قسمت۲۱
برای همین بعد نهار رفتم اتاقم نمازم که تموم شد شروع کردم به بلند کردن بعضی از وسایل اتاقم لاک ها وسایل آرایشی همشون رو انداختم داخل یک پلاستیک بعد اومدم سمت کمدم هرچی مانتو تنگ داشتم بازهم گذاشتم داخل پلاستیک کفش های مجلسی رسیدم به عکس ها عکس هایی که تو اتلیه میگرفتم بازهم جمعشون کردم مستقیم داخل پلاستیک! مشغول بودم..
که صدای در اومد
+جانم
_منم راضیه خواهر بیام؟
+اره یوسف جان بفرما
دوباره شروع کردم به جمع کردن وسایلی که نمیخواستم!
_مطمئنی!؟
+ازچی ؟
_این وسایل و چیز هایی که عاشقشون بودی رو بندازی دور!؟
+خودت داری میگی بوودمم دوم اینکه دور نه داداش جان می خوام بسوزونمشون!
_عجب
+چرا!؟
_هیچ! راستی برام تعریف میکنی!؟
+چرا عجله داری؟ بهم وقت بده یسری چیز هارو جمع جور کنم چشم همچی رو برات تعریف میکنم!
_باشه!
+بگو ببینم دانشگاه چخبر!؟
_خوبه شکر خدا، تو میخوای کنکور بدی!؟
+اره ان شاءالله! ولی دوست دارم برم حوزه حالا ببینم خدا چی میخواد!
_اها موفق باشی
+ همچنین
_خب پس من مزاحم نشم برم!
+کجا بشین باهات کار دارم
_چشم
کیسه پلاستیک رو گذاشتم اونرو نشستم روبروش
+یوسف
_بله
+می خوام برم شلمچه! البته تو باید منو ببری ببین جایی نمیخوان سفر راهیان نور ببرن!
_خیلی کنجکاوم کردی، فعلا که دانشگاه ما سفر راهیان نور نداره تا الان سپاه اردویی راهیان نور درمورد سفر شلمچه در این روز ها نگفته فک نکنم الان ببرن!
+عه ولی یوسف من باید برم
_بشین برام تعریف کن! این چه کاریه اینقدر مهمه! البته سفر راهیان نور یچیز دیگه است!
+خب خودت داری میگی یچیز دیگه است دیگه!
_نمیدونم
به حالت قهر از پیشش بلند شدم گفتم: نمیخواد دیگه خودم یکاریش میکنم!
_باشه راضیه جان چرا قهر میکنی بزار ببینم چیکار میتونم بکنم
+فدات بشم داداش
_فرمانده اجازه مرخصی میدی!؟
+بیا برو بابا انگار زندانیش کردم!
با خنده از اتاق رفت بیرون دوباره مشغول شدم به جمع کردن وسایل کشو میزم رو باز کردم یک جعبه صورتی بود اوردمش بیرون من عاااااشق این جعبه بودم پر زیور آلات و بود ساعت ها و بعضی از دست بند ها که جلب توجه نمیکنن جدا کردم بقیه مستقیم داخل کیسه پلاستیک بعد یک ساعت، نگاه به اتاق انداختم خالی خالی شده بود دیگه هلاک شده بودم به ساعت نگاه کردم 18 عصر بود از صبح تا الان همش از کربلا تا اینجا نفسم برید!
+مامان
_جانم راضیه
+بیا یک دقیقه اینجا
_جانم اومدم
ای وای اینا چیه جمع کردی اتاقت که خالی شده!
+فدای سرت ، نیازی ندارم بهشون
_مطمئنی؟
+مامان لطفا دیگه این سوال رو از من نپرسید قربونت برم نمیخوامشون به درد من نمی خورن فقط این عکس هارو میخوام بسوزونم
بقیه میندازم داخل سطل زباله!
_باشه، حالا ازمن چی میخوای!؟
+اها اره هست یک سطل فلزی بود شبا وقتی هوا سرد بود میرفتیم تو حیاط داخلش اتیش روشن میکردیم
_خب؟
+کجاست مامان قشنگم!؟
_تو انباریه حیاطه
+ممنونم دنیای من پس فعلا
مادر راضیه:
خدایا شکرت دخترم بلاخره به راه راست هدایت شد!
ادامه دارد.......
#ناشناسی
سلام علیکم
بشین واقعه ی کربلا رو با دل و جون بخون!✨🕊
#ناشناسی
سلام علیکم
ان شاءالله روز محشر پیش امام زمان روحی فداه آبرومند بشی!
ابرو مهمه یا بنده خوشنودی خدا
رضایت خدا بنده محبوب خدا شدن!🌸
#ناشناس
در روز قیامت خدا اعمالت رو محاسبه میکنه یا اینا!؟
ابروت پیش خدا باید حفظ بشه!😊
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
#ناشناس در روز قیامت خدا اعمالت رو محاسبه میکنه یا اینا!؟ ابروت پیش خدا باید حفظ بشه!😊
اگر پیش خدا ابروت حفظ شد شک نکن قطعا خدا پیش مردم بهت ابرو میده!!!
#ناشناسی
ان شاءالله خدا عاقبت های مارو ختم بخیر کنه مادر حضرت زهرا س محشور بشیم🕊