eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
832 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
80 فایل
﷽🌱 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻مشکل اصلی جامعۀ ما که باید ریشه‌اش را در مدارس حل کنیم، چیست؟ 🔻چرا نوجوان‌ها در ابتدای سن تکلیف و آغاز دینداری، گروه‌گرا می‌شوند؟ 🔻«مردمی‌شدن اقتصاد» در گروِ کار جمعی و فرهنگ زندگی جمعی است 🔻بسیج و خانواده‌ها، دنبال تربیت انسان‌های «جمع‌گرا» باشند 👈🏼 همایش ملی بسیج دانش آموزی ما امروز در بخش‌های مختلف کشورمان مشکلات زیادی داریم؛ در اقتصاد، در مسألۀ خانواده، بالارفتن سن ازدواج، افزایش آمار طلاق، کاهش فرزندآوری و... آیا ریشۀ همۀ این مشکلات، در اعتقادات یا اخلاقیات مردم یا در توانایی‌های دشمن است؟ نه؛ نقطۀ کانونی مشکلات ما این است که «ما زندگی و کار جمعی بلد نیستیم و نمی‌خواهیم جمعی زندگی و فعالیت کنیم.» ناتوانی در زندگی جمعی و قوی بودن فردیت در جامعه باعث شده که آمار طلاق بالا برود. نمی‌توانیم با هم و در کنار هم زندگی کنیم لذا در زندگی خانوادگی هم دچار ضعف هستیم. دلایل بسیاری در دین وجود دارد که بر زندگی جمعی دلالت دارد. حکمت اصرار دین بر نماز جماعت و عبادت جمعی چیست؟ زندگی دینی، اقتصاد هم دارد. در کدام مسجد، کار اقتصادیِ جمعی انجام می‌شود؟ چرا ما به‌هم اعتماد نمی‌کنیم و به‌جای اینکه پول‌مان را در بانک بگذاریم، با هم، یک کارگاه تولیدی راه نمی‌اندازیم؟ چرا تعاونی در کشور ما ضعیف است؟ چون در زندگی جمعی ضعف داریم. چرا نوجوان‌ها در ابتدای سن تکلیف و آغاز دینداری، گروه‌گرا می‌شوند؟ حتماً یک طراحی حکیمانه پشت سر آن هست. هدف خدا از خلقت انسان و رشد و سعادت او، در زندگی جمعی است نه زندگی فردی. همۀ نهادهایی که در تعلیم و تربیت نوجوانان و دانش‌آموزان دخیل هستند باید به جمع‌گرایی نوجوانان توجه کنند و آنها را برای زندگی جمعی تربیت کنند و زمینه‌های لازم را در جهت رشد مهارت‌های زندگی جمعی بچه‌ها فراهم کنند. مدارس باید محل تجربۀ زندگی جمعی باشد. امروز مدارس ما کارمندپرور هستند و دانش‌آموزانی تربیت می‌کنند که یک دانش یا مهارتی را بیاموزند تا بتوانند در جایی استخدام بشوند. درست است که یک کارمند خوب، وظایف خودش را انجام می‌دهد اما اکثرا نسبت به جمع، احساس مسئولیت ندارد. بسیج، نهادی است که باید به دنبال تربیت افراد جمع‌گرا باشد. خانواده هم در جمع‌گرایی بچه‌ها بسیار مؤثر است، ولی معمولاً در خانواده‌ها به زندگی جمعی اهمیت داده نمی‌شود بلکه دائماً از بچه‌ها انتظاراتی دارند که بیشتر فردگرایی را در آنها تقویت می‌کند. اگر به دانش‌آموز و نوجوان، مهارت‌ها و آداب زندگی جمعی یاد داده نشود فرهنگ کار جمعی در جامعۀ ما ایجاد نمی‌شود. یک کار موفق از طریق گروه انجام می‌شود و گروه بدون ارتباط، شکل نمی‌گیرد. امروز اقتصاد بحث اول کشور است و تنها راه حل مشکلات اقتصادی این است که اقتصاد مقاومتی اجرا شود، اقتصاد مقاومتی هم یعنی اقتصاد مردمی. برای مردمی شدن اقتصاد هم غیر از کار جمعی و فرهنگ زندگی جمعی، راهی وجود ندارد. با تکی کار کردن، جامعه نجات پیدا نمی‌کند، باید خود را برای جامعه‌سازی آماده کنیم. بر سر افراد جدا از هم، هر بلایی می‌شود آورد ولی اگر با هم متحد باشیم و به هم کمک کنیم قدرتی خواهیم داشت که زور هیچ کسی به ما نمی‌رسد. 👤علیرضا پناهیان - ۱۴۰۰.۰۸.۳۰ 👈🏼 متن کامل: Panahian.ir/post/7085 @Panahian_ir
⚡️ فتنه های آخرالزمان ⚡️ 💭امام رضا(علیه السلام ) فرمودند: فتنه ی بعضی از کسانی که ادعای محبت ما را دارند بر شیعیان ما از فتنه ی دجال سخت تر است❗️ 💭 راوی پرسید: چرا❓ 💭 فرمودند: چون با دشمنان ما دوستی و با دوستان ما دشمنی می کنند ، این کار آن ها باعث خلط حق و باطل شده و امر را بر مردم مشتبه می سازد تا جایی که مؤمن از.منافق تشخیص داده نمی شود. 📚 صفات الشیعه ۸ 📚 وسائل ، ج ۱۶ ، ص ۱۷۹ 📚 بحارالانوار ، ج ۷۲ ، ص ۳۹۱
رفاقت با امام زمان خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
اکنون اذان مغرب به افق اهواز
🌱 🌹امیرالمؤمنین علیه السلام: کسی که با کتاب ها آرام گیرد،هیچ آرامشی را از دست نداده است. 📚غرررالحکم،ج۵،ص۲۴۳ ‌ ‌‌‌‌‌_________________ کانال حذنی معک🕊 @khodaaa112
بسم الله الرحمن الرحیم
💞🌿 قسمت۷۲ رسیدم خونشون خواب بود! نشستم کنارش صبحونه براش اوردم بیدار شد بدون اینکه چیزی بگه رفت صورتش رو شست و برگشت نشست رو تخت! دوباره بلند شد کمد رو باز کرد لباس سیاه در اورد! +کجا!؟ _میخوام لباس سیاه بپوشم برم سرد خونه! +هانیه این چه کاریه !؟ اصلا قبول نمیکنن جان من بیا یکم بشین _اصلا برای چی اومدی اینجا!؟ من بهت گفتم بیا!؟ چرا دخالت میکنی؟ برو من دیگه بهت نیاز ندارم تو هیچ کاری نمی تونی برام بکنی! +باشه اروم باش بغلش کردم صدای گریه اش اومد نشوندمش پیشم موهاش رو نوازش کردم! یکم آروم شد! _دلم براش تنگ شده راضیه دیروز خواستم برم ببینمش همون لحظه بیمارستان زنگ زد گفت مرد ، نمیدونم چرا خدا منو از بچگی تو سختی و عذاب گذاشته! وقتی مامانم رو از دست دادم دلم شکست الان بابام رفتم خودم رو هم باختم کاش منم برم پیششون! +خدا نکنه عزیزم اروم باش هیچی نگو راضیه:حدود ساعت15 ظهر بود الان دو ساعته نشسته رو قبر باباش قبول نمیکنه بلند بشع فقط گریه میکنه هر کاری میکنم ساکت نمیشه! هوا هم گرم بود زیر خورشید فقط دعا دعا میکردم خون از ببینیم نیاد بیرون! وگرنه این بار تا یک ماه بیمارستان بستری میشم! بوسیدمش گفتم :بریم هانیه جان!؟ عزیزم بسه دیگه خودت رو اینقدر اذیت نکن ان شاءالله غم اخرت باشع عزیز دلم بزور بلندش کردم یوسف بیرون منتظرمون بود این بنده خدا هم شده تاکسی من میاره میبره دست هانیه رو گرفتم از بهشت زهرا اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم! بردمش خونه اشون بنده خدا همسر پدرش انقدر خانم خوبی بود ! بهشت زهرا همش تو بغل هانیه بود! رو کردم به هانیه بهش گفتم:میخوای چیزی برات بخرم بخوری!؟ با چشماش اشاره کرد گفت :نه! +اخه هانیه جان _راضیه لطفا چیزی نمی خوام رسوندمش خونه تشکر کرد رفت تو اتاقش درو بست مطمئن بودم الان میشینه باز گریه میکنه منم بیشتر از این نمی تو نستم پیشش بمونم از خونه اشون رفتم بیرون سوار ماشین شدم! یوسف هم خیلی خسته انگار خوابش می اومد! متوجه خستگیه من شد سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشام رو بستم! یوسف:راضیه امشب خونه عمه زهرا دعوتیم! تو همون حالت چشم بسته گفتم: من نمیام خستمه شما برید خوش بگذره! یهو ماشین ایستاد رو کردم بهش گفتم:چرا وایسادی؟ _جان من به خودت تو اینه نگاه کن! +چرا؟ _میگم نگاه کن! خودم رو نگاه کردم +اوخ نه خدااا دستمال بده! _بیا سرت رو بگیر بالا تا برسیم بیمارستان +یوسف جان من بخدا نیازی نیست _میگم سرت رو بگیر بالا ای بابا بگیر بالا چیزی نگو! تا رسیدم بیمارستان پیدا شدم یوسف دستم رو گرفت تا نیفتم طبق معمول سرگیجه گرفتم! دکتر گفت : گویا دلت میخواد مهمان ما باشی راضیه خانم! دخترم مگه نگفتم نرو زیر خورشید! براش ماجرا رو تعریف کردم گفت:امشب رو اینجا هستی! سرم برات نوشتم برو رو تخت بخواب رو کرد به داداشم گفت:پرونده تشکیل بده براش یک تخت هم پیدا کنید باید بستری بشی ازمایش خون باید ازت بگیرن! حدود نیم ساعت سرم تو دستم بود! بعدش رفتم ازمایش خون دادم! یوسف: بلند شو بریم خونه! _مگه نگفت بستری؟ +چیه دلت میخواد بمونی؟، باشه عیبی نداره الان بهش میگم _نه نه بریم عزیزم من چیزی نگفتم! بریم خونه :-) +شوخی میکرد سرکاری بود ،اما مواظب باش جدی اینجور دوباره بشه وضعیتت خطر ناک میشه! _باشه دیگه تکرار نمیشه! رسیدم خونه مستقیم گرفتم خوابیدم! از بس خسته بودم با لباس های مجلس سوگواری خوابم برد!
💞🌿 قسمت۷۳ با صدای اذان مغرب از خواب بیدار شدم! بزور خودم رو از تخت بلند کردم یوسف یک یهو با لیوان اب سرد ریخت رو صورتم یکلحضه شکه شدم! گفتم:یوووووووسفف! چرا اخه با خنده گفت: خو ثواب کردم برا نماز بیدارت کردم خودم رو به حالت قهر زدم بدون اینکه چیزی بهش بگم از پیشش رد شد! وضو گرفتم ! داشتم نماز میخوندم رفتم تو سجده بعد سلام دیدم نشسته بود کنارم! یعنی خدا رحم کرد سکته نکردم :-) سلام رو که تمام کردم بلند شدم چیزی بهش نگفتم! فهمید ازش کارش ناراحت شدم! چادرم رو تا کردم گذاشتم اونطرف کتابم رو گرفتم مشغول شدم بخوندن :-) +نکن میدونم نمی خونی! _یوسف! +بله فرمانده؟ _برای چی الان عین گربه نشستی مقابلم!؟ +دست شما درد نکنه من گربه ام؟ حیف امدم بهت بگم نمیری کهف شهدا هیج دیگه فعلا یاعلی... _صبر کن کهف شهدا کجاست!؟ +نه دیگه!! _جان من یوسف کهف الشهدا کجاست!؟ +بلند شو بپوش بهت میگم! _چشم :-) لباسام رو پوشیدم با تاکسی سوار شدیم رفتیم تا الان نرفتم ولی از اسمش معلومه ارامش میده کهفی از آرامش و حس خوب معنوی! رو کردم به یوسف گفتم: تا الان رفتی؟ _تا دلت بخواد! +پس چرا منو نبردی نامرد! _دیگه... +باشه برای شما دارم........ خلاصه تا کسی مارو رسوند پیاده شدم چیزی نیست شبیه کهف باشه یوسف کرایه رو حساب کرد! رو کرد به من گفت:حاج خانم بالا اونجا! بریم! +عه جدی! یک دقیقه ایی رسیدیم به کهف از خوش شانسی ما خلوت بود! اصلا کسی نبود! رفتم داخل کفشام رو در اوردم!، فقط من بودم و شهدای گمنام! چقد اینجا ارومه! دلم هری شکست اینجا چقد آرامش داره یوسف رفت اون طرف زیارت نامه شهدا میخوند من نشستم پیش قبر شهدا! خیره شدم به قبر مزارشون ! زدم زیر گریه اشکام اروم سرازیر میشد :-) اومدم پیششون کمکم کنن حتی نتونستم درست حسابی درمورد مسئله خواستگاری فکر کنم! مرگ پدر هانیه بیمارستان، سخته! تو دلم شروع کردم به دردل! کمک کنید گنگم! چیکار کنم! من هنوز میخوام درس بخونم! واقعا خیلی افکارم پریشان هست! چیکار کنم میترسم! تو خیال و حرف های خودم بودم! یک ساعتی میشه نشستیم یوسف صدام کرد بریم خونه عمه مامان بابا منتظرن! +یوسف من نمیام! _چرا؟ +نمیام یوسف واقعا خجالت میکشم! _میخوای زنگ بزنم بگم نمیایم میخوایم بریم هیئت!؟ +باور کن دعات میکنم نجاتم بده _باشه خوووو!! صبر کن لبخندی زد گفت:بیا بریم غمت نباشه تا یوسف رو داری! +اجازه هست ذوق کنم؟ _نهههههه بیا بریم دیگه.... باز یک تاکسی گرفتیم رفتیم هیئت مامان که به شدت از این کارم عصبی شد! گفت:ابروی من پیش عمت بردی الان میگه این چشه دخترت! برای همین یوسف راضیم کرد ، اخر هیئت بریم سر بزنیم! اخر هم بعد هیئت رفتیم خونه عمه زهرا! زنگ ایفون رو زدیم! شوهر عمه اومد باز کرد سرم پایین بود سلام کردم ! رفتم داخل عمه که معلوم بود ازم ناراحت ولی من لبخند زد و یجورایی سلام گرم کردم! مامان هم که چپ چپ نگاهم کرد وای امشب احساس میکنم تحقیر شدم! رقیه هم بیشتر از همیشه تحویل میگرفت! انگار بین دوتا سنگ داشتم خفه میشدم شام که خورده بودن! داشتن میوه میخوردن! بعدش رفتم پیش رقیه تو اتاقش دقیقا خنگ شده بودم هواسم نبود هی اینطرف و اون انطرف را نگاه میکردم! یهو رقیه زد بهم گفت:.....
قسمت های 72و،73 خدمت شما😊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اکنون اذان صبح به افق اهواز❤️