#شهدا_اینگونه_بودند....
🌷خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود، من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد، لباس ها را که دید، گفت: تو این شرایط جنگی وابستهام میکنین به دنیا! گفتم: آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟!
🌷بالاخره پوشید رفت بیرون؛ وقتی آمد، دوباره همان لباسهای کهنه تنش بود، چیزی نپرسیدم، خودش گفت: یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید مهدی زینالدین
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
سفر به معراج شهدا🕊✨
🌹استاد فاطمی نیا:
✨دستورالعملی مجرب جهت شفای بیماران:
۱- چهارده صلوات
۲- چهل مرتبه : اللَّهُمَ اشْفِهِ بِشِفَائِكَ وَ دَاوِهِ بِدَوَائِكَ وَ عَافِهِ مِنْ بَلَائِكَ َ بِحَقِ وَلِيِّكَ وَ ابْنِ أَوْلِيَائِكَ اَلْعَبْدِ الصَّالِحِ مُوسَی بْنِ جَعْفَرَ عَلَیْهِمَا السَّلام
۳- یک صلوات
#اللهماشفکلمریض🤲🏻
•|🙂♥️|•
|#تلنگر ❌
|#خودسازی💎
|#توبه🌱
دوست خوبم...
تو هر که هستی باش...
با هر مدلی...
با هر تیپ و ظاهری...
با هر شرایطی...
میدانم سخت است...
نفس کشیدن در این هوا و...
زندگی کردن در این روزگار:(
امّا...
گاهی میتوان با یک لبخند...
شروعی را آغاز کرد...
که پایانش به آرامش ختم میشود و...
آرامش دل های بی قرار...
فقط اوست ↑♡
|#یامهدی
~🕊
#حرف_قشنگ🦋
هروقتبیڪارشدی،
یہتسبیحبگیر دستټ هےبگو:
#اللھمعجݪالولیڪاݪفرج🤲🏻💚
هم دل خودت آروم مےگیره😉
هم دل آقا😍
ڪہ یڪےداره برایظهورش دعامےڪنہ🤲🏻🍃
#تلنگر
بترسیداز گناه
ڪردن در حضور شاهد…
آن هم شاهدی
ڪه فردا خودش قاضے ست!!
عالم محضر خداست !!!
درمحضر خدا معصیت نڪنیم...🥀
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
#برات_شهادت🕊
تو آخرین جلسه کاری که "سید مجتبی" حاضر بودن، برای پذیرایی سیب🍎 آوردن.
یه "ابوحامد" نامی داشتیم از اون آدمای باصفا و باتجربه،
با دوتا فاصله از سید مجتبی نشسته بود.
سیب رو که گذاشتن با بشقاب و چاقو🍽 برد سمت سید مجتبی و اشاره کرد که براش پوست بکنه.
سیدمجتبی هم بی هیچ حرف و اشاره ای شروع کرد به پوست کندن ، مرتب سیب رو قاچ کرد و چید تو بشقاب و به ابوحامد تحویل داد.🙂
دو ماه بعد شهادت حسین آقا💔، ابوحامد شهید شد🕊، تو همونجایی که ایشون شهید شده بودن.
تا قبل شهادت ایشون به این فکر می کردم که چرا ابوحامد اون کارو کرد و سیدمجتبی هم پذیرفت ،
بعد شهادتش فهمیدم میخواسته تبرکی دست حاج حسین آقارو بخوره و برات شهادتشو از ایشون بگیره.😭
انگار شهدا تو زمان حیاتشون هم همدیگرو میشناسن.
به نقل از "یاسر" همرزم شهید در آخرین ماموریت
#داداشحسین♥️
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
دیدۍهندزفرییاشارژرتخرابمیشہ
چقدعصبانیمیشہ...؟!
بایدبگمالاندینوایمانمونهمداره
-اونجوریمیسوزه!
«مراقبباش»
#دنیاارزشندارهمشتی🚶🏻♂️🔪
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
بلند پࢪواز باش✨🕊
بگو شهادتو میخوام
به ڪم راضے نشو...!
دین اومده به ما بگه صداقت یعنے
یاشهید بشے یا منتظر شهادت باشے
به حداقل قانع نشو.
•استادپناهیان•
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
👈 خیلی به بحث حجاب اهمیت میداد...
وقتی چهارشنبه ها از حوزه بیرون میزدیم تا برویم خانه، مصطفی سرش را پایین مینداخت و اخم هایش را در هم میکرد...
میپرسیدم :چی شده باز ؟!
با دلخوری میگفت: این همه شهید ندادیم که ناموس مملکت با این سر و وضع بیرون بیاد😔💔
#شهید مصطفے صدرزاده🌷
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
⟮#تـلنگر🌿⟯
فَضاۍِمَجٰازۍشایَدمَجٰازۍباشِہ؛
امٰاهَرڪِلیڪِشتُوپَروَندِه،
اعمٰالِمُونثَبتمیشہ...!
هَرچۍنِوشتیم•👨🏻💻•
هَرچۍشِنیدیم•👂🏻•
هَرچۍدیدیم•👀•
#شایدتلنگر
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
#پای_درس_شهدا🌱
جنگیدن در راه خدا
خستگی نمیاره ...
اگه داریم خستہ مےشیم ،
ایراد اینہ ڪه
یہ چیز #غیرخدایی
قاطی قضیہ هست ...
#شهیدحسنباقری🌷🕊
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
[کافـی اسـت از خرابـیهایِ گذشـته
پشـیمان شده باشـیم و افسـوسِ عمـیقِ
خـود را به خـدایِ مهـربان عرضـه کنـیم..
خـداوندِ مهربـان آینده را آبـاد و حالِ
مارا خـوب خواهـد کرد..!]
#استادپناهیان
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
صدای اذان مرا به آستان نیاز می برد
تن به باران رحمت می دهم
با وضوی عشق
برسجاده ی وصل
سجده خواهم کرد
بر مدار رحمت حق
این لحظه چقدر زیباست
در این لحظات ملکوتی✨❣
سر سجاده عشق✨❣
دعا برای سلامتی وتعجیل در ظهور
،سلامتی و طول عمر رهبر عزیزمان یادمان نرود✨❣
#بهوقتعاشقی📿
#التماسدعایفرج🌱
اذان مغرب به افق اهواز
19:49
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
صدای اذان مرا به آستان نیاز می برد تن به باران رحمت می دهم با وضوی عشق برسجاده
اکنون اذان مغرب به افق اهواز
از آیتاللهبهجتپرسیدند:
آقاڪجاست؟
فرمودند:
آقادرقـلبِشماست:)♥️
مراقبباشیدبیرونشنڪنید!
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
ما همیشه ...
صداهای بلند را شنیدیم ..
پر رنگ ها را دیدیم ؛ غافل ازاینکه
شهدا؛بی صدا می آیندبی رنگ می مانند..
وآرام می روند .
#جاماندھزقافلہعشق✨🕊
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماسینہزدیمبیصداباریدند...!😭
#شهادتمآرزوست💔🕊
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
ملکوت ظلم در فضای مجازی
💠 در فضای مجازی گاهی کامنت ها و لایک هایی را می بینیم که افراد به اسم عدالت یا محبت، بدون بررسی به فردی تهمتی می زنند. در این اشخاص هیچ رگ و ریشه ای از تقوا، خداترسی و انصاف دیده نمیشود. این اعمال همگی ظلم و حق الناس هستند و در وادی دیگر عقوبت دارند.
#پوستر
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
قسمت۵۸
کمیل:رفتم خونمون کلید انداختم باید وسایل جمع جور میکردن خانوادم دارن برمیگردن!
گوشیم زنگ خورد یکی از بچه های پایگاه
+جانم محمد
_میگم میای بهشت زهرا همه منتظر عصر!
+باشه میام اما با تاخیر
_باشه!
راضیه:
نشسته بودم سره سفره نهار میخوردم
که بابا گفت: راضیه دخترم دکتر چی گفت!
_جانم بابا، چیزی نیست کم خونم دارو داد گفت خوب میشی!
+الحمد لله
بعد خوردن نهار سفره رو جمع کردم رفتم داخل اتاق رفتم هانیه پیام داده امروز میری بهشت زهرا س زیارت شهدا ق
بهشت زهرا تا الان نرفته بودم!
چشمی گفتم و رفتم تو حیاط خونمون وسطش درخت توت بود یکم چیدم خوردم دستام رو شستم رفتم داخل گرفتم یکم خوابیدم!
هانیه زنگ زد
+وای هانیه اگر دستم بهت نرسه دختر زهر ترکم کردی!
_راضییییییی جونم بهشت زهرا منتظرتم من نیم ساعت دیگه میام دنبالت!
+باز گفت راضیی باشه الان بلند میشم اماده میشم کشتی منو!
بلند شدم صورتم رو شستم روسری ابی رو لبنانی بستم چادرم پوشیدم گوشیم رو گذاشتم تو کیفم
به مامان گفتم دارم میرم بهشت زهرا س
اونم چیزی نگفت ایستاده بودم تو حیاط منتظر هانیه که بوق ماشین خورد اومدم بیرون سوار تاکسی شدم رفتیم
بهشت زهرا س
+راضیه
_جانم
+میخوان سفر مشهد ببرن میری؟
_دلم میخواد ولی تازه از کربلا اومدم دکتر تا اطلاع ثانویه ممنوع الخروجم کرد بابا هم قبول نمی کنه چون ببینیم خون ریزی میکنه!
+اوووووووووو نا امید شدم!
_تو چی میری؟
+اره بابام قبول کررد!
_اره برو شاید عقلت اومد سرجاش!
+دیونه!
_راستی از این به بعد بجای هانیه بهت میگم هین هین
+وا هین هین چیه!؟
_مخففه اسمت
+باشه رااااااااضیییییی جونم
انقدر ور زدیم تا رسیدیم بهشت زهرا س
پیاده شدیم همه ی بچه های دانشگاه بودن فکنم مراسم بود داشتن برمیگشتن-تموم شده!
+راضی پس چرا به تو اطلاع ندادن مگه معاون نیستی
_یجوری میگی معاون انگار معاون رئیس جمهورم فقط اقایون اومدن، بیا بریم تا ابروم رو نبردی!
+باشه خووو
رفتیم کنار مزار شهید هادی ذوالفقاری البته یاد بودش بود تو بهشت زهرا س
یکی رفتیم بعد رفتیم کنار شهدای گمنام نزدیک های غروب فانوس هاشون رو. روشن کردند حال معنوی نزدیک مزارشون رفتم
یاد حرف حاج یکتا افتادم!
که گفت: اینا میرن مهمونی پیش حضرت زهرا س
اشکم افتاد کلحضه گفتم : ای واااای
_چته چی شد؟
+هانیه پارسال رفتم راهیان نور حاج یکتا برام یچیزی نوشت تا الان بازش نکردم فراموش کردم من چجور فراموش کردم!؟
_یوقت سکته نکنی! برو خونه بعدن بخونش دیگه
+باشه!
قسمت۵۹
کمیل:
+الوو دارم میام محمد جان گوشیم سوخت! از بس زنگ زدی!
_بمون سرجات مراسم تموم شد بچه ها برگشتن!،
+اخ ببخشید! خب من میرم دیگه الان پیش بهشت زهرام یک زیارت بکنم میام هیئت خوبه دیگه!
_باشه اقا کمیل منتظرم!فعلا یاعلی
+علی یارت خداحافظ
از ماشین پیاده شدم چندتا شاخه گل خریدم بردم برای مزار شهدا به شهدای گمنام علاقه خاصی دارم!
نشسته بودم کنار شهدا !
دیدم دوتا خانم رد شدن از تو کیف یکیشون کیف پولش افتاد دیدم رفت هواسش نبود بلند شدم کیف پول رو برداشتم صدا زدم
+خواهر کیفتون
روش رو برگردوند خانم رادمهر بود این اینجا چیکار میکنه!
راضیه: صدا زد خواهر برگشتم سمتش دیدم اقای سجادی یا زهرا
_سلام،
+سلام، کیفتون افتاد اوردم برای شما!
_ممنون ازشما دستتون درد نکنه واقعا
+خواهش میکنم
_با اجازتون ، التماس دعا
+بسلامت ان شاءالله
نزدیک غروب بود
+راضییی
_راضییی زهر گل،چیه یک تاکسی بگیر بریم دیگه!
+چته خوو صبر کن
+راضیه
_چی شده باز
_ تاکسی موجود نمی باشد!
+یعنی چی امکان نداره! ببین هوا داره تاریک میشه نزدیک اذانه من عادت ندارم بیرون خونه باشم این موقع هااا
_خو نیست بخدا چیکار کنم!
+وای هانیه وای یعنی میرم توبه میکنم آخرین بار باشه با تو بیام بهشت زهرا س
_خو اگه میدونستم با ماشین بابا می اومدم!
+ساکت شو ببینم چیکار میتونم بکنم وای الان نمازم دیر میشه!
کمیل:شما هنوز اینجایین نرفتین مشکلی پیش اومده!؟
+نه مشکلی نیست الان تاکسی میاد
هانیه زد بهم تاکسی نیست با صورت به هانیه گفتم وای بحالت اگر چیزی گفتی !
کمیل:مشکلی هست بگین تا هستم،
راستی الان تاکسی نیست دیگه نمیان اینجا میخواین برسونمتون!؟
+نه!
هانیه اروم تو گوشم گفت: راضیه ترو جون هرکی دوس داری بزار مارو برسونه
جان من بخدا میترسم تروخدا
اگه نگی خودم میگم!
_اقای سجادی خانم رادمهر چیزی نمیگه برادر اگه میشه یجایی برسونید تاکسی خودمون میریم! ممنون میشم!
~مشکلی نیست بفرمایید خواهر! حتما!
+ببین بزار فردا دانشگاه ببینمت تو فقط صبر کن هانیه تنبهت میکنم!
_باشه خووو الان بهتر بود اینجا میموندی؟
+سوار شو تا ابروم رو نبردی!
سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت یجایی که تاکسی باشه رسیدیم باز کسی نبود
کمیل: ادرس بدین برسونمتون منزل تاکسی نیست!
چاره ایی نداشتیم خونه ی منو هانیه دو کوچه از هم فاصله داشت!
ادرس دادیم وقتی رسیدیم حسابی تشکر کردم!
کمیل:کجا شما بدونید برسونتمتون پیش خانم رادمهر
+نه ممنون از شما نزدیکه دستتون درد نکنه زحمت کشیدین!
_خواهش میکنم
پیاده شدم رفتم خونمون :-)
نمازم خوندم
نشسته بودیم سر سفره گوشیم زنگ خورد
بلند شدم یوسف بود!
بابا:کی دخترم؟
_یوسفه بابا
+سلام برسون
_سلام باشی!
+سلاااام یوسف جان خوبی؟
~سلام ممنون الحمد لله تو خوبی؟
+خوبم شکر خدا
~چخبر از مراسم شنیدم ناراحتی پیش اومده بعد مراسم!
+نه خوب بود چه ناراحتی؟
~دعوا شده؟
+دعوا؟ برای چی! مگه چخبره!؟
~نمیدونم گفتن تو با فرمانده پایگاه دعوا کردی اقای سجادی!
+چیی؟ نه چه دعوایی مگه بچه ام!؟
~چبدونم بابا همه جا پیچیده تو با اقای سجادی دعوا کردی!
بعد ماجراش کردن اوووو
+کی گفته اینو همچین چیزی نیست! اصلا دعوا چی بود؟
~بچه ها دیدن اقای سجادی همین کمیل اومده ازت عذر خواهی کرده پیش خواهرن!
+نه بابا بنده خدا گفت برای پایگاه میخوام معاونم بشی دید ایده خوب میدم همین!
~نمیدونم دانشگاه غوغایی شده بهتر فردا بری دانشگاه پایگاه حلش کنی!
بنده خدا سجادی پشت سرش حرف شده!
+باشه خودم میرم میگم نگران نباش!
~کاری نداری راضیه جان!
+نه داداش مواظب خودت باش خدانگهدار
_چشم خداحافظ
از اتاق اومدم بیرون نشستم سره سفره دیگه اشتهام کور شد واسه این آبروریزی دانشگاه
خودشون رو کردن ادم مذهبی ببین چی پشت سر مردم میگن!
بابا:چیزی شده راضیه؟
+نه بابا جان درمورد دانشگاه بود!
من سیر شدم مامان دستت دردنکنه
~نوش جان توکه چیزی نخوردی!
+نه ممنون سیر شدم