودتر نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام دعوا نمی‌کردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمی‌خوندی که مجید منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟» در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمی‌دیدم، ولی ناراحتی نگاهش را احساس می‌کردم و با همان ناراحتی جواب داد: «چون می‌دونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش بر نمی‌داره!» سپس به چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید: «ولی واقعاً اونهمه پافشاری ارزش اینهمه مصیبت کشیدن رو داشت؟!!! تو که ازش نمی‌خواستی کافر شه، فقط می‌گفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً می‌اومد به بابا می‌گفت من سُنی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگی‌اش ارزش یه ظاهرسازی هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگی‌اش رو داغون کرد؟!!! ارزش جون بچه‌اش رو داشت؟!!!» و ای کاش اسم حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و اشکم جاری شد. سرم را پایین انداختم و با شعله‌ای که دوباره از داغ دخترم به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم: «خُب مجید که نمی‌دونست اینجوری میشه!» که با عصبانیت فریاد کشید: «نمی‌دونست وقتی تو رو از خونه زندگی‌ات آواره می‌کنه، وقتی تو رو از همه خونواده‌ات جدا می‌کنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!» عبدالله همیشه از مجید حمایت می‌کرد و می‌دانستم از این حال و روزم به تنگ آمده که اینچنین بی‌رحمانه به مجیدم می‌تازد که با لحنی ملایم از همسرم حمایت کردم: «مجید نمی‌خواست منو از شما جدا کنه، می‌خواست بیاد با بابا حرف بزنه، می‌خواست بیاد عذرخواهی کنه و قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم.» و در برابر نگاه برادرانه‌اش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم شوهری هم انتخاب کرده و نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از اینهمه نگون بختی‌ام به درد آمده و انگار تنها مجید را مقصر می‌دانست که ابرو در هم کشید و با حالتی عصبی پاسخ داد: «چرا انقدر ازش حمایت می‌کنی؟!!! بلند شو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر عذاب بکشی؟!!!» و هنوز شکوائیه پُر غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در باز شد. ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻