#رزق_معنوے🍃🕊
#حدیثروز✨🌤
•||📿🌱 امام علی ع|🌙 می فرمایند:
•|√ هیچ ڪس بھ غیر
خدا امید نبست مگر آنکھ نا امید بازگشت !..🍃💚
🌻🍃غررالحڪم ، ۲۵۱۱ 🍃🌻
||•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🖤•°👆🏻
🔺 کلامی از علما
⭕️ آیتالله بهجت
⁉️ تنها راه خلاص از گرفتاری ها چیست ؟
#کلام_علما
1_469964565.mp3
4.65M
#کلیپ_مهدوی
🔸ظهور امام زمان عج برای ما خطرناک است، اگر......
امینی خواه
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
||•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🖤•°👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
👤🛑چشم چران👀
📝روایتی از پشت پرده نگاه ناپاک و چشم چرانی🔥🏹
#پویش_حجاب_فاطمے
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت سیصد و بیست و یکم
صورت زیبا و درخشان این مادر جوان از خنده پُر شد و با اشاره دست و به کلماتی با لهجه غلیظ عراقی پاسخم را داد که نه تنها سختش نیست که به عشق امام حسین (علیهالسلام) میرود و ظاهراً مسیری طولانی را تا اینجا پیموده بود که پاهایش ورم کرده و مدام به ساق پایش دست می کشید تا دردش قدری قرار بگیرد و من همچنان محو این عزم عاشقانه، تنها نگاهش میکردم که صدای پُر شور و نشاط کودکی، توجهم را جلب کرد. پسر بچهای سه چهار ساله، دسته ساک به نسبت بزرگی را گرفت و با ذکر «یا علی!» به لهجه عراقی، ساک را بلند کرد و به سمت مادرش آمد و دیدم مادرش همین بانوی باردار است و باور کردم کودکی که از زمان حضورش در جنین، زائر پیاده امام حسین (علیهالسلام) باشد، اینچنین عاشق پرورش مییابد. ساک را کنار مادرش روی زمین گذاشت و ورد زبانش نام امام حسین (علیهالسلام) بود که با قدمهای کوچکش مدام این طرف و آن طرف میرفت و تنها یک عبارت را تکرار میکرد: «یا ابوالسجاد ادرکنی!» و گاهی دستش را به نشانه پاسخ به امامش بالا میبُرد و صدا بلند میکرد: «لبیک یا حسین!» مامان خدیجه به نگاه حیرتزدهام خندید و پاسخ اینهمه علامت سؤال ذهنم را با خوشرویی داد: «عراقیها بعضی وقتها امام حسین (علیهالسلام) رو به لقب ابوالسجاد، یعنی پدر امام سجاد (علیهالسلام) صدا میزنن!» و من دلم جای دیگری بود و تازه میفهمیدم چرا مجید به هیچ عشوه و تطمیع و تهدیدی از میدان عشقبازی تشیع به در نمیشود که نه به کلام محبتآمیز من پای دلش میلرزید و نه از وحشیگریهای پدر و نوریه میترسید و مرد و مردانه پای عقیدهاش میماند که حالا میدیدم اینها در جنین به عشق امام حسین (علیهالسلام) دست و پا میزنند، در کودکی با ذکر امام حسین (علیهالسلام) شادی میکنند و در جوانی و برومندی و پیری به نام امام حسین (علیهالسلام) افتخار میکنند و گویی پوست و گوشت و خونشان با عشق امام حسین (علیهالسلام) روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مِهر فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را از دست ندهند و من از درک اینهمه عاشقی عاجز بودم که سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم که دستانی قدرتمند شانههایم را گرفت و به لهجه عربی چیزی میگفت که نمیفهمیدم. زنی میانسال و تنومند، با هر دو دست شانههایم را گرفته و با صورتی که در اوج مهربانی به رویم میخندید، مدام کلماتی را تکرار میکرد و من تنها نگاهش میکردم که مامان خدیجه با خنده رو به من کرد: «الهه جان! میگه بخواب تا مشت و مالت بده!» و زینبسادات هم پشتش را گرفت: «الهه جون! خجالت نکش، بخواب! اینا دوست دارن!» و من خجالت می کشیدم دراز بکشم و خانمی که جای مادرم بود، خستگی را از تنم به در کند و او دست بردار نبود که بلاخره تسلیم مهربانیاش شده و دراز کشیدم تا کمر و شانههایم را نوازش دهد و زمانی از آفتاب مِهر و محبتش آبم کرد که خم شد و به پاهایم دست میکشید و خاک قدمهایم را به چشم و صورتش میمالید. از شدت خجالت سرخ شده و دیگر نمیتوانستم تحمل کنم که با اصرار فراوان بلند شدم و به هر زبانی که میتوانستم از مهربانی بیریایش تشکر کردم تا سرانجام خیالش از بابت من راحت شد و به سراغ بانویی دیگر رفت تا نشان افتخار پرستاری از میهمانان امام حسین (علیهالسلام) را به گردن بیاویزد. مامان خدیجه اشکش را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پاکباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد: «الهه جان! اینا از خداشونه که بدن خسته و خاکی زائر امام حسین (علیهالسلام) رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباسهای زائر رو به صورتشون میمالن تا روز قیامت با خاکی که از پای زائران اربعین به چهرهشون مونده، محشور بشن!» و اینها همه در حالی بود که من نماز مغرب را در این موکب با آداب خودم و به سبک اهل سنت خوانده بودم و میدانستم از چشم اهالی موکب مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و میدیدم در اکرام و احترام من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمیشوند که همه را در مقام میهمان امام حسین (علیهالسلام) همچون نور چشم خود میدانستند.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت سیصد و بیست و دوم
روز سوم پیادهرویمان، زیر بارش رحمت و برکت خدا آغاز شد که از نیمههای شب، آسمان هم به پای زائران بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد. من و زینبسادات، ملحفههای سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان خدیجه ملحفههایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با اینهمه دردِ سر، قدم زدن زیر نوازش نرم و مهربان باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان میکردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نَم زده است. کفشهایمان حسابی گِلی شده و لکههای آب و گِل تا ساق پای شلوار مجید پاشیده بود و اینجا دیگر کسی به این چیزها اهمیتی نمیداد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس شکیبایی خانواده امام حسین (علیهالسلام)، همه سختیهای این مسیر را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب (علیها السلام) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم روشن میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و دلسوخته عزاداران حسینی، عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت توقف کنیم. سالخوردهترین عضو کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته میشد که به احترام مقام پدرانهاش، کنار موکبی ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلیهای موکبها پُر شده و مجبور بودیم سرِ پا بمانیم و میهمانوازی خالصانه عراقیها اجازه نمیداد ما را در این وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه تدارک دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمیشدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت سرد و بارانی، چه صبحانه شاهانه و لذیذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم. امروز هوا سردتر شده و وادارمان کرده بود تا لباسهای گرمی که با خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفشهایمان کاملاً گِلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدمهای همدیگر میگذاشتیم، آب و گِل از زیر کفشها به لباسها میپاشید و کسی اعتراضی نمیکرد که در این مسیر هر چه سختی میرسید، عینِ نعمت و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سر سبز تر شده و تقریباً اطراف جاده از نخلستانهای پراکنده پُر شده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحههای شورانگیزی که با صدای بلندی در فضا میپیچید، منظرهای افسانهای آفریده و باز به لطف رفتار حکیمانه آسید احمد و مامان خدیجه، من و مجید چند قدم عقبتر از خانواه آسید احمد، در دل سیل جمعیت و در خلوت عاشقانه خودمان قدم میزدیم. بارش باران هم کُندتر شده و مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه مجید پیش دستی کرد و پرسید: «دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟» به سمتش صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با لبخندی ملیح پاسخ دادم: «آره! خیلی خوب خوابیدم!» از احساس رضایتی که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و شب این سفر در چشمانم میدید، به رویم خندید و با گفتن «خدا رو شکر!» در سکوتی شیرین فرو رفت.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت سیصد و بیست و سوم
از گونههای درخشانش که از هیجان بهجتانگیز این سفر رؤیایی گُل انداخته و زیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، میفهمیدم چه لذتی از لحظه لحظه این سفر میبرد که خط سکوتش را شکستم و جسورانه به میدان احساسش تاختم: «مجید! الان چه حالی داری؟» از تیزی سؤال ناگهانیام، خماری عشق از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد: «فکر میکنم دارم خواب میبینم!» و حقیقتاً میدیدم چشمان کشیدهاش رنگ رؤیا گرفته و همچنان نگاهش میکردم تا این خواب شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق بُرد و مثل اینکه در انتهای این مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد: «قدم به قدم که داریم میریم، امام حسین (علیهالسلام) داره میگه بیا!» و باز به سمتم چرخید و عارفانه نظر داد: «الهه! اگه یه لحظه امام حسین (علیهالسلام) از ما رو برگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم!» و من نمیتوانستم این حضور حی و حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از درماندگی نگاهم به عجز احساسم پِی نبرد و او همچنان میگفت: «این جمعیت رو ببین! اینهمه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ داعش اینهمه تهدید کرد که بمب میذارم، میکُشم، سر میبُرم، چی شد؟ امسال شلوغتر از پارسال شد که خلوتتر نشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیر از اینه که امام حسین (علیهالسلام) بهشون میگه خوش اومدید!» و خدا میخواست شاهد از غیب برسد که حرفش را نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد: «همین تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین (علیهالسلام)! کی غیر از امام حسین (علیهالسلام) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟» که به دنبال اشاره انگشتش، نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی نصب شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقیاش را به رخ همه کشیده بود که من هم به یاد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بیاراده لبخند زدم؛ نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میترسید و با چشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک شیعه در خانه، چطور به وحشت افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین (علیهالسلام) در این جاده چه میکند و چطور اینهمه زن و مرد و کودک و پیر و جوان را مجنونِ دشت و صحرا کرده که در برابر همه چنگ و دندان تیز کردنهای داعش، این زیارت به راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکبها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه نماز بودند و چه جای تعجب که زینبسادات برایم تعریف میکرد سال گذشته اسقفهای مسیحی در شب اربعین در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین (علیهالسلام) شده بودند! حالا پس از چند روز تنفس در هوای قلب تپنده تبلیغ تشیع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء (علیهالسلام) به عنوان الگوی تمام حرکتهای انقلابی در این دنیا، پس از چهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری میکند که شیعه و سُنی و حتی مسیحی و دیگرانی که من نمیدانستم، به احترام فداکاریاش به پا میخیزند و جذب کربلایش میشوند، هر چند شرح عشقبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود!
چیزی تا اذان ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاههای هلال احمر عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینبسادات به همراه مادرش به ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکّنی بگیرند.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت سیصد و بیست و چهارم
آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: «اینا چادرهایی هستن که برای آوارههای عراقی نصب کردن!» و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد: «از خرداد ماه که داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بندههای خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی میکنن. خیلیهاشون هم همه سال رو تو همین موکبها زندگی میکنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلیهاشون پناه گرفتن. همهشون هم مسلمون نیستن، خیلیهاشون مسیحی و ایزدی هستن.» نگاهم به چادرها و ساختمانهای سیمانی موکبها بود و از تصور اینکه خانوادههایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این صحرا سر میکردند تا تروریستهای تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانوادهها سپری کردم. موکبی که در آخرین شبِ مسیر پیاده روی به میهمانیاش رفته بودیم، در اختیار خانوادهای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی میکردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین (علیهالسلام) بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی میکردند. دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و میخواستند سهم اینهمه تنهایی و بیکسی را با من و زینبسادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی میکردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانهای زیبا و ویلایی را در منطقهای سرسبز نشانمان میداد و سعی میکرد به ما بفهماند که این تصویر خانهشان پیش از اشغال موصل توسط تروریستهای داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمیآمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما دردِ دل میکردند و هر چند میدانستند چیز زیادی از حرفهایشان متوجه نمیشویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، میخواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح میدیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم میزند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت میکشیدم که نزدیکترین افراد خانوادهام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریستهای تکفیری هم کاسه شوند. اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون میخوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مِهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبتهایم پیش چشمانم رژه میرفتند تا لحظهای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت سیصد و بیست و پنجم
نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینبسادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفشهایم، به حیاط موکب رفتم. جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفشهایم را پوشیده بودم، سوزش تاولها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوشتر از آنی بود که به این جراحتها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفانزده غمهایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کولهپشتیاش را بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟» میدیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش میدرخشد و دلم نمیآمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشیاش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خستهای؟» و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمیتوانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمیخواستم از بار رنجهایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینبسادات جدا نمیشدم تا دوباره در حصار مهربانیاش گرفتار نشوم. حالا درد و سوزش تاولهای پایم هم بیشتر شده و به وضوح میلنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون؟ پات درد میکنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینبسادات هم سؤال کرد: «کفشت اذیتت میکنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!» و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی میکردم قدمهایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده میشد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام میشد و همین قدم زدنهای آهسته، لنگیدن پایم را پنهان میکرد. هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، شور و نوای نوحههای عزاداری که با صدای بلند از سمت موکبها پخش میشد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقیها که هیئتهایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی میکردند. کار به جایی رسیده بود که موکبداران میهماننواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را میبستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (علیهالسلام) شوند و به هر زبانی التماسمان میکردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمهای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچمهای دو طرف جاده را به شدت تکان میداد. غرش غلطیدن پرچمها در دل باد، در نغمه نوحههای حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی میشد و در آسمان بالا میرفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکبها، نماز به جماعت اقامه میشد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمیشناختند که بیآنکه در خنکای خیمهای معطل شوند، باز به راه میافتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بیقراری میکردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (علیهالسلام) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش، پَر پَر میزدم.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
عاشقانه ای برای مسلمانان
🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
قسمت سیصد و بیست و ششم
حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت. همه جا در فضا، میان پرچمها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیهالسلام) میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟» و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس.» و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینبسادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد: «پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!» مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد که زیر لب پاسخ دادم: «فکر نمیکردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟» و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین ماشین هلال احمر وایساده...» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!» از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود. چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد: «حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟» و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتیاش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
سلام.
"دِی🎙✒" ادمین رمان هستم.
فردا آخرین پارتای رمانو میذارم ☺️
🌹به لغزشگاهها نزدیک نشوید
♦️رهبرمعظم انقلاب: جاهایى هست که انسان پایش مىلغزد: «چوگل بسیار شد، پیلان بلغزند»؛ آدمها که جاى خود دارند.
♦️جاهایى لغزشگاه است. به آنجاها نزدیک نشوید. لغزشگاهها انواعى دارد. هر کس نقطه ضعفى دارد. یکى نقطه ضعفش پول است؛ یکى نقطه ضعفش #رودربایستى و رفاقت است؛ یکى نقطه ضعفش #احترام کردن است؛ یکى نقطهى ضعفش #زن است؛ یکى نقطه ضعفش سورچرانى و شکمچرانى است.
♦️هر کس نقطه ضعفى دارد. آدم خودش نقطه ضعف خودش را خوب مىفهمد. به آن نزدیک نشوید. اگر نزدیک شدید، براى خودتان خطر درست کردهاید.
♦️علاوهبر نزدیک نشدن به نقطه ضعفها، باید در تقویت معنوى خودتان کوشا باشید.
♦️اول قدمش این است که همین نمازى را که در شبانه روز پنج نوبت مىخوانید، با توجه بخوانید.
#کلام_رهبری
#رزق_معنوے🍃🕊
#حدیثروز✨🌤
💠امامحسـنعسکـریعلیـهالسلـام
🔺مَا أَقْبَحَ بِالْمُؤْمِنِ أَنْ تَكُونَ لَهُ رَغْبَةٌ تُذِلُّهُ
🔰چه زشت است براي مومن به چيزي دلبستگي پيدا كند كه مايه خواري اوست.💚🌱📿
🍃تحف العقول ج ۲ ص۴۸۹🍃
||•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🖤•°👆🏻
🌺پروفایل شهدای تازه
🌺تفحص شده خانطومان
❤️شهیدذکریاشیری❤️
❤️شهید مهدی نظری❤️
❤️شهیدمحمودرادمهر❤️
❤️شهیدرضاحاجیزاده❤️
❤️شهیدمجیدسلمانیان❤️
❤️شهیدحسنرجاییفر❤️
❤️شهیدمحمد بلباسی❤️
❤️شهیدعلیعابدینی❤️
#اربعین #خانطومان
#ما_ملت_امام_حسینیم
اومدم تنهای تنها.mp3
3.17M
#رزق_معنوی🕊🍃
اومدم تنهای تنھا 😔
من همون تنها ترینم
اومدم تو این غریبی
زیر سایتون بشینم💔🌱
||•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🖤•°👆🏻
🔺 کلامی از علما
⭕️ آیتالله تالهی همدانی
⁉️ اعمال نیک و بد در قلب چه تاثیری دارند؟
#کلام_علما
•|🌺 #همسرشهیدهمت
میخواستم سفره بیندازم که #حاجی دستم را گرفت گفت «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی🙂 من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ » گفتم «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم یک روز میگفتی میخواهی زنت شریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم » شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود🙁 با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت «تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم☺️ »
•|🍂 راوے: همسرشهید
•|🌸 #محمدابراهیمهمت
•|🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 💔•°👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ #از_شام_بلا_شهید_آوردند
#منتشر_شد
🔴 مستند #غریبه_در_میقان
⭕️این فیلم رو تا شهید نشدم پخش نکنید‼️
🎥 داستان زندگی طلبه شهید مدافع حرم #مجید_سلیمانیان، از شهدای #خان_طومان که پس از 5 سال به میهن بازگشت.
⏰ زمان: 44 دقیقه
🎬 کارگردان: #امیرپژمان_حبیبیان