قسمت ۳۲
به مزارشون لبخند عمیقی زدم...
سلامی کردم گفتم: خب عیدتون مبارک
من تازه از نماز برگشتم اومدم برای خداحافظی کوتاه مدت
چونکه عیدِ هم اومد غباروبی کنم هم...
گل اوردم
بطری رو باز کردم شروع کردم به شستن سنگ قبر بعدش رفتم سراغ نوید صفری
ی بطری اب موند باهاش چندتا مزار دیگه رو هم شستم و گل هارو رو گذاشتم رو سنگ قبرش اومدم نشستم کنار مزار رسول خلیلی
نفسی کشیدم گفتم:
+ خب رفیقم بگو که ازم راضی هستی یانه ؟!
من که قراره چندماه دیگه اینجا نباشم
ولی همینکه برگشتم حتما اینجا سر میزنم!
راستی دیشب خوابت رو دیدم
هیچی نگفتی فقط ی دونه پارچه سفید دادی که حاشیه های زرین کوب داشت .
روشم ی درخت سرو بود...
حتما کفن شهادته دیگه؟!
خندیدم و سکوت کردم
من ظهری بلیط برگشت دارم، خلاصه این ی سال
تحملم کردین
چقدر این صدایی که داشتم می شنیدم آشناست..
رومو برگردونم
بهت زده همون پسره ایی بود که تو نماز عید چند ساعت پیش
با خودم گفتم حتما اومده زیارت رسول خلیلی...
برگشتم ب عکس شهید رسولی گفتم: با اجازه شما برادر من برم انگار مهمون دارین
دورتر شدم
انگار با دیدن عکس رسول منقلب شد، عکس رسول رو دوبار بوسید و خیلی راحت رو خاک نشستن کنارش دست کشید روی سنگ مزارش بعد کشید روی صورتش.
از تو جیبش ی برگه ی کوچیک در اورد شروع کرد به خوندن...
رفتم پیش نوید صفری
ایستادم
+من دیگه دارم میرم خیلی دعام کنید
به امید دیدار راهو کج کردم..
نگاهم بهش افتاد ، داشت دست به موهاش می کشید.
بی تفاوت گذر کردم و رفتم
+اختی؟ خانوم؟!
برگشتم سمتش با لهجه غلیظی گفت: برای شماست؟؟
نگاه به دستاش کردم.
انگار منو شناخت
گفتم: بله؟!
+کارت پوله داخل نایلون بطری ها بود
نگاهی به کیفم انداختم
+سمیه مجد
_برای منه
موقع خرید بطری های آب حواسم نبود انداختم با نایلون بطری ها
کارتو گرفتم و به راهم ادامه دادم...
پیش سر درد مزار شهدا ایستادم تا برم خوابگاه وسایلم رو بردارم بعدش برم فرودگاه
_
انگار همه ی عمرم رو تهران زندگی کردم
چقدر دلم تنگه، بی تابی میکردم
انگار تیکه ایی از وجودم مونده تهران...
روزها سخت تر می گذشتن،
تمام این مدت خودمو با کتاب خوندن
یا کارهای فرهنگی مجازی مشغول کرده بودم،
تو کانال دانشگاه رو بالا پایین می کردم...
عکسش رو دیدم چقدر قیافه اش آشنا بود...
رسول خلیل نخبه ی لبنانی دانشگاه تهران
دانشجوی رشته ی مهندسی کامپیوتر...
ازش قدر دانی کرده بودن نمی دونم چی ساخته بود زدم رو فیلم داشت حرف می زد
چقدر ادم ساده ایی بود، از اتحاد حزب الله و ایران حرف می زد ..
قسمت۳۳
گذر زمان...:
+چشم مامان چشم چند بار سفارش کردی عزیزم
_میری شهر غریب ب اون بزرگی نگران نباشم؟!
لبخندی زدم گفتم:
اصلا نگران نباش
اعتراف کنم اونجا حالم خوبه...
دست بابا رو بوسیدم و سوار قطار شدم
ساعت ۱۰ صبح روز شنبه رسیدم تهران
فردا هم دانشگاه ها شروع میشه
اتاقم عوض شده بود ...
کلید اتاق رو بردم، هنوز دخترا نیومده بودن
دانشجو های جدید الورود که اومد بودن ثبت نام و کارای خوابگاه...
و ذوقشون...
در اتاق رو باز کردم تخت پایین ی دستمال روش کشیدم وسایلم رو گذاشتم روش و سریع
ی تاکسی گرفتم رفتم مزار شهدا
انقدر دلتنگ بودم که هیچی نمی تونست جلومو بگیره، خدایا بعد از۳ ماه دوری
یک روز تو راه بودم ولی انقدر دلتنگ بودم که اصلا خستگی رو حس نمی کردم .
با دیدن سنگ مزارشون زدم زیر گریه...
زانوهامو بغل کردم و گریه می کردم ، حال خودمو نمی فهمیدم..
حالا یکی بیاد بزنه تو سرم بگه دخترا آخه گریه برای چیه؟!
انگار کل دلتنگی ها ، خشم ، احساس بد یک آن از رو دوشم برداشته شد...
اشکامو پاک کردم ی دوری توی قطعه شهدای گمنام زدم بعد دوباره برگشتم پیش شهید خلیلی و صفری
چند دقیقه قرآن تلاوت کردم
بلند شدم که برم پامو از سر در گذاشتم بیرون که یکی با موتور سیاه و کلاه ش که چهره اش رو نشون. نمی داد داشت نزدیک میشد ی ماشین هم پشت سرش
ی لحظه شیشه ماشین اومد پایین
یکی چفیه پیچیده بود دور سرش و اسلحه رو از تو شیشه ماشین اورد پایین ..
با دیدن این صحنه به سمت اقایی که سوار موتور بود دویدم
بلند داد زدم: مراقب باشین اقاهه با شنیدن صدام
انگار فهمید که دنبالش سریع پیچید رفتم داخل مزار شهدا موتور پرت کرد رفت اون طرف تر
فقط صدای گلوله بود و منی که با سر خوردم رو آسفالت ...
سرم گیج میرفت اقاهه کلاهشون انداخت و دووید سمتم با دیدن قیافه اش
و دردی که داشتم صورتم جمع شد
نگاه به اخر خیابون کرد
ی تماس گرفت: و گزارش داد
با سرعت برگشت سمتم....
از سرم داشت خون می اومد ....
تمام بدنم درد می کرد ،
تمام زورمو زدم که بتونم خودم رو بلند کنم و به دیوار تکیه دادم
نگاهم کرد گفت
+خوبین؟! حالتون خوبه خواهر؟!
بهت زده از تو جیبش ی دستمال در اورد
داد بهم مزه خون به زبونم می زد
نفس هام سخت تر می اومد بالا...
چادرمو کشیدم جلوتر
+من با این خانوم میرم بیمارستان مهدی
باشه...
نمیدونم داره از سرش خون میاد
یه باشه ای گفت و خداحافظی کرد
+آب می خواین؟!
چرا حرفی نمی زنین؟!
با دردی که داشتم نمی تونستم حرف بزنم ..
قسمت۳۴
منو روی برانکارد گذاشتن و رفتم بیمارستان
دیگه نفهمیدم بعدش
رو....
چشامو که باز کردم هیچکس دور ورم نبود
پیشمونی ام بخیه خورده بود...
دستم هم پانسمان کردن...
روسروی ام رو کشیدم جلوتر که پرستار پرده رو زد کنار
با دیدنم
گفت: دکتر دکتر به هوش اومد
سریع بالا سرم جمع شدن
دکتر: چندتا سوال می پرسم فقط سعی کن جواب بدی باشه؟!
اروم به نشانه ی باشه سرم رو تکون دادم
اسمت چیه؟!
یکمی مکث کردم: سمیه
اسمت سمیه است درسته ؟
+اره سمیه
فامیلتو میدونی فامیلت؟!
+ مَ.... مجد...
فامیلت مجد هست درسته ؟!
اره
بعدش چندتا سوال پرسید رو کرد به پرستار گفت: خداروشکر ضربه اش سنگین نبوده
چندتا امپول نوشت که تزریق کنن
پرستار: آشنا دارین؟!
می خواستم حرف بزنم که اون پسره اومد گفت: من اینجا هستم اگه برای دارو و... هست
پرستار ی نگاهی کرد گفت: باشه برین بخش
ولی اینجا بخش خانوم هست بهتره تا شب ی خانوم بیاد بمونه ایشون حالا حالا ها هستن
پسره باشه ای گفت و
نگاهم کرد
خیلی درد داشتم احساس می کردم بجای سرم ی وزنه ۲۰۰ کیلویی گذاشته بودن
همینطور که سرش پایین بود:
+سلام، سلامت باشین
کسی میشناسین امشب با شما بمونه؟؟
نگران بقیه چیزا نباشین!
سرم گیج می رفت
اروم گفتم: گوشی ام کجاست؟!
گوشی اش رو در اورد داد گفت: موقعی که خوردین زمین گوشی تون شکست
دادم براتون درستش کنن!
در ضمن وسایلتون هم تو کمد کنارتون هست!
باشه ای گفتم
و به مهلا زنگ زدم
با هر زحمتی بود حرف زدم
با دیدن حال روزم گفت: با اینکه مشهدم
ولی صبح پیشتم انقدر شلوغه پره بلیط برگشت برای تهران پیدا نمیشه
قطع کردم
+میان!!؟
_نه، فردا صبح میرسن
+کسی دیگه ای هست خانواده ؟!
_من اینجا غریبم دانشجو ام به خانوادم خبر نمیدم
خوبم نیاز نیست کسی بیاد
+ نمیشه..
نذاشت ادامه بدم پرده رو زد کنار
ی تماس گرفت: دوباره به لبنانی با عمه اش حرف می زد
راضی اش کرد امشب بیاد پیشم بمونه!
اروم گفتم: پرستار...
از پشت پرده گفت: چیزی شده؟!
_بهشون بگید خیلی درد دارم سرم خیلی درد میکنه
باشه ای گفت و پرستار رو صدا کرد
فکنم بهم ی خواب آور زد خوابم برد...
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب آرزوها♡
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
علیه السلام♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱سلام یا مهدی
أَيْنَ بَقِيَّةُ اللّٰهِ الَّتِي لَاتَخْلُو مِنَ الْعِتْرَةِ الْهادِيَةِ ؟
کجاست آن باقیمانده خدا که از عترت هدایتگر خالی نشود؟
|@khodaaa112|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما اول و اخرش مال خودتیم:)
|@khodaaa112|