هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سی_هشت
آقاجان اشاره ای کرد و آقا سید مرتضی از جا بلند شد و به سمت دوقلوها رفت و آنها را به اتاق برد.
مطمئن بودم هرچه که هست مربوط به مردِ من است!
بالاخره پدر لب به سخن باز کرد و قبل از آقاجان مرا مخاطب قرار داد.
_اگه... کمیل... برگرده... چکار میکنی؟
لحظه ای روح از بدنم جدا شد و من این را با تمام وجود احساس کردم.
تصور جنازه ی کمیل در تابوتی که با پرچم ایران پوشیده شده بود برایم جانکاه بود لحظه ای به یاد تشییع سردار سلیمانی و همرزمانش اشک در چشمانم دوید... باز هم آن صحنه ها برایم تکرار می شد.
پدر که حال مرا دید تیر آخر را زد و همه مارا در شوک رها کرد.
_زنده برگرده!
صدای "یا قمر بنیهاشم" گفتن مادرجان در گوشم پیچید و پشت بندش هق هق رعنا!
من اما با دهانی باز، در پس پرده ای از اشک چهره ها را از نظر می گذراندم!
رعنا... گریان...
مادرجان... گریان...
پدر... منتظر...
آقاجان... اخمی توام با شادی...
آقا سبحان... پر بغض...
پلک هایم روی هم افتاد و سیاهی مطلق!
وقتی به هوش آمدم که صبح شده بود و من در بیمارستان به سر می بردم.
هنوز هم باورم نشده بود و در آغوش رعنا با صدای بلند اشک شوق می ریختم.
نمیدانم خبر از کجا به کامران رسیده بود که سراسیمه خودش را رسانده بود.
همین که وارد اتاق شد، رعنا فین فین کنان از من فاصله گرفت و سلامی به کامران داد.
کامران پاسخ سلامش را داد و به سمت من شتافت. چیزی از دستش رها شد و بر زمین افتاد و او سرم را در آغوش گرفت و شانه هایش لرزید. اولین بار بود که او را اینگونه می دیدم! او لحظه به لحظه ی زندگی ام را پا به پای من زیسته بود!
+کامران...راسته... کمیل..داره... برمی گرده!؟
و او با صدایی که به شدت دورگه شده بود پاسخم را داد.
_آره قربونت برم... راسته!
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ بچه ها ساعت یک و بیست دقیقه بامداد، هیئت داریم.
تشریف بیارید. مجلس بیریا ست :)
آدرس : خیابان رسانه، بلوار ایتا رو بپیچید سمت راست کوچه شباهنگام. پنجاه قدم جلوتر یه خونه هست که سر درش پارچه سبز آویخته و نوشته' هیئت امابیها'
کلیک رنجه میفرمایید😌
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
📝دانه های تسبیح
🔺امکان ندارد وحدت بر روی کره زمین بدون امام شکل بگیرد ...
🎤سخنرانی ضرورت طرح مباحث مهدوی در جامعه
استاد #رائفی_پور
#مهدویت
کسانی کہ برای هدایت دیگران تلاش کنند،بہ جای مردن شهید میشوند :)♡
- پناهیانِعزیز
دعاے #روز_اول ماھِ مبارك| 🌙 °
•• #ماه_رمضان|🌸°
•
.
•• #اللهمعجللولیڪالفرج..|🌟°
•• #ڪپےتنهاباذڪرصلواٺ |🍃°
《 براےهمھ دعاڪنیم| 🦋° 》
♡| 🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆|♡
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سی_نه
تقریبا دو هفته ای طول کشید تا کار مبادله ی کمیل و یک اسیر دیگر با نیروی جاسوسی صهیون ها که در ایران بازداشت بود، ردیف شود.
گویی دو_ سه ماهی بود که خبر زنده بودن کمیل به پدر و آقاجان رسیده بود و آن ها برای صحت و کذب این موضوع خودشان پیگیر شده بودند و تا قطعیت این ماجرا به ما چیزی نگفته بودند.
روزی که قرار بود ببینمش، دل در دلم نبود و مثل مرغ سر کنده این سو و آن سو می رفتم.
گفته بودند که نیاز به استقبال ما نیست و با وجود استقبال و مراسمات نظامی بهتر است ما خانم ها در خانه منتظر بمانیم. حرف آقاجان بود و نمی شد اصرار کرد.
تمام این دوسال و اندی که به انتظار و بی خبری گذشته بود یک طرف، این ساعات پایانی که جان درآور بود طرفی دیگر!
مدام به این فکر می کردم که یعنی چه بلاهایی بر سرش آورده اند؟
تصاویر سروان احمدی و دو گروگانی که در آن مأموریت دیده بودم، مدام در ذهنم تکرار می شد.
آه کمیل! یعنی حالا چه شکلی شده؟ پدر می گفت ، گفته اند بر اثر شکنجه ها ضربه ای بر سرش وارد شده که احتمالاً برای مدتی حافظه اش را از دست داده... شاید اوضاع از این هم وخیم تر بوده و فقط تا همین حد را به پدرم گفته بودند. یعنی مرا نمیشناخت؟
اگر مرا پس زند چه؟
ولی هرچه که بود خدا را شکر! همین که بازهم او را می دیدم برایم باور نکردنی بود و لذت بخش!
حتی اگر قرار بر این باشد که تا مدتی از من دوری کند، بازهم منتظر دستان گرمش می مانم!
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_چهل
ماسکم را زدم و جلوی در حیاط منتظر ایستادم. همسایه ها محله را چراغانی کرده بودند و همراه قصاب سر کوچه منتظر ورود سرهنگ دوم، کمیل والا مقام بودند.
خودم را به مردمی که با فاصله ایستاده بودند رساندم.
ماشین کاپرای نظامی را که دیدم،
جامه ی طاقت دریدم و چادر را محکم گرفتم و پایینش را کمی جمع کردم و دویدم به سمت کمیلی که کنار عمو شاهین در حال پیاده شدن بود.
کمی لاغر شده بود و مو و ریشش هم بلندتر... اما کمیل خودم بود!
داد زدم...
+کمیل!
بی خیال همسایه ها و نظامی پوشان دورمان. در آغوشش فرو رفتم... لحظه ای طول کشید تا دستش به دورم حصار گردد.
سرش را پایین آورد و دهانش را نزدیک کرد به گوشم...
_دلم برات یه ذره شده بود پری... جانم!
صدای زیبایش ملودی روح بخش این قلبِ زخم دیده شد!
محال بود که مرا فراموش کرده باشد!
در میان اشک، نگاهم به کامران افتاد که با ذوق ما را نگاه می کرد!
هنوز پیراهن مشکی به تن داشت!
گفته بود تا گرفتن انتقام خون سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، این مشکی را از تن خارج نمی کند!
•
پـــــایـــــان.
سلامتی سربازان گمنام امام زمان(عج)
و شادی روح حاج قاسم عزیزمان صلوات بفرستید.🌱
#حاج_قاسم
#مرگ_بر_آمریکا
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
خشتـــ بهشتـــ
📖• رمانِ پریوحش 🌾• #پارت_دویست_چهل ماسکم را زدم و جلوی در حیاط منتظر ایستادم. همسایه ها محله را چر
+ رفقا ممنون از نظراتت خوبتون.
عزیزانی که دوست دارند رمان رو از اول بخونند، وارد کانال خصوصی رمان بشند.
برای ورود⇦ ڪلیڪ ڪنید
حتما نظراتتون رو برام بفرستید، همه رو میخونم :)
@Daryayesorkh