🌳🌴حراست از فضای سبز جنگلها و مراتع، وظیفه مردم و مسئولان است
♦️امام خامنه ای با تأکید بر ضرورت قدر دانستن گیاهان و درختان که مایهی برکت زندگی بشر هستند، فرمودند: همهی مردم و مسئولان باید در حفظ فضای سبز بهویژه فضای سبز جنگلها و مراتع، بهعنوان یک وظیفه کوشا باشند.
♦️ایشان با اشاره به تخریب گونههای اصیل و بومی گیاهی در اثر برخی دستاندازیها به جنگلها، خاطرنشان کردند: تهاجم به جنگلها و باغها خلاف مصلحت است و بیم آن میرود که برخی از این گونههای اصیل از بین بروند، بنابراین وظیفهی همه حراست و حفاظت از فضای سبز است.
٩٤/١٢/١٨
#کلام_رهبری
#پروفایلهاینابولاکچرۍ 🌿
#دخترونه 🌸 #عاشقانه ♥️ #امام_زمانی 💚 #حضرت_رقیه 💛
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
🌟••
والنهار اذا تجلی
قسم به تجلی تو
نزدیڪ است روزی
ڪہ ظلمتکدهی دنیا رو روشنڪنے
ڪاش وقت پایانم اجازه دهد 💔
#جمعه
#امام_زمانی
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
♥️••}
میزنم سبزه گره تا گره ای وا گردد
سالمان سال ظهور گل زهرا گردد
میزنم سبزه گره نیتم اینست خدا
یوسف گمشده ی ارض و سما برگردد
🌿••| اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏼
سیزده بدرتون مهدوی😍••
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#ڪلام_شهید 🕊🌿
🌼•• سالروز شہادت ••🌼
همہی شما را بہ تقوا و علم آموزی سفارش میڪنم ♥️🌿••|
🌸•| تاریخ شهادت : ۱۳ فروردین۱۳۹۵
🌸•| تاریخ تولد : ۱۶ اردیبهشت ۱۲۷۲
🌼•| مزار شهید : گلزارشهدایآباده
#شهیدمدافع_حرم 🌸🌿
#شهید_حمید_قاسم_پور 💔
#بایادشصلوات 💛••
#گاندو 🇮🇷
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
👈شهیدی که پیامبر (ص) در عالم رؤیا مژده بهشت را به او داده بود؛
یک بار که برای کارهای جهادی به عراق اعزام شدیم و میانه راه کربلا به نجف در موکب علی بن موسی الرضا(ع) فعالیت جهادی میکردیم، او به این امید آمده بود که بتواند خودش را به مدافعان حرم برساند.
در همان کربلا هم خواب دیده بود پیامبراعظم(ص) باغی بهشتی را به او نشان میدهد و شرابی بهشتی به ایشان میخوراند.
رسول گرامی اسلام در عالم رؤیا به ابوذر بشارت داده بود که این باغ متعلق به تو است.
بعد از بازگشت از عراق، ابوذر خودش را در میان اعزامیها جا داد.
میتوانم بگویم به او الهام شده بود.
راوی: همسر محترم شهید
🌷شهید #ابوذر_غواصی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_هفده
حس تهوع بود که به زور لای چشمانم را باز کرد. تمام وقایعی که ساعتی قبل برایم اتفاق افتاده بود را از نظر گذراندم. ترس براندامم چیره گشته بود و فرصت فکر کردن را از من دریغ می کرد اما فقط یک چیز را خوب می دانستم... اگر فرار نمی کردم، کشته می شدم!
خونابهی تجمع یافته در دهانم را به گوشه ای پرتاب کردم و اطراف را نگریستم. انباری بزرگ و پر از علوفه با دیوارهایی بلند و بدون پنجره. تنها راه به بیرون، همان هواکشی بود که در گوشه ترین، بلندای دیوار قرار داشت و راه یابی به آنبرایم غیر ممکن به نظر می رسید اما می دانی که در یک آن طبل جنون در درونم کوفته می شود و این بار برایم انگیزه را به ارمغان آورد.
خواستم بایستم که نگاهم روی طناب دور پاهایم قفل شد..
ساق پایم به پایه های صندلی آهنین و دستانم هم از پشت به میله ها چفت شده بود.
گریه... گریه... گریه، آسان ترین راه برای نشان دادن ضعف های یک دختر!
در تقلای رهایی خود را به این سو و آن سو کشاندم و همانطور متصل به صندلی با پهلو بر زمین افتادم. صدای اصابت صندلی با زمین در فضا پیچید و تلاش بیثمرم برای رهایی خط بطلان بر انگیزه ام کشید. در آهنین و بزرگ با ضرب باز شد. مرد درشت اندام و سیه چرده باهمان پوزخند احمقانه اش به طرفم آمد و با یک حرکت صندلی را بلند کرد و اصلا هم برایش مهم نبود که دستانم در مرز شکستگی قرار دارند و فریاد هایم هم ناشی از درد است.
_زر نزن دخترهی ....! دهنتو ببند! اینجا هیچشکی صداتو نمیشنوه... تاالآنم دیگه باید فهمیده باشی راه فراری وجود نداره.
درد طاقتم را طاق کرده بود و ضعف بدنی ام نیز گویی سوزش زخم پایم را تشدید می کرد گویی هنوز تکه شیشه ای در پایم نشسته و من هم برای بیرون راندنش کاری از پیش نمی بردم.
_باید صبر کرد تا رئیس بیاد.
به وضوح لرزش سرم را احساس می کردم. حالم از صدایش به هم می خورد و م یترسیدم عکسالعملم عرصه را بر من تنگتر کند اما تحمل شنیدن و نگفتن سخت تر بود.
+آشغال!
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_هجده
سیلی...سیلی... سیلی، صدایش در گوشم پیچید و بار دیگر پلک هایم روی هم افتاد.
کاش خودم را مچاله می کردم و پرتاب می دادم به سمت آذرماه... آذر ماه و روزهای بی خبری ام. مثلاً همان روز که در تب می سوختم و برادرم کامران نگران کنارم نشسته بود... کاش همانطور در عالم خواب و بی خبری باقی می ماندم و هرگز چشم نمی گشودم... هرگز چشم نمی گشودم و هرگز سایان را نشسته بر صندلی آهنین روبه رویم نمی دیدم. حالا که در چنگالش اسیر بودم، درجه ی وحشتزدگی ام، نشانِ بی نهایت را به نمایش گذاشته بود.
چشمانِ به خون نشسته اش، عصبی بود، وحشت زده و در یک کلام جا خورده!
دستی به موهایش کشید و بدون پلک زدن نگاهم کرد! نگاهم کرد و ترس را به بند بند وجودم تحمیل کرد.
_باورم نمیشه! تو؟
گویی صدایم از ته چاه خارج می شد وقتی که گفتم :
_+رو دست خوردی.. نه!؟
و او ببری زخمخورده گشت در نظرم و با لگدی محکم بر پایهی صندلی مرا به عقب انداخت! فریاد "آخ" گفتنم در فضا پیچید و پیچید و پیچید و شاید به گوش کلاغ ها هم رسید که بنای قارقار نهاده بودند.
آرژان که در دورترین گوشه با دستانی قلاب شده روی سینه ایستاده بود، فقط نگاهم میکرد.
۰ناسزایی ترکی از دهان سایان خارج شد و بالا سرم قرار گرفت.
خنده اش هیستریک بود و شیطانی!
_نمی خوای بدونی این چند روز کجا بودم؟! رفته بودم آتیش بازی! حالا که می خوای بدونی بدون! مملکت رو به ویرونیه. تا چند روز دیگه سلاح به دست نیروها میرسه و کشورت خالی از آشغالایی مثل تو میشه! دونستن اینا فقط میتونه عصبیت کنه، چون دیگه کاری از دستت بر نمیاد. خصوصاً که تا چند لحظه ی دیگه آخرین نفس هات کشیده میشه... راستی نگفتی درجت چیه؟!
حرکات و نوع صحبت کردن پی در پی نشان از عصبی بودن و عدم کنترل بر اعصابش را داشت.
فریادش بلندتر شد و تفنگش را از جیب بیرون کشید.
_حرف بزن کثافتِ....
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_نوزده
بسته شدن چشمانم که دیگر در توانم بود، نمی توانستم ببینم... نمی توانستم کشته شدنم را شاهد باشم. بر اثر لرزش بدنم صدای تق تق صندلی ای که همراهی ام می کرد نیز به گوشم می رسید.
_کشته شدن آکانم تقصیر تو بود... آره!
دلم می خواست فریاد بزنم که من اصلاً برادر گور به گور شده و وحشیتر از خودت را نمی شناسم و در همان لحظه با قدرتی فرازمینی دستو پایم را باز کنم و با صندلی بر سر سایان بکوبم و او پخش زمین شود اما اینان نیز خیالات واهی ذهنم بود و بس!
_می کشمت! به روحش قسم می کشمت!
فریاد شلیکش تا گوش فلک هم رسید و تمام! این هم از سرگذشت دخترکی به نام پریوش! پایان قصه اش همین بود.
گرمای خون روی پیشانی ام حس می شد و همهمه ها در گوشم پیچیده!
_آرژان! ول کن دستمو.
پلک گشودم و دست آرژان را زیر دسته ی تفنگِ در دست ِ سایان دیدم که گویی در آخرین لحظات نقطه ی هدف را از وسط پیشانی من به دیوار تغییر داده بود.
به انگلیسی به سایان گفت که "فعلاً بهش نیاز داریم." و سایان هم همانطور که پره های دماغش بیش از حد معمول باز شده بود در جواب گفته بود که "پس خودت از زیر زبونش حرف بکش ببین چیارو فرستاده." و با غیظ رفت
آرژان میله ی پشت سرم را گرفت و با احتیاط من و صندلی را بلند کرد.
_ نجات میدم!
در این گرگستان او تنها معتمدم بود.
_ فردا شب فراری میدم تو!
طناب دور دست و پایم را باز کرد و به سمت در آهنین به راه افتاد.
_الآن فرصت فرار نیست. بشین دارو میارم.
با رفتنش دور و برم را نگاهی گذرا انداختم و با کمک صندلی روی پا ایستادم که زخم پایم ناله ام را بلند کرد.
با این شرایط گریختن برایم امری غیر ممکن بود.
بتادین و گاز را از دست ارژان گرفتم و روی زخمی که پاک سازی شده بود، نهادم.
_مجبورم دستت ببندم. فردا فرصت فرار تو فراهم میکنم.
پشتش را به من کرد و به سمت در پیش رفت.
+چرا کمکم میکنی؟ چرا روی سند نابودی خودت و گروهی که توش هستی مهر میزنی؟
هنوز هم پشت سرش مقابلم بود.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
#حدیثروزانہ 🌤
#رزقمعنوۍ 💚
🌿••| امام علۍعلیهالسلاممیفرمایند:
♥️••| زشت ترین راستگویے تعریف انسان از خودش است ...!
📚••|تصنیف غرر ، ۴۶۶
#صلوات
#نیمه_شعبان
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
اعضاے جدید به جمع شہــداییها خوش اومدید 😍 رفقا ممنون ڪہ هستید
#شهدایی_شو
#گاندو
✨•| سهم امروزمون از یاد مولای غریب
📌 معنی چشمانتظاری
❤️•| مادرِ شهید بود؛ شهیدِ مفقودالاثر. از بنیاد شهید واسش دعوتنامهٔ سفر به مکه فرستادن، قبول نکرد. دعوتنامهٔ سفر به کربلا فرستادن، قبول نکرد. حتی دعوتنامهٔ سفر به مشهد رو هم قبول نکرد.
❓ بهش گفتن: چیزی شده مادر؟ نکنه از ما ناراحتی؟
🔰•| گفت: شماها نمیدونید چشم انتظاری یعنی چی. من با نگرانی تا سرِ کوچه میرم که نکنه یه وقت پسرم برگرده و من نباشم!
💢•| با خودمون صادق باشیم! چشم انتظاری ما هم این شکلی هست؟!
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
📎•| #تلنگر
💚•| #مهدویت
#گاندو
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
🔺حرکت بیبیسیطوری خبرگزاری فارس علیه دکتر محمد!
🔹به تیتر خبرگزاری فارس دقت کنید جوری متن را تیتر کرده است گویا دکتر محمد مثلا بخاطر تخلف مالی از فرماندهی قرارگاه بیرون گذاشته شده است! و نکتهی جالبتر پست مربوط را نیز سنجاق کرده است! این برای چندمین بار است که خبرگزاری فارس از این دست اقدامات را علیه دکتر محمد انجام میدهد!
🔹آقای سردار جوانی! دکتر محمد سه بار استعفای خود را تقدیم فرمانده سپاه کرده بودند و در این راستا هیچ تخلفی صورت نگرفته است بلکه تاخیر در پذیرش استعفاء باعث بوجود آمدن این شاعبه شده است!
#گاندو
#انتخابات
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#ڪلام_شهید 🕊🌿
🌼•• تولـــدتمبارڪـــ ••🌼
♥️🌿••| رو سیاهمکه با ۲۸سال سن نتونستم تو رابطه عبد و معبودی اونجوری که باید و شاید وظیفه عبد رو به نحو شایسته انجام دهم .
🌸•| تاریخ شهادت : ۹اسفند۱۳۹۳
🌸•| تاریخ تولد : ۱۴فروردین۱۳۶۸
🌼•| مزار شهید : قم،بهشتمعصومه
#شهیدمدافع_حرم 🌸🌿
#شهید_مهدی_صابری 💔
#بایادشصلوات 💛••
#گاندو 🇮🇷
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆