خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_دوم سوار ماشین ک شدم، در طول مسیر همش مشغول آنالیز
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_چهل_و_سوم
بزارید اون کدو براتون بگم چطور بود و چی بود. روی اون کاغذ نوشته بودم " الم یعلم بان الله یری " در کنارش یه شکلی رو کشیدم که شبیه به "دوربین" بود اما کسی متوجه نمیشد. کنار اون عکس یه خونه خرابه رو هم کشیدم... اگر کسی این کاغذ و میگرفت نمیفهمید چخبره. اما بزارید بیشتر از این توضیح بدم که منظورم از این کد چی بود.
برای خودم در ذهنم، این دو جمله رو ثبت کرده بودم و برای اولی آیه قرآن و نوشتم، برای دومی عکس یه خونه رو کشیدم:
« دوربین / خونه نشینی. »
نگاهی به کاغذ کردم به فکر فرو رفتم. این دوتا کدی بودن که برای خودم نوشته بودم.. صدای درب اتاقم اومد. بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در باز شد. بهزاد بود. اومد داخل گفت:
_ آقا عاکف سلام.
+سلام. چی شده.
_مهران خبر داده همسر افشین عزتی با بچه های کوچیکش رفته خونه پدرش... پدر و مادرش مشهدی هستند.
+ ممنونم از پیگیری ها.. یه هماهنگی بکن با دفتر معاون ریاست سازمان اتمی. تا یکساعت دیگه باید ببینمش.
_چشم. الان میرم هماهنگ میکنم.
بهزاد رفت و حدود 10 دقیقه بعد زنگ زد گفت « هماهنگ شده.. میتونید برای ساعت 10 صبح برید اونجا. »
تا ساعت 9 کارام و رسیدم بعد به سید رضا و عاصف عبدالزهرا گفتم آماده بشن که بریم.. رفتم پایین داخل پارکینگ اداره سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت یکی از سایت های هسته ای کشور که دفتر اصلی رییس سازمان اتمی و معاونش در اون موقعیت بود. هماهنگ شدو رفتیم داخل سازمان.. جلوی ساختمون مورد نظر پیاده شدیم.. سیدرضا داخل ماشین موند، من و عاصف رفتیم داخل ساختمون اصلی محل ملاقات.
در بَدوِ ورود به ساختمون، همون اول رفتیم دفتر معاونت سازمان اتمی. بعد از اینکه وارد دفتر معاونت شدیم سلام و احوالپرسی کردیم و با عاصف نشستیم روبروی معاونت سازمان. سر صحبت باز شد.. گفتم:
+جناب معاون علیرغم اینکه مشغله فراوان دارید، اما ممنونم که ما رو به حضور پذیرفتید. اگر اجازه بدید، چون که هم ما فرصتمون کمه وَ هم شما مشغله دارید، بدون اتلاف وقت بریم سر اصل مطلب.
_خواهش میکنم آقای سلیمانی. بفرمایید.
+عرضم به محضرتون، هدف بنده این بود که بیام اینجا تا به طور مستقیم با حضرتعالی صحبت کنم. علیرغم اینکه میتونستم با خط امنی که قرار داشت با شما صحبت کنم اما بازهم تعمدا ترجیح دادم که پشت تلفن این مسائل رو مطرح نکنم.
_در خدمتم میشنوم.
+بنده یک طرحی رو خدمتتون ارائه میدم که باید پیاده سازی کنیم. چون آخرین گزارشی که از شما به طور مکتوب دستم رسید این بوده که طرف داره کله شق بازی در میاره و گستاخانه داره به بعضی قسمت ها سرک میکشه.
_بله! متاسفانه دقیقا همینطور هست! آقای عاکف، من خیلی نگرانم.
+به من بگید که جنابعالی شخصا وَ به طور مستقیم به دفتر کارمندان یا بخش های مختلف سایت، وَ از همه مهمتر به دفتر متخصصین و دانشمندان دسترسی دارید یا خیر؟
_بله... به همه ی این موارد دسترسی دارم. چطور؟
+پس زحمت بکشید همین الآن از طریق دوربین به من نشون بدید آقای عزتی در کجای سازمان قرار دارند و مشغول چه فعالیتی هستند؟
_باید اول بررسی کنم. پس چند لحظه به من زمان بدید.
+ممنونم. بفرمایید.
دو دقیقه ای زمان برد تا مانیتورای بزرگی که درون اتاقش بود و روشن کنه. بعد، از طریق همون مانیتورهایی که داخل اتاقش نصب شده بود تلاش کرد دکتر افشین عزتی رو پیدا کنه اما نتونست. وقتی فهمیدم نتونسته پیدا کنه دیدم داره تلفن میزنه به جایی.. گفتم:
+دارید چیکار میکنید؟
_دارم زنگ میزنم به یکی از همکاران تا بهم بگه دکتر عزتی کجاست؟
+با اجازه ی کی؟ من بهتون گفتم باید این قضیه محرمانه بمونه. شما حق ندارید به همین راحتی الان سراغ دکتر عزتی رو بگیرید. چون شرایط فرق کرده. دقیقا بگید به کدوم همکارتون میخواستید بگید؟
_به آقای کاظمی معاون امنیت و حفاظت سازمان که الآن سرپرست موقت حراست سازمان هم هستند.
+بسیارعالی! فقط سوال میپرسید. فقط چیزی اضافه بینتون رد و بدل نشه.
_بله حتما!
زنگ زد به معاون امنیت سازمان و سراغ افشین عزتی رو گرفت. تلفن روی آیفون بود. کاظمی از پشت تلفن گفته بود: «آقای دکتر عزتی الآن برای کاری رفته به بخش 13 که مربوط به کنترل سانتریفیوژها هست.»
بعد از اینکه تلفن و قطع کرد، از طریق دوربین رفت روی بخش 13. 30 تا دوربینی که در اون بخش فعال بوده رو آورد روی 4 تا مانیتور بزرگی که درون اتاقش نصب بود. خیلی راحت با عاصف و معاون ریاست سازمان اتمی بررسی کردیم. تونستیم دکترافشین عزتی رو پیداش کنیم. زوم کرد و دیدیم که شخص مورد نظرمون مشغول کار هست. اما...
⛔️کپی و هرگونه استفاده از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود. ⛔️
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_ششم افشین عزتی و فائزه ملکی چنددقیقه ای رو جلوی ور
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_شصت_و_هفتم
تماس با معاونت سازمان انرژی اتمی برقرار شد...
گفتم:
+سلام آقای معاون. سلیمانی هستم. عاکف.
_به به.. سلام جناب سلیمانی. احوال شریف.
+زنده باشید. ببخشید فرصت احوالپرسی ندارم.
_درخدمتم..
+سوژمون اومده محل کارش. شما الان درون ساختمونید؟
_خیر. امروز کمی از کارم و رسیدم بعدش مرخصی گرفتم اومدم منزل. چون جشن عقد دخترمه.
+از میز کارش یه چیزایی رو برداشت و گذاشت داخل کیفش.
_چی هست؟
+ چندبرگ کاغد A4 هست. من سوالم اینه متخصصی که در چنین جایگاهی هست، آیا میتونه کاغذی رو که مربوط به سازمان میشه بزاره داخل کیفش یا به همراه خودش بیرون از سازمان حمل کنه؟ طبیعتا غیر ممکنه؛ درسته؟
بله درسته. این موضوع بخشنامه هست، وَ جدای اون، تمامیه مسائل حفاظتی و امنیتی توسط معاون امنیت سازمان اتمی به متخصصانی که در شرایط دکترعزتی هستند گوشزد شده که به هیچ عنوان حق انتقال دادن یا حتی خارج کردن و وارد کردن یک عدد خودکار رو هم ندارن، چه برسه به اینکه الان میگید ایشون چندبرگ کاغذ از کشوی میزکارش گرفته گذاشته داخل کیفش، که اصلا معلوم نیست چی هستند.
ادامه داد گفت:
_جناب سلیمانی، حتی اگر کسی بخواد در داخل سازمان از یک ساختمون به ساختمون کناریش یه برگ سند رو منتقل کنه، باز هم باید با امضای بنده یا ریاست باشه.
+پس که اینطور...یه سوال دارم. شما بهشون گفتید دوربین اتاقش خرابه؟
_بله. شما گفتید اینطور بگم، منم یه جلسه تشکیل دادم بهش گفتم. «رجوع شود به #قسمت_چهل_و_پنجم»
لینک آن قسمت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat/4045
گفتم:
+باشه ممنونم از توضیحاتتون.. ضمنا، عقد دخترتونم تبریک میگم.
_سلامت باشید. خوشحال میشم و باعث افتخاره که امشب درخدمت شما و دوستان در این مراسم باشم..
+زنده باشید. ان شاءالله خوشبخت بشن. یاعلی.
همینطور که به مانیتور خیره شده بودم داشتم حرکات و رفتار افشین عزتی رو تحلیل و بررسی میکردم، دیدم داره با عینکش هی ور میره. کلا اون چنددقیقه همش عینک توی دستش بود و میاورد نزدیک کاغذ.
برام خیلی عجیب بود. احتمال میدادم اون عینک، یک عینک جاسوسی باشه. از طرفی نمیدونستم اون چندتا کاغذی که درون کیفش قرار داد چی بود. بعد از دقایقی عزتی وسیله هاش رو جمع کرد و از اتاق کارش خارج شد.
زنگ زدم به حدید. جواب که داد گفتم:
+خوب گوش کن چی میگم. سوژه داره میاد بیرون. حق نداری گُمِش کنی. احتمالا داره بعضی از اسناد و مدارک رو از داخل سازمان مورد نظر خارج میکنه. نمیدونم کجا داره منتقل میکنه اما تو تنها کاری که میکنی اینه که با موتورت میری دنبالش و چشم ازش بر نمیداری.
_چشم حاجی. خیالتون جمع باشه.
+هر خبر مهم یا مورد مشکوکی برات رویت شد، فورا به من گزارش کن تا بهت بگم چیکار کنی. یاعلی.
یه نگاه به اون کاغذی که درونش کد و نوشته بودم انداختم. کمی تردید داشتم که الآن وقتش هست یا نه! اما از جایی که اهل ریسک بودم دلم میخواست اون کد رو عملیاتی کنم. من دو مورد از اون کد رو درقسمت های قبلی براتون عرض کردم. رجوع شود به #قسمت_چهل_و_سوم #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
بزنید روی لینک قسمت مورد نظر
https://eitaa.com/kheymegahevelayat/4037
کد اول عملیاتی شد، مونده بود کد دوم که عکس یه خونه بود.
زنگ زدم به مسئول رده ی تیم تشریفات اداره. قربانی مسئول این رده بود. بعد از سلام عیلک فورا رفتم سر اصل مطلب بهش گفتم:
« یه موتور میخوام که بتونم باهاش هرجایی که میخوام برم.. میخوام حتی یه آخ کوچولو هم نگه. لطفا تا پنج دقیقه دیگه هم بیارید جلوی ساختمون اصلی. برگه تقاضا رو همونجا پر میکنم تا صورت جلسه کنید... »
دلیل اینکه از پارکینگ مربوط به بخش ضدجاسوسی موتور نگرفتم این بود که دنبال یه موتور قوی تر از موتورهای دیگه بودم.
اسلحم و از توی کشو گرفتم فورا رفتم پایین. دیدم یکی از بچه های تیم تشریفات با یه موتور پالس اومده جلوی ساختمون اصلی اداره تا منو ببره به جایی که میخوام، اما بهش گفتم:
« خودم میرم. نیازی به شما نیست.» بلافاصله فرم تقاضارو پر کردم امضا زدم دادم بهش تا ببره بده به قربانی مسئول تیم تشریفات. کلاه کاسکت و گرفتم گذاشتم سرم، با موتور حرکت کردم رفتم بیرون از اداره.
چند دقیقه بود که از اداره اومده بودم بیرون. دستم و بردم سمت گوشی ریزی که درون گوشم بود کمی فشار دادم رفتم روی خط علی، بهش گفتم:
+سلام. کجایید؟
صدای باد می اومد و نمیزاشت صدای علی ( حدید ) رو درست بشنوم.
زدم کنارو مجددا بهش گفتم:
+حدید صدای منو داری؟ اعلام موقعیت کن کجایی؟
_بله صداتون و دارم ! آقاعاکف من الان دنبالشم. فعلا داریم از اتوبان سمت اداره ی سوژه بر میگردیم. نمیدونم چرا هر روز انقدر ترافیکه..
+من و بی خبر نزار. به نظرت ترافیک کی آزاد میشه؟
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_سوم
عاصف میگفت بهش گفتم:
+نه خیر. اما خواستم بهتون بگم که پیگیر کارتون میشم و با یکی از دوستانم دریک موسسه صحبت میکنم. خب دیگه. امری ندارید؟ من سر کار هستم. نمیتونم صحبت کنم. فعلا خدانگهدار.
ارتباط قطع شد تا اینکه 2 روز بعد پیام داد: «سلام. تونستید برام کاری کنید»! که بهش گفتم با دوستم صحبت کردم، باید زمان بدید، زود پز که نیست. از وضعیت مملکت باخبرید که به چه شکلی هست. به سختی کار گیر میاد.
نوشت: ممنونم عزیزم.
عاصف میگفت: هنگ کردم... دیگه چیزی ننوشتم.
عاصف در توضیحاتش به بچه های حفاظت اطلاعات ستاد میگفت: هفته ای دوبار بهم پیام میداد و گاهی عاشقانه میفرستاد.
عاصف به بچههای حفا میگفت راستش دلم خیلی براش میسوخت. عاصف راست میگفت. من سال ها با عاصف همسایه بودم، یعنی از بچگی. من و عاصف باهم بزرگ شدیم و وارد دانشکده شدیم. باهم رشد کردیم و با هم همکار شدیم. عاصف واقعا پسر دلسوزی بود و هنوزم هست. وقتی میگم دلسوز، دیگه شما خودتون تا آخرش برید. عاصف حتی حاضر هست لقمه ای که سهم خودشه رو به دیگران بده، اما به شرطی، اونم اینکه کسی روی مخش نره و روی دمش لگد نکنه و اون و عصبانی نکنه. چون عصبی بشه، میشه عاکف شماره دو و کسی جلو دارش نیست.
عاصف در توضیحاتش میگفت، هم دلم براش میسوخت هم اینکه...
شما چی حدس میزنید؟
نمیدونم در مورد عاصف چی فکر میکنید، اما خلاصه عاصف یک آدم محتاط و امنیتی و یکی از نیروهای زبدهی اطلاعاتی هست و نباید گاف بده.
خب تا اینجای ماجرا رو از زبان سیدعاصف عبدالزهراء خواندید. اما برگردیم به اصل قضیه که ادامه همین مطلب هست و از زبان این حقیر بشنوید.
بعد از اینکه عاصف حرف زد یا به نوعی میشه گفت که اعتراف کرد، به بچه های حفاظت گفتم یه فایل از نسخه بازجویی که با حضور من و معاونت حفاظت تشکیلات صورت گرفت، بهم بدن تا دوباره گوش کنم.
وقتی فایل بازجویی از عاصف و بهم دادن مجددا به حرفاش گوش دادم. پروندهش و مطالعه کردم، مو به مو به ذهنم سپردم. من برای عاصف همیشه عین برادر بزرگتر بودم و باید براش کاری میکردم. حالا شما در ادامه میخونید و به ابعاد وسیعتری از این پروژه پی میبرید. یه نسخه از صوت توضیحات عاصف و بهم دادن و پشت بندش هم گزارش بچههای تشخیص هویت، پیرامون مواردی که روز قبل «اثر انگشت و مویی که داخل سطل آشغال حمام منزل عاصف بود» برام فرستادند.
فایل و گذاشتم توی کشوم تا سرفرصت گوش کنم. چون گزارش تسخیص هویت برام مهمتربود.
اگر بخوام جوابی که در اون 3 تا کاغذ A4 بود و براتون بنویسم میشه این:
اثر انگشت و موی سر و... متعلق به شخص عاصف عبدالزهرا میشد ولاغیر.
خداروشکر کردم که ردی از اون دختره توی خونه عاصف نیست. اما یه هویی یادم اومد که فیلم 3ماه قبل خونه عاصف و در روز گذشته همکارم سیدقاسم برای من یک نسخه گرفته.
کشوی میزم و باز کردم و CD رو گرفتم. لب تاپ مخصوص کارم و روشن کردم و نشستم حدود سه ساعت وقت گذاشتم و فیلمهارو خیلی فوری که روی دور تند گذاشته بودم، مو به مو بررسی کردم. فیلم و از آخر به اول بررسی کردم اما خوشبختانه چیزی ندیدم. اما با خودم گفتم حتما یکجایی از دستم در رفته و یکبار دیگه سر فرصت تا چندساعت آینده مجددا بررسی میکنم.
بعد از دیدن فیلم خونه عاصف، شروع کردم به بررسی فیلم ورود و خروج سه ماه اخیر اون ساختمون.
دیدن اون فیلم خیلی سخت بود. چون کلی آدم در طول روز ورود و خروج داشتند.
نیم ساعتی از چک کردن فیلم مربوط به لابی ساختمون محل سکونت عاصف گذشته بود که به بهزاد زنگ زدم بیاد اتاقم. وقتی اومد بهش گفتم:
«همین الآن میری و خیلی فوری هویت تمام کسانی که داخل ساختمون محل زندگی عاصف و برام احصاء میکنی و با تصاویرشون برام میاری. یک ساعت و نیم هم زمان داری. بیشتر چهره برای من مهمه. رزومه افراد و نمیخوام.»
بهزاد رفت. مجددا نشستم ادامه فیلمهای روزانه لابیرو بررسی کردم. یه هویی چیزیرو دیدم که نباید میدیدم و تصورم درست بود که ممکنه فیلم داخل خونه عاصف و درست ندیده باشم. برای همین بررسی نهایی و موشکافانهای انجام دادم. نمیدونم چی حدس زدید اما باید بگم در یکی از روزها همین دختری که روش حساس شده بودیم، وارد لابی ساختمون میشه و با آسانسور میره بالا.
فورا روز و ساعت و تاریخش و در آوردم. رفتم فیلمی که از دوربین داخل خونه عاصف بدست آورده بودیمرو هم بررسی کردم. دیدم خداروشکر عاصف اون روز خونه نبوده. بگذارید رک بگم، من همه دغدغهم همینجا بود که عاصف تن به مسائل جنسی با این دختره نداده باشه و کار بیخ پیدا نکرده باشه.
از وقتی که روی این قضیه با عاصف بحثمون شد و حفاظت حساس شد، یکبارهم ازعاصف در این موردسوال نکردم.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، لطفا کمی عاقلانه فکر کنیم و خیال نکنید یک آدم همیشه موفق هست. چون ممکنه دربرخی مواقع اسیرنفسش بشه و گول بخوره، چون اگرغیر از این بود، الان بایدهمه پیامبر میشدن.