قسمت۳۶
_
امروز مرخص شدم
از ماشین پیاده شدم
داخل ی کیف کاغذی داد بهم
گفت,: داخلش گوشی شماست
ببخشید اون درست نشد البته با اینکه خرابه ولی داخل وسایل هست ،ی گوشی جدید هم داخل کیف هست
_ممنونم خدا خیرتون بده
+بازم شرمنده....
_از اون خانوم خیلی تشکر کنین
چشمی گفت و سوار ماشین شد.
روی تخت دراز کشیدم که یا پاکتی که داد افتاد
داخلش ی برگه گذاشته بود
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم خواهر مجد
منو حلال کنید بابت اتفاقی که افتاد بسیار متاسفم،
لطفاً درمورد هرچی دیدین هیچی نگید بخاطر مسائل کاری باز هم حلال کنید
شماره بنده هست اگه کار مهم و.. بود در خدمتم
یاعلی.
ی پاکت نامه داخلش بود مقداری پول
گوشی رو در آوردم سیم کارت گذاشتم رو روشنش کردم.
پفی کشیدم گفتم: این همه پول .. آخه
نگاهم افتاد به شمار اش
ی شارژ گرفتم پیام دادم
سلام من مجد هستم نیازی ب این پول ندارم واقعا
من از شما چیزی نمیخوام گفتم که تقصیر کسی نبود لطفا بگین چجوری می تونم پول هارو برگردونم...
.
همه وسایل رو دوباره ریختم داخل پاکت گذاشتم داخل کوله ام
چند ثانیه خیره شدم به صفحه گوشی
ولی جوابی نیومدم با قیافه پکر از جام بلند شدم
ی کامپوت باز کردم خوردم...
چند هفته گذشت ولی هیچ جوابی نیومد..
دیگه ناامید شده بودم.؛
سرکلاس نشسته بودم و استاد داشت درس می داد
صفحه گوشی ام روشن شد
جواب پیامک بود
+سلام ببخشید دیر جواب دادم
با فاصله نوشته بود: هزینه خسارت های وسایل شماست
پول های من نیست اینطوری صلاح دونسته شده.
جوابی ندادم صفحه گوشی رو خاموش کردم و حواسمو دادم به کلاس ...
دوباره پیامک اومد: حال شما بهتر شد؟
نگاهی به صفحه گوشی کردم
جوابی ندادم و حواسم رو برگردونم سمت تدریس استاد با تمام شدن تدریس با اون یکی دستم
وسایلم رو ریختم توی کوله ام
تنها جایی که هنوز خوب نشده بود دستم بود
خیلی کلافه می کرد ی شکستگی داشت بخاطر
اینکه محکم با سرم خوردم زمین..
کوله رو گذاشتم رو شونه ام رفتم سمت سلف دانشگاه
حتی از ذهنم رو رفت که جواب پیامش رو بدم.
ی قهوه سفارش دادم نشستم رو صندلی قهوه ام رو خوردم .
......
یک ماهی میگذره که خبری ازش ندارم
از پله های دانشگاه اومدم پایین
که ایستاده بود
با دیدنم جدی تر شد
+سلام
_سلام
با تعجب گفتم: اتفافی افتاده بفرمایید ؟!
+ببخشید که سراغ حال شمارو نگرفتم راستش من یک ماهه که ایران نبودم
نذاشتم حرفش رو ادامه بده گفتم
_من گفتم نیازی نیست، من به کمک نیاز ندارم
مقصر کسی نیست لطفا هم دیگه زحمت ندین به خودتون همه چیز خوبه
و از کنارش رد شدم
نمی خواستم بچه های دانشکده ببین با این پسر که همشون می شناختن هم صحبتم..
منم حوصله صحبت کردن با نامحرم نداشتم
خیر سرم داشتم رو خودم کار می کردم
سریع راه می رفتم.
+خانوم مجد...
ایستادم همینطور که پشتم بهش بود گفتم
_بفرمایید...
+باید برای چندتا گزارش همراه من بیایین
_استغفرالله ... چه گزارشی آخه ؟!
+معطل نکنید بیشتر از نیم ساعت طول نمی کشه!
مسئله امنیته!
نگاهی به اطرافم کردم گفتم: کجا باید بریم؟؟
جلوتر از من قدم برداشت گفت: همراه من بیایین
سوار ماشینش شدیم.
گزارش رو که دادم، منو خوابگاه برگردوند
و سفارش کرد که به کسی چیزی نگم.
قسمت۳۷
امروز چله زیارت عاشورام تمام شد،
و باز از خدا خواستم منو از شهادت دور نکنه
کتاب مفاتیحم رو بستم گذاشتم کنار بالشت رو تخت...
بلند شدم از بالکن خوابگاه به بیرون نگاهی کردم انقدر هوا گرمه که آفتاب می خورد به فرق سرم،
یکی از دخترا اومد پشت سرم گفت:
توفکری سمیه جون؟؟
خیلی جدی برگشتم سمتش
گفتم: نه اصلا!
ابروهاشو داد بالا گفت: اها باشه
پشت سرش رفتم تو...
چند ماهی میشه که نرفتم کتاب بخرم ...
نشستم رو تخت و داشتم فکر میکردم از روزی که امدم تهران تا الان چه اتفاقی افتاد ؟!
نزدیک بود بمیرم البته نه شاید شهید که نشد
یک ماه نرفتم مزار شهدا
از خوابگاه به دانشگاه و همینطور ، نفس عمیقی کشیدم،
دراز کشیدم رو تختم
خیره شده بودم به ی نقطه که گوشی ام زنگ خورد
شماره ناشناس
تعجب کردم
+الو؟!
_خانم مجد؟
+خودم هستم بفرمایید؟!
_اسم شما تو قرعه کشی دانشگاه سفر رایگان مشهد در اومده! اسمتون رو بنویسم؟؟
یک لحظه شوکه شدم مشهد من؟!
-خانم مجد؟
+بله می شنونم
_بنویسیم اسم شمارو؟؟
+میتونم چند دقیقه بعد تماس بگیرم؟!
_سرمون خیلی شلوغه، اگه که نمی خواین...
+ نه نه اسمم رو بنویسید
_خیلی خوب پس فردا بیایین پایگاه بسیج مدارکتون رو بدین ، کپی شناسنامه....
ان شالله جمعه این هفته حرکت می کنید، اردوی سه روزه است
+باشه حتما
گوشی رو قطع کردم
سرم رو اوردم بالا نگاه به دخترا گفتم:
بچه ها اسمم برای مشهد در اومده
بعد یهو بلند شدم با صدای بلند تری گفتم: وای اسمم برای مشهد در اومده دخترا
خندیدن گفتن :
طلبیده شدی ...
فردای اون روز رفتم پایگاه مدارکم رو تحویل دادم ثبت نام کردم
شرایط سفر رو گفت و ازشون جدا شدم.
....
دوتا اتوبوس بودن اسمم رو خوندن
و سوار شدم ،
رو یکی از صندلی ها نشستم بیرون رو نگاه می کردم
با دیدن قیافه آقای نبیل چشام از حدقه زد بیرون
یعنی اینم میاد ؟!
تو دلم گفتم: به من چه ..
از کیفم گوشی ام رو در اوردم، داشتم با مهلا چت می کردم.
ی خانومی اومد نشست کنارم
سرم آوردم بالا
با دیدنش لبخندی زدم گفتم: اع سلام
خوبین ؟؛
چند لحظه نگاهم کرد و خندید
+سلام دختر عزیزم الحمدلله تو خوبی؟
یک لحظه به جا نیاوردم ببخشید
عمه ی اقای نبیل بود!
ولی اینکه توی اردوی دانشجو ها بود برام سوال بود!
یلحظه نگاهم کرد
+با آقای نبیل امدم، یکی از دانشجو ها منصرف شد تا روز اخر کسی نیامد دیگه نبیل هم با هزینه خودش منواورد
لبخندی زدم گفتم: طلبیده شدین
نگاه به پشت سرش کرد...
انگار که به اقای نبیل اشاره ایی کرد
و برگشت سمتم...
این زن چقدر معنویت خاصی داشت..
_من خودمو معرفی نکردم
+اتفاقا همین الان خواستم بگم
_سمیه مجد اینجا دانشجو هستم
یکمی مکث کرد وگفت:
+من عمه ی اقای نبیلم، ایران زندگی میکنم همسرم ایرانیه ، نبیل هم بخاطر کار و درسش با من زندگی میکنه!
لبخندی زدم گفتم: خوشبختم
_منم همینطور عزیزم
دیگه نگاهم رو ازش گرفتم، کتاب قرانم رو در آوردم
شروع کردم به خوندن...
شهیدحاج قاسم سلیمانی عزیز♥️
و الله هرکس تیر
به سمـت این نظام
انداخـت آواره شد.
#آیه_گرافی
إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ
مسلّماً این قرآن به استوارترین آیین هدایت میکند
Indeed this Quran guides to what is most upright
📗سوره اسراء، آیه 9
|@khodaaa112|
امام صادق علیه السلام فرمودند:
«هر ڪس زیارت عاشورا بخواند
شب اول قبر در آغوش امام حسین علیه السلام
قرار خواهد گــرفت.»..
|@khodaaa112|
اعتکاف ماه رجب، یه بهانه است برای دور شدن از این دنیا.. در آرامش محض، سه روز در خانه خدا مهمان شدن.. برای پیدا کردن خود.. برای خلوت کردن با خدا..
در جمع بودن ولی در عین حال در خلوت با خدا بودن..
با مردم باش و با مردم نباش.. 🌱
_روضه فکر؛
|@khodaaa112|
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سمی که حتی پوست و استخوان و خون حضرت هادی علیه السلام را مسموم کرد...😭💔
-حجت الاسلام حاج شیخ حسین انصاریان-
خیلی آقاس
خیلی مهربونه
از طرفی نوهٔ آقا امام رضا هستن
از طرفِ دیگه جدِ بزرگوار
صاحب الزمان «عج الله»
فقط کافیه از ته دلتون صداشون بزنین🌱
|@khodaaa112|