از حرم دورم ولی
عیبی ندارد آرزو…
یک شبِ جمعه منو شش گوشهای در پیشِ رو…
دلتنگم برای دیدن حرم ارباب
دلتنگم برای خواندن زیارت عاشورا در حرم ارباب
دلتنگم برای اشک شوق از دیدن حرم ارباب
دلتنگم برای دیدن حرم سقا
دلتنگم برای سرگردانی در بین الحرمین
دلتنگم برای کف العباس
دلتنگم برای تل زینبیه!
🕊↯
#امامحسینقلبم
#بینالحرمین
#کربلا
@Khodaaa112
خذنےمعڪ🕊
تاریخ عکس: ۲آذر ۱۴۰۰
کربلا بسته شد و نوکرِ آواره شدم
اربعین را چه کنم،سخت بهم ریختهام
@Khodaaa112
خذنےمعڪ🕊
#سلامبرسیدالشهدا
《اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ علیه السلام🕊♡》
•|دیباچه عشق و عاشقی باز شود،
دل ها همه آماده پرواز شود،
با بوی محرم الحرام تو حسین،
ایام عزا و غصه آغاز شود.|•
🕊↯
#امامحسینقلبم
#بینالحرمین
#کربلا
@Khodaaa112
خذنےمعڪ
منو کی میبری کربلا_۲۰۲۱_۱۱_۲۴_۱۹_۱۴_۳۳_۹۴۰.mp3
9.11M
منو کی میبری کربلا...
کربلایی حسین طاهری 🎤
میگفٺڪہ؛🖇
عَظِمَتِنوڪرۍ،دَرخونہےِ
امـٰامحٌسِـینرو،زمانےمیفَہمے..🌿
کہشَبِاَوَّلِقبـر،
وقٺۍزَبـونِتبَنداومَـد..؛💔
یہوَقتمیبینۍیہصِدایۍمیاد،
میگہنترس،مَـنهَستَم..!ジ
¦⇠#منوفراموشنکنمهربونارباب
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Khodaaa112
خذنے معڪ🕊
#تلنگر
کسایی که میجنگن، زخمی هم میشن ....
دیروز با گلوله ،امروز با حرف ...💔!
شهدا وقتی تیر می خوردن
میگفتن فدا سر مهدی فاطمه :)
این تصور منه ...🚶♂
تویی که داری برای امام زمانت کار میکنی شب و روز..!
وقتی مردم با حرفاشون بهت زخم زدن ،
تو دلت با خودت بگو ..
"فدا سر مهدی فاطمه♥️"
آقا خودش بلده زخمتو درمان کنه! 🌱
# سخن -بزرگان
خواهران ما در حالی که چادر خود را محکم برگرفته اند و خود راهم چون فاطمه و زینب حفظ می کنند... ♡هدف دار در جامعه حاضرشده اند.» (رییس جمهور شهید محمد علی رجایی🌹)
#رمان_دلبسته_ی_مادر💞🌿
#نویسنده_گمنام
قسمت۷۴
دختر چته!؟
_هاا هیچی خستمه از صبح بیدار بودم!
+اهااا
راضیه: یهو گوشی رقیه زنگ خورد!!
نگاه کردم به صفحه گوشی برگشت لبخند زد تو صورتم
_چیه؟
+محمد حسین زنگ زد!
_خب!؟
+واا سنگدل ، برم جواب بدم
راضیه:زدم تو سرم ،خدایا من هنوز هیچ جوابی ندادم اینا میبرن و می دوزن خدایا کمکم کن دارم دیوانه میشم!
دوباره برگشت رقیه پیشم یجوری بود!
_چیزی شده اتفاقی افتاده؟
+محمد حسین میخواد بره مأموریت! 60 روزه اووووف فقط این هفته فرصت داره
راضیه جان من بله رو بگو بیایم خواستگاری خوووو !
_موفق باشن ان شاءالله
+این چه جوابیه؟
_رقیه میزنم تو سرت هااا ،
+باشه جمعه میبینمت!
_لا اله الا الله
روز بعدش به مامان گفتم بهشون بگو تشریف بیارن! قرار بود فردا شب بیان!
امروز هم رفتم پیش هانیه حالش همون بود فقط گریه میکرد!
فقط دعا میکردم آروم بشه!
به اصرار خاله اش که تو بحرین زندگی میکرد بهش گفته :چند ماه بیا بحرین حال و هوات عوض بشه همینطور که میدونم خاله اش شیعه بودن وخیلی خیلی مؤمن!
منم کلی اصرار کردم بره
بلاخره راضیش کردم بره دوماهیی بحرین استراحت کنه اینجور بهتر می تونست آروم بشه!
همون روز هم بدرقه اش کردم از فرودگاه محکم بغلم کرد هییی میگفت ببخشید از این به بعد تنها میری دانشگاه
من بهش میگفتم مواظب خودت باش خودش هم میگفت مواظب خودت باش! هر طوری شده سوار هواپیما شد و رفت!
خیالم از بابت هانیه راحت شد مطئنم بره اونجا حالش بهتر میشه!
برگشتم خونه فردا شب هم مراسم انچه که مادر گفت: بعد شام میان!
باید میرفتم دانشگاه به.ساعت نگاه کردم11 شده دیگه وقت هم نمیکنم عصر می خوام برم بازار
زنگ زدم پایگاه گفتم:نمی تونم بیام
یهو یاد عیادت سید افتادم نرفتم چقد کار دارم من!!! آه خدایا کمکم کن!
به پیشنهاد یوسف اول میریم عیادت سید خونه زود....
بعد مستقیم بازار با نفیسه خانم هماهنگ کردم گفت:تشریف بیارید
نماز ظهر که خوندم بدون نهارخوابم برد
ساعت 15 از خواب بیدار شدم اماده شدم یک لیوان چای خوردم مستقیم رفتیم خونه سید!
پیاده شدیم خونه قشنگی داشتن باغچه خوشکل پر گل ! وارد شدیم دخترش زینب و زهرا و نفیسه خانم با خوشحالی اومدن به خوش امد گویی!
اقا سید توهال رو یک تخت خوابیده بود!
نفیسه خانم خواست بیدارش گفتم نه بیدار نکنید بزارید استراحت کنن!
یوسف هم رفیق نیمه راه منو گذاشت خونه اینا و رفت! کسی نبود اقای سجادی هم نبود گویا :-)
زهرا برام شربت اورد! همه نگاهم میکردن
رو خودم خندم گرفت بعد چند دقیقه اقا سید بیدار شد
متوجه حضور من نشد
گفت:زینب جان بابا دخترم یک لیوان اب بیار برام
زینب بلند شد رفت
سلام کردم یهو هواسش اومد سمت صدا گفت:آخ سلام دخترم خوش اومدی بشین خونه خودته دخترم خوش اومدی
بعد کلی احوال پرسی باز همچی برگشت به حالت سکوت!
یک هو در حیاط باز شد یکی صدا زد:عزیز عزیز کجایی عزیز جان من این قرص هارو خریدم برای بابا زهرا جان بیا بگیر ابجی کار دارم بیرون!
زهرا رفت سمتش
کمیل: بابا بیدار شد؟
+اره
_خب پس برم داخل ببینمش
با عجله اومد توهال بنده خدا منو دید سرجاش خشک شد!
سرش رو انداخت پایین گفت:سلام
خوش امدین
+سلام ممنون
رفت نزدیک سید دستش رو بوسید و مرخص شد!
یهو پاش گیر کرد به عروسک زینب!
+زینب جان عروسکات رو جمع کن ابجی نزدیک بود بیفتم!
_باشه خب شماهم نزدیک بود عروسک منو له کنی
خنده اش گرفت با خنده از خونه اومد بیرون!
بعدد چند دقیقه منم مرخص شدم
#کپی_رمان_تا_اطلاع_ثانویه ❎