eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
837 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
80 فایل
﷽🌱 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
کربلا بسته شد و نوکرِ آواره شدم اربعین را چه کنم،سخت بهم ریخته‌ام @Khodaaa112 خذنے‌معڪ🕊
حالا این دستاتونو بیارین بالا💔
بزارین رو سینه🕊
یه سلام بدیم ارباب
《اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُم اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ علیه السلام🕊♡》 •|دیباچه عشق و عاشقی باز شود، دل ها همه آماده پرواز شود، با بوی محرم الحرام تو حسین، ایام عزا و غصه آغاز شود.|• 🕊↯ @Khodaaa112 خذنے‌معڪ
منو کی میبری کربلا_۲۰۲۱_۱۱_۲۴_۱۹_۱۴_۳۳_۹۴۰.mp3
9.11M
منو کی میبری کربلا... کربلایی حسین طاهری 🎤 میگفٺ‌ڪہ؛🖇 عَظِمَت‌ِنوڪرۍ‌،دَرخونہ‌ےِ امـٰام‌حٌسِـین‌رو،زمانے‌میفَہمے..🌿 کہ‌شَبِ‌اَوَّل‌ِقبـر، وقٺۍزَبـونِت‌بَنداومَـد..؛💔 یہ‌وَقت‌میبینۍ‌یہ‌صِدایۍمیاد، میگہ‌نترس‌،مَـن‌هَستَم..!ジ ¦⇠ @Khodaaa112 خذنے معڪ🕊
کسایی که میجنگن، زخمی هم میشن .... دیروز با گلوله ،امروز با حرف ...💔! شهدا وقتی تیر می خوردن میگفتن فدا سر مهدی فاطمه :) این تصور منه ...🚶‍♂ تویی که داری برای امام زمانت کار میکنی شب و روز..! وقتی مردم با حرفاشون بهت زخم زدن ، تو دلت با خودت بگو .. "فدا سر مهدی فاطمه♥️" آقا خودش بلده زخمتو درمان کنه! 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
# سخن -بزرگان خواهران ما در حالی که چادر خود را محکم برگرفته اند و خود راهم چون فاطمه و زینب حفظ می کنند... ♡هدف دار در جامعه حاضرشده اند.» (رییس جمهور شهید محمد علی رجایی🌹)
بسم الله الرحمن الرحیم
💞🌿 قسمت۷۴ دختر چته!؟ _هاا هیچی خستمه از صبح بیدار بودم! +اهااا راضیه: یهو گوشی رقیه زنگ خورد!! نگاه کردم به صفحه گوشی برگشت لبخند زد تو صورتم _چیه؟ +محمد حسین زنگ زد! _خب!؟ +واا سنگدل ، برم جواب بدم راضیه:زدم تو سرم ،خدایا من هنوز هیچ جوابی ندادم اینا میبرن و می دوزن خدایا کمکم کن دارم دیوانه میشم! دوباره برگشت رقیه پیشم یجوری بود! _چیزی شده اتفاقی افتاده؟ +محمد حسین میخواد بره مأموریت! 60 روزه اووووف فقط این هفته فرصت داره راضیه جان من بله رو بگو بیایم خواستگاری خوووو ! _موفق باشن ان شاءالله +این چه جوابیه؟ _رقیه میزنم تو سرت هااا ، +باشه جمعه میبینمت! _لا اله الا الله روز بعدش به مامان گفتم بهشون بگو تشریف بیارن! قرار بود فردا شب بیان! امروز هم رفتم پیش هانیه حالش همون بود فقط گریه میکرد! فقط دعا میکردم آروم بشه! به اصرار خاله اش که تو بحرین زندگی میکرد بهش گفته :چند ماه بیا بحرین حال و هوات عوض بشه همینطور که میدونم خاله اش شیعه بودن وخیلی خیلی مؤمن! منم کلی اصرار کردم بره بلاخره راضیش کردم بره دوماهیی بحرین استراحت کنه اینجور بهتر می تونست آروم بشه! همون روز هم بدرقه اش کردم از فرودگاه محکم بغلم کرد هییی میگفت ببخشید از این به بعد تنها میری دانشگاه من بهش میگفتم مواظب خودت باش خودش هم میگفت مواظب خودت باش! هر طوری شده سوار هواپیما شد و رفت! خیالم از بابت هانیه راحت شد مطئنم بره اونجا حالش بهتر میشه! برگشتم خونه فردا شب هم مراسم انچه که مادر گفت: بعد شام میان! باید میرفتم دانشگاه به.ساعت نگاه کردم11 شده دیگه وقت هم نمیکنم عصر می خوام برم بازار زنگ زدم پایگاه گفتم:نمی تونم بیام یهو یاد عیادت سید افتادم نرفتم چقد کار دارم من!!! آه خدایا کمکم کن! به پیشنهاد یوسف اول میریم عیادت سید خونه زود.... بعد مستقیم بازار با نفیسه خانم هماهنگ کردم گفت:تشریف بیارید نماز ظهر که خوندم بدون نهارخوابم برد ساعت 15 از خواب بیدار شدم اماده شدم یک لیوان چای خوردم مستقیم رفتیم خونه سید! پیاده شدیم خونه قشنگی داشتن باغچه خوشکل پر گل ! وارد شدیم دخترش زینب و زهرا و نفیسه خانم با خوشحالی اومدن به خوش امد گویی! اقا سید توهال رو یک تخت خوابیده بود! نفیسه خانم خواست بیدارش گفتم نه بیدار نکنید بزارید استراحت کنن! یوسف هم رفیق نیمه راه منو گذاشت خونه اینا و رفت! کسی نبود اقای سجادی هم نبود گویا :-) زهرا برام شربت اورد! همه نگاهم میکردن رو خودم خندم گرفت بعد چند دقیقه اقا سید بیدار شد متوجه حضور من نشد گفت:زینب جان بابا دخترم یک لیوان اب بیار برام زینب بلند شد رفت سلام کردم یهو هواسش اومد سمت صدا گفت:آخ سلام دخترم خوش اومدی بشین خونه خودته دخترم خوش اومدی بعد کلی احوال پرسی باز همچی برگشت به حالت سکوت! یک هو در حیاط باز شد یکی صدا زد:عزیز عزیز کجایی عزیز جان من این قرص هارو خریدم برای بابا زهرا جان بیا بگیر ابجی کار دارم بیرون! زهرا رفت سمتش کمیل: بابا بیدار شد؟ +اره _خب پس برم داخل ببینمش با عجله اومد توهال بنده خدا منو دید سرجاش خشک شد! سرش رو انداخت پایین گفت:سلام خوش امدین +سلام ممنون رفت نزدیک سید دستش رو بوسید و مرخص شد! یهو پاش گیر کرد به عروسک زینب! +زینب جان عروسکات رو جمع کن ابجی نزدیک بود بیفتم! _باشه خب شماهم نزدیک بود عروسک منو له کنی خنده اش گرفت با خنده از خونه اومد بیرون! بعدد چند دقیقه منم مرخص شدم
💞🌿 قسمت۷۵ هرچه اسرار کرد بمون شام گفتم نه باید برم کار دارم بعد کلی تشکر! سید صدام کرد گفت:راضیه دختر نموندی برات تعریف کنم اشاره کرد به زهرا یعنی برو بیار! زهرا هم رفت تو اتاق یک جعبه اورد داد به من! با تعجب نگاه کردم گفتم:این چیه!؟ _سید لبخندی زد گفت:چفیه یک همرزم من بود شهید شد چفیه اش رو قبل شهادت گفت:اگر شهید شدم بده به یکی! بگو از طرف یک شهیدی! +،واقعا خیلی ممنونم ولی این برازنده ی شماست من اینو قبول نمیکنم! _نه دخترم! هدیه یک شهید برای تو! از اینا زیاد دارم خییلی هم با ارزشن برام ولی گفت به یکی بده! تا کمیل ندیده برای خودته دخترم +واقعا خیلی ممنونم هردفعه شرمنده ام میکنید! _این چه حرفیه تو مثل دختر منی +خیلی ممنونم از خونه اشون اومدم بیرون سوار ماشین شدم! جعبه رو گذاشتم پشت! یوسف با شوخی گفت:کیکه!؟ چشم غره ایی بهش رفتم گفتم:شما رانندگی کن منو. برسون بازار پیش مامان :-) _اگر کیکه برای من برش بده بزار یخچال من دوست دارم! +یوسف با خنده گفت:باشه باشه ببخشید! منو رسوند بازار کنار مامان +راضیه ابجی _جانم +جانت سلامت، این جعبه رو چیکار کنم!؟ _بزارش تو اتاقم! میری خونه دیگه؟ _اره باشه فعلا یاعلی +علی یارت مامان هم عین چرخ فلک از این طرف به اون طرف.سرم دیگه گیج رفت! اخرش گفتم:مامان بیا بریم همون پیراهن ابیه رو میپوشم کافیه! مامان چپ چپ نگاهم کرد گفت:مطمئنی!؟ بعد نگی چرا! فلان بهمان هاا _نه قربونت برم بریم یه ساق دست و یک روسری بگیریم برگردیم بخدا سر درد گرفتم مادر ! +باشه بریم! اخرش یک تاکسی گرفتیم دقیقا با اذان رسیدیم خونه منم وسایل رو گذاشتم اتاق لباس عوض کردم رفتم نماز! بعد نماز نشستم! اتاقم مرتب کردم پس فردا هم امتحان داشتم نشستم شروع کردم به خوندن! به ساعت نگاه کردم هشته! درسام هم تموم شد! چقد از اوقات فراغت بدم میاد ادم بلاتکلیف می مونه چی بگه عههه چشمم افتاد جعبه ایی که سید بهم داد جرئت نداشتم نزدیکش بشم! نمی تونم نزدیک بشم هیی به خودم تلقین کن راضیه بازش کن! نفیسه: +زهرا جان کمیل رو صدا کن بیاد شام! اقا سید عزیز بفرما شام زهرا:کمیل؟ درو باز کنم!؟ _اره ابجی بفرما زهرا: درو باز کرد نشسته بود جلو قبله ساکت چی شده؟ _میخواد چی بشه؟ ادامه دارد...... .......
قسمت های 74،75 خدمت شما🌹