خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهاردم وقتی از دکتر عزتی پرسیدم شغلتون و میشه بدونم و گف
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پانزدهم
تقریبا یک ساعتی از اذان گذشه بود که نشسته بودم داشتم به اوضاع بعضی پرونده ها فکر میکردم راننده تماس گرفت گفت: « من پشت درب 152 هستم. بیام داخل یا تشریف میارید بیرون تا بریم اداره ؟» گفتم: « میایم پایین و میریم اداره.»
باعاصف رفتم پایین و سوار ماشین شدیم. وقتی سوار ماشین شدیم به راننده گفتم من و ببره منزل. موقعی که رسیدیم جلوی خونمون به عاصف گفتم بره اداره و بشینه فیلم های منطقه ای رو که باید بررسی میشد، وَ همه چیزایی که مدنظرمون بود رو بررسی کنه تا بفهمیم دختره بعد از اینکه از درب پشتی کافه زد بیرون کجا رفته!
بعدش خداحافظی کردم و فوری رفتم بالا. آروم درب خونه رو باز کردم دیدم خانومم خوابه. نگاه به ساعت کردم دیدم حدود 5 و نیم هست. انقدر خسته بودم که نمیتونستم بیدار بمونم، برای همین منم رفتم خوابیدم.
ساعت 7 صبح بود که گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم دیدم شماره اون محافظی بود که برام گذاشتند. جواب دادم آروم گفتم:
+بله.
_ آقا سلام.
+سلام. بگو خلعتبری.. می شنوم.
_آقا من و خرمی الآن داخل کوچتون هستیم.. اگر آماده اید ما درخدمتیم. با راننده رسیدیم خدمتتون.
+تا یک ربع الی بیست دقیقه دیگه میام پایین.
تماس و قطع کردم، فورا بلند شدم رفتم مسواک زدم بعدش دست و رومُ شستم، لباسام و پوشیدم، آماده شدم برای رفتن. دیدم فاطمه بلند شده صبحونه آماده کنه. بهش گفتم نمیخواد میرم اداره یه چیزی میخورم... کیفم و داد بهم و رفتم پایین سوار ماشین شدم رفتیم اداره.
وقتی رسیدم اداره مراحل ورود انجام شد، بدنم و کیفم و... همه چیز زیر دستگاه چک شد، بعدش رفتم دفتر. داشتم اثر انگشت میزدم تا در باز بشه برم داخل اتاقم، حس کردم یکی داره میاد سمتم..برگشتم پشت سرم و نگاه کردم دیدم بهزاد هست.. سلام علیکی کردیم، در که باز شد رفتم داخل اونم خواست بیاد که بهش گفتم: « بهزاد جان! فعلا نیا! یه ربع دیگه باش اتاقم.»
درو بستم رفتم نشستم پشت میزم. طبق معمول هر روز دوصفحه قرآن خوندم، توسلی به اهلبیت کردم و با توکل برخدا کارم و شروع کردم.
یک ربع بعد رفتم اثر انگشت زدم درو باز کردم تا بهزاد بیاد داخل.. چندلحظه بعد از باز کردن درب اتاق اونم اومد... تا وارد شد بهش گفتم:
+بهزاد تا یادم نرفته، قبل اینکه گزارش کار بهم بدی و بخوای پرونده هارو با نامه هارو بهم بدی، از همین اتاق من خیلی فوری زنگ بزن سازمان انرژی اتمی، با رییس حراست، یا اگر پاسخ داده نشد خیلی فوری با معاونت حفاظت و امنیت سازمان انرژی اتمی صحبت کن و بهش بگو ساعت 10:30 امروز صبح بیاد خونه ی الف 12 سمت اکباتان. البته اون که نمیدونه الف 12 چی هست. چون تو می دونی گفتم. فقط آدرس دقیق ساختمون و بهش بده. بگو خودش و برسونه اونجا و باید ببینمش ! چون باهاش کار مهمی دارم. نه یک دقیقه زودتر و نه یک دقیقه دیرتر بلکه سر تایم مقرر وَ وقت اعلام شده اونجا باشه.
_چشم آقا عاکف.
بهزاد زنگ زد حراست اما همونطور که فکرش و میکردم متاسفانه نشد فوری ارتباط بگیره باهاشون.. برای همین با معاون امنیت تماس گرفت. پیغام و به معاونت امنیت سازمان اتمی رسوند، باهاش هماهنگ کرد.
سیستمم و روشن کردم و دریافتی ها رو چک کردم. یکی از دریافتی هایی که درون کارتابلم بود مشخصات همون پسر جوانی بود که کافه متعلق به اون بود وَ عزتی با اون زنه رفته بودند اونجا که اون داستان ها پیش اومد.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پانزدهم تقریبا یک ساعتی از اذان گذشه بود که نشسته بودم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_شانزدهم
یه مقدار از متن اون استعلامی که پناهی برام فرستاد روی کارتابلم، واستون اینجا می نویسم:
نام: مبین / نام خانوادگی: ن... / متولد: 1364 / دارای مدرک فوق دیپلم از دانشگاه آزاد تهران در رشته حسابداری / نام پدر:ع.ن / شغل پدر: مشاور وزیرِ [ ..... ] / وضعیت تاهل : مجرد / نام برده دارای چندمورد سوء سابقه کیفری می باشد که عبارتند از: فروش مواد مخدر، فروش مشروبات الکلی به بعضی از دختران و پسران جوان، وَ همچنین فروش قرص های روان گردان، سرقت از کیف بعضی مشتریان در کافه شخصی خود به بهانه های مختلف، شرب خمر و عربده کشی در معابر عمومی و ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم، استفاده بیش از حد مشروبات الکلی و نوشاندن آن به سه دختر وَ همچنین ارتباط نامشروع با آن ها در حالت مستی؛ گزارش پزشکی قانونی حاکی از این است مورد اول در تاریخ 5/2/1394 و مورد دوم در تاریخ 3/6/1394 و مورد سوم سه روز قبل از گزارش فعلی که تقدیم معاونت ضدجاسوسی می شود بوده است، فلذا سه مورد باکره بوده اند وَ پرونده در حال حاضر در جریان است، که شخص مورد نظر با صلاحدید مراجع قانونی با وثیقه ی 800 میلیونی آزاد می باشد. در پرونده مربوط به این سه دختر جوان، وقتی دختران از حالت مستی خارج شده اند، وَ هوشیار گردیدند از شخص مذکور «مبین. ن» شکایت کرده اند. مبین.ن بواسطه پدر و عموی خود وَ همچنین با دادن رشوه به برخی افراد، از مجازات هایی که تاکنون برای او در نظر گرفته شده؛ جلوگیری شده است. لازم به ذکر است پدر وی ع.ن سه ماه قبل به دلیل گرفتن رشوه و دادن اسناد محرمانه توسط ( ...... ) دستگیر و از مسئولیتی که داشته است، عزل شده است!! ع.ن در حال حاضر در زندان اوین، وَ در بند ( ... ) بازداشت می باشد. ع.ن وابسته به حزب منحله مشارکت است، وَ علیرغم اینکه دربازداشت به سر میبرد اما از طریق تلفن، مشکلات فرزندش را برطرف میکند وَ با بعضی مسئولین ارتباط میگیرد که به برخی از این مسئولین تذکرات و اخطارهای کتبی و شفاهی لازم داده شده است. لازم است حضرتعالی درجریان باشید که مسئولینی که از ع.ن رشوه دریافت کرده اند همگی توبیخ و راهی دادگاه شده اند.
و الی آخر....
سرتون و درد نیارم.
تلفن و گرفتم، زنگ زدم به بهزاد. گوشی رو که گرفت بهش گفتم:
+ + یه تماس میگیری با اماکن و تعزیرات و هرجایی که این مسئله بهش مربوط میشه. یه استعلامی هست که میفرستم کارتابلت. مربوط به همون کافه دار میشه. پرینت بگیر، با مجوزات قانونی و قضایی با نهادهای مربوطه هماهنگ کن بهشون بگو فوری پلمپش کنن. اگر کسی اون و بخواد باز کنه، یا اقدام غیرقانونی کنه، حالا میخواد هر کسی باشه، اون آدم با من طرفه.
_چشم حاج عاکف.
+بهزاد؟
_جانم حاجی؟!
+تاکید میکنم، اون کافه برای همیشه باید جمع بشه. چون شده خونه فساد یه عده! تا یک ساعت دیگه باید اونجا پلمپ بشه. پلمپ نشه، همه رو بیچاره میکنم. حتی خودت و.
_حتما حاجی خیالتون جمع باشه.
+قطع کن بیفت دنبال کار. ببینم چه میکنی.
تماس که قطع شد، یه سر رفتم بالا پیش یکی از بچه های سایبری. سه تا کار مهم در درستور کار قرار داده بودم که باید انجام میدادن. یک ساعت و خرده ای از جلسه من با بچه های سایبری ضدجاسوسی گذشته بود که تصمیم گرفتم بحث و جمعش کنم تا به امور دیگه ای برسم.. بعد از اتمام اون کارها، مجددا برگشتم دفتر. پنج دقیقه مونده بود به ساعت 10 صبح تلفن دفتر زنگ خورد.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفدهم تلفن دفتر زنگ خورد شماره رو نگاه کردم دیدم از اتا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هجدهم
به آقای کاظمی معاون حفاظت و امنیت سازمان اتمی گفتم:
+قبلش نکته ای رو میخوام خدمتتون عرض کنم اونم اینکه اگر خاطرتون باشه، من و شما قبلا یکی دو بار باهم دیدار داشتیم، تا حدودی با هم آشناییم. می دونید که من روی رعایت مسائل امنیتی حساسم، بخصوص اتفاقاتی که در مکان های حساس و یا پیرامون اون می افته. متاسفانه حراست شما امروز پاسخ نداد. نمیدونم چرا. این عدم دسترسی ها گاهی اوقات واقعا اذیت کننده هست.
_بله از روحیاتتون با خبرم جناب عاکف. اون دوباری هم که با حضرتعالی در سال گذشته برخورد داشتم، به حساسیتتون پی بردم، وَ این روحیه قابل تحسین هست، برای همین درکتون میکنم. اما موضوع حراست که فرمودید باید بگم که امروز تا قبل از اینکه بیام اینجا برای ملاقات با شما، تمام اعضای حراست با بنده جلسه داشتن. باید عرض کنم به دلیل یه سری اتفاقات، فعلا سازمان ما رییس حراست نداره و بنده با حفظ سمت، موقتا سرپرست دفتر حراست هم شدم و امور مربوطه رو اداره میکنم. از طرفی یه سری جابجایی هم در بخش دفتر و ساختمون حراست بوده که دلیل این عدم دسترسی ها این هست و احتمالا برای همین پاسخگو نبودند. جسارتا میشه اسم، وَ مشخصات اون کارمند مارو بگید؟
+بهتون میگم.. اما به وقتش. لطفا عجله نکنید و بگذارید کمی جلوتر بریم.
لبخندی زد، دیگه چیزی نگفت... بهش گفتم:
+ببینید جناب کاظمی، دیشب اون شخصی که با یک خانوم دستگیر شد، فقط یک کارمند ساده نبوده. بلکه اون شخص یک دانشمند اتمی در سازمان شما هست. نمیفهمم چرا به این سادگی هرجا میره و میاد، یا اینکه با هر کسی نشست و برخواست داره. این شخصی که دستگیر شد، آقای دکتر افشین عزتی هستند که به دروغ خودشون رو به ما دکتر محمدی معرفی کردند. این شخص به همراه یک خانوم در یک کافه دستگیر شده. تک تک این حضرات آموزش های لازم امنیتی رو دیدن تا مورد سوءِ استفاده قرار نگیرند. عدم رعایت مسائل امنیتی توسط این شخص بنده رو به شدت نگران کرده.
_موضوع دستگیری چی بود؟
+ظاهرا مسائل شخصی.
_چطور خبرش به شما رسید؟
+ببخشید، چرا فکر میکنید نباید برسه؟؟؟!!!
_قصد جسارت نداشتم، منظورم اینه که خودشون گفتن که از فلان جا هستند؟
+بله خودشون گفتن کارمند سازمان اتمی هستند، البته مجبور شد.. چون بخاطر درگیری فیزیکی و شکایت، یک ساعتی بازداشت بودن و بعدشم آزاد میشن. علت آزاد شدن اون ها رو لطفا نپرسید. ضمنا در وسائل ایشون، کارت پرسنلی ورود و خروج سازمان اتمی بوده، بعد از اینکه هویتش برای بچه های نیروی انتظامی رویت و محرز میشه، اونا هم به رده های بالاترشون خبر میدن، رده های بالای انتظامی هم به ستادخبری ما، وَ سپس همکاران ما هم به واحدی که بنده درونش خدمت میکنم.
سرش و انداخت پایین، تاملی کرد، گفت:
_افشین عزتی... !!!!
بلافاصله سرش و آورد بالا، به من و عاصف که کنارم ساکت نشسته بود نگاهی کرد، ادامه داد گفت:
+پس که اینطور.. میشناسمش. اما جناب سلیمانی اجازه بدید زود قضاوت نکنیم. بگذارید برم سازمان، به بچه ها بگم وضعیت پرونده و... این آقا رو بررسی کنن و بهم گزارش بدن، بعدش ان شاءالله تمام و کمال اون گزارش و میرسونم به شما.
+باشه. ممنونم. منتظر خبرتون می مونم پس. ریز تا درشت این آدم باید در بیاد، بعدش به دفتر ما باید خبر بدید. نهایتش تا دو ساعت دیگه وقت دارید. تاکید میکنم، فقط تا دو ساعت دیگه. میخوام بدونم دقیقا این آدم در چه قسمتی فعالیت میکنه الآن. ما یه سری داده ها رو جمع آوری کردیم اما کافی نیست. لطفا بررسی کنید، فورا خبرش و بهمون بدید.
_برسم اداره حتما شروع به کار میکنم.
+جناب کاظمی !!
_بفرمایید آقای عاکف.
+قضیه باید کاملا محرمانه بمونه. حواستون باشه. فقط ما سه نفر با خبریم. من_شما وَ همکارم ( آقاعاصف ) که الان در این اتاق هستن.
_بله چشم.
بلند شد بره، ماهم بدرقش کردیم. به اتفاق عاصف و کاظمی از پله ها رفتیم پایین. همینطور که پایین میرفتیم بهش گفتم:
+ آقای کاظمی، همونطوری که در جلسه امروز خدمتتون گفتم، بنده به واحد ضد جاسوسی منتقل شدم.
_راستی بهتون تبریک میگم..
+زنده باشید.. اینارو نمیگم که بهم تبریک بگید. اینارو میگم که بدونید ممکنه از امروز بیشتر باهم دیگه کار داشته باشیم. درخواست بنده از شما این هست که شبانه روز گوش به زنگ باشید.
_حتما.
+ضمنا، حواستون بیشتر به افراد سازمان بخصوص رده بالاها باشه.
✍️ ادامه دارد...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نوزدهم بعد از اینکه به معاون امنیت و حفاظت سازمان اتمی
وقتی گفت اختیارات فروانی داره، انگار آب سرد ریختن روی من. یعنی دقیقا جایی که حساسیت بالا داشت و مربوط به قسمت مهم و سری می شد. ما میدونستیم اون در این بخش هست اما فکرش و نمیکردیم که از وضعیت عادی به وضعیت خاصی رسیده باشه و این مسئولیت مهم و عهده دار باشه. با این حرف کاظمی سکوت کردم. عاصف به کاظمی گفت:
« یعنی جایی که دقیقا شهید مصطفی احمدی روشن بوده و مربوط به بخش تحریم های هسته ای کشور میشه. »
به کاظمی گفتم:
+همکارمون آقا عاصف دقیق گفتن، درسته؟
_بله. درست گفتن.
سرم و انداختم پایین تاملی کردم، مجددا به کاظمی نگاه کردم گفتم:
+آقای کاظمی، طبیعتا میزان دسترسی دکتر عزتی به مسائل سری، باید بسیار بالا باشه.
_دقیقا همینطوره.
مجددا چندلحظه ای سکوت کردم، به فکر فرو رفتم... خیلی عجیب بود برام. حالا شما هم بعدا دلیلش و میفهمید... به معاون امنیت گفتم:
+بچه های ما دیشب بررسی کردن، وَ دقیقا همین چیزی که شما فرمودید بود. یعنی آماری که سیستم درمورد عزتی به ما داد، همینی بود که شما دادید وَ درسته، ایشون در قسمت بازرگانی هست.
_خب.
+اما موردی که الان حائز اهمیت هست، در طول مسیر هم که با همکارم داشتیم می اومدیم اینجا، همکاران بنده از اداره (.....) این کِیس و بررسی کردند، وَ طبق خبر دقیقی که اون نهاد به واحد ما داده، ظاهرا آقای عزتی سه تا سفر به خارج از کشور داشته که خب ما تا اینجاش و خودمون از قبل میدونستیم.
_بله. درسته.. یک سفر به پاریس.
عاصف گفت:
« یک سفر هم به دبی »
من هم ادامه دادم گفتم:
+یک سفر هم به کشور اتریش.
کاظمی معاون امنیت گفت:
_بله درسته.
+حالا سوال اینجاست که آقای دکتر افشین عزتی در سفرهای کاری که همین سازمان شما به ایشون محول کرده، در ماموریت به کشور اتریش سه روز اضافه تر مونده !! علیرغم اینکه ماموریتش تموم شده بود. چیزای دیگه ای هم هست که نمیتونم فعلا بهتون بگم.
_بله، منم در پروندشون امروز داشتم بررسی میکردم چنین چیزی رو دیدم.
اعصابم به هم ریخت.. با عصبانیت گفتم:
+جناب کاظمی، شما قبل از ورود این شخص به قسمت بازرگانی سازمان که قسمت خیلی حساسی هم هست، در این واحد یعنی معاونت امنیت سازمان اتمی منصوب شده بودید.. درسته؟
_بله ولی معنای عصبانیت شمارو نمیفهمم.
بلند شدم از روی صندلی، گفتم:
+آقای محترم، ببخشید اینطور حرف میزنم. اما از این معاونت شما یک گزارش مبنی بر اینکه این آدم سه روز در اتریش اضافه مونده نه تنها به معاونت ما، بلکه به کل اداره و سازمان ما هم ارسال نشده. این خبری هم که به دست ما رسیده، برادران اداره (.....) خودشون فهمیدن. خب چرا؟؟؟
_چون که...
سکوت کردو از ادامه کلام منصرف شد.. بهش گفتم:
+چون که چی؟؟ جواب بده جناب آقای کاظمی معاونت حفاظت و امنیت سازمان انرژی اتمی. منتظرم!
_چون که کوتاهی کردیم.
+آها. که اینطور.پس کوتاهی کردید؟ آقای کاظمی میفهمید چی دارید میگید؟ این اسمش کوتاهی نیست، این اسمش غفلت هست. این اسمش میتونه کم کاری باشه. مسائل امنیتی شوخی بردار نیست. جناب! دارم بهتون هشدار میدم، قطعا با این کوتاهی شما وَ عواملتون برخورد خواهد شد.
_آقای سلیمانی بفرمایید من چیکار کنم؟
+بشینید از همین امشب تا زمانی که در این مسئولیت هستید و از برکت بعضی حضرات مسئولیت های مهمی در آینده میگیرید، شبی3مرتبه نکات امنیتی وَ مواردی که بهتون آموزش داده شده رو مشق کنید. بخصوص در حوزه نفوذ.
_مسخرمون کردید؟
+من نه! اما فکر میکنم ظاهرا شما سیستم امنیتی کشور و بنده و همکارانم مسخره کردید. الآن خبرش رسیده که این آدم3روز در اتریش اضافه مونده. اونم بچه های ما اگر از اون نهاد پیگیری نمیکردن، ممکن نبود ما خودمون بهش برسیم. چون اصلا به سیستم ما ارجاع داده نشده بود سفر این آقا. گزارش برامون نیومده از سازمان شما و معاونت امنیت اینجا. اینا اسمش کم کاری هست.
_شما حالا آروم باشید ، باهم درستش میکنیم.
+نه آقاجان.. این مسائل به این سادگی حل شدنی نیست.
_خب الان بفرمایید دستور چیه؟
+آقای کاظمی، این گافتون و سرفرصت بهش رسیدگی میکنم شخصا. اما از این لحظه به بعد، تا اطلاع ثانوی، تکرار میکنم تا اطلاع ثانوی به هیچ عنوان آقای دکتر افشین عزتی حق خروج از کشور رو برای هیچ ماموریتی نداره. اینو به مقامات بالاتر ازخودتون در این سازمان هم اعلام کنید.. والسلام. نامه تمام.
_چشم.
+مجددا تاکیدمیکنم، از این مسئله فقط منو شماوهمکارم باخبریم.
بعد از این حرفا به عاصف گفتم:
«بلند شو بریم.»
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_بیستم از کاظمی خداحافظی کردیم بعدش باعاصف برگشتیم اداره.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_بیست_و_یکم
بعد از تماس با عاصف، یک ساعتی رو فکر کردم. خوابم نمی اومد. نشستم یه کم قرآن خوندم و یه کم نماز خوندم و با خدا درد دل کردم، راز و نیاز کردم. به توصیه استاد اخلاقی که داشتم حدود صد بار ذکر یونسیه رو در سجده گفتم.. با اون ذکر غرق در آرامش شدم. اذان صبح که شد نمازم و خوندم، بعدش پیام زدم به رانندم که ساعت 5 صبح باشه درب خونمون.
خانومم بیدار شد بعد از اینکه نمازش و خوند صبحونه رو برام آماده کرد و منم خوردم، بعد راننده اومد دنبالم و رفتیم اداره. ساعت 6:00 صبح وقتی رسیدم، فوری رفتم دفترم. طبق معمول هر روز بسم الله گفتم و توسلی کردم به حضرت زهرا و امام زمان بعدش کارم و شروع کردم. تیترهای مهم روزنامه ها رو خوندم. بولتن های محرمانه ای که برام اومده بود مطالعه کردم.
ساعت 7 و نیم صبح بود که مشغول بررسی پرونده ها بودم، درب اتاقم به صدا در اومد. رفتم اثر انگشت زدم، درب و باز کردم، دیدم بهزاد هست.
سلام علیک کردیم، بعدش اومد داخل کاغذ پرینت تماس ها و پیامک های عزتی رو گذاشت روی میزم. محتوا رو بررسی کردم دیدم دقیقا حدسم درست بوده. چیز خاصی نبود که بخواد مارو حساس کنه.
اما دلم آروم نگرفت. گفتم بزار یکبار دیگه بررسی کنم، شاید من یه کم تند خوندم، یا بعضی قسمت های متن پیامک ها رو خوب ندیده باشم. همینطور که داشتم بررسی میکردم، لا به لای پیامک ها و تماس های عزتی چشمم افتاد به یک شماره که در این شش ماه اخیر، عزتی به اون خط فقط یکبار، اونم به شکلی خاص فقط یه دونه نقطه فرستاده که در پاسخ هم از شماره مقابلش این کلمه رو دریافت کرده:
« 9s »
به شماره نگاه کردم دیدم ایرانسله به بهزاد گفتم:
+فوری عاصف و برام بگیر.. بهش بگو که همین الان فوری بیاد دفترم کارش دارم.
_چشم.
سه دیقه بعد عاصف رسید...
_سلااامممم حاج عاکف.. صبحت بخیر.
+سلام. عزیز دل. صبح شماهم بخیر. میگم عاصف به این یه نگاه کن.
_چی هست؟؟
کاغذ پرینت تماس ها و پیامک های دکتر عزتی رو دادم بهش. گفت:
_آها متن پرینت پیام ها و تماس ها هست..درسته؟
_آره.
_ برای اونی هست که پیامک زدی دیشب؟ یا...؟؟
+برای دکتر عزتی هست.
_خب چی شده؟
+هیچ مورد مشکوکی نداشته. اما بین تموم این پیاما یه پیام خودنمایی میکنه..
_چی هست؟؟ کجاس؟ کدوم صفحه؟
+صفحه 5 دورش و خط قرمز کشیدم..
عاصف ورق زد، رفت روی صفحه مورد نظر، کمی مکث کرد، بعدش گفت:
_یعنی ممکنه پیام افشین خان عزتی به اون زن باشه یا یکی که...
حرفش و قطع کردم گفتم:
+فعلا مشخص نیست که این شخص چه کسی هست. اما باید بررسی کنیم. عاصف جان از اینکه انگار کد فرستادند برای هم دیگه، این برای من مورد سوال هست.. بهش مشکوکم... دقیقا یک بار در همون ساعتی که پیام داده به خط مقابل، تماس میگیره اما طرف مقابل پاسخی نمیده. وقتی پاسخ داده نمیشه به تماسش، سه دقیقه بعد ، از همون خطی که به عزتی پاسخ داده نشد، پیام میاد. پاسخی هم که اومده همینی هست که دورش و خط قرمز کشیدم. متنی که میبینی !! یعنی ! « 9s » . اینکه از حروفی مثل 9 s استفاده میشه برای من سواله.. میخوام ته ماجرارو در بیارم.. ممکنه چیزی هم نباشه.. اما میخوام بازم بدونم.
_ بزار این شماره رو در بیاریم ببینیم کیه.
+برو ببینم چه میکنی.
عاصف رفت، 20 دقیقه بعد مجددا اومد اتاق من. داشتم گزارش های شب قبل و که یکی از بچه ها آورد برام می خوندم.. گذاشتمش کنار گفتم:
+عاصف خان بگو ببینم اول صبحی چیکار کردی؟
_عرضم به حضورت این شماره که اون عبارت و برای دُکی جون فرستاده، سه روز بعد از دادن این پیامک سیم کارتش کلا مسدود میشه.
+مگه میشه یه سیم کارت ظرف سه روز مسدود بشه؟ فرآیند خاصی باید طی بشه برای مسدود شدن تا یه سیم کارت مسدود بشه. یک ماه اول یک طرفه میشه، در ماه دوم به طور کل مسدود میشه. شماره به اسم کیه؟
_ شماره به اسم یه پیر زنه 70 ساله هست.
تعجب کردم... گفتم:
+مگه میشه؟
_فعلا که شده.
+پیگیری این موضوع رو در دستور کار قراربده.. به عهده ی خودته. مشخصات این پیر زنه رو در بیارید تا بفهمیم کیه. منم که انگار خرم و باور میکنم افشین عزتی با اون همه یال و کوپال که اون شب با اون دختره جوون بوده، برای یه پیرزن نقطه میفرسته اونم برای عزتی s9 میفرسته !!!
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_بیست_و_دوم عاصف خندش گرفت گفت: _چشم. الان میرم بررسی می
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_بیست_و_سوم
عاصف خندید... بهش گفتم:
+ چون اون سه روز بیشتر از پایان ماموریتش در خاک اتریش موندگار شده، الآن برای ما موضوعیت داره. ما نمیدونیم طی اون سه روز چی گذشته. شیوه سرویس های جاسوسی دنیا و دستگاه های اطلاعاتیشون طی دهه های اخیر فرق کرده. سرویس های امنیتی دنیا بعد از رصد شخص مورد نظرشون فقط یک مرتبه اونم حدود دو سه ساعت ارتباط میگیرن با اونی که میخوان تا درصورت پذیرش ازش کار بکشن. دیگه همدیگرو هیچ وقت نمیبینن و فقط یک برنامه چندساله بهش میدن. ممکنه اینم همون باشه. البته بازم میگم، بستگی به اون شخص داره.
بلندشدم رفتم سمت تخته وایت بُرد دفترم.. ماژیک و گرفتم... نوشتم:
« بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله »
بعد ، روم و کردم سمت عاصف، گفتم:
+عاصف جان خوب دقت کن چی میگم، چی مینویسم.. به ذهنت بسپر... ما الان چندتافرضیه داریم.
مجددا برگشتم سمت تخته شروع کردم به نوشتن ، وَ همزمان برای عاصف توضیح دادم:
«یک: عزتی جاسوس است.»
«دو: عزتی طعمه است برای رسیدن دشمن به همکاران دیگر عزتی در سازمان انرژی اتمی.»
«سه: با وجود این دختر بی هویت فراری ، ممکن است دکتر عزتی در دام پرستوهای سرویس های بیگانه قرار گرفته باشه. حالا میخواد سی آی اِی ( CiA ) آمریکا باشه، یا اینکه اینتلجنت سرویس انگلیس ( Mi6 ) و یا اینکه موساد اسراییل.»
مجددا روم و کردم سمت عاصف، گفتم:
+اما فرضیه تو... ببین عاصف خان، فرضیه ی تو به نظرم 30 درصدش درسته وَ 70 درصدش رد هست. می دونی چرا؟
_چرا؟
+درست بودن حرفت به اینه که گفتی ممکنه ترورش کنند. من رد نمیکنم. ممکنه بخوان ترورش کنن !! اما پس از اینکه به مقصودشون رسیدن این کارو میکنند. اونم اینکه اگر مورد دومی رو که روی تخته نوشتم جزء احتمالات باشه، باز هم ما نمیزاریم چنین اتفاقی بیفته. بنظرم درصد ترور دکتر افشین عزتی خیلی پایینه.
_میزان؟
+من زیر 10 تخمین میزنم.
_خب.. تا اینجا قبول. اما اینکه میگی 70 درصد فرضیه من اشتباهه چی؟ میشه بگی؟
_ اشتباه بودن فرضیه تو به این دلیل هست که تجربه حرفه ای من میگه این فرضیه و تحلیل خیلی ضعیفه. دکتر مجیدشهریاری _دکتر مسعود علیمحمدی_احمدی روشن_رضایی نژاد، این دانشمندان زمانی که ترور شدن جوخه ی ترور موساد باهاشون طرح دوستی نریخت..یعنی یک نفوذی نبود که بیاد ازشون اسنادی رو بزنه بعد ترورشون کنه. البته خب شهریاری و علیمحدی با بمب ترور شدن، اما برای داریوش رضایی نژاد، تروریست اومد مستقیم ...
حرفام که تا اینجا رسید، دست سمت راستم و مثل تفنگ آوردم بالا، سمت عاصف نشونه گرفتم، گفتم:
+مستقیم اومد و بوم.. بوم.. بوم.. زدن بهش.
عاصف کمی فکر کرد.. ادامه دادم... گفتم:
+دقت کن به حرفم. اگر ماجرای دکتر افشین عزتی با این خانوم یک موردِ شخصی جز رابطه های معمولی نباشه، یا اینکه اصلا ما بیایم فرض رو بر این بگذاریم که اون زن عامل سرویس دشمن هست، باز هم فرضیه ترور باطل هست. چون با دکتر عزتی طرح رفاقت ریختن.
ماژیک و گذاشتم، از تخته فاصله گرفتم، رفتم نشستم روبروی عاصف روی مبل. عاصف گفت:
_آقا عاکف اگر هر کدوم از این فرضیه ها درست باشه، پس تا حالا دکتر افشین عزتی اطلاعات زیادی رو از مسائل محرمانه وَ سری و طبقه بندی شده ی صنعت هسته ای کشورو به دشمن داده.
+متاسفانه بله.. چیزی که داری میگی کاملا درسته. اما بزار یه نکته ای رو درمورد صحبتای قبلیمون بهت بگم، اونم اینکه ممکنه بعد از اینکه تاریخ انقضای عزتی تموم شد حذفش کنند، که بازم امر بعیدی به نظر میرسه. مگر اینکه عزتی بخواد دست و پاگیرشون بشه، اونوقت هست که دیگه حذفش میکنند. البته به این راحتی ها نه! چون مهره کلیدی هست براشون. اینم بهت بگم عاصف خان، اگر واقعا این کِیس یک کِیس جاسوسی یا نفوذی باشه، با همه ی تفاسیر درسته که اطلاعات حساسی رو به دشمن داده، اما بازم جای شکرش باقیه که به لطف خدا تونستیم از الآن سوارشون بشیم، وَ اینکه حداقل مهره اصلی که دکتر عزتی هست رو زیر چتر اطلاعاتی خودمون بگیریم.
_ با این سردرگمی فعلی تعقیب و مراقبت ها تا کی باید باشه؟
+فعلا که شروع شده. حاج هادی هم دستور داده زیر چترمون باشن.
_برنامه ی خاصی هم دارید؟؟
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_بیست_و_چهارم وقتی عاصف پرسید برنامه خاصی دارید، تاملی کر
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_بیست_و_پنجم
گفتم:
+تشریح کن.
_چیزی که سیستم به ما داده،با اون چیزی که این خانوم در اون شب دستگیری اسم و فامیلیش و به برادران انتظامی گفته خیلی متفاوته.
+یعنی دروغ گفته؟
_بله.. دروغ گفته. نام و نام خانوادگی این دختر مهناز ایزد طلب نیست.
عاصف کاغذ و از لای پوشه کشید بیرون... گفت:
_اسمش و مشخصاتش بر این اساس هست. « فائزه ملکی ، متولد 1363 ، قد 170 / وزن حدودا 60 / رنگ پوست سبز متمایل به روشن. خانوم فائزه ملکی فرزند آقای طهماسب ملکی و خانوم مینا لاکانی هست/ شغل پدر: تاجر/ وضعیت شغلی مادر: پزشک/ فائزه ملکی فرزند دوم خانواده هست و یک برادر بزرگتر از خودش داره/ همچنین یه خواهر کوچکتر از خودش داره/ آقای طهماسب ملکی یعنی پدر فائزه دوبار ازدواج کرد که فائزه حاصل ازدواج پدرش با همسر دوم هست. برادر بزرگتر فائزه، ناتنی محسوب میشه و حاصل ازدواج اولِ آقای طهماسب ملکی هست.»
+پس فائزه و خواهرش از یک مادرن، برادر ناتنی اون ها از همسر اول پدرشون! خب، بهم بگو دلیل ازدواج دومش و تونستی مشخص کنی؟
_در بررسی ها به این رسیدیم که فوت همسر اولشون باعث شد که با مادر فائزه ملکی ازدواج کنند. به نکته خاصی که حائز اهمیت باشه برخورد نکردیم.
+پدر فائزه چندوقت بعد از فوت همسر اولش ازدواج کرده؟
_سه ماه بعدش.
+جالبه..حداقل نگذاشت آب غسل میت خشک بشه. خب عاصف جان ادامه بده...
_ مادر فائزه دکتر هست و درخارج از کشور زندگی میکنه. در هلند به سر میبره و متخصص دندان و لثه هست. طبق بررسی هایی هم که داشتم وَ استعلامی که چنددقیقه قبل به دستم رسید از طریق واحد برون مرزی بخش ضدجاسوسی خودمون، همسر آقای طهماسب ملکی یعنی مادر فائزه تا الآن مورد مشکوکی نداشته.
+نامادری فائزه که فوت شد، چیکاره بود؟
_چیز خاصی ازش ثبت نشده.. فقط نوشته شده خانه دار بوده.
+خواهر فائزه چی؟
_خواهرشم با پسر یک آدم بسیار ثروتمندی ازدواج کرده که فعلا ساکن سوییس هستند.
+واییی عاصف.. سرم داره دود میکنه.. اینا چقدر خانواده ی متلاشی و به هم ریخته ای هستند. هر کسی رفته یه کشور دیگه ای داره زندگی میکنه. این چه وضعشه. میدونی چی برام جالبه؟
_چی؟
+فائزه. اما فعلا بگذریم. بهم بگو بررسی هایی که داشتی درمورد این ها، آیا این خانواده در اونور با ضدانقلاب و اپوزوسیون نشست و برخواست دارن؟ منابع ما در برون مرزی چیزی ندادن؟ مورد مشکوک و امنیتی گزارش نشده؟
_نه. در کانادا، هلند، سوییس تک تکشون، وضعیتشون سفید ارزیابی شده!
+هم پدر؟هم مادر؟هم برادر؟هم خواهر؟ وَ هم اینکه همسرِ خواهر؟
_بله.
+همسر برادرش چی؟
_در داروخانه ای که برای همسرش هست فعالیت میکنه.
+و اما... وضعیت فائزه!!! زود باش منتظرم.
_باید عرض کنم که فائزه ملکی فوق لیسانس هنر هست. تا مقطع فوق دیپلم ایران بوده. پس از اون به همراه خانوادش مهاجرت میکنه به کشور کانادا.
+بابت؟
_هم تحصیل ، هم اینکه بخاطر شغل پدرش.
+آها. یعنی اونجا بعدش رفته ادامه تحصیل داده؟
_بله.
+وضعیت خانوادش گفتی مثبت ارزیابی شده! اما وضعیت خودش چی؟ تا قبل از اینکه مجددا این روزها بیاد ایران در کانادا چطور بوده؟
_استعلامی که گرفتم، حاکی از این هست که تحرکات مشکوکی نداشته. کلا تا اینجا خانواده مثبتی ارزیابی شدن. زمانی که درایران بودن هم همین طور بودن. اما یه چیزی که مهمه وَ به نظرم باید بدونید، اونم اینه که مسیحی هستند.
+عجب... !!! که اینطور !!! پس مسیحی هستند !!!
_بله آقا عاکف. گزارش برون مرزی میگه که دو بار هم در تشکیلات بهایی ها فائزه رو دیدن.
+چه ربطی به هم دارند این دوتا؟ مسیحیت؟ بهاییت؟ نمنه؟
_ببخشید این آخری نمنه رو متوجه نشدم.
+ترکی بود.. نمنه معنیش میشه « یعنی چی ؟ »
عاصف لبخندی زد گفت:
_آها که اینطور.
+خب ادامه بده!
_ببین آقاعاکف، استعلامی که به دستم رسیده حاکی از این هست که فائزه ملکی یه رفیق بهایی داره به اسم روشنک ضرابی که ایرانی هست و اون طرف زندگی میکنه. بچه های برون مرزی ما در کانادا به اون تشکیلاتی که مربوط به بهاییت میشد نفوذ داشتند و در جلساتشون شرکت میکردند. گزارشاتی که به ایران دادن اینه که فائزه فقط به عنوان یک همراه با روشنک ضرابی حضور داشته. حتی عامل ما در اون کشور انقدر به اینا نزدیک شده که فهمیده روشنک ضرابی به زور وَ با التماس و خواهش فائزه رو به مراسمات بهاییان برده. فائزه به هیچ عنوان اعتقادی به حضور در اون مکان و فضارو نداشته.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_بیست_و_ششم بعد از اینکه عاصف درمورد روشنک ضرابی گفت که ب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_بیست_و_هفتم
عاصف گفت:
_الآن دفتر پیمان بودم که نامه شمارو نشون دادم این اسناد و مدارک رو در اختیارم قرار داده و تاکید کرده بهتون بگم با اون فیلم چندباری پدره رو تحت فشار قرار دادن که باید فلان حرف و بزنی، فلان برنامه رو پیاده کنید. وگرنه فیلم پسرت منتشر میشه.
+عجب جو بدی راه افتاده... پس موضع گیری های 9ماه اخیرش که گاهی تیتر بعضی روزنامه ها میشده بخاطر فشار روانی بوده که بابت فیلم پسرش روش بود!
_بله! دقیقا. اما خب پیمان که الآن برای من توضیح میداد گفته بهتون بگم که این مسئول گفته دیگه براش چیزی مهم نیست و تسلیم خواسته ی دشمن نمیشه. اینطور که معلومه این موضوع برای قبل از مستقر شدن من و شما در معاونت بخش ضدجاسوسی هست.
+پیمان نگفته چطور باهاش ارتباط میگرفتن؟
_از کانادا به همین مسئول زنگ میزدن.. یه نسخه از فیلم پسرش و براش فرستادند، گفتن یا فلان برنامه اقتصادی رو که دارید لغو میکنید، یا فیلم پسرت و در فضای سایبری منتشر میکنیم.
عاصف موبایلش و از جیبش آورد بیرون، اومد سمتم گفت:
_این ایمیلی هست که یکی از افسران ارشد اطلاعاتی سازمان سیا «CiA» آمریکا، به روشنک زده. ازش خواسته پسر آقای (...) در هتل «...» کانادا مستقر هست و محل تحصیلش هم در «...» هست، باهاش باید طرح دوستی ریخته بشه و بعدش هم باید برای اون پسر تور پهن بشه.روشنک چندبار با این افسر امنیتی آمریکادیدار داشته و پول هنگفتی گرفته
نگاهی به عاصف کردم گفتم:
+دمت گرم! بهت گفتم برو درمورد فائزه بررسی کن، اما رفتی جدوآباد فائزه و افراد مرتبط با اون مثل همین روشنک و مشخص کردی که کی هستن و چیکاره هستن. شیرمادرت حلالت.
_درس پس میدیم آقا...
بلند شدم داخل دفتر کمی قدم زدم. دلم میخواست دفترم پنجره داشت تا بازش میکردم و کمی هوای تازه استشمام میکردم. اما دفاتر ادارات و نهادهای امنیتی و اطلاعاتی، معمولا پنجره نداره. از بیرون همه خیال میکنن ساختمون مورد نظر پنجره و شیشه داره و هر وقت بخوایم میشه از داخل بازش کنیم، ولی راستش همش الکیه و به نوعی میشه گفت اون پنجره ها فرمالیته هست و پشت اون پنجره ها کلا دیوار کشیده شده. البته اینم بگم خداروشکر سیستم تهویه پیشرفته ای داریم که هوای تازه میاد داخل اتاق.
بگذریم...
حدود پنج دقیقه فقط قدم زدم فکر کردم.. عاصف همینطور زل زده بود بهم نگاه میکرد. به عاصف عبدالزهراء گفتم:
+چرا یه زنی که مسیحی هست و دو بار هم در تشکیلات بهایی ها دیده شده، وقتی از کانادا میاد ایران و مدعی هم هست که اومده اقوامش و ببینه، با یکی از متخصصین صنعت هسته ای ما ارتباط می گیره؟چیزی که من و حساس میکنه اینه که فائزه ملکی حتما میدونه وقتی در تهران اگر کسی مواخذش کنه، بایدمدارک شناسایی داشته باشه که هویت خودش و اثبات کنه. اما اون شب درون کیفش مدارکی نداشته.. اونوقت بهانش چی بود؟
_میگفت احساس خطر کردم که ازم سرقت کنن برای همین نیاوردم و گذاشتم منزل اقواممون. درصوتی که اقوامی در کار نبوده.تهشم با سناریویی که شما طراحی کردی، مبنی بر اینکه شاکی رضایت داده وَ اگر خودشون هم شکایتی نداشتند و... آزاد میشن میرن.
+عاصف خان، به پازل ها دقت کن! وقتی کنار هم چیده میشن، بدجور بودار میشه مسئله.
همینطور که داشتم قدم میزدم، رفتم سمت میز کارم،شماره دفترحاج هادی مدیر کل بخش ضدجاسوسی رو گرفتم.چندتابوق خورد جواب داد.
_سلام علیکم.
+سلام حاج آقا...عاکفم.
_بفرما
+میخواستم بابت اون پرونده ای که امروز درموردش صحبت کردیم گزارش اقدامات و بدم خدمتتون.. حضرتعالی وقت دارید؟
_تا دو ساعت آینده نه. چون دارم میرم با حاج کاظم و رییس جلسه دارم! اگر ممکنه بزار برای بعد از این جلسه. نگران هم نباش، بعد از این جلسه تو برای من در اولویتی جناب معاون.
+البته گزارشی که بنده نوشتم رو بهزاد آورد داد مسئول دفترتون تا بدن به شما، میخواستم با حضرتعالی هماهنگ باشم، اگر اجازه بدید از معاون ریاست سازمان اتمی دعوت کنم تشریف بیارن اداره، جهت یه سری صحبت های اولیه پیرامون همین موضوع.
_عیبی نداره. اگر واقعا نیازه دعوتش کن بیاد. ضمنا، با من زیاد درمورد این جلسات نیازی نیست مشورت کنی. بهت اختیار تام میدم از این لحظه به بعد هرکاری که در بخش معاونت ضدجاسوسی نیاز هست انجام بدی. این مسائل و با من نیاز نیست هماهنگ کنی. بنا بر تشخیص خودت عمل کن پسرم.
+خدا حفظتون کنه، بابت اطمینانتون هم سپاسگزارم حاج آقا.
_یاعلی.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_بیست_و_هشتم بعد از تماس با حاج هادی مدیر کل بخش ضدجاسوسی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_بیست_و_نهم
گفتم:
+موضوع از این قرار هست که چندشب قبل، به واحد ضدجاسوسی ما خبر رسید که یکی از کارمندان بخش هسته ای به همراه یک خانوم در کافه ای واقع در سعادت آباد دستگیر میشن. خب طبیعتا خبر که به ما میرسه ما حساس میشیم. چون خبر درمورد یک آدم آماتور نیست، بحث بر سر آدمیه که متخصص هسته ای هست.
معاون سازمان اتمی چشماش و نازک و ریز کرد، کمی هم اخم کرد. با تعجب پرسید:
_موضوع دستگیری چی بود جناب سلیمانی.
+ما که دستگیرش نکردیم.
_خب.
+اصل ماجرا اینه که ظاهرا همکار شما با صاحب کافه درگیر میشن و با تماس شخصی که معلوم نیست کی بوده نیروی انتظامی درجریان قرار میگیره. بعد از اینکه بچه های انتظامی به محل اعزام میشن این آقا و اون خانومی که به همراهش بوده و صاحب کافه رو میبرن به کلانتری. از طرفی هم چون چندساعتی رو کارمند سازمانتون و اون خانوم بازداشت بودن طبیعتا کلانتری وسائل همراهشون و موقع فرستادن اون ها به بازداشتگاه کشف و ضبط میکنه و نمیزاره داخل بازداشتگاه ببرن. ضمنا از اون آقا هم که سوال میپرسن، ظاهرا مدعی میشه در سازمان اتمی فعالیت میکنه. مامورین انتظامی هم در بررسی ها از وسائل جیب این آقا و بعدش هم با پرس و جویی که از شخص مورد نظر میکنن متوجه میشن که فرد بازداشت شده کارمند سازمان انرژی اتمی هست.
_اسم و فامیلیشون؟
+آقای دکتر افشین عزتی.
_ واقعا ؟!؟! جدی میفرمایید؟
+بله! چطور؟!
_خب کسی که سمت مهمی داره نباید به این سادگی تا این حد خراب کاری کنه.
+حالا شده دیگه.. اما خواهشی از شما داشتم.
_امر کنید درخدمتم.
رو کردم به عاصف، گفتم:
« توضیح بده عاصف جان. »
عاصف گفت:
«از شما میخوایم که از امروز، خیلی عادی دسترسی های این آقارو به مسائلی که احساس میکنید از لحاظ امنیتی در فاز سری و فوق سری هست کم کنید. همچنین دسترسی شخص مورد نظر رو به اسناد و مدارک هسته ای و فایل های طبقه بندی شده اتمی کشور به شدت کاهش بدید. باید اختیاراتش رو به صورت تدریجی کم کنید تا ما ببینیم به چه نتیجه ای میرسیم. دسترسی ایشون به سایت های هسته ای، وَ از همه مهمتر، تاکید میکنم از همه مهمتر، دسترسی ایشون به متخصصین سازمان رو باید خیلی فوری کاهش بدید.. چون ممکنه ایشون مسئله دار باشن، یا با توجه به اتفاقات اخیر، وَ به دلیل حساسیت موضوع که هر لحظه داره بیشتر میشه، احتمالِ خیلی از اتفاقات ضدامنیتی وجود داره. فعلا با اینکه در حال زیر نظر گرفتن اوضاع پیرامون ایشون هستیم، اما چون موقعیت حساسی رو از لحاظ شغلی دارن، صلاح بر اینه تا روشن نشدن مسئله، ما و شما ایشون رو محدود کنیم.»
معلوم بود که معاون سازمان اتمی هنگ کرده و مونده چه تصمیمی بگیره. بعد از اینکه چندثانیه مکث کرد گفت:
_فقط کاهش اختیارات؟
_ مگه شما راه حل بهتری به ذهنتون میرسه؟
اومدم وسط بحث، گفتم:
+ببینیدجناب معاون، من نگرانی های شمارو درک میکنم.
_بله. حقیقتش من نگران شدم.
+حق دارید. اما ان شاءالله اتفاقی پیش نمیاد.. خوب دقت کنید چی میگم، ما باید یک سناریویی رو تعریف و پیاده کنیم. خیلی عادی، بدون اینکه دکتر افشین عزتی بفهمه باید اون کار و انجامش بدیم.
_چه کاری باید انجام بدیم جناب عاکف؟ آخه ایشون در سطح دانشمند هست. مگه میشه سازمان اتمی به همین راحتی متخصصی در طراز دکتر افشین عزتی رو کنار بگذاره؟
+شما نمیگذارید من حرفم و بزنم و تموم بشه. فقط میخواید نگرانی خودتون رو در فضای جلسه حاکم کنید. لطفا اول بشنوید، بعد جواب بدید بگید میشه یا نمیشه! ما که هنوز چیزی نگفتیم. همون اولم گفتم نگرانی شمارو درک میکنم.
_عذر میخوام بفرمایید.
+جناب معاون. آقای دکتر افشین عزتی باید از اون بخشی که در سازمان هست کنار گذاشته بشه، اما الان نه. زمان باید بگذره تا شما اینکارو کنید وَ در کنار این عمل شما، ما هم همزمان اقدامات اطلاعاتی لازم مدنظر خودمون و انجام میدیم. لطفا نگران نباشید، چون من و همکارانم کار خودمون و خوب بلدیم و میدونیم چطور اقدام کنیم.خیالتون جمع باشه بهتون کمک میکنیم اما لطفا دقت کنید با برنامه ای که ما برای شما طراحی میکنیم میرید جلو.جناب معاون حق ندارید از اون خطی که ما براتون ترسیم میکنیم ذره ای عدول کنید. وگرنه هر اتفاق تلخی که در این پرونده بیفته وَ مسیر هدایت پرونده رو عوض کنه، چه از لحاظ مالی، چه از لحاظ جانی، مسئولیتش با بنده و تیم بنده نخواهد بود. این و همین الآن با شما اتمام حجت کردم تا بعدا گله و شکوه و شکایتی وجود نداشته باشه.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد.⛔️
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی وقتی به معاون ریاست سازمان اتمی گفتم اگر طبق مسیری که
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_سی_و_یکم
فوری یه کاغذو قلم از جیب پیرهنم در آوردم، برای عاصف نوشتم:
«موضوع: خیلی فوری/ برو به بهزاد بگو از کاظمی معاون امنیت سازمان اتمی چه خبر؟ گزارش و آماده کنه، بعد از این جلسه برام بیاره.»
کاغذ و دادم به عاصف، یه نگاه خیلی کوتاه چند ثانیه ای کرد به محتوای درون کاغذ بعد بلند شد رفت سمت دستگاه خرد کن کاغذ، مطلبی که نوشتم و انداخت داخل دستگاه و از بین برد اون و !
نکته اول: دلیل این که گفتم موضوع معاون امنیت سازمان اتمی رو پیگیری کنن این بود که «چرا وقتی دکتر افشین عزتی پس از اتمام ماموریت محول شده ، به شکل غیر قابل باوری 3 شبانه روز بیشتر در خاک کشور اتریش می مونه! وَ بابت این موضوع هیچ گزارشی به اداره ما نمیرسه !! از همه مهمتر چرا معاون امنیت وقت آقای کاظمی بود چنین گزارشی رو به ما نداد؟ حتی در جلسه ای هم که باهاش داشتیم جواب قانع کننده ای بهمون نداد!
نکته امنیتی بسیار مهم: مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، دلیل این که همکارم آقای عاصف عبدالزهراء کاغذی که بهش دادم بعد از خوندن برد داخل دستگاه خرد کن کاغذ انداخت این بود که یک افسر امنیتی و اطلاعاتی هیچ چیزی رو نمینویسه و باید به ذهنش بسپره! اگر هم نوشت بلافاصله باید اون و از بین ببره تا کسی بهش دسترسی پیدا نکنه! دلیل کار عاصف هم این بود که چون من وسط جلسه با معاون سازمان اتمی بودم خودش این کارو کرد، وَ بعد از اینکه محتوای کاغذ رو خوند، انداخت درون دستگاه تا از بین بره!
شاید بگید مجددا میشه از دستگاه خرد کن اون تیکه های ریز کاغذ رو گرفت و در کنار هم قرار داد وَ به متن اون کاغذ پی برد، یعنی دقیقا همون کاری که در لانه جاسوسی زمان انقلاب صورت گرفت. بله حدس شما درسته، اما در اداره ی ما یک زمین خالی وجود داره برای پس از خرد کردن اون کاغذها با دستگاه!
در اون زمین خالی حفره هایی مثل تنورهای پخت نان که مردم روستایی در زمان قدیم داشتند وجود داره که هر دو الی سه روز، تمامیه نیروها موظف هستیم اون کاغذهای تیکه تیکه شده رو از دستگاه خردکن کاغذ دفترمون خالی کنیم، وَ بدونِ اینکه یه دونش جا بمونه یا در جایی بیفته که بعدا کسی بگیره اون و، باید درون یک پلاستیکی قرار بدیم و ببریم داخل اون حفره های به شکل تنور بریزیم. بعد از این کار هم باید با بنزین تمام اون کاغذها رو آتیش بزنیم تا به طور کامل محو بشه و از بین بره.
بعد از اینکه عاصف رفت اتاق بهزاد، منم به بحث ادامه دادم. گفتم:
+ جناب معاون، موضوع دکتر افشین عزتی کاملا سکرت بین ما می مونه. تنها کسی که غیر از شما با خبر میشه، یک مقام بالاتر از شماست که لطف کنید هرچه زودتر ترتیب این جلسه رو بدید!
_چشم خیالتون جمع.
+در ضمن،آقای افشین عزتی سال گذشته ماموریتی داشتن به خارج از کشور، که پس از اتمام ماموریتش، با سه روز تاخیر به ایران بر میگردن و هیچ سند و دلیل و مدرکی هم ثبت نشده که به چه علتی 3 روز در یک کشور دیگه موندگار شدند!! پس حساسیت ما رو درک کنید.
کمی مکث کرد، گفت:
_چشم پیگیری میکنم.
+ممنونم از شما. من دیگه عرضی ندارم. شما اگر امری دارید در خدمتم.
_نه منم صحبتی ندارم. فقط باید برم برای کاهش اختیاراتش فکری کنم.
+ از شما ممنونم که تشریف آوردید.
هر دوتا بلند شدیم به هم دست دادیم. ازش تشکر کردم و رفتیم بیرون از اتاقم. وقتی رفتیم بیرون دیدم عاصف هم از اتاق بهزاد که کنار اتاقم بود اومد بیرون! به عاصف گفتم بدرقش کنه تا کنار ماشین تیم حفاظتش.
این شرح بسیار کوتاهی از اون دیدار دوساعت و نیم بود.
بعد از رفتن معاون ریاست سازمان انرژی اتمی کشور، گزارش جلسه رو نوشتم بردم بالا دادم به مدیرکل بخش ضد نفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضد تروریسم یعنی حاج هادی که من معاونش بودم.
قرار شد رییسمون بعد از بررسی محتوای گزارش جلسه ی من با معاونت ریاست سازمان اتمی، اون گزارش و بفرسته برای حاج کاظم معاون کل تشکیلات و حاج کاظم برای حجت الاسلام (...) رییس کل تشکیلات امنیتی ما!
بعد از اینکه اون روز کارم تموم شد، رفتم حسینیه اداره نمازم و خوندم و بعدشم راهی سلف اداره شدم! خیلی ضربتی، مختصر ناهاری خوردم و اومدم پارکینگ اداره با راننده رفتیم سمت یکی از خونه های امن. قرار بود اون روز از یک مسئول دوتابعیتی که جاسوسی کرده بود بازجویی کنم. چون مسئول پروندش خودم بودم و دو هفته ای بردیمش زیر ضربه و دستگیرش کردیم.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_سوم _وای خدای من. محسن جان من اصلا چنین منظوری نداش
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
بعد از جلسه با امیر و هادی و سروش که دو ساعت و نیم به طول انجامید، وقتی بچه ها رفتند، بهزاد زنگ زد گفت: « عاصف میخواد بیاد داخل، شمارو ببینه. »
گفتم: « بهش بگو الان میام بیرون. میریم پایین نماز. چون نزدیک مغرب هست. »
از دفتر رفتم بیرون، به اتفاق عاصف رفتیم حسینیه اداره که داخل حیاط بود، نماز مغرب و به اتفاق رفقا به صورت جماعت خوندیم. وقتی نمازم تموم شد دقایقی سر به سجده گذاشتم، با خدای خودم خلوت کردم. مناجات کردم:
« اللهم انی اسئلک الامان، یوم لا ینفع مال و لا بنون. خدایا ازت درخواست امان میکنم برای روزی که نه مالم، وَ نه فرزندم، به حالم هیچ سودی نمیبخشه. »
مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، این مناجات مولای متقیان آقای ما حضرت علی علیه السلام در مسجد کوفه هست. بعد از اینکه سر از سجده بلند کردم، دیدم همه رفتند اما عاصف کنارم همچنان نشسته!
عاصف گفت:
_قبول باشه عاکف جان. خب حاجی باید چیکار کنیم برای عزتی.
+بلند شو بریم دفتر.. دارم بهش فکر میکنم. احتمالا امشب یا فردا صبح شروع میکنیم.. خیلی عجولی این چندوقت.. نمیدونم چرا.. بزار ببینیم اصلا از این آدم چیزی در میاد یا نه؟ اگر در اومد که بدا به حالش. اگر چیزی هم ازش در نیومد که خوشا به حالش. ولی من احساس میکنم هرچی میریم جلوتر این پرونده بو دار تر میشه.. به هر حال باید منتظر بود.. بزن بریم.
با عاصف رفتیم دفتر.. دوتایی نشستیم کمی اوضاع پرونده، داشته ها و نداشته ها، وَ همچنین اقدامات لازم رو بررسی و تحلیل کردیم تا همه ی جوانب و در نظر بگیریم.
به عاصف گفتم:
+عزتی ترسیده بود اونشب. احتمال قوی فعلا روی حالت استندبای مونده. به بچه ها گفتی که تعقیب و مراقبت نامحسوس داشته باشن دیگه؟
_بله گفتم. شما هم که خودتون دستور مستقیم دادی.. الحمدلله اعضایی که مشخص کردید مشغولن.
+الان چه کسی رو گذاشتی که دکتر عزتی مستقیم زیر چترش باشه؟
_حدید رو گذاشتم.
بی سیمم و گرفتم، به کسی که جلوی درب خونه عزتی کمین کرده بود، رفت و آمدهارو چک میکرد پِیجش کردم:
+حدید/عاکف.
_آقاعاکف سلام. بفرمایید به گوشم..
+سلام.. موقعیت؟
_نزدیک منزل سوژه مورد نظر هستم.
+وضعیت؟
_ چشم عقاب.
+همه چیز تحت کنترله؟ مشکل خاصی نداری؟
_بله همه چیز تحت کنترله، خداروشکر مشکل خاصی هم رویت نشده.
+خدا حفظتون کنه..کاری پیش اومد خبرم کن.. بی سیمم روشنه. امشب عقیق بهت دست میده و مثبت میشه ان شاءالله تعالی.
_ممنونم.
+وضعیت رفت و آمد به مکان مورد نظر تا این لحظه چطور هست؟
_ تا این لحظه رفت و آمد خاصی نبوده که حساسیت برانگیز باشه. تموم موارد تحت کنترل هست. با دوربین هم مشغول ثبت و ضبط موارد مهم هستیم.
+بسیار عالی.. خوب گوش کن ببین چی میگم حدید.. تموم تحرکات ، وَ همچنین ورودی و خروجی ها رو زیر نظر بگیرید.. به هرچیزی که مشکوک شدید منو در جریان بزارید.. یه وقتی هم اگر به من دسترسی نداشتید، مثلا ممکنه جلسه باشم یا نتونید ارتباط بگیرید، در غیاب من فقط و فقط با 800 ( عاصف ) کانکت میشید!
_به روی چشم.
+یاعلی.
مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، با مجوزات قضایی و... حدود 5 هفته رو بچه های ما با مراقبت های ویژه وَ نا محسوس دکتر افشین عزتی رو کنترل میکردن، اما مورد مشکوکی رویت نشد. رییس سازمان اتمی یک جلسه ما رو بعد از دیدار با معاونش پذیرفت، اما جلسه ما به 10 دقیقه هم نکشید و فوری اون جلسه رو ترک کرد و رفت نهاد ریاست جمهوری وَ طی اون پنج هفته به هیچ عنوان نتونستیم باهاش دیدار کنیم. نمیدونم چرا !!! جالبه مگه نه؟
حالا بعدا میفهمید مشکل کار از کجا بود!
اما معاونت سازمان اتمی به بهانه های مختلف طرح کاهش اختیارات دکتر افشین عزتی رو کلید زده بود ولی نتونستن زیاد محدودش کنند. خداروشکر با همه ی این تفاسیر تمام چیزها داشت طبق برنامه ای که من چیده بودم پیش میرفت. به جز دیدار ریاست سازمان اتمی! گاهی انقدر تحولات و اتفاقات مربوط به این پرونده حلزونی پیش میرفت که احساس میکردم ممکنه چیزی نباشه و فقط حساسیت ما رو برانگیخته باشه.
اما تجربه، عقل، منطق وَ همچنین اصول کاری و تجربیات حرفه ای حدود 12 سال اخیر من، بهم میگفت صبر کن عاکف. ان شاءالله که چیزی نباشه اما شاید یک درصد خبری باشه. پس اون یک درصد باید برات مهم باشه.
پنج هفته ای از شروع پرونده گذشته بود که یک شب از دفتر حاج کاظم معاون کل تشکیلات بهم زنگ زدن که حاجی میخواد شمارو ببینه.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_پنجم پنج هفته ای از شروع پرونده گذشته بود که یک شب م
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_سی_و_ششم
گفتم:
+میگم بچه ها توی قفست یه چیزی بفرستن .. تو هم بگیر بازش کن بررسی کن. اگر با اون چیزی که میبینی مطابقت داشت و « + » بوده، حتما خبرم کن.
_چشم.. منتظرم.
رفتم بیرون از اتاقم و به بهزاد گفتم:
« همین الان خیییییللللللی فوری.. تاکید میکنم خیلی فوری، یه نسخه از عکس فائزه ملکی رو میفرستی برای موقعیت حدید.. بفرست به ایمیلش.
_چشم آقا
+ عاصفم پیدا کن بگو بیاد دفترم.. به جایگزین حدید که عقیق هست بگو خودش و فورا برسونه محل مورد نظر. »
از دفتر بهزاد مجددا برگشتم به اتاقم.. چند دقیقه بعد عاصف هم اومد.. بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در و براش باز کردم.. با بهزاد اومدن پیش من.. به بهزاد گفتم:
+چیکار کردی؟؟
_عکس و فرستادم برای حدید.. عقیق هم به محل اعزام شدند.
+ممنونم..میتونی بری به کارت برسی.
بهزاد رفت، اومدم داخل تازه میخواستم با عاصف شروع کنم به صحبت کردن، که ویبره تلفن کاریم نظرم و به خودش جلب کرد. کد گوشی رو وارد کردم، صندوق و بازش کردم..
متن پیامک:
« سلام حاج آقا.. ببخشید پیام میدم.. شارژ بی سیمم تموم شده متاسفانه.. علی ( حدید ) هستم.. تصویری که برام اومد، همون شخصه...تایید میشه... »
پیام و به عاصف نشون دادم.. بهش گفتم:
« عاصف! فائزه رفته خونه ی دکتر افشین عزتی.علی ( حدید ) رو برام بگیر. »
تا یادم نرفت یه چیزی رو بگم، اونم اینکه حدید به معنای آهن هست.. یک آهن سفت و سخت.
عاصف با تلفن دفتر شمارش و گرفت، وقتی که حدید جواب داد، عاصف گوشی رو داد به من. بهش گفتم:
+ عاکفم.. خوب گوش کن ببین چی میگم.. ممکنه تاقبل از اینکه عقیق بهت برسه، زنه زود بیاد بیرون و بره.. اگر این اتفاق افتاد و اون خانوم خواست بره، به طور نا محسوس تعقیبش میکنی و لحظه به لحظه وضعیت رو گزارش میکنی. حله؟
_چشم حاج آقا.. حتما... بله حله.
+ضمنا، ممکنه موقعیت تو با عقیق رو که اگر زود رسید بهت، وَ در ترافیک گیرنکرد، تغییر بدم... اگر عقیق زودتر رسید و خانومه هنوز نرفته بود، تو شیفتت تموم نمیشه... ممکنه پوشش باشه وَ زنه بخواد تنها بره به جایی، وَ مرده هم پشت سرش بزنه بره جایی دیگه یا به یک جای مشترک.. دو ساعت بیشتر می مونی. اگر نرفت کارت تمومه.
_به روی چشمام آقاعاکف..
+یاعلی مدد.
قطع کردم... بیسیم زدم به عقیق:
+عقیق صدای منو داری؟؟
_بله دارم صداتونو..امر کنید..
+موقعیت؟
_نزدیک محل مورد نظر هستم..
+چقدر دیگه؟
_حدودا بین ده دقیقه، تا ، پانزده دقیقه دیگه..
+اگر تا قبل از خروج اونه زنه مثبت شدی، به حدید دست میدی. زنه با تو. مرده با حدید. وگرنه برعکس.
_دریافت شد. چشم. رسیدم خبرتون میکنم.. یاعلی
+تمام.
به عاصف گفتم: « بررسی کن و ببین حوالی اون منطقه دوربین نداریم؟ »
عاصف با یکی از بچه ها که روی این پرونده درگیرش کردیم تماس گرفت که اگر موقعیت تصویری داریم از اونجا، بفرستن روی مانیتور من.. اما متاسفانه نداشتیم..
فوری به عاصف گفتم: «یه نیروی خانوم میخوام..»
عاصف عبدالزهرا یه بررسی کرد وَ یکی از خانومای همکارو که از نزدیکترین نیروها به محل مورد نظر محسوب میشد، فرستاد سمت موقعیت حدید وَ عقیق.
از آخرین ارتباط عقیق با ما بیست دقیقه ای گذشته بود. اومد روی خط، پشت بیسیم گفت:
« عاکف/عقیق..»
اون لحظه چون فاصله داشتم و دستم بند نوشتن گزارش بود، به عاصف گفتم جوابش و بده...
عاصف بیسیم و گرفت؛ گفت:
« عقیق جان، 800 هستم... آقاعاکف میشنوه صدات و الآن.. شما بگو ... »
گفت:
« من الان در موقعیت حدید هستم.. با فاصله داریم رصد میکنیم منطقه رو.. »
جواب و به عاصف گفتم.. عاصف بهش رسوند مطلب و گفت:
« تا چند ثانیه دیگه یه کد به خطت میزنم و نیروی مورد نظر و معرفی میکنم تا به شما ملحق بشن.»
« دریافت شد.. ممنونم. »
عاصف با يک خط امن به عقیق کد 3200 و فرستاد.
همه منتظر موندیم تا فائزه ملکی که رفته داخل خونه عزتی بیاد بیرون.. از طرفی هم منتظر بودیم ببینیم عزتی میاد بیرون و همراه اون میره به جایی یا نه. منتظر موندیم ببینیم اصلا فائزه شب و میخواد خونه ی عزتی بمونه یا...؟!؟! خیلی اما و اگرها و علامت سوال ها درون ذهنم بود که دوست داشتم سریعتر حلش کنم.
تا اینکه یه هویی...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #سی_و_نهم گفتم: +فاطمه، این پسره بهزاد دیگه واقعا داره کچلم م
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_چهلم
گفتم:
+جالبه! گندش از دیشب کم کم داره میزنه بیرون.
_چطور؟
+حالا.. بماند.. فقط شما یک لطفی بکن، در داخل سازمان ایشون و بیشتر کنترل کنید. بخصوص از لحاظ حضور در بعضی قسمت ها و بخش های مهم. از این به بعد باید بیشتر حواستون جمع باشه.
_چشم.
+امر دیگه ای؟
_خیر. فقط خواستم بابت این موضوع شما رو در جریان بزارم. ضمنا، اینم بگم که دکتر عزتی تلاش داشت رییس و ببینه اما چون از قبل با هم هماهنگ بودیم، وَ رییس درجریان بود گفتم فعلا وقت نداره.
+بسیارعالی.. با همین فرمون پیش برید.. فقط خواهشا هر وقت که دکتر افشین عزتی وقت ملاقات با شما یا با ریاست سازمان رو خواستن یه جوری بپیچونیدش. در حال حاضر به هیچ عنوان اجازه ملاقات ندید.
_چشم. حتما.
خداحافظی کردیم و بعد از تماس نشستم فکر کردم. تصمیم گرفتم برم دفتر حاج هادی رییس بخش ضدجاسوسی. ده دقیقه نشستم و جلسش تموم شد. همه که اومدن بیرون، مسئول دفترش هماهنگ کرد من رفتم داخل. سلام علیکی کردم، گزارش توضیحات معاونت سازمان اتمی رو بهش دادم. گفت:
_ممنون عاکف. یه زحمت بکش، از این به بعد خودت مستقیم جلسات و تماس های مربوط به این پرونده رو هدایت کن و من و درگیر نکن. چون کارای واجب تر دارم. شما از طرف من، این صلاحیت و داری که جلسه با ریاست سازمان اتمی و معاونتش رو هم بری. از امروز میخوام فقط گزارش بشنوم و ته ماجرارو بهم بگی. پس هماهنگی ها با خودت.
+حاج آقا شما هم مثل حاج کاظم همه ی امور رو به من واگذار نکنید.
_من به تو اطمینان دارم. تو معاون من در ضدجاسوسی هستی. از توانایی تو با خبرم.
+خب بعضی جاها واقعا از تصمیم من خارج هست. اونارو چی؟
_تو هر تصمیمی بگیری من اطمینان دارم. چون ثابت شده ای برای سیستم. اگر یک وقتی واقعا به معنای حقیقی کلمه در بعضی مسائل گیر کردی، حالا میخواد جلسات و ارتباطات و یا از همه مهمتر عملیات ها باشه، میزان دسترسی و ارتباطت با من فعلا 20 درصد هست. ما بقی رو میخوام خودت حل کنی. این پرونده مخصوص خودته. میخوام خودت و نشون بدی تا ببینم چقدر در این بخش جدید میتونی موثر باشی.
تاملی کردم گفتم:
+چشم. امیدوارم بتونم از پس کارا بر بیام. ولی لطفا منو محدود نکنید برای ارتباط با خودتون..
_نه محدودیت نیست. یک نجربه هست! پس برای خودت سختش نکن.
+باشه ممنونم حاج آقا.. اگر امری دارید من درخدمتم، وگرنه من عرضی ندارم.
_نه بفرمایید. ضمنا، تا یادم نرفته بهت بگم، برای ارتباط معاونت سازمان انرژی اتمی با شما به عبدالله سپردم یه خط امن ایجاد کنه تا راحت گفتگو کنید.
از حاج هادی تشکر کردم و از دفترش اومدم بیرون! رفتم سمت دفترم، وقتی وارد شدم دیدم عاصف داره تند تند صدام میکنه.. دلشوره گرفتم.عاصف همینطوری پیج میکرد:
_ عاکف/عاصف عبدالزهرا... از عاصف به عاکف... از عاصف عبدالزهرا به عاکف...
توی دلم گفتم « زهر مار چخبرته مریض ».. دستم و بردم سمت گوشم، گوشی ریزی که درون گوشم بود و کمی فشار دادم که جوابش و بدم... آروم گفتم:
+بگو عاصف جان. میشنوم صدات و !!
_سوژه مورد نظر از محل کارش خروج کرده.. منم الان پشت سرش قرار دارم. دستور چیه؟
+همچنان میری دنبالش.. اگر در موقعیت 3512 ( سی و پنج دوازده مسیر هتل و محل اقامت فائزه ملکی ) قرار گرفت، بهم خبر بده.
_دریافت شد.. بهتون خبر میدم.
بعد از دقایقی اتفاقی افتاد و خبرایی رسید که هیچ وقت فکرش و نمیکردم!
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_دوم سوار ماشین ک شدم، در طول مسیر همش مشغول آنالیز
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_چهل_و_سوم
بزارید اون کدو براتون بگم چطور بود و چی بود. روی اون کاغذ نوشته بودم " الم یعلم بان الله یری " در کنارش یه شکلی رو کشیدم که شبیه به "دوربین" بود اما کسی متوجه نمیشد. کنار اون عکس یه خونه خرابه رو هم کشیدم... اگر کسی این کاغذ و میگرفت نمیفهمید چخبره. اما بزارید بیشتر از این توضیح بدم که منظورم از این کد چی بود.
برای خودم در ذهنم، این دو جمله رو ثبت کرده بودم و برای اولی آیه قرآن و نوشتم، برای دومی عکس یه خونه رو کشیدم:
« دوربین / خونه نشینی. »
نگاهی به کاغذ کردم به فکر فرو رفتم. این دوتا کدی بودن که برای خودم نوشته بودم.. صدای درب اتاقم اومد. بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در باز شد. بهزاد بود. اومد داخل گفت:
_ آقا عاکف سلام.
+سلام. چی شده.
_مهران خبر داده همسر افشین عزتی با بچه های کوچیکش رفته خونه پدرش... پدر و مادرش مشهدی هستند.
+ ممنونم از پیگیری ها.. یه هماهنگی بکن با دفتر معاون ریاست سازمان اتمی. تا یکساعت دیگه باید ببینمش.
_چشم. الان میرم هماهنگ میکنم.
بهزاد رفت و حدود 10 دقیقه بعد زنگ زد گفت « هماهنگ شده.. میتونید برای ساعت 10 صبح برید اونجا. »
تا ساعت 9 کارام و رسیدم بعد به سید رضا و عاصف عبدالزهرا گفتم آماده بشن که بریم.. رفتم پایین داخل پارکینگ اداره سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت یکی از سایت های هسته ای کشور که دفتر اصلی رییس سازمان اتمی و معاونش در اون موقعیت بود. هماهنگ شدو رفتیم داخل سازمان.. جلوی ساختمون مورد نظر پیاده شدیم.. سیدرضا داخل ماشین موند، من و عاصف رفتیم داخل ساختمون اصلی محل ملاقات.
در بَدوِ ورود به ساختمون، همون اول رفتیم دفتر معاونت سازمان اتمی. بعد از اینکه وارد دفتر معاونت شدیم سلام و احوالپرسی کردیم و با عاصف نشستیم روبروی معاونت سازمان. سر صحبت باز شد.. گفتم:
+جناب معاون علیرغم اینکه مشغله فراوان دارید، اما ممنونم که ما رو به حضور پذیرفتید. اگر اجازه بدید، چون که هم ما فرصتمون کمه وَ هم شما مشغله دارید، بدون اتلاف وقت بریم سر اصل مطلب.
_خواهش میکنم آقای سلیمانی. بفرمایید.
+عرضم به محضرتون، هدف بنده این بود که بیام اینجا تا به طور مستقیم با حضرتعالی صحبت کنم. علیرغم اینکه میتونستم با خط امنی که قرار داشت با شما صحبت کنم اما بازهم تعمدا ترجیح دادم که پشت تلفن این مسائل رو مطرح نکنم.
_در خدمتم میشنوم.
+بنده یک طرحی رو خدمتتون ارائه میدم که باید پیاده سازی کنیم. چون آخرین گزارشی که از شما به طور مکتوب دستم رسید این بوده که طرف داره کله شق بازی در میاره و گستاخانه داره به بعضی قسمت ها سرک میکشه.
_بله! متاسفانه دقیقا همینطور هست! آقای عاکف، من خیلی نگرانم.
+به من بگید که جنابعالی شخصا وَ به طور مستقیم به دفتر کارمندان یا بخش های مختلف سایت، وَ از همه مهمتر به دفتر متخصصین و دانشمندان دسترسی دارید یا خیر؟
_بله... به همه ی این موارد دسترسی دارم. چطور؟
+پس زحمت بکشید همین الآن از طریق دوربین به من نشون بدید آقای عزتی در کجای سازمان قرار دارند و مشغول چه فعالیتی هستند؟
_باید اول بررسی کنم. پس چند لحظه به من زمان بدید.
+ممنونم. بفرمایید.
دو دقیقه ای زمان برد تا مانیتورای بزرگی که درون اتاقش بود و روشن کنه. بعد، از طریق همون مانیتورهایی که داخل اتاقش نصب شده بود تلاش کرد دکتر افشین عزتی رو پیدا کنه اما نتونست. وقتی فهمیدم نتونسته پیدا کنه دیدم داره تلفن میزنه به جایی.. گفتم:
+دارید چیکار میکنید؟
_دارم زنگ میزنم به یکی از همکاران تا بهم بگه دکتر عزتی کجاست؟
+با اجازه ی کی؟ من بهتون گفتم باید این قضیه محرمانه بمونه. شما حق ندارید به همین راحتی الان سراغ دکتر عزتی رو بگیرید. چون شرایط فرق کرده. دقیقا بگید به کدوم همکارتون میخواستید بگید؟
_به آقای کاظمی معاون امنیت و حفاظت سازمان که الآن سرپرست موقت حراست سازمان هم هستند.
+بسیارعالی! فقط سوال میپرسید. فقط چیزی اضافه بینتون رد و بدل نشه.
_بله حتما!
زنگ زد به معاون امنیت سازمان و سراغ افشین عزتی رو گرفت. تلفن روی آیفون بود. کاظمی از پشت تلفن گفته بود: «آقای دکتر عزتی الآن برای کاری رفته به بخش 13 که مربوط به کنترل سانتریفیوژها هست.»
بعد از اینکه تلفن و قطع کرد، از طریق دوربین رفت روی بخش 13. 30 تا دوربینی که در اون بخش فعال بوده رو آورد روی 4 تا مانیتور بزرگی که درون اتاقش نصب بود. خیلی راحت با عاصف و معاون ریاست سازمان اتمی بررسی کردیم. تونستیم دکترافشین عزتی رو پیداش کنیم. زوم کرد و دیدیم که شخص مورد نظرمون مشغول کار هست. اما...
⛔️کپی و هرگونه استفاده از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود. ⛔️
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_پنجم وقتی گفتم بفرمایید ادامش و بگید گفت: _هیچچی.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_چهل_و_ششم
معلوم بود معاون سازمان اتمی جا خورده... ادامه دادم گفتم:
+بعدش که همه دارن میرن، به آقای دکتر افشین عزتی میگید شما بمون کارت دارم. وقتی که تنها شدید بهش بگید آقای دکتر عزتی لطفا شما حواست بیشتر جمع باشه.. چون بچه ها درمورد شما نامه خصوصی زدند و گفتند دوربین اتاق آقای دکتر عزتی از کار افتاده. بهشد بگید دوربین اتاق شما چندروزی طول میکشه که بیان و عوضش کنند. چون دوربین های جدید رسیده دارن در خیلی از بخش ها تعویض میکنند. جناب معاون همه ی این توضیحاتم یک طرف اما از اینجا به بعدش یک طرف اونم اینکه تاکید کنید چند روزی زمان میبره تا دوربین های اتاق آقای عزتی رو عوض کنند.. بهشون بگید حواسش به همه چیزباشه. به اسناد و...
بدجور شوکه شد. گفتم:
+نگران نباشید. همه چیزارو ما کنترل میکنیم.
_می دونم. ولی گاهی اوقات واقعا هنگ میکنم. چون ما شخصیت علمی هستیم و امنیتی نیستیم.. از این چیزایی که میگید واقعا نگران میشم که نکنه کارم و اشتباه انجام بدم..
+نگران نباشید. ما حواسمون به همه چیز هست.
_چشم.. ممنونم که دلگرمی میدید.
+بررسی کنید ببینید دکتر افشین عزتی الان کجا هستند؟
به مانیتور اتاقش نگاهی انداخت و بررسی کرد... دکتر افشین عزتی همچنان در همون بخش 13 مشغول فعالیت و سرکشی و گفتگو با همکارانش بود.
گفتم:
+میشه منو ببرید یه لحظه داخل اتاق عزتی؟
_کمی سخته. چون سنسور اتاقش فقط دست خودشه. درب و نمیشه بدون سنسور باز کنیم. بخاطر سکرت بودن موضوع هم باید بگم شخص معاونت حفاظت و امنیت سازمان یدک سنسور اتاق عزتی رو که داخل صندوقشون هست بگیره بیاره. چون تموم سنسورها تعریف شده هستند. یعنی نمیشه سنسور دیگه ای رو زد. همشون کدهای امنیتی سخت و قوی دارن.
+پس لطفا به معاون امنیت و حفاظت که سرپرست موقت حراست سازمان اتمی هم هستند بگید بیان دفتر شما.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_نهم یه نگاه به اتاق کردم.. مجددا همه ی چیزارو به ذه
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پنجاهم
عاصف عبدالزهراء همین طور داشت نفس نفس میزد. احساس کردم دیگه داره ایست قلبی میکنه.. یقه ی پیرهنش و محکم کشیدم و جر دادم. یه چک زدم توی صورتش و پرتش کردم روی صندلی.
خودم داشتم نفس نفس میزدم، عاصف هم هی نفس میزد و آروم میگفت آی خدا.. آی خدا. آی خدا. آی......... دیدم اوضاع خیطه و داره از بین میره، فورا یه لیوان آب براش ریختم و به زور ریختم داخل دهنش تا بخوره.
شاید ده دقیقه ای گذشت، تا اینکه کم کم نفسش بالا اومد. اینکه میگم ده دقیقه زمان برد، یعنی تا پای مرگ رفت. ده دقیقه به زور نفس کشیدن یعنی هر لحظه امکان مرگ وجود داره. دست گذاشتم روی ضربان قلبش دیدم همچنان تند تند میزنه.
کمی که آروم شد، بهش گفتم:
+بلند شو بریم.
به سختی حرف میزد.. خیلی آروم گفت:
_متاسفم برات عاکف.
چندتا زدم به در تا معاون از بیرون با سنسورش درو باز کنه بیاد داخل تاماهم بریم بیرون. وقتی اومد داخل رنگ صورت عاصف و لباسش و دید گفت:
_چیزی شده.. مریض شدن ایشون.
عاصف بدون اینکه چیزی بگه یه طعنه زد به معاون سازمان اتمی و فورا از دفترش رفت بیرون! به معاون سازمان اتمی گفتم:
+بله ایشون یه کم مریض هستند.. گاهی خودشون و اینطور میزنن به درو دیوار، یه هویی چشماشون چپ میشه. شما سرتون به کار خودتون باشه تا عزتی مثل اجل معلق یه هویی نیاد سمت اتاق کارش. بفرمایید اینم سنسور مزخرف دفتر دکتر عزتی. خداحافظ.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_یکم اومدم داخل راهرو اما عاصف و ندیدم. نفهمیدم کِ
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
+با کی؟
_همراه بیتا. احتمالا دختر حاج کاظم مریم هم بیاد.
+میشه کنسل کنی؟ یا من میام خونه، یا میام دنبالت بریم بیرون. میخوام ببینمت کارت دارم.
_آره حتما! چرا نشه. تو اولویت داری برام. همین الان به هردوتا پیام میدم میگم رفتنمون کنسل شده.
+پس اونارو درجریان بزار، بعدشم آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام.
_باشه عزیزم. دوست دارم. منتظرتم.
از پارک خارج شدم، یه ماشین دربست گرفتم و رفتم خونه. وقتی رسیدم زنگ خونه رو زدم فاطمه آیفون و جواب داد گفت:
_محسن بیام پایین، یا میای بالا؟
+نظر خودت؟
_من میگم بیا بالا یه چیزی درست میکنم میخوریم و بعدشم باهم حرف میزنیم. نیازی هم نیست بریم بیرون.
+باشه. دکمه آیفون و بزن درو باز کن میام بالا.
در باز شد. رفتم داخل بعد با آسانسور رفتم بالا. فاطمه جلوی در منتظرم بود. تا منو دید گفت:
_سلام. اوه اوه، چقدر خسته ای تو. سر و صورتت چرا این شکلیه؟
+سلام. برو داخل.
رفتیم داخل درو بستم. کیفم و گرفت. مستقیم رفتم داخل سرویس یه آبی به دست و روم زدم، بعدش اومدم نشستم روی صندلی پشت اوپن. به خانومم گفتم:
+فاطمه یه نیمرو بزن میخوریم. نیاز نیست برای ناهار چیز خاصی درست کنی.
_خب نیمرو که برای ناهار نیست. بزار یه چیزی درست میکنم.
+مهم نیست. همون نیمرو بزنی کفایت میکنه. اصلا بیا بشین کارت دارم. میخوام باهات حرف بزنم. فعلا غذارو بیخیال شو.
به معنای حقیقی کلمه خسته بودم. فاطمه اومد روی صندلی روبروم اونطرف اوپن آشپزخونه نشست گفت:
_بگو محسن جان، من میشنوم، چیزی شده؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟
+راستش چطوری بگم.
فاطمه زهرا آروم گفت:
_محسن اتفاقی افتاده. کسی طوریش شده؟
+نه نه.اصلا کسی طوریش نشده.
_خب پس چیه که انقدر آشفته ای؟
+راستش یه موضوعی هست، فقط تو میتونی حلش کنی.
_چی هست؟
+مربوط به ادارمون میشه.
_یا خدا. من چیکارهٔ مملکتم که مشکل اداره تورو با اون عریض و طویلی بخوام حل کنم. جون من بیخیال شو محسن. وقتی اسم ادارت میاد من به کنار، سر و بدن اجداد منم توی گور میلرزه.
+عزیز من، آخه چرا شلوغش میکنی. عه.
خندید و گفت:
_محسن باور کن من هنوز فرق موساد با سی آی ای رو نمیدونم چیه. از کانال خیمه گاه ولایت تو فقط این چیزارو میخونم و هر از گاهی هم که ادارتون برای همسران نیروها کلاس آموزشی میزاره بعضی چیزارو یاد میگیرم.
خودم خندم گرفت از حرفش. گفتم:
+چرا انقدر وروجک بازی در میاری.. میگم موضوع خاصی نیست که نتونی.
_خب بهم بگو چیه حداقل؟
+بگم؟
_آره.. منتظرم.
سرم و انداختم پایین.. چندلحظه ای مکث کردم گفتم:
+راستش و بخوای، امروز با عاصف یه ماموریتی رفتیم که...
_یاپیغمبر. برای آقا عاصف اتفاقی افتاده؟ من نمیتونم به مادرش چیزی بگم محسن. دور من یکی رو خط بکش.
+میزاری حرفامو بزنم؟ چرا شما زنا اینطورید؟ چرا انقدر هول میکنید زودی؟
_باباجان اینطور که تو به هم ریخته ای، اینطور که تو داری آب و تاب میدی خب معلومه که عاصف یه چیزیش شده.
+وای فاطمه زهرا. تورو به اسمت قسم دو دقیقه بزار من حرف بزنم بعد بشین فلسفه بچین. خیالت جمع باشه، این عاصف تا جون عزراییل و نگیره نمی میره.
_باشه. ببخشید. دیگه چیزی نمیگم. نمیدونم چقدر بداخلاق شدی امروز !
مجددا چندلحظه ای سکوت کردم... با ناراحتی گفتم:
+راستش فاطمه، من امروز دستم روی عاصف بلند شد.
خانومم با تعجب به چشمام زُل زد، گفت:
_محسن! واقعا تو دستت روی عاصف بلند شده؟ از تو بعیده. اصلا کاری به شغلت و اتفاقاتش ندارم. فقط حرفم اینه چرا عاصف؟!
+واقعا نفهمیدم چی شد. بخدا بحث مرگ و زندگی بود. همه ی این ها به کنار و به درک. تموم ناراحتیم برای این بود که اگر چندثانیه دیرتر اقدام میکردم چندهفته زحمات شبانه روزی تیم من به باد فنا می رفت. عصبانی شدنم برای این بود که چندثانیه اگر کارم و دیرتر انجام میدادم، پروژه و افراد میسوختند و اداره دهن من و...!
خانومم بلند شد رفت از یخچال یه نوشیدنی برای خودش و برای من گرفت آورد. روبروم ایستاد گفت:
_نمیدونم چی بگم محسن. الان من باید چه کار کنم؟
+عاصف تورو عین یک خواهر میدونه و برات ارزش زیادی قائله، خونه محرم ما هست، باهم صمیمی هستیم. میخوام بهش زنگ بزنی و دعوتش کنی بیاد خونمون.
_چرا خودت زنگ نمیزنی؟
+این کارو کردم. اما آمپر مخش بعد از اتفاق امروز چسبیده به 10هزار.
_اوه اوه. پس نمیشه دیگه. از من چه انتظاری داری؟
+نگو نمیشه بهم بر میخوره.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_سوم وقتی به فاطمه گفتم عاصف انقدر عصبی هست که الا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
یه دونه آروم دو دستی زدم توی سر خودم به فاطمه گفتم:
« ول کن جون مادرت این حرفارو ! »
فاطمه گفت:
+برادرزادت چطوره؟ چهاردست و پا میره یا نه؟
_آره.. تازه شروع کرده.
+ای جانم... آقاعاصف میگم من از عاکف جان خبری ندارم. میشه یه زحمت بهت بدم.
_بخدا منم بهش دسترسی ندارم.
+مگه میشه؟
عاصف مکث کرد گفت:
_میشه بعدا زنگ بزنی؟
فاطمه گفت:
+نه نمیشه. میخوام الان لطف کنی بیای منزل ما. داره نصاب پرده میاد، میخواد پرده های هال پذیرایی خونه رو نصب کنه.. نمیخوام تنها باشم داخل خونه. شما عین داداشمی و محرم خونمون، چون پسر چشم و دل پاکی هستی میخوام باشی اینجا تا حداقل یه شربت و شیرینی بدی دستشون. کار میکنن خسته میشن برای همین خوبیت نداره ازشون پذیرایی نکنیم. چون خودم میرم داخل اتاق برای همین گفتم شما کنارشون باشید. خلاصه اینجا خونه عاکفه.. متوجه ای که !
آروم طوری که مثلا فاطمه نشنوه گفت «بله.. خاک بر سر من کردن با این شوهرت.. میریم ماموریت چگ و لگد میکنه.. بعد اونوقت یه نصاب پرده میاد خونتون دستش شربت و شیرینی میدید. (...) بره توی شانس من. »
هم من وَ هم خانومم خندمون گرفت...عاصف نفهمید ما این حرفش و شنیدیم. چون معلوم بود انقدر ناراحته داره زیر لب قرقر میکنه.
فاطمه گفت:
+چیزی شده؟؟ چیزی گفتید آقاعاصف..
_ نه خواهرمن.. ! چی بگم والله. آخه کلی کار دارم الان. فقط نمیدونی عاکف کی میاد؟
+به نظرت اگر میدونستم، ازت میپرسیدم؟ لطفا زحمت بکش کمی زودتر بیا اینجا. چون اونا نزدیکن.
_چشم.
فاطمه قطع کردو گفت:
_هووووففففف. امان از دست شما دوتا. عین صدام و ایران می مونید. خب دو دقیقه آروم کنار هم کار کنید. زورتون میاد؟
بعد هم و نگاه کردیم.. یه هویی هردوتا زدیم زیر خنده.. بهش گفتم:
+خوب بلدی فیلم بازی کنیاااا. حالا کدوم آدم میخواد بیاد پرده هارو نصب کنه.
_کارای خودته دیگه... ببین تورو خدا آدم و به چه روزی میندازی.
+جبران میکنم.
_با چی؟
+یه کارتن پاستیل خوبه؟
_زرنگی؟ پاستیل که خودمم میخرم. باید جمعه بریم سمت دربند کباب بخوریم.
+باشه، ماموریت و ول میکنم میریم کباب میزنیم. اونوقت خودم و کباب درست میکنن.
_خب بعد از تموم شدن ماموریتت میریم.
+باشه... حالا واقعا این پرده ای که سفارش دادی قراره چه موقعی بیان نصب کنند؟
_تا چندساعت دیگه میان.
+خب پس خوبه.. حداقل دروغ نگفتی.
_نه تورو خدا.. میخوای دروغم بگم.. عمممررررااااا.
+من که نیستم اون موقع.
_به مریم میگم بیاد اینجا، وقتی نصاب اومد تنها نباشم.
+خوبه.
یک ساعت بعد تلفن فاطمه زنگ خورد. فاطمه صدارو گذاشت روی بلندگو.
«سلام آقاعاصف. کجایی؟»
«سلام آبجی فاطمه. پشت درم. آقا عاکف نیومده؟»
فاطمه درمورد اینکه عاکف اومده یا نه جوابی نداد.. فقط گفت:
«درو باز میکنم، شما بیا بالا.»
به فاطمه گفتم من میرم داخل اتاق تا من و نبینه. خانومم چادرش و سر کرد، در واحدمون و باز کرد، عاصف از آسانسور که اومد بیرون، جلوی درخونمون هی میگفت:
« یا الله. یا الله. سلام علیکم. آبجی.. تشریف دارید. یاالله. اجازه هست؟یا الله.»
توی دلم میگفتم « زهرمار بیا داخل دیگه.. هی میگه یاالله یا الله انگار اومده مراسم شب قدر.. چه یا اللهی هم راه انداخته... همه رو خبردار کرده.. فکر کرده از پل صراط قراره رد بشه.»
صدای فاطمه اومد. گفت:
« بفرمایید داداش عاصف. »
عاصف گفت:
« مثل اینکه نصاب ها نیومدن. پس جسارتا من میرم پایین، هروقت رسیدن، مجددا همراشون میام بالا. »
فاطمه ظاهرا داخل آشپرخونه بود..وَ عاصف هم جلوی درب واحدمون.. هنوز داخل نیومده بود... فاطمه گفت:
« شما بیا داخل.. اوناهم میان. من الآن میرم داخل اتاق..شما بشین داخل هال پذیرایی تلویزیون ببین. »
« نه آبجی.. من میرم پایین.. یه کم هوای آزاد به سرم بخوره بد نیست.»
درو باز کردم از اتاق رفتم بیرون. عاصف تا من و دید خواست درب خونه رو ببنده و بره... گفتم:
_عاصف. لطفا نرو.
فاطمه فوری از آشپزخونه اومد بیرون. رفتم سمت در که نیم لنگ مونده بود بازش کردم. عاصف روی پله ها بود داشت میرفت. فاطمه زهرا که دید عاصف به حرف من بی توجه هست، فورا اومد جلوی در ایستاد گفت:
« آقا عاصف، به اون نون و نمکی که سر سفره هم خوردیم، باور کن اگر بری دیگه هیچ حرمتی از برادر_خواهری بین من و شما نمی مونه. »
با این حرف فاطمه عاصف یه هویی وسط پله ها ایستاد و انگار خشکش زد. برگشت روش و کرد سمت من، گفت:
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_هفتم نکته محرمانه ای که روی کاغذ برای عاصف نوشتم،
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
وقتی رسیدم طبقه سوم پشت درب اتاقم یه بسم الله گفتم و استغفار کردم، بعد سنسور و زدم در باز شد رفتم داخل. دیدم خداروشکر بچه ها وقتی رسیدند اول از همه سیستم و مانیتورینگ دیواری وَ همچنین یه سری تجهیزات مورد نیاز رو برای اتاقی که قرار بود درونش باشم و نصبش کردند. چون منتظر خبر عاصف بودم برای همین باید زودتر راه می افتاد.
فقط یکساعت طول کشید تا اتاقم رو شخصا، باب میل خودم مرتب کنم و سیستم های نصب شده رو کنترل کنم تا مشکلی نداشته باشن. مشغول کارا بودم که عاصف ارتباط گرفت:
_آقا عاکف.
+جونم داداش بگو.
_داری صدای من و حاجی؟
+دارم صدات و. بگو میشنوم. چیکار میکنید اونجا... چرا انقدر طولش دادید؟
_ پیش میاد دیگه حاجی... البته خواستم بگم کار ما تموم شده. فقط وسیله های شمارو بفرستم براتون؟ آماده اید؟
+بله آماده هست. الآن منم داخل پراید سفید نشستم. اگر میتونی وسیله های منو بفرست تا با رفقا تحویل بگیریم.
نکته: «از قبل باعاصف هماهنگ بودم که با این کد صحبت کنیم. اون کاغذی هم که داده بودم بهش، وَ درقسمت 56 به شما مخاطبان گفتم که حالا بعدا متوجه میشید که محتوای اون کاغذ چی بوده، این رمز بود. منظور از پرایدسفید خونه امن بود. وسیله هارو بفرست هم یعنی کار که تموم شد آنلاین بفرست روی سیستم خونه امن.»
فورا زنگ زدم طبقه اول به خانوم افشار.
اما قبل از اینکه ادامه مستند داستانی امنیتی رو شرح بدم، لطفابه این مهم توجه کنید. میخوام درمورد تیمی که باهم بودیم توضیح بدم.
همکارانی که مربوط به این پرونده بودند رو معرفی میکنم خدمتتون.
خانوم افشار و عماد، مسئول خطوط ارتباطی امن وَ دریافت و کنترل فیلم های آنلاین از دفتر افشین عزتی بودند. 24 ساعته مشغول عوض کردن کدهای داخلی و دریافتی بودند تا هک نشه سیستم. چون اینترنتی که ما در ایران استفاده میکنیم تموم سرورهای اون در خارج از کشور هست برای همین این دونفر مسئول این بودند تا سرویس های جاسوسی حریف به این برنامه های آنلاين دسترسی پیدا نکنند. برای همین وظیفه سختی داشتند. خانوم افشار از نیروهای جنگال بود و عماد هم متخصص امور جنگال و سایبری بود.
زنگ زدم به خانوم افشار که در طبقه اول بود، گفتم:
+سلام خانوم افشار.
_سلام آقا عاکف. بفرمایید.
+کارهای بچه ها داخل سازمان مورد نظر تموم شد. با عماد هماهنگ کن.. آماده بشید برای اقدامات مربوطه.
_چشم.
+وصل بشید بهشون. خط امن و برای دریافت فایل ها به صورت خودکار ایجاد کنید. کد و برای ایمیل عاصف بفرستید. بعد از اینکه عاصف کدو دریافت کرد، خودتون حذفش کنید.
_چشم. همه چیز تا لحظاتی دیگه استارت میخوره.
+یه خط امن تلفنی بین من و عاصف ایجاد کنید.
_چندلحظه...
چندثانیه بعدگفت:
_ آماده هست بفرمایید.
ارتباط برقرار شد... رفتم روی خط عاصف:
+عاصف جان، هوشیاری؟
_بله.
+تا چنددقیقه دیگه عماد یه کد میفرسته.
_باشه منتظرم.
+سوالی ، یا کاری نداری؟
_نه حاجی.
بعد از این حرف یه هویی پشت تلفن صدای خنده عاصف اومد. گفتم:
+چیزی شده؟ چرا میخندی؟ درگیری با خودت؟
_ عاکف.
+باز چه گندی زدی؟
_میگما، امروز داخل همین اتاق بودی؟
+ببند دهنت و !! یه چیز بارت میکنما.
_خداییش خودم خندم میگیره.
+عاصف، میام براتا. پشت تلفن بزار دهنم بسته باشه.
_نه خداییش، تورو به رفاقتمون قسم، امروز داخل همین دستشوییه شیرجه زدی؟
+لا اله الا الله !!
_باشه بابا. شب خوش. پرتقالا رو بفرستید مردیم از بیکاری.
قطع کردم رفتم پایین پیش عماد. گفتم: «فوری ارتباط بگیر با عاصف ببین چیکار باید بکنید تا دوربینی که داخل اتاق عزتی نصب کردند، فیلمش آنلاین بیاد روی سیستم اتاق من وَ روی مانیتور اتاق شما و خانوم افشار.»
عماد و خانوم افشار لحظه ای داشتند تلاش میکردند. همه این کارها به مدت 20 دقیقه انجام شد. ساعت حدود هشت شب بود.. عماد بهم گفت:
_حاجی همه چیز آماده هست. فقط شما باید بری بالا از داخل اتاقتون سیستمی که مربوط به شما میشه رو on کنی. در ضمن این رمز برای زیر نیم ساعت هست.
+باشه ممنون.. شما مشغول کارتون باشید. من الآن میرم بالا چک میکنم. شما هم حتما کیفیت دریافت تصویر مربوط به خودتون و چک کنید. اگر مشکلی هست خودتون به عاصف بگید.
بعد، روم و کردم سمت خانوم افشار گفتم:
+تا دو دقیقه دیگه مجددا با یک خط امن منو وصل کن به عاصف.
_چشم. فقط آقای سلیمانی، در حال حاضر منو آقای عماد یه مشکلی داریم!
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_دوم مسئول دفتر حاج کاظم بهش زنگ زد گفت عاکف اومده.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_شصت_و_سوم
بعد از اینکه حاج کاظم بهم گفت پس کار به ریاست کشید و منم گفتم بله، حاج هادی اومد وسط صحبتمون و به حاج کاظم گفت:
«بله. شخصا خودم هماهنگ کردم. چون برای نصب تجهیزاتمون باید با ریاست سازمان اتمی رایزنی میکردیم. اونم به عاکف پا نمیداد! برای همین خودم مستقیما ورد کردم. البته عاکف هم تلاشش و کرد. اما من تلفنی سعی کردم قانعشون کنم. با اتفاقات پیش اومده به صلاح نبود که زیاد دیگران و درگیر کنیم. برای همین صلاح رو در این دیدم که در عالی ترین سطوح مذاکره کنیم تا پرونده پیش بره.»
حاج کاظم نگاهی به حاج هادی کرد گفت:
« خوبه. تا اینجا پس مشکلی نیست. اما می مونه همین مسئله ی کمیته سه نفره که تا الآن سه تا جلسه تشکیل دادیم. باید این و ادامه بدیم.. منو شما و عاکف در این کمیته سه نفره طرح های ارئه شده رو بررسی میکنیم، سپس عملیاتی میشه. البته بزاریم کمی زمان بگذره تا دستمون بازتر بشه.»
بعد حاج کاظم روش و کرد سمت من گفت:
_راستی عاکف شنیدم با معاونت امنیت سازمان اتمی آقای کاظمی به مشکل برخوردی، درسته؟
گفتم:
+حاجی گزارش همه رو نوشتم، مکتوب آوردم الان. اگر صلاح بدونید بدم خدمت حاج هادی تا بدن به شما.
_اونارو هم می خونم.. اما میخوام از زبان خودت بشنوم.
یه لیوان آب خوردم، گلویی صاف کردم گفتم:
+بله متاسفانه این اتفاق پیش اومد! آخه اینطور که اخیرا متوجه شدیم وَ با اداره (....) ارتباط گرفتیم که آیا از چنین کِــیـــس مهمی «دکترعزتی» اطلاعات و سرنخی دارن یا نه، بهمون یه گزارش دادند که بسیار حائز اهمیت بود.
_چی بوده؟
+افشین عزتی در یکی از ماموریت هایی که به خارج از کشور داشته، سه شبانه روز بیشتر می مونه.
_برون مرزی گزارش نداد؟
+اوناهم اخیرا بعد از همکاری (...) با ما متوجه شدند.
_خب !
+برای اون سه روز اضافی موندن، دکتر افشین عزتی هیچ ادله و برهانی نداره، از جایی هم پیگیری نشده. چه دستی از اون بالا در کار بوده من نمیدونم. بچه های برون مرزی و ضدجاسوسی هم چیزی نتونستن ازش ثبت کنن. سازمان اوناهم خبری به ما نداده. ما از یه سری کانالای دیگه متوجه شدیم.
حاج کاظم گفت:
_پس که اینطور! بهم بگو که، با این اوضاع، فکر کردی که الآن باید چیکار کنی؟
+بله..
_ اگر بحث جاسوسی باشه برنامت چیه؟
+طرح و برنامه آماده هست. همزمان، هم مشغول آنالیزم، وَ هم اینکه چندتا طرح دارم تا اگر در صورتی که طبق اسناد و شواهد ما دکتر عزتی توزرد از آب در اومد، درهمون کمیته سه نفره ی من و شما و حاج هادی مطرح میکنم. بزارید به وقتش مو_به_مو بگم. با هراتفاقی که ممکنه بیفته منم دارم برنامه طراحی میکنم و پیش بینی کردم که چیکار کنیم. اما فعلا در حد تحلیل رفتار و اتفاقات پیرامون عزتی داریم میریم جلو.
حاج کاظم دستش و گذاشت روی شونه حاج هادی، بعد نگاهی کرد به من و گفت:
_پس اول با برادرمون حاج هادی هماهنگ باش.
+چشم. اطاعت میشه دستورتون.
_برنامت و تا 48 ساعته آینده بده دست حاج هادی. اگر تایید کرد میفرسته دفترم. احتمالا من دو روز نیستم. مجددا دارم با رییس میرم سمت سیستان و بلوچستان برای سرکشی از نیروهای تشکیلات و روند کاراشون در اون منطقه.
توی دلم چرت و پرتی گفتم که چرا داره گیر بیخود میده و عجله میکنه.. کمی مکث کردم بعدش گفتم:
+حاج آقا، اگر این موضوع درست باشه و عزتی عامل دشمن باشه، میخوام با یک تیر چندتا نشونه رو بزنم.
_ان شاءالله. من منتظرم. پس همونطور که گفتم برنامت و ارائه بده به حاج هادی. بعدش اگر تایید کردم بهش خبر میدم تا تو برای حمع بندی بیاریش داخل کمیته سه نفره بررسی کنیم و درصورتی که تایید شد برو جلو. البته گفتم، قبلش با رییست که هادی جان هست هماهنگ باش.
+چشم.
_میتونی بری.
+ممنونم. با اجازتون.
با حاج هادی و حاج کاظم خداحافظی کردم. از دفتر حاج کاظم اومدم بیرون، تصمیم گرفتم یه سر برم مزار پدر شهیدم.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_پنجم گفت: _این که اومد بیرون، بلافاصله رفتم چک کر
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_شصت_و_ششم
افشین عزتی و فائزه ملکی چنددقیقه ای رو جلوی ورودی هتل موندن و صحبت کردن. بعدش دیدم افشین عزتی سوار خودروی شخصی شد و فائزه هم سوار یه تاکسی شد. دلیل با هم نرفتن این دوتا هم یک معمای جالب بود.
بیسیم زدم به عقیق:
+عقیق/ عاکف...
_بفرمایید.
+با 3200 برید دنبال زنه. تمام.
_دریافت شد. تمام.
رفتم روی خط حدید...
+حدیدجان ثبت کردی؟
_بله انجام شد.
+بیا پایین پل موتورت و بگیر برو دنبال مرده. مواظب باش گمش نکنی.
_چشم.
بعد از اون به عاصف گفتم: « تو در همین موقعیت بمون. نمیتونیم حرکت بعدی اینارو پیش بینی کنیم. مممکنه هر لحظه یه اتفاقی بیفته!میخوام اگر اتفاق خاصی افتاد، حداقل تو نزدیک باشی. هر نیم ساعت از بچه ها آمار بگیر. من دارم بر میگردم اداره برای کاری مهم.»
از ماشین عاصف پیاده شدم، رفتم سوار ماشین خودم شدم برگشتم اداره.
تهران دفتر معاونت ضدنفوذ «ضد جاسوسی» وَ ضد تروریسم.
بعد از ورود به دفتر ، مستقیم رفتم پای تخته وایت برُد. چیزایی که از قبل نوشته بودم رو بررسی کردم و چندنکته ای رو مجددا بهش اضافه کردم. رفتم سمت میز کارم. منتظر خبر موندم. یه استرس ریزی ته دلم بود. همینطور مشغول رصد وَ دریافت خبر از بعضی جاها بودم که صدای بی سیمم در اومد:
_از 3200 به عاکف.
+بگو .. 3200 دارم صداتو !
_الان اومدیم سمت افسریه. رسیدیم جلوی یه ساختمون دو طبقه. دختره از تاکسی پیاده شده. تاکسی هم رفته.
+دختره کجاست؟ کنار خیابون ایستاده؟
_خیر قربان داره زنگ خونه رو میزنه.
+هنوز ایستاده پشت درب خونه؟
_ظاهرا در باز شده، بله در باز شده.. داره میره داخل.
+به عقیق بگو وضعیت خونه رو بررسی کنه بهم گزارش بده.. کوروکی خونه رو بفرستید برای دفتر تا بچه ها صاحب ملک و مشخصاتش رو برام روشن کنند.
15 دقیقه بعد، عقیق اومد روی خط:
_حاج عاکف صدای من و داری؟
گوشی ریزی که درون گوشم بود فشار دادم،گفتم:
+بگو برادر.
_لونه ای که زنبور درونش نشسته دوتا ورودی خروجی داره. من اومدم ورودی دوم مستقر شدم که به یک کوچه میخوره. 3200 روی موقعیت قبلی مونده.
+فعلا در همون موقعیت بمونید تا ببینیم چیکار میخوان بکنن. حواستون به ورودی_خروجی باشه. افرادی که ممکنه در اون مکان رفت و آمد کنند، سند (عکس) تهیه کنید.
ده دقیقه بعد، علی ( حدید ) اومد روی خط:
+جانم علی بگو..
_آقا عاکف ، عزتی اومده محل کارش.
وقتی شنیدم، فوری زنگ زدم به یکی از بچه های خونه امن 4412.
باید در این بخش با صالح صحبت میکردم. بگذارید صالح رو معرفی کنم. صالح در این پرونده مسئول رصد، کنترل، دریافت وَ درست کردن فیلم های دریافتی از اتاق عزتی بود. باهاش ارتباط گرفتم، گفتم:
« صالح جان، عزتی رفته دفترش. فیلمش و دریافت کن، کارات و خوب انجام بده. بفرست روی سیستم من در اداره. خودمم الان وصل میشم. شما حتما فیلم رو جهت بررسی مجدد در جلسات اونجا، نگه دارید آرشیو کنید.»
سیستمم و روشن کردم، دیدم نشسته پشت میزش. زنگ زدم به عماد تا دوربین حرارتی رو هم برای من فعال کنه.. وقتی فعال شد دیدم علامت هایی که نشون میده از عزتی کلا غرق در استرس هست. بزارید چیزایی که دیده بودم وَ از اون روز یادم هست ، وَ همچنین اتفاقاتی که اون روز درون دفترش افتاد ، تا جایی که ممکنه و اجازه هست، براتون تعریف کنم.
گزارش مشاهدات عینی:
« عزتی نشست پشت میزش و درون کشوی میز کارش دو برگ کاغذ رو کشید بیرون. اونارو تا کرد و گذاشت درون کیفی که همراهش بود !!! دست انداخت زیر چانه هاش و کمی فکر کرد. بعد با موبایلش از دو تا کاغذ عکس گرفت...»
این که با موبایل عکس گرفت من و به هم ریخت. فورا با یک خط امن که از قبل ترتیب داده شده بود وصل شدم به معاون کل سازمان انرژی اتمی..
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد_و_سوم وقتی حاج کاظم بهم گفت « پس الآن ما با یک جاسو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
اما سرم و انداختم پایین چندلحظه مکث کردم... بهش گفتم:
+حاجی جان، ما همیشه رویکردمون در مقابل تروریست ها و سرویس های اطلاعاتی و امنیتی وَ جاسوسی دشمن، وَ کشورهای منطقه غرب آسیا و جهان مشخص بوده و هست. رویکرد ما در قبال کسانی که گول خوردند یا وقتی عمدا جاسوسی نکردن هم مشخصه. هدفمون اول از همه وَ همیشه نجات شخص مورد نظر از افتادن در تور دشمن بوده. از طرفی در قبال کسانی که عمدا برنامه های دشمن و پیاده میکنن و خیانت میکنند هم یک قانون و رویکرد خاص و مشخصی رو داریم!
حاج هادی گفت:
_خب الآن تو داری قانون سیستم و به من یاد میدی عاکف خان؟ منظورت چیه؟ من داخل این تشکیلات سه دهه کار کردم. پسرجان، برادر جان، عزیز من، چرا متوجه نیستی؟ این کار تو مساویست با شکست.
حاج کاظم اومد وسط بحث به حاج هادی گفت:
« هادی جان اجازه بده این جوون حرفش و بزنه. من و تو هم نظرمون و میگیم. یا موافقت میکنیم، یا نمیکنیم. اگر قانع شدیم و موافقت شد که هیچچی، میره برای عملیاتی شدن. تا اینجایی که عاکف توضیح داد ما مخالفیم، ولی چون طرحش قوی هست و درصورت پیروزی سر و صدای زیادی خواهد کرد، به نظرم به ریاست کل ارائه بدیم که این یک بخش قضیه هست. اما اگر این طرح موافقت ریاست و کارشناسان مورد نظر ریاست و جلب نکرد، اونوقت وظیفه عاکف هست که طرح بعدی رو ارائه کنه تا مجددا در این کمیته سه نفره مورد بازبینی و ارزیابی قرار بگیره.»
حاج کاظم که اینطور گفت، حاج هادی یه کم آروم شد اما معلوم بود که از درون شعله ور هست. از طرفی حاج هادی چندلحظه قبلش با کنایه به من گفته بود داری قانون سیستم رو به من یاد میدی، بهش گفتم:
+حاج هادی، من قانون سیستم و نمیخوام به شما یاد بدم. طی این چندماهی که دارم با شما کار میکنم خیلی چیزا یاد گرفتم. بعدشم، من کجا خواستم به شما چیزی یاد بدم؟ من خاک پای شما و این بچه هایی که اینجا دارن شبانه روزی کار میکنن نمیشم، چه برسه به این که بخوام چیزی یادتون بدم. کجا این کار و کردم که این بار دومم باشه! پناه بر خدا !
حاج هادی گفت:
«در هر صورت، من مخالفم.. به خودتم گفتم. الآنم جلوی کاظم دارم بهت مجددا میگم همون حرف و..»
گفتم:
_ حاجی جان، من الآن حرفم اینه... میخوام بگم که این آدم حدود پنج ماه میشه که تحت شدیدترین رصدها و کنترل های امنیتی و اطلاعاتی من و بچه هام هست. بچه های تیم من شبانه روزی دارن افشین عزتی رو زیر چتر امنیتی که باز کردن کنترل میکنن. دستشویی رفتنش هم تحت نظر هست. برای ما مُحرَز شده که این آدم داره با یکی از سرویس های بیگانه که معلوم نیست هنوز برای کجا هستند همکاری میکنه. این آدم با رابط دشمن که یحتمل میتونه یکی از پرستوهای دشمن باشه و از کانادا اومده ارتباط دارن. سرکار خانوم فائزه ملکی در بیرون از مرزهای ما با عوامل دشمن نشست و برخواست داره.
حاج هادی چیزی نگفت و ساکت شد..
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_سه یه شب ساعت 22 وقتی تموم کارها رو چک کردم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
فاطمه گفت:
_محسن، من واقعا حالم خوب نیست. خواهشا، لطفا، التماست میکنم درک کن.. بزار یه کمی استراحت کنم. دیگه داری اعصاب من و به هم میریزی.
دیگه چیزی نگفتم و بلند شدم از اتاق اومدم بیرون، رفتم سمت آشپزخونه.. گلی که خریده بودم برای فاطمه گذاشتمش داخل ظرف شیشه ای مخصوص گل.. ظرف و پر آب کردم و بردم گذاشتم روی میز کوچیکی که کنار تخت بود. برق اتاق و خاموش کردم و در و بستم. اما مگه دلم طاقت میاورد. نه.
شاید یک دقیقه ای رو پشت درب اتاق موندم و همینطور دستم روی دستگیره در بود. صدای کشیده شدن ظرف گل و از روی میز کنار تخت شنیدم.. فهمیدم که گل و گرفته بو کنه. لبخندی زدم و خوشحال شدم اما دلم بی تاب بود.. رفتم سمت آشپزخونه از یخچال یه نون و پنیری گرفتم خوردم.
اون شب خیلی از رفتار فاطمه تعجب کردم. چون اصلا سابقه نداشت طی چندسال زندگی مشترک این نوع رفتارها ازش بروز کنه. شاید گاهی لوس و ناز نازی میشد، که خصلت تموم خانوم ها هست اما اینکه بخواد سربالا بهم جواب بده یا اینکه اصلا جواب نده وَ بپیچونه سابقه نداشت.
بعد از خوردن چندلقمه نون و پنیر و سبزی کمی مطالعه کردم و بعدشم دوش گرفتم رفتم خوابیدم.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
📢📢📢 خبر فوری
لحظاتی قبل، و دقیقا 24 ساعت مانده به #روز_قدس، کانال #فرمانده_شهید_نیروی_قدس #حاج_قاسم_سلیمانی در #ایتا، راه اندازی شد.
در این کانال مطالب و تصاویر و خاطرات ناب از زندگی سراسر ارزشمند شهید حاج قاسم سلیمانی منتشر میشود. شادی روح مطهر شهدا صلوات.
جهت عضویت👇
🔰 https://eitaa.com/joinchat/1477836979C4f7d88e7a9
🔴رفع فیلتر اینستاگرام مرحله دوم براندازی و ادامه فتنه هیبریدی با اسم رمز مهسا امینی است
✍ به قلم #سید_علیرضا_آلداود
↙️سالها مسئولان صهیونیست شبکه اجتماعی فرازبانی و تصویر محور اینستاگرام به عنوان سلاح کشتارجمعی افکار عمومی ایرانیان تلاش کردهاند یک نسل جدید در ایران توسط سلبریتیها و وطن فروشهایی نظیر مصی با ارزشهای غربی و ضد دینی تربیت کنند.
🔷در دوران خسارتبار حسنروحانی نیز با گره زدن کسب و کار مردم به این شبکه صهیونیستی تلاش کردند تا مانع اجرای قانون برای اینستاگرام در داخل کشور شوند.
🔷اما اینستاگرام با حذف تصاویر قهرمان شهید عزیز ما یعنی شهید حاج قاسم سلیمانی نشان داد تمام امکاناتش را برای نابودی فرهنگ، هویت و نسل آیندهی ما بکار گرفته و در فتنه اخیر نیز به عنوان بستر اصلی #فتنه_هیبریدی_شناختی برای براندازی ایران اسلامی و سوریه سازی آن همگان نقشش را دیدند.
🔷خوب است مسئولین عزیز حال که این شبکه غیر اجتماعی که سابقه سرکوب آزادی بیان را در آمریکا در انتخابات 2020 دارد و شرایط ایران را نپذیرفته به کسب و کارهای مجاز و مشروع اعلام کنند تا به بسترهای داخلی مانند #باسلام، #روبیکا، #ایتا و... بیایند و حتی از آنان حمایتهایی نیز داشته باشند.
🔷اما اگر این شبکه غیر اجتماعی باز شود یا مانند تلگرام فیلتر ناقص شود، مطمئن باشیم مرحله دوم فتنه را در ایران جریان فتنه اجرایی خواهند کرد که شامل مراحل زیر است:
1⃣انتشار گسترده فیلمها و تصاویر تهییج کننده مخصوصا برای قشر نوجوان از ایام فتنه
2⃣فرصت برای آموزشهای براندازی و ایجاد جنبشهای اجتماعی حرفهای تر
3⃣آموزش ایجاد مزاحمتهای اجتماعی و تشویق به اعتصاب ها و...
4⃣پاشیدن بذر بیاعتمادی در جامعه و ایجاد گسلهای اجتماعی و از هم پاشیدن همگرایی در جامعه
5⃣انتشار گسترده فیک نیوز و ایجاد نا امنی روانی در جامعه
6⃣ایجاد فرصت برای سلبریتی های بی هویت با مخاطبان چند ده میلیونی برای انتقام گیری از نظام
7⃣ایجاد فرصت برای براندازان برای تغییر رفتار بیشتر قشر خاکستری بخصوص نوجوانان در جامعه
و...
🔷خوب است حال که دولت انقلابی بر سر کار است از افرادیکه در این شرایط پیشنهادات روحانی طور و جهرمی طور برای رها ماندن فضای مجازی میدهند دوری کنند تا شاهد خسارت بیشتر در کشور توسط آنان نباشیم.
🔷از قوه قضائیه هم ضمن تشکر بابت اقدامات اخیر در دستگیری نفوذیها خواستاریم با بانیان وضع موجود چه آنانی که گزارشهای دروغ بابت آمادگی برای مقابله با فتنه های بر بستر فضای مجازی دادند برخورد کنند و چه با مسئولانی که با ترک فعل در دولت روحانی منتج به رها ماندن این فضا شدند.
↩️انقلابیها همچنان چشم انتظار حاج قاسم فضای مجازی هستند.
🌍 #برای_آگاهی_جامعه_شما_نشر_دهید
➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️ با کانال #خیمه_گاه_ولایت که محفل حضور نخبگان کشورمان است، میتوانید #بهروزترین باشید و از آخرین اخبار و تحلیلهای مهم ایران و جهان در حوزه #نفوذ #سیاست #امنیت و #فرهنگ کسب آگاهی کنید.
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff