eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
832 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
80 فایل
﷽🌱 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میباره بارون روی سر مجنون ....💔 صلی الله علیک یااباعبدالله الحسین وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
یه وقتایےلازمه از خودمون بپرسیم ؛ اگه امام‌زمان نگات‌ڪنه این‌ڪار رو میڪنے؟ | اَلسَّلامُ‌عَلَيْڪَ يا عَيْنَ‌اللهِ فے‌خَلْقِهِ | سلام بر تو ای دیده‌ےِ خدا در‌میانِ مخلوقاتَش...🌱 ❤️
💌 🌹‌شهـــید مسلم اسدی زاری: زیر پایتان را نگاه کنید روی خون چه کسانی پای می گذارید و راه می روید؟ بعد فردای قیامت چگونه میخواهید جوابگو باشید؟ خون شهدا را پایمال نکنید.
فرازی از وصیت نامه شهید محمدحسن رشید خسروی : ای حسین جان، تو را قسم می‌دهم به پهلوی شكسته مادرت حضرت زهرا(س) در آن زمانی كه با بدن خونین بر روی خاكهای گرم جنوب بی‌یار و یاور افتادم، این بنده گناهكار و روسیاه را دریاب. تا فاطمیه🕊: مانده💔 دلم را خانه ی فاطمه کردم💔
امام صادق (علیه السلام) : 🙍‍♂پسران نعمت‏ند و دختران خوبى،🙍 خداوند از نعمت‏ها سؤال می ‏كند و به خوبی ‏ها پاداش می دهد.🌹 📚 كافى، ج ۶، ص۷، ح۱۲ ‎ ‎ ‎ ‌ ____________ کانال حذنی معک🕊 @khodaaa112
♥️ 🍂زیاد خون به دلت کرده ام حلالم کن تو خوب بودی و من بدم ،حلالم کن... 🍂چقدر قدر تو مخفی است بین ما مردم در آسمان و زمین محترم ، حلالم کن...
بسم الله الرحمن الرحیم
💞🌿 قسمت۷۰ دیدم یوسفه با صورت داغون +سلام _سلام درو بازکن +بسم الله یوسف این چه وضعیه؟ _راضیه جان درو باز کن اول لا اله الا الله +باشه بیا تو رفتم تو حیاط بالا چشمش کبود شده از لبش هم خون میاد +یا امام حسین این چیه چی شده؟ _اروم باش چیزی نیست +یوسف چی چیزی نیست صورتت داغونه راضیه: رفت کنار شیر لوله پیش حوض صورتش رو بشوره از درد صورتش جمع شد بدون اینکه چیزی بگه از جلو رفت داخل خونه! مستقیم رفت حموم منم نشستم تو اتاقش تا زخمش رو با پدادین درست کنم و چسب زخم بزنم! از حموم اومد بیرون تا منو دید +راضیه اصلا اینا لازم حالم خوبه _ساکت بیا بشین بزار پدادین بزنم +راضیه _بیا بشین وگرنه نه من نه تو هااا +باشه بیا بفرما! راضیه: خب من انجام میدم کارم رو.شما تعریف کن شروع کردم اول با پنبه به زخم زیرش لبش پدادین زدم _اخخخخخخ چی رو بگم؟ اخخ راضیه جان اروم تر! +چشم ، تعریف کن چی شده!؟ _چیزی نشده که +باز برگشت سر موضوع اول! بگو دیگه اذیت نکن! درد داری؟ _یکم! +بمیرم نگا با صورت ماهت چیکار کردی!تعریف کن زود! _داشتم از پایگاه می اومدم بیرون اخخخ راضیه خانم میگم اروم دیگه.... +چشم ببخشید ادامه بده _وارد یک کوچه شدم موتور سپاه اونجا بود البته پارکینگ بود اونجا رفتم جلو سوار شدم دیدم از کوچکه بغلی صدای جیغ میاد! اخخخخ ممنو +بفرما چسب زدم خوب میشه _ممنون +خب... _میگم صدای جیغ بودم دوباره پیدا شدم رفتم اونطرف کوچه دیدم یک پسری داشت دختر مردم رو اذیت می کرد این دختر بنده خدا کوچیک بود 13 14سال رفتم جلو بهش گفتم:چیکارش داری ولش کن؟ دختر هم التماس میکردم عمو نجاتم بده! ولم نکن! به این پسره گفتم. بیا برو شر درست نکن تا زنگ نزدم به پلیس خلاصه زنگ زدم اومدم جواب بدم یک چک محکم نثارم کرد افتادم بعد هم پلیس اومد و..... +خاک تو سرم اگر میکشتت چی؟ _میزنمت هااا لوس بیا برو به درست برس منم بخوابم خستمه +چشم-شب میریم دیگه بیمارستان عیادت؟ :_اگر زنده بودم چشم قربان امره دیگه ایی نیست؟ +خیر اتاق چراغ رو خاموش کردم اومدم از اتاقش بیرون خدایا عین هویج ویییی چرا چیزی نیست من خودم رو سرگرم کنم ! هی تو چکنم چکنم موندم تا اذان ظهر گفت یوسف رو بیدار کردم رفتم پیشش +یوسففف _بله +میای برا اولین بار جماعت؟ خیره شد تو صورتم دست به محاسنش کشید گفت:برای چی ایستادی بیا دیگه! خواستم برم تو بغل با خنده گفت:نکن جان من صورتم داغون میای داغون ترش میکنی +وااا دلتم نخواد ایستادم پشت سرش شروع کرد:الله اکبر نماز که تموم شد من پشت سرش بودم من تسبیح به دست یوسف هنوز تو سجده بود! بعد ازش تشکر کردم تا سفره نهار رو چیدم مامان و بابا رسیدن!
💞🌿 قسمت۷۱ نشستیم کنار هم نهار خوردیم! یوسف:راضیه +جانم _جانت سلامت، امشب بعد اذان میام دنبالت!! اماده باش بریم عیادت! +چشم سرم زیر بود و داشتم نهار میخوردم احساس کردم دارن یچیز هایی میگن ! ترجیح دادم واکنشی نشون ندم بعد نهار ظرف هارو شستم! و داشتم میرفتم سمت اتاق! بابا صدام کرد! +راضیه ؟ _جانم بابا! +بیا بشین اینجا دخترم باهات کار دارم _وقتی اینو گفت احساس کردم بدنم سرد شد گفتم لابد باز این پسره برگشته مزاحم! وای خدا آروم نشستم کنارش! لبخندی زد گفت:نترس بابا خیره _ان شاء الله بفرمایید! احساس کردم یک لحظه جو سنگین شد فقط من و بابا بودیم :-) بابا نفسی کشید و گفت:من نمی خوام بزور کارات رو انجام بدی زندگی خودته و خودت براش تصمیم می گیری من بهت اعتماد دارم و میدونم بهترین هارو انتخاب میکنی! +ممنون بابا _تو دیگه بزرگ شدی و خانومی شدی برای خودت داری دانشگاه میخونی ان شاءالله بعدش اگر خدا خواست شاغل هم میشی ! اما خودت میدونی سنت پیامبره و دختر براش خواستگار میاد و میره! تو تنها دختری منی و من دوست دارم تو زندگیت چیزی بجز خوشبختی نبینی! از موضوع دور نشیم من بهت میگم شما بشین فکر کن هر چی تو بگی! عمه ات زهرا تو رو برای محمد حسین خواستگاری کرد!، +تا اینو گفتم اب شدم رفتم زیر زمین دیگه نفس نمی تونستم بکشم! احساس کردم دیگه دارم خفه میشم همینطور سرم پایین بود بابا گفت:عجله نکن دخترم فکرات رو بکن هیچ اصراری نیست بدون اینکه چیزی در این مورد بگم +با اجازه من برم اتاقم درس دارم _بسلامت دخترم راضیه: از مامان دلگیر شدم اینو باید خودش میگفت نه بابا! ابروم رفت! نشستم رو زمین اتاق همینجور به دیوار خیره شدم یهو به خودم اومدم نیم ساعت گذشته با خودم گفتم:خاک تو سرت راضیه بلند شو خودت رو جمع کن چرا عین خنگا شدی،!! بلند شدم خودم رو تو اتاق با یک چیزی مشغول کردم! گوشیم زنگ خورد! به صفحه گوشی نگاه کردم هانیه بود +سلام _سلام راضیه +چی شده هانیه چرا صدات اینطوریه!؟ _راضیه بابام +بابات چی شد هانیه ؟ _بابام مرد +یا حسین فقط صدای گریه هاش می اومد _تازه از بیمارستان زنگ زدن بابام راضیه ترخدا بگو دارم خواب میبینم +کجایی خونه ایی!؟ _اره +دارم میام پیشت! آروم باش عزیزم گوشی قطع کردم لباسام رو پوشیدم یوسف هم منو رسوند خونه اش زنگ درو زدم! چند بار زدم به هانیه زنگ زدم کسی جواب نداد دوباره زنگ درو زدم یک پیر مردی درو باز کرد باغ بان خونه اشون بود به سرعت رفتم داخل صدای گریه فقط می اومد دلم تیکه تیکه شد تقریبا فامیل هاشون اومده بودن! چشمم دنبال هانیه بود سلامی کردم سراغ هانیه رو گرفتم گفتن درو رو خودش قفل کرده قبول نمیکنه کسی بره پیشش رفتم طبقه بالا سکوت بود رفتم سمت اتاقش درو زدم با صدای بلند گفتم:ولم کنید دیگه اروم گفتم:هانیه منم عزیزن راضیه درو باز کن سکوت کرد یهو در باز شد تو چشام خیره شد! تو همون سکوت محکم بغلم کرد! فقط گریه میکرد میگفت:راضیه بابام رفت من دیگه کسی رو ندارم مامانم هم منو چند سال پیش مرد و تنهام گذاشت! من دیگه تنها شدم ! +جانم اروم باشه چیزی دیگه نمی تونستم بهش بگم بجز این فقط محکم تو بغلم بود _راضیه +جانم _من دیگه کسی رو ندارم! +این چه حرفیه هانیه من پیشت هستم! دیگه عیادت هم نتونستم برم تا ساعت12شب پیشش بودم اخرش هم خوابش برد و رفتم خونه امون یوسف اومد دنبالم! خیلی خسته ام بود روحیه ام داغون شده بود بخاطر هانیه! زنگ زدم به خاله نفیسه صبح ساعت هفت که عیادت هنوز وقت هست گفت نه پس فردا مرخصش میکنن میتونی بیای خونه کلی عذر خواهی کردم بخاطر دیروز لباسام رو.پوشیدم رفتم پیش هانیه تشییع پدرش بود!
قسمت های 70و71 رمان خدمت شما❤️