eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
835 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
80 فایل
﷽🌱 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
فرمودند: از نشانه هاى فرا رسيدن و نزديك شدن قيامت [ظهور امام_زمان عجل الله فرجه] تباه ساختن نماز، پيروى از شهوت ها، تمايل به هوس ها، بزرگداشت ثروت و فروختن دين به دنياست در آن شرايط، همچنان كه نمك در آب حل مى شود، قلب مؤمن در درونش‌آب مى شود، به خاطر منكراتى كه مى بيند و توانِ تغيير دادن ندارد!🌱 | | وسائل الشيعه، ج۱۱، ص ۲۷۶. 🌱 «@khodaaa112»
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنیدن رو شنیدن قساوت قلب میاره...! -شیخ‌اسماعیل‌رمضانی 🌱 «@khodaaa112»
صلوات خاصه حضرت فاطمة الزهرا «سلام الله علیها» 🌿🤍 🌱«@khodaaa112»
و آن حضرت فرمودند : آن که طمع را شعار خود نمود نفسش را خوار ساخت،و کسی که سختی و بد حالی خود را فاش کرد راضی به پستی شد، و آدمی که زبانش را بر خود امارت داد بی مقدار گشت. 🌱 «@khodaaa112»
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم [لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ شما هرگز به مقا
قسمت3 رمان مثل او؛... روبرویش بودم دقیقا روبروی رفیقانم شهید صفری احترام خاصی برای رسول خلیلی داشت پس اول به زیارت رسول خلیلی می روم کنار مزارش می نشینم حالا دست بر سنگ قبرش می زنم سلام برادر رسول رفیق با وفای من دست گل را گذاشتم روی سنگ قبرش، حالا هیچ وقت این حس معنوی خوب را با چیزی عوض نمیکنم. پیشش خلوت کردم و از خودم گلایه کردم از چیزهای که دوست داشتم بهشان برسم ولی گاهی با خطاهایم از دست می دادم نفس عمیقی کشیدم قرآن را از کیفم در آورم تصادفی باز کردم سوره یاسین آمد شروع کردم چند ایه اش را آرام خواندم دقایقی کنارش نشستم، دوباره دست کشیدم روی سنگ قبرش و گفتم: خیلی اینجا بهم خوش گذشت ممنونم برای مهمان نوازی، هیچ وقت امروز رو فراموش نمیکنم حالا با اجازتون باید برم پیش برادر نوید صفری خیلی دعام کن برادر رسول دعام کن... می‌دونم حواستون بهم هست بلند شدم فقط چند قدم ان طرف تر مزار شهید نوید صفری بود... برادر نوید چه شب هایی که با زیارت عاشورا که توی گوشه ی اتاقم خلوت میکردم و به نیت شما می خواندم تا این لحظه را نصیبم کنید لبخندی زدم و کنار سنگ مزارش نشستم دست کشیدم روی سنگ قبرش سنگی که برای حرم امام حسین بود حالا هم زائر امام حسینم هم زائر فدائیان خواهرش خانوم حضرت زینب س ، سلامی کردم گفتم اول رفتم پیش رسول چون حس میکردم اینطوری شما بیشتر راضی هستین خوشبحالتان... گل را گذاشتم روی سنگ مزارش قرانم را در آوردم نگاهی به عکسش کردم آرام گفتم سوره یوسف آمد توی کتاب شما هم دوستانتان به شما می گفتند یوزارسیف... بعد خیلی ارام شروع کردم به خواندن چند آیه ،.... قرآن را بوسیدم و باز نگاه عکسش کردم با بغض گفتم ازت ممنونم که دعوتم کردی حتی لایق دونستی، بازم دعوتم کنید باشه؟ البته که چند سال اینجا قراره درس بخونم حالا حالا ها هستم تا جایی که می تونم سر می زنم، بلاخره ادم به دوتا رفیق و برادرش سر نزنه دیگه هیچ! نگاهی به ساعت توی دستم کردم گفتم: چقدر زود گذشت... کاش میشد خوابگاه من اینجا بود... ببخشید دیگه باید برم ولی نمی‌دونم این جعبه کیک‌رو به کی بدم ؟ بلند شدم چادرم رو مرتب کردم ببخشید دیگه خیلی دوست داشتم بیشتر بمونم، نمیدونم این س ساعت چطوری گذشت... بازم برای دعوت نامه ممنونم پیش حضرت زهرا س دعام کنید کپی❌
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
قسمت3 رمان مثل او؛... روبرویش بودم دقیقا روبروی رفیقانم شهید صفری احترام خاصی برای رسول خلیلی داشت پ
قسمت4 مثل او...؛ جعبه ی کیک رو دادم ب ی پیرمرد و گفتم اینو پخش کنید بین زائر های که میان اینجا ازش تشکر کردم و رفتم سر خیابون ، خیلی حس خوبی داشت ی تاکسی رد شد سوارش شدم و هی از سر در مزار شهدا دور میشدم... تقریبا ساعت ۱۲رسیدم خوابگاه از پله ها رفتم بالا درو باز کردم و ی سلام گرمی کردم رفتم تو لباسامو عوض کردم مهلا: سمیه ناهار خوردی؟! اگه نخوردی با بچه ها ماکارونی درست کردیم باهم می خوریم!.. +نه نخوردم ، باشه ممنونم الان میام رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم بعدش تسبیحات حضرت زهرا رو انجام دادم و بلند شدم حسابی حالم خوب بود‌.. سفره رو با دخترا پهن کردیم رو کرد مهلا بهم گفت: این دختره از صبح اومده با هیچکس هم حرف نزد الانم دو ساعته حوله اش برداشته تا الان نیومده! +یعنی چی نیومده ؟ لابد رفته تو حیاط قدم بزنه عادت میکنه اشکال نداره لابد یکم دوری براش سخته! -شاید نهار که خوردیم منم خوابم گرفته بود..یکم چشام گرم شده بود خوابیدم... فکنم فقط نیم ساعت خوابم برد چشام که باز کردم همون دختر جدید تختش روبروم بود و داشت نگاهم میکرد... سلام کردم و بلند شدم رفتم سمت یخچال آب بخورم... به عکس هایی که امروز توی مزار شهدا گرفتم نگاه میکردم... و هزار بار خداروشکر کردم که نصیبم شد این لحظه، کتابو از کوله ام در اوردم و باز هم شروع کردم به خوندن با خودم قرار گذاشتم که شبیه شهدا بشم.. حداقل سعی کنم مثلشون زندگی کنم کارهایی که میکردن رو انجام بدم. کپی ❌