فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ولادت باقر العلوم، امام محمد باقر علیه السلام مبارک باد
#میلاد_امام_محمد_باقر
#ماه_رجب
|@khodaaa112|
اگه امروز روزه ایین
دم افطار یه سلام به آقا بدین
و بگین اقا روزه شماهم قبول باشه
التماس دعا🌱
ماروهم دعاکنید
مِهر تو خار نخل هایم را رطب کرد
ما را گدای اول "ماه رجب" کرد
یا باقرالعلوم🌸🍃
-جواد حیدری-
|@khodaaa112|
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 أَدْعُوكَ يَا سَيِّدِى بِلِسانٍ
قَدْ أَخْرَسَهُ ذَنْبُهْ
#لیلة_الرغائب
|@khodaaa112|
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
#چله_زیارت_عاشورا🕊
#هرشب_به_نیت_دو_شهید
_شب سی و ششم📍
شهید روح الله عجمیان
شهید جهاد مغنیه
|@khodaaa112|
قسمت ۳۲
به مزارشون لبخند عمیقی زدم...
سلامی کردم گفتم: خب عیدتون مبارک
من تازه از نماز برگشتم اومدم برای خداحافظی کوتاه مدت
چونکه عیدِ هم اومد غباروبی کنم هم...
گل اوردم
بطری رو باز کردم شروع کردم به شستن سنگ قبر بعدش رفتم سراغ نوید صفری
ی بطری اب موند باهاش چندتا مزار دیگه رو هم شستم و گل هارو رو گذاشتم رو سنگ قبرش اومدم نشستم کنار مزار رسول خلیلی
نفسی کشیدم گفتم:
+ خب رفیقم بگو که ازم راضی هستی یانه ؟!
من که قراره چندماه دیگه اینجا نباشم
ولی همینکه برگشتم حتما اینجا سر میزنم!
راستی دیشب خوابت رو دیدم
هیچی نگفتی فقط ی دونه پارچه سفید دادی که حاشیه های زرین کوب داشت .
روشم ی درخت سرو بود...
حتما کفن شهادته دیگه؟!
خندیدم و سکوت کردم
من ظهری بلیط برگشت دارم، خلاصه این ی سال
تحملم کردین
چقدر این صدایی که داشتم می شنیدم آشناست..
رومو برگردونم
بهت زده همون پسره ایی بود که تو نماز عید چند ساعت پیش
با خودم گفتم حتما اومده زیارت رسول خلیلی...
برگشتم ب عکس شهید رسولی گفتم: با اجازه شما برادر من برم انگار مهمون دارین
دورتر شدم
انگار با دیدن عکس رسول منقلب شد، عکس رسول رو دوبار بوسید و خیلی راحت رو خاک نشستن کنارش دست کشید روی سنگ مزارش بعد کشید روی صورتش.
از تو جیبش ی برگه ی کوچیک در اورد شروع کرد به خوندن...
رفتم پیش نوید صفری
ایستادم
+من دیگه دارم میرم خیلی دعام کنید
به امید دیدار راهو کج کردم..
نگاهم بهش افتاد ، داشت دست به موهاش می کشید.
بی تفاوت گذر کردم و رفتم
+اختی؟ خانوم؟!
برگشتم سمتش با لهجه غلیظی گفت: برای شماست؟؟
نگاه به دستاش کردم.
انگار منو شناخت
گفتم: بله؟!
+کارت پوله داخل نایلون بطری ها بود
نگاهی به کیفم انداختم
+سمیه مجد
_برای منه
موقع خرید بطری های آب حواسم نبود انداختم با نایلون بطری ها
کارتو گرفتم و به راهم ادامه دادم...
پیش سر درد مزار شهدا ایستادم تا برم خوابگاه وسایلم رو بردارم بعدش برم فرودگاه
_
انگار همه ی عمرم رو تهران زندگی کردم
چقدر دلم تنگه، بی تابی میکردم
انگار تیکه ایی از وجودم مونده تهران...
روزها سخت تر می گذشتن،
تمام این مدت خودمو با کتاب خوندن
یا کارهای فرهنگی مجازی مشغول کرده بودم،
تو کانال دانشگاه رو بالا پایین می کردم...
عکسش رو دیدم چقدر قیافه اش آشنا بود...
رسول خلیل نخبه ی لبنانی دانشگاه تهران
دانشجوی رشته ی مهندسی کامپیوتر...
ازش قدر دانی کرده بودن نمی دونم چی ساخته بود زدم رو فیلم داشت حرف می زد
چقدر ادم ساده ایی بود، از اتحاد حزب الله و ایران حرف می زد ..