📗کتاب «سکوت شکسته»
🌹براساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشکر ۱۷علی ابن ابیطالب(علیه السلام) در دفاع مقدس
📝به قلم: سیدهادی سعادتمند 28 🔽
کربلای 4
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷قسمت بیست و هشتم
🌹چهارشنبه ۳ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ ساعت ۱۰ شب، رمز عملیات داده شد. از همان لحظههای اول عملیات، هواپیماهای دشمن در آسمان منطقه حاضر شدند. با ریختن منورهای خوشهای، امکان جابجایی نیروها سخت شده بود. یکی از گردانهای خط شکن از همان ابتدای عملیات ارتباطاتش با فرماندهی قطع شده بود. خبرهای امیدوارکنندهای در ساعات اولیه عملیات نداشتیم. نیروهای تخریب توانسته بودند با استفاده از اژدر به دژ دشمن نفوذ کنند. حاج اکبر شیرازی توانسته بود روی رود خین پل بزند. گردانها خودشان را به کانالهای روی دژ رسانده و با دشمن وارد جنگ تن به تن شده بودند.
⚪️هرچه از زمان عملیات میگذشت. حجم آتش دشمن روی مواضع ما بیشتر میشد. چیزی به روشنشدن هوا نمانده بود. در ارتباط بیسیمی اختلال ایجاد شده بود. فرمانده لشکر نگران گردان بود که از همان ساعتهای اولیه عملیات ارتباطش قطع شده بود و خبری از آنها نداشت.
🌹 از من خواسته شد به خط بروم و خبری از گردان بیاورم. موتور را روشن کردم، یک لحظه از ذهنم گذشت که یک نفر را با خودم ببرم. سمت سنگری رفتم که حسین عراقیان از شدت خستگی در آن دراز کشیده بود. او با فریاد من بیرون پرید. گفتم:«سوار شو!»
⚪️حجم آتش زیادی روی جاده بود. از جاده خارج شدیم. پرسید:
«من و کجا میبری؟» گفتم:« میخوام ترکش گیرم باشی؟»
🌹حرفی که به عراقیان زده بودم از همان شوخیهایی بود که لایهای از جدی هم داشت. زیرآتش سنگین، خودمان را به خط رساندیم. گردانی که تماس شان قطع شده بود و فرمانده لشکر نگران شان بود که نکند دستهجمعی به اسارت درآمده باشند، به دلیل آتش سنگین، از خط دشمن نگذشته بودند. گردان را پیدا کردم. گفتند داخل بیسیم هایشان آب رفته و ارتباط آن ها قطع شده است.
⚪️ با عراقیان مشورت کردم. دربرگشت، موتور را هدایت کردم روی جاده آسفالت. گاز موتور را گرفتم که زودتر برگردم و فرماندهی لشکر را از نگرانی در بیاورم. جاده زیر دید توپخانه دشمن بود. یک گلوله توپ خورد کنار موتور. چند متر پرت شدیم بالا. توانستم موتور را کنترل کنم، اما پای چپم در کنترل من نبود. حس نمیکردم.
🌹خواستم با دست دنده را عوض کنم. دستم را که پایین بردم، پنجه هایم گرم شد. خیالم راحت شد که پایم سر جایش بود، اما بدون ماهیچه پشت ساق، خون ریزی داشتم. زیر آتش توپ و خمپاره بودیم. یک لحظه هم نمیتوانستم توقف کنم. رفتم سمت اورژانس صحرایی. حسین عراقیان کمک کرد و مرا برد داخل سنگر اورژانس. فقط بهش گفتم:« حلال کن.» ازش خواستم زودتر خودش را به فرماندهی برساند و خبر سلامتی گردان را بدهد.
⚪️ ماهیچه پای چپم رفته بود. برای اولین و آخرین بار شد که در فکرم از لطف خدا غافل شده بودم. هیچ وقت، حتی از ذهنم نگذشته بود که کس دیگری را سپر خودم قرار بدم. خونریزی ام شدید بود. همراه با چند مجروح دیگر به اهواز اعزام شدیم. وارد سوله بزرگی شدیم که شباهت چندانی به بیمارستان نداشت. دو مرحله مرا به اتاق جراحی بردند. وقتی پزشکها برای ویزیت میآمدند، گوشم را تیز میکردم تا حرف شان را خوب بشنوم؛ نگران بودم که مبادا برای قطع پایم تصمیم بگیرند.
🌹شب بود که امام جمعه اهواز برای دل جویی از مجروح ها و سرکشی به بیمارستان آمد. روز بعد با هواپیما به شیراز فرستاده شدم. آن جا هم دو مرحله جراحی روی پایم انجام شد. شماره تماس یکی از آشنایان خودم را در قم به یکی از مراجعان بیمارستان دادم. روز بعد پدرم و داداش محمد و یکی از دایی هایم آمدند.
⚪️ نیروهای اطلاعات ـ شناسایی و نیروهای تخریب، بیشتر با برخورد به مین و از ناحیه پاشنه دچار جراحت میشدند. معمولاً قسمتی از پای آن ها قطع میشد. داداش محمد وقتی میشنود از ناحیه پا مجروح شدم، از آن جا که خودش نیروی رزمی بود، تصورش این بود که روی مین رفتم و بدون پا برگشتم. به همین دلیل بالای سرم که آمد، باورش نمیشد؛ ملافه را کنار زد. پدرم طاقت نیاورد و برای این که اشک او را نبینم، از تخت فاصله گرفت و ازاتاق خارج شد.
🌹تصمیم مسئولان این بود که برای حفاظت از خبرهای عملیات، مجروحان به شهرهای خودشان فرستاده نشوند. تحمل ماندن در آن بیمارستان را نداشتم. مجبور شدم خودم را معرفی کنم و با دادن تعهد، شیراز را به مقصد بیمارستان آیتالله گلپایگانی قم ترک کردم.
⚪️ چند عمل موفق توسط جراحان قم روی پای من انجام شد. نیروهای حفاظت ـ اطلاعات سپاه قم، توسط بنیاد شهید، خبر شده بودند و با حضور خودشان مواظبت میکردند تا در زمان به هوش آمدنم بعد از هر عمل جراحی در نزدیکی من کسی نباشد. ممکن بود بیاراده درباره چگونگی عملیات حرف بزنم. نیروهای حفاظت ـ اطلاعات نگران وجود «ستون پنجم» در بیمارستان بودند.
🌷ادامه دارد...
🌷گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون.
⚪️بیست الی بیستوپنج دقیقه گذشت، اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب میخونه و زار زار گریه میکنه!
🌷بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصفجون کردی، میخواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهام رو بخورم؟!
⚪️برگشت و گفت:
🌷خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو ندیده؛ دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم!
🌹ﺷﻬﯿﺪ عباس ﺻﺎﺣﺐﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ🌹
1400-2-5 خاطره شهید حیدر شهیدی.MP3
8.92M
🥀روایت گری بنده سیدمرتضی کسائیان
🌹خاطره چهارم
🌷شهید حیدر شهیدی🌷
🔻🔻🔻
🌹از روزی که فهمید که تمام اعمالش توسط فرشتهها ثبت و ضبط میشود، تصمیم جدی گرفت که مراقب رفتار و گفتارش باشد؛ به دوستانش محبت میکرد، به کسی دروغ نمیگفت؛ دل کوچک و پاکش اجازه نمیداد کسی از دستش برنجد.
⚪️ درون کیف مدرسهاش، دو دفترچه کوچک داشت؛ یکی از آن ها را با کاغذ سفید جلد گرفته بود و دیگری را با کاغذ سیاه؛ بعضی وقتها چه در خانه و چه در مدرسه، یکی از آن ها را از کیفش بیرون میآورد و چیزهایی داخل آن مینوشت؛ این کار همیشگی او توجه دوستان و همکلاسیهایش را به خود جلب کرده بود.
🌹یک روز یکی از همکلاسیهایش در مورد دفترچهها از او سوال کرد؛ حیدر جواب داد: این ها دفتر روزانه من هستند؛ کارهای خوبی را که انجام میدهم در دفتر جلد سفید و کارهای بدی را که ناخواسته از من سر میزند، در دفتر جلد سیاه مینویسم.
⚪️دوستش از شنیدن حرفهای او تعجب کرد و گفت: اجازه میدهی نگاهی به نوشتههای داخل آن ها بیندازم؟ حیدر کمی فکر کرد و بعد اجازه داد.
🌹صفحات داخل دفتر سفید بسیار کم بود، نوشته بود خط زده بود، اما صفحات دفتری که جلدش سیاه بود، کامل و تا نیمه پر از نوشته بود؛ همکلاسیاش باز هم بیشتر از قبل تعجب کرد، این بار حیدر زودتر از آن که او سؤالش را بپرسد، گفت: کارهای خوبی را که انجام میدهم بعد از نوشتن خط می زنم، تا غرور مرا نگیرد که خیلی آدم خوبی هستم و همیشه فکر کنم هنوز کار خوبی انجام ندادهام، اما کارهای بدم را نگه میدارم تا یادم بماند، چقدر بدی کردهام، و چقدر بدهکار به خداوند(تبارک و تعالی) هستم.
⚪️ این بسیجی عاشق با صدور فرمان حضرت امام رضوان الله علیه که حضور در جبهههای جنگ را نوعی تکلیف بیان فرمود، پس از امتحانات خرداد ماه در بهمن 1363 به همراه جمع کثیری از همکلاسیهایش به جبهههای جنگ حق علیه باطل شتافت و به دفاع از هر آن چه داریم قامت برافراشت و در قالب گردان ابوذر لشکر 33 المهدی در عملیات پیروزمند بدر در شرق دجله جزایر مجنون شرکت نمود. حیدر در زیر آتش شدید دشمن و انفجار گلوله و ترکش، مشغول رساندن مهمات و آب و غذا به رزمندگان گردان بود.
🌹آنگونه که نقل شده: سرانجام این نوجوان پاک باخته برای بار دوم در اوایل سال 1365 بنا به فرمان امام رضوان الله علیه به همراه جمع کثیری از دوستانش عازم میادین نبرد شد و این بار منزل رزم او گردان امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه) لشکر 19 فجر بود.
⚪️ حیدر شهیدی در تاریخ 22-2-1365برای انجام یک عملیات ایذایی به منطقه شرهانی(شمال فکه) اعزام شد و پس از نبرد خونین و جنگ تن به تن در تپه ماهورها و سرزمین رملی منطقه با بعثیون کافر بر اثر اصابت ترکش و تیر مستقیم دشمن مورد هدف قرار گرفت و در سحرگاه ۲۲- ۴- ۱۳۶۵ همزمان با سومین روز ماه مبارک رمضان در حالی که ندای یا حسین مظلوم و یا زهرای او قطع نمیشد، دیده گان خود را فرو بست و بال در بال ملائک نگاه خود را به افق بیکران آسمانها دوخت و گوهر جان را نثار مقدم یار کرد.
🌹پیکر پاکش مدت چند سال در منطقه باقی ماند، تا این که پس از اعلام آتش بس و اتمام جنگ گروه تفحص شهداء بقایای پیکر مطهرش را به زادگاهش دهرم انتقال دادند و در شهریور ماه 1369 برابر 28 صفر، پیکرش بر روی دست همرزمانش و امت شهید پرور تشییع و طبق وصیت اش در جوار امامزاده شهید دهرم در کنار قبر شهید حمزه قربان دفن گردید.
🌷شهید حیدر شهیدی 11 ساله از فارس🌷
🥀قسمتی از وصیت نامه شهید حیدر شهیدی
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
🌴((اگر دین محمد با کشته شدن من پایدار می ماند، پس ای شمشیرها مرا در بر گیرید))
🌷می روم به جبهه تا به ندای امام(رضوان الله علیه) عزیز لبیک بگویم تا ریشه فساد و ظلم را از کشور اسلامی پاک نمایم ، می روم تا این که صدام و نوکرانش آمریکا را از ریشه بکنم و می روم تا به یاری حق کشور اسلامی را بر کشورهای دیگر پیروز کنم
🌷🌷پدر و مادر عزیزم آفرین بر شما که چنین فرزندانی را داشتید، که به اسلام هدیه کنید و با شهید شدن من شما پیش امام حسین (علیه السلام) و فاطمه زهراء (سلام الله علیها) روسفید هستید، یک خواهشی که من دارم اگر من شهید شدم برای من گریه نکنید و از امام پشتیبانی کنید .