شهیدچمران:
یک روز برای شوخی به دوستم گفتم من سه شبانه روز پشت سره هم خواب بودم وبرگشت گفت:بدون غذا؟
وهمین حرف را به دوست دیگرم زدم واوگفت:بدون نماز؟!
واینگونه خدای هرکدام راشناختم...
#تلنگــر
✍️وقتی خدا خواست یوسف را از زندان نجــات دهــد صاعـقهای نــفرستـاد
تـا درِ زنـــدان را از جـای بــکند
بلکه در آرامش شـب درحالیکه
پـادشــاه خـواب بــود رؤیایی
بسوے او روانه کرد
پس بـه خدایت اطمینان
داشـــته باش
اِنّ مـَعَ العـُسْرِ یـسْراً
همانا پس از سختی آسانی است
أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۶۲﴾
آگاه باشيد اوليا (و دوستان) خدا نه ترسي دارند و نه غمگين ميشوند. (۶۲)
الَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ ﴿۶۳﴾
همانها كه ايمان آوردند و (از مخالفت فرمان خدا) پرهيز ميكردند. (۶۳)
لَهُمُ الْبُشْرَى فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ لَا تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿۶۴﴾
در زندگي دنيا و در آخرت شاد (و مسرور)ند، وعده هاي الهي تخلف ناپذير است، و اين رستگاري بزرگي است. (۶۴)
وَلَا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۶۵﴾
سخن آنها تو را غمگين نسازد تمام عزت (و قدرت) از آن خدا است و او شنوا و داناست. (۶۵)
أَلَا إِنَّ لِلَّهِ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ وَمَا يَتَّبِعُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ شُرَكَاءَ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ ﴿۶۶﴾
آگاه باشيد تمام كساني كه در آسمانها و زمين هستند از آن خدا ميباشند، و آنها كه غير خدا را شريك او ميخوانند از منطق و دليلي پيروي نميكنند، آنها فقط از پندار بياساس پيروي ميكنند و آنها فقط دروغ ميگويند! (۶۶)
هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَالنَّهَارَ مُبْصِرًا إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ ﴿۶۷﴾
او كسي است كه شب را براي شما آفريد كه در آن آرامش بيابيد و روز را روشني بخش قرار داد، در اين نشانه هائي است براي كساني كه گوش شنوا دارند. (۶۷)
نماز سر چشمه نیکی ها و جاری شدن
زیبایی ها در جویبار عشق است ...🌱
نماز قدم زدن در کوچه های نورانی ایمان است.
#بہوقټعاشقے✨
#نمازاولوقټ√
اذان مغرب به افق اهواز
19:50
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
مۍگفت اگھ آهن زنگ بزنھ
میشھ یھ جورے درستش ڪرد..
اما مواظب باشین دلاتون زنگ نزنھ..!
اگرم زد براش قرآن بخونین..
درست میشھ . .
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
گناه،ازاونجھتخطرناکھ
کہقلبروتاریکمیکنھ
وقلبتاریک؛هرگزرنگآرامشرونمیبینه!
- اَللهُمَّقَلبیبِحُبِّکَمُتَیَّماً
خداوندادلمرااسیرعـشقومُحبتتگردان💛
____
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
قسمت۵۶
رفتم تا دیدمش شکه شدم یازهرا
این اینجا چیکار میکنه!؟
این مگه کربلا نبود کی رسید اینجا بحق چیز های ندیده و نشنیده ! من چرا تا الان پایگاه بسیج ندیدمش! پسر نفیسه خانوم!
رفتم جلوتر گفتم:اقای سجادی ؟
همینطور که سرش پایین بود داشت وسایل رو جمع میکرد! گفت:بله بفرمایید
_موکت ها کمن باید بیشتر پهن بشه بعد اگر کم آوردیم بی نظمی میشه! چرا اجازه نمیدین بیشتر پهن کنن!
+اگر به اندازه همین موکت ها بیان کافیه!
هنوز منو نشناخته بود حرف زور میزد!
_این چه حرفیه ما باید وظیفه امون رو انجام بدیم!
سرش رو گرفت بالا خواست یچیزی رو بگه منو دید!
+سلام ،لازم نیست خانم رادمهر همینا کافیه
_سلام
و رفتم اعصابم رو بهم ریخت! اگر حرف فقط حرف شما باشه پس فقط شما برنامه انجام بدین! دیگه بقیه بچه ها رو برای چی جمع میکنید خود خواه!
رفتم کنار بچه به خانم
سهیلی گفتم:اسم منو از این لیست بچه ها برای کار بسیجی پاک کنید امشب رو فقط هستم!
_اخه چرا!
+ظاهرا نیازی نیست همه چیز رو اقای سجادی میبره و می دوزه
دیگه چیزی نگفتم رفتم کنار اون دخترا که داشتن کارت های نذر صلوات رو درست میکردن زیرش یک حدیث از حضرت زهرا س
تموم کرده بودن بقیه گفتم خودم درست میکنم!
نشستم اخرین برگه رو نوشتم سهم شما 2000 صلوات هدیه به شهید ابراهیم هادی بجای حدیث نوشتم هرچی دلت میخواهد به حضرت زهرا س بگو!
همشون رو داخل یک سبد چیدم!
اقای سجادی گفته بزارید برای دلنوشته یچیزی میدونستم گفتم استقبال نمیشه!
تو این هوای گرم تو حیاط و هوا تاریک
البته اون ازچیزی خبر نداشت!
برای همین نذر صلوات کردیمش ثوابش بیشتره
خلاصه شب شد و همینطور که حدث زده بودم خیییلی شلوغ شد بعضی ها به دلیل بی نظمی و نبود جا رفتن!
با خودم گفتم: عاقبت کسی که به حرف درست نه بگه همینه حالا بیا این آبروریزی رو جمع کن!
گرفتن دو باره موکت اوردن جمع کنیم!
بعد از سخنرانی اقای سجادی اومد سبد هارو برد با تعجب نگاه کرد گفت اینا چرا تا شدن !
قرار توش دلنوشته بنویسن!
+برنامه عوض شد بجاش نذر صلواته با حدیث از حضرت زهرا س
کی تو این تاریکی شب میشینه دل نوشته بنویسه تو این گرما!
دیگه نگفت کلافه سبد رو برد داد به بچه ها پخش کنن!
یاد اون 2000 صلوات افتادم خدا به دادش برسه کم نیست ! خندیدم
سبد رو داد به بچه ها گفت: پخش کنید!
یک کارت موند تو سبد دیدم اقای سجادی اون پسره رو صدا زد گفت:من این کارت رو میبرم!
انگار خوشش اومده بود از این کار
کارت رو برد بازش کرد عکس العملش منو خندوند
باز کرد گفت:یا حضرت زهرا س
بعد برگه رو بست گذاشت تو جیبش!
روز بعد رفتم دانشگاه
رفته بودم پایگاه شارژ رم رو فراموش کرده بودم!
دیدمش تسبیح به دست اومده!
قسمت۵۷
با هانیه رفته بودم پایگاه!
ایستاده گفت:راضیه همین فرمانده شما! دوستاش دارن بهش میخندن چون تسبیح دستش گرفته!
+کی؟
_خو بیا نگاه کن
+لازم نکرده بیا اینجا تا ابروی منو نبردی دختر _اها اقای سجادی
+اره فرمانده من بووود!
_وا چرا؟
+بعدا تعریف میکنم
_راضیه داره از خانم سهیلی میپرسه مسئول این کار کیه! میخواد بکنتت معاونش
+تو چرا فال گوش وایسادی بیا بریم دختر!
رفتم سر کلاس درس بعد از تموم شدنش خانم سهیلی زنگ زد گفت این جلسه رو باش بعد تو جلسه بگو دیگه نیستن تا جایگزین کنه!
با هزار مکافات قبول کردم!
هانیه رفت خونشون منم رفتم سمت پایگاه!
همه خواهرا جمع شدن تا صحبتش رو بکنه این اقای سجادی!
بعد کلی صحبت گفت:خسته نباشید کار همگی دیروز عالی بود!
با خودم گفتم ما خواهرا اره کارمون عالی بود البته بدون لجبازی شما!
گفتم: خب من باید برم منو از گروه حذف کنید! خدانگهدار بلند شدم
که بلافاصله با جدیت گفت:باشه مشکلی نیست! فقط این سبد کارت های صلوات ایده کی بود!؟ که بجای شما بزارمش!
+خودم بودم !
_خانم رادمهر 2000صلوات زیادی نبود! هر چی میفرستم تموم نمیشه!
+تو صلوات فرستادن خسیس نباشید برادر حدیث داریم از پیامبر اکرم ص:هرکس صلواتی بفرستد حق تعالی ثواب هفتاد شهید را به او میدهد و از گناهان بیرون میاورد مانند روزی که از مادر متولد شده است!
رفتم و منتظر جواب نمودم!
جوابی هم نداد!
+خانم دامهر خواهر
دوباره ایستادم _بله! بفرمایید
+دلیل رفتن؟
_باید بگم؟
+نه ولی بنده خواستم شمارو بعنوان معاونم قسمت خواهران بزارم!
_اقای سجادی بنده هرچی که میگم شما فقط حرف حرفه خودتونه چه نیازی به ما هست!
ولی من واقعا حوصله این کارها را ندارم
کاری که باید انجام بشه توش مشارکت باشه و نظر همه!
+ بله درسته،مشکلی نیست دیگه تکرار نمیشه! از این به بعد کار ها منظم تر انجام میشه حالا میمونید!
_ خبرتون میکنم ان شاءالله باید برم!
+باشه
و رفتم
با خودم غر میزدم از اولش هم باید به حرفم گوش میداد!
ادم نباید اینقدر لجباز باشه دیگه!
داشت میرفتم سمت در خروجی دانشگاه خانم سهیلی اومد دنبالم گفت :میمونی!؟
+اره گلم!
و رفتم یک تاکسی گرفتم رفتم خونه!
کمیل:
داشتم وسایلم رو جمع میکردم رفیقام اومدن پشت سرم!
داشتن میخندیدند
+خیر باشه ان شاءالله برای چی میخندین!؟
_کمیل جان خانم رادمهر خوب ادبت کرد با حدیث صلوات!
+اها اون! ممنونشون هستم حدیث جدید یاد گرفتم ! خب!؟
_تا الان به کسی التماس نکرده بودی بمونه!
+علی میزنمت هااا
من کی التماس کردم! بعدش اگر کار برای رضای خدا باشه هرکاری میکنم!
کارشون خوب بود ایده های خیلی خوبی میدن
بعدشم اون روز سر موکت ها به حرفشون گوش ندادیم آبروریزی شد !
_باشه بابا میای عصری بهشت زهرا بچه ها دارن میرن اونجا!
+کار زیاده! خانواده ام دارن برمیگردن تهران باید برم کارشون رو انجام بدم! وقت کردم حتما میام
_باشه پس یاعلی!
+علی یارت برو بسلامت!