.
〖آنچهکہانسانراغافلمےکند
نہزیبایےهابلکہتعلقیافتنبہ
زیبایـےها است..🦋〗
.
#شهیدآوینی🌿"
@khodaaa112
#نماز_اول_وقت
قالَ رسول الله ﷺ : سه چیز را در مورد كسی كه نماز را اول وقت می خواند تضمین كردند:
جدایی او از غم واندوه.
راحت بودن او به هنگام مرگ.
رهایی از آتش جهنم.
وقت شناسی مهمترین عامل پیشرفت بوده و علاوه بر فواید معنوی باعث انضباط های جسمی وروحی میشود.
به ما می آموزد هر كاری هر چند دارای وقت زیادی است ولی بهتر است در اولین فرصت انجام شود.
اذان مغــرب بہ افق اهـواز
19:47
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدمحمدرضادهقان
الہی
ما خاڪیانِ
اسیر خاڪرا ،
راهۍ به آسمان هست؟😔
@khodaaa112
•|🍃°|شهادت میخوای؟!
پس بدان ڪه . . . •|❣°|
تنها ڪسانی #شهید می شوند ڪه شهید باشند…•|🌙°|
•|🌼°|به این سادگی ها نیستـــــ
•|💥°|باید قتلگاهی رقم زد•|🔥°|
باید ڪُشت!!
←منیت را→
←تڪبر را→
←دلبستگی را→
←غرور را→
←غفلت را→
←آرزوهای دراز را→
←حسد را→
←ترس را→
←هوس را→
←شهوت را←
←حب دنیا را←
باید از خود گذشت•|👣°|
•|✌️🏻°|باید ڪشت «نَفس» را
شهادت #درد دارد!•|🥀°|
•|💔°|دردش ڪُشتن " لذت " هاست...
باید #ڪشته شویم تا شهید شویم!
بايد اقتدا كرد به شهدا•|💛°|
#وچہ_لذتےدارد_وصال_معشوق•♥
#برایشادیروحشهداصلوات
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
•| #پاےدرسدل |•
میدونۍچرا اینقدرحسمۍڪنیمتنهاییم...!؟
دلِآدمی ، بزرگتــر از این زندگۍاست
و این رازِ تنهایی اوستـ
اگر تمامی عشقهـا را بھ ما بسپارند ،
بازهم سرزمین دلمـــا،
سرزمینگستردهۍوجودماخالےمۍماند.
#استادعلیصفاییحائری
@khodaaa112
اربعین بازکن ..
این مرزهای بسته را ...
#قدمقدمتاحرم
@khodaaa112
هی میگه : آخرش چه میشـه ؟
آخرش دست خداست ، بد نمیشه ؛
این اول رو که سپردنـد دست تو
درست انجام بده.
آخرش دست خداست ؛ خوب میشه...
•مرحومدولابی•
@khodaaa112
#شهیدانہ💔
در راهِ خدا؛
باید هرکدام از شما
عنصر فعالی باشید
تا پایان زندگیاش شهادت باشد🕊️"
- شهید احمد مشلب🤍🕊
@khodaaa112
عشــق را
خواهـی بسنجی
عهد و ایمـانش بسنج
آنکه پای دین خود جان میدهد
عاشـق تر اسـت .. :)
#شهادتمآرزوست💔🕊
@khodaaa112
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ •| #پاےدرسدل |• میدونۍچرا اینقدرحسمۍڪنیمتنهاییم...!؟ دل
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
"خداچرامناینقدرتنهامآخه :( "
#استادپناهیان هم درمورد علت این "حستنهایی" ڪه همیشه در وجودمون هست میگن:
انسان موجودی تنهاست. کسی نمیتواند از تنهایی و غربت ذاتیش رهایی پیدا ڪند. خانواده و رفقا تاحدۍ میتوانند این تنهایی و غربت را برطرف کنند ولی غربت انسان هیچگاه به طور کامل زائل نمیشود. خدا انسان را طوری آفریده ڪه تنهاییش #فقطباخدا برطرف شود. از غربت و تنهایی گله نکنیم و آن را تقصیر این و آن نیندازیم.
#استادپناهیان
@khodaaa112
#آیتاللهبهجت(ره):🌸
خدامیداندقرآنبرایاهلِایمان،
مخصوصاًاگراهلِعلمباشند
چهمعجزههاوکراماتیدارد؛
وچهچیزهاییازآنخواهنددید!
برنامهی #قرآن🌱
آخرینبرنامهی"انسانسازی"است،
کهدراختیارِماگذاشتهشدهاست؛
ولیماازآنقدردانینمیکنیم.🧡
@khodaaa112
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
🍃دانه دانه می روند و کم می شوند مثل تسبیح مادربزرگ. آرام آرام ذکر می گفت و دلش آرام می شد اما من نگران دانه های تسبیح بودم که کم می شدند و چیزی از آنها باقی نمی ماند. روزگار هم شبیه همان تسبیح مادربزرگ است. فرق ندارد دهه شصتی باشند یا هفتادی یا حتی هشتادی...
🍃در آزمون دنیا روسفید می شوند و می روند و دل های شکسته بسیاری بدرقه راهشان می شود. اینکه باز هم قصه شهادت دیگری در راه است عجیب نیست اما تاریخ تولدِ جوان ۲۵ ساله لبنانی، داغ جاماندن را بر دلم تازه کرد. تنها چیزی که می توانست آقا علاء حسن خوشتیپ و خوش سیما را از دنیا و تعلقاتش جدا کند #عشق بود. عاشق #امام_حسین بود و حسرت زیارت کربلا بر سر در قلبش جاخوش کرده بود. اما در عاشورای دفاع از حرم خواهر ارباب حاضر شد، شهید شد و به قافله ارباب پیوست...
🍃هنوز هم در باغ شهادت باز است. می توان مثل شهید علاء حسن نجمه، عاشق بود و خود را جایی در میان عکس های شهدا یا زندگی نامه هایشان پیدا کرد. دل کند از دنیا و اهلش و رفت. در تشییع پیکرش، دل شکسته مادرش بود و لباس سفیدی که وصیت کرده بود مادر بپوشد. مگر نهایت آرزوی یک مادر برای فرزندش، چیزی جز #عاقبت_بخیری است و چه خوب عاقبت بخیر شد🕊
🍃حرفهای به جامانده از او برای خواهرش دنیای درس است و غیرت، کاش کمی بیدار شوند به خواب رفتگان این دنیای پر از رنگ های فانتزی. هرروز قصه یک شهید، دلم را می لرزاند و من تا نهایت آرزوی" يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّة ً" پیش می روم اما به خود که می آیم پاهایم در غل و زنجیر گناه گرفتار است و دلم به تعلقات شیرین و کوچک دنیایی وابسته....
🍃 #تراب_الحسین نگاهی کن به ما که جاماندیم واسیر شدیم و بلاتکلیفیم. دردنیای گناه پیر شدیم دعایمان کن🤲
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_علاء_حسن_نجمه(نام جهادی تراب الحسین)
📅تاریخ تولد : ۱٧ شهریور ۱٣٧۱
📅تاریخ شهادت : ٢٧ مهر ۱٣٩۵
📅تاریخ انتشار : ۱٧ شهریور ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : حلب_سوریه
🥀مزار شهید : لبنان_عدلون
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🕊🕊🕊
قسمت۶۰
امروز از صبح رفتم دانشگاه مستقیم پایگاه با خانم سهیلی صحبت کردم بدونم ماجرا چیه!
+این چه کاری بود بچه ها کردن!؟
_ببخشید رادمهر من ازتون عذر خواهی میکنم واقعا بخاطر کار بچه ها شرمنده
+عذر خواهی نکنید چون به درد نمیخوره من ابروم تو دانشگاه رفت هرکی منو میبینه فکر میکنه از این دخترای سبک که...
استغفرالله
نفسی کشیدم گفتم! اینجا دیگه جای من نیست ! واقعا درست نبود
_خب خانم رادمهر حل میشه!
+حل که میشه ان شاءالله ولی اصلا دیگه جای من نیست!
_چیزی نشده!
+نشده!؟ شما که بودی اقای سجادی چی گفتن بجز اینکه گفت بیا معاونم شو!
اقا سیده از من خجالت نمیکشیدن از این سید خجالت بکشید چند ساله با شما کار میکنه چجور اینجور شده!؟
_واقعا من نمیدونم کار کدوم از خواهرا بود!
+کاریه که شده ! خدا ببخشه ولی اصلا دیگه پام رو اینجا نمیزارم خداحافظ
کلافه از پایگاه اومدم بیرون همجای دانشگاه پخش شده بود بین خانم رادمهر و اقای سجادی رابطه هست ابروم رفت!
اعصابم بهم ریخت!
امروز یک کلاس داشتم تموم شد!
داشتم از دانشگاه می اومدم بیرون!
خانم سهیلی اومد دنبالم گفت:خانم رادمهر
ایستادم
+بله دیگه چی شده!؟
_دخترا میخوان عذر خواهی کنن! میشه یک چند لحظه بیاین!؟
+منکه گفتم دیگه پاااا..
_دارم ازتون خواهش میکنم!
+لا اله الا الله بفرمایید بریم
باهم رفتیم داخل پایگاه سه تا از دخترا بودن
یکیشون با حقارت نگاهم میکرد
ایستادم گفتم:من اینجا نیومدم بهم بگید ببخشید فقط بهم بگید دلیل این کار چی بود؟
_خانم رادمهر خیلی دارید زیاده روی میکنید اتفاقا اومدیم اینجا تا بگید چرا با اعتقادات ما مذهبی یکی مثل شما بازی میکنه!
+دلیل بیارید چجور بازی کردم!؟
_معلوم نبود جلوی دخترا پیش اقای سجادی ....
+خجالت بکشید!
_چرا وقتی گذشتتون اینو ثابت کرده!
یکی از پشت اومد با صدای عصبانی گفت:خانم محمدی بسه تمومش کنید!
هرچی باشه به من بگید به خانم رادمهر چیکار دارید گذشته ی مردم چه ربطی به ما داره!
من واقعا برای شما متاسفم
اقای سجادی بود!
از حرف دخترا ناراحت بودم!! واقعا دلم شکست!
بغض گلوم رو خفه کرده بود بدون اینکه چیزی بگم از پایگاه اومدم بیرون!
به سرعت از دانشگاه با گریه اومدم بیرون
یکی از پشت اومد گفت: به به ملیکا خانم دیدی کاری که خواستم رو کردم!؟، ابروت گفتم میبرم
روم برگردوندم پوریا بود!
+تو اینجا چیکار میکنی؟
_مهم نیست
+از جلوی چشمم دور شو وگرنه کاری میکنم تاعمر داری دیگه این فکرا به سرت نزنه!
_منکه تو دانشگاه گفتم قبلا چی بودی؟
کاری رو که خواستم کردم حالا این ابرو ریزی رو جمع کن!
+دقیقا روانی هستی یک روانی
_عین خودت
حراست اومدن :خیره خواهر اتفاقی افتاده؟
+بله ایشون مزاحم هستن لطفا بهشون بگید گم شن تا زنگ نزدم به پلیس!
با کلافگی ازشون دور شدم داشتم آروم گریه میکردم خدایا این چه کاری بود با من شد
اخه من چیکار کردم مگه دیگه حتی ابرو تو دانشگاه برام نموند!
انقدر تو خیابون راه رفتم دنبال تاکسی تو این گرما بینیم دو باره خون ریزی کرد اونم بیشتر از همیشه هر کاری کردم قطع نمیشه!
سرم داشت گیج میرفت
نزدیک یک حسینیه ایستادم درش باز بود
رفتم توش یکی از خانم ها وضعیت منو دید زنگ زد اورژانس !
خیلی خون می اومد دقیقا حال من مثل وقتی تو راه کربلا از حال رفتم شد!
شاید هم بدتر
از سر گیجه شدید چشام دیگه سیاه میدین
نه خون قطع میشد نه این سرگیجه بهتر! :-)
یکی گفت:این آمبولانس کجاست
از دانشگاه اومدی دخترم
فقط سرم رو به علامت اره تکون دادم
یکی رفت بیرون گفت آمبولانس اومد دیگه نفهمیدم چی شد!
چشام رو باز کردم بالا سرم دکتر بود
با کلافگی گفت:حالت بهتر شد؟
+یکم اره
_حرف منو گوش ندادی! تو چیکار کردی نزدیک بود بری کما میدونی چقد ازت خون رفته؟
تنبیه دو روز بستری میشی
خانوادت دارن میان!
+ممنون
_خانم پرستار لطفا اینو داخل سرم تزریق کنید!
من برم میام بهت سر میزنم!
قسمت۶۱
دستم رو گذاشتم رو سرم نفسی کشیدم
که صدای مامان اومد
+راضیه دخترم خوبی؟
هنوز حوصله نداشتم سرم گیج میرفت
_خوبم
+دختر مگه من نگفتم...
_مامان لطفا خواهش میکنم سرزنش نکن اصلا حوصله ندارم میخوام یکم آروم باشم!
+باشه دخترم
یاد حرف دخترا افتادم نمی تونستم جلو اشکام رو بگیرم!
حرف هاشون عین سم بود دیگه رو نداشتم برم دانشگاه!
_مامان شماره یوسف در بیار!
+باشه بیا بگیر
زنگ زدم به یوسف
+سلام
بعد کمی حرف زدن گفتم میخوام انتقالی بگیرم میشه!؟
_اره ولی باید ترم جدید باشه وسط دانشگاه نمیدن!
با خودم حساب کردم سه چهار ماهی از تموم شدن ترم مونده اونم خیلی زیاده!
گوشی رو قطع کردم نگفتم بهش بیمارستانم میدونستم کارش رو ول میکنه میاد!
گوشیم رو خاموش کردم از پایگاه هرکی بود زنگ زده بود برای عذر خواهی
صدای گوشی رو مخم بود برای همین کامل خاموش کردم!
مامان پیشم نشسته بود!
+مامان به کسی که نگفتی من اینجام؟
_نه دخترم
+خوبه
ساعت چنده؟
_13 تازه اذان گفت!
+میشه پرستار رو صداکنی؟
_باشه صبر کن
پرستاره اومد بهش گفتم میخوام نماز بخونم سرم منو درآورد وضو گرفتم داخل اتاقم نماز خوندم!
دوباره برگشتم رو تخت سرم رو برگردوند رو دستم بعد نیم ساعت نهار اوردن!
یکمی خوردم دوباره برگشتم رو تخت!
(دوروز بعد)
امروز مرخص شدم سه روزی میشه که نرفتم دانشگاه از اون تا الان گوشیم خاموش بود اصلا حوصله نداشتم!
به یوسف زنگ زدم یک روز دیگه بهشون بگه برام مرخصی بگیرن!
رفتم سمت کمد گوشیم رو در آوردم
روشنش کردم مستقیم رفتم قسمت مخاطبین
اوخ چقد تماس بی پاسخ!
23بار خانم سهیلی
14 بار شماره ناشناس
56بار هانیه
34بار خاله نفیسه
و...........
رفتم زنگ زدم به نفیسه خانم
+الو سلام
_سلام عزیزم راضیه دخترم خوبی الان چطور شدی؟
+مامان باشما گفته؟
_اره من اصرار کردم، بگذریم خوبی؟
+الحمدلله بهترم، شما خوبید چخبر
_شکر خدا خوبیم ما وسایلمون اوردیم ایران فقط پس فردا برمیگردیم!
+ان شاءالله بسلامتی رفتید حرم منم دعا کنید!
_حتما
+مزاحم نمیشم دیگه خاله کاری نداری؟
_نه عزیز دلم مواظب خودت باش ان شاءالله اومدم ایران سر میزنم بهت
+چشم خوش امدین!
قطع کردم دلم برای هانیه میسوخت
گفتم بزار بهش زنگ بزنم الان نگرانه!
ادامه دارد.....
https://EitaaBot.ir/poll/12lxt0
لطفا نظرتان را در رابطه با رمان اینجا ثبت کنید😊🙏